خاطره ای از شهید ناصر کاظمی
ایجاد در چهارشنبه, 11 مرداد 1391 / خاطراتی از شهدا
Tags: خاطره ای از شهید ناصر کاظمی
یه روز تو مغازه ی بابام نشسته بودم و داشتم تمرین جبر و مثلثات حل می کردم. به یه مسأله ای برخوردم که هر کاری کردم نتونستم حلش کنم. دیگه داشتم کلافه می شدم که ناصر سر رسید. بهم گفت:«چته؟ چرا پکری؟» گفتم:«هر ... [ +++ ]
یه روز تو مغازه ی بابام نشسته بودم و داشتم تمرین جبر و مثلثات حل می کردم. به یه مسأله ای برخوردم که هر کاری کردم نتونستم حلش کنم. دیگه داشتم کلافه می شدم که ناصر سر رسید. بهم گفت:«چته؟ چرا پکری؟» گفتم:«هر ... [ +++ ]