عیدالله الاکبر اشعار ویژه عید غدیر

ترتیل قرآن کریم 30 جزء

 

بخش های ویژه سایت مداحان قم
اخبار مذهبی , مداحی , مداحان , شاعران
اشعار مذهبی , اشعار مداحی
دانلود مداحی , مداحان اهلبیت ,مداحان قم
گلزار شهدای مجازی,وصیت نامه خاطرات شهدا کلیپ شهدا صدای شهدا
معرفی نامه و زندگی نامه مداحان و شاعران اهل بیت

اوقات شرعی

افراد آنلاین

ما 581 کاربر آنلاین داریم

آمار بازدیدکنندگان

امروز
دیروز
این هفته
این ماه
کل آمار
2489
2469
19992
80138
32052377
Your IP: 3.15.203.242

یه روز تو مغازه ی بابام نشسته بودم و داشتم تمرین جبر و مثلثات حل می کردم. به یه مسأله ای برخوردم که هر کاری کردم نتونستم حلش کنم. دیگه داشتم کلافه می شدم که ناصر سر رسید. بهم گفت:«چته؟ چرا پکری؟» گفتم:«هر کاری می کنم این مسأله حل نمیشه». گفت:«نگو نمیشه، بگو نمی خوام!» گفتم:«یعنی چی نمی خوام؟! کلی وقت سرش گذاشتم، ولی نمیشه». سرش رو تکون داد و گفت:«یه چند دقیقه حواست رو جمع کن و فکرت رو بده به من»؛ بعد با حوصله ی تمومش، روش حل مسأله رو بهم یاد داد و گفت:«حالا ببین حل میشه؟» وقتی سعی کردم دیدم خیلی آسون حل شد. از اون نمونه چند تا مسأله دیگه بهم داد تا تمرین کنم. منم با روشی که یادم داده بود همه رو حل کردم.

بهم گفت:« حالا دیدی میشه؟ پس خواستن توانستنه!»

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تغییر کد امنیتی

این سایت توسط گروه مهندسی نرم افزار انعکاس برتر طراحی و اجرا شده است