- منتشر شده در چهارشنبه, 11 مرداد 1391 01:00
- نوشته شده توسط گمنام
- بازدید: 2299
ساعت 12 شب زنگ خونه رو زدن. یکی از هم کلاسی های احمد بود که برای رفع اشکال درسی اومده بود. احمد با اصرار زیاد آوردش تو خونه و بردش توی اتاق. اما دوستش همش می گفت: «خیلی شرمنده ام...منو ببخش!»...
تا صبح چراغ اتاق روشن بود و احمد باهاش ریاضی کار می کرد. وقتی برای نماز صبح بلند شدم، دیدم دوستش داره خداحافظی می کنه، ولی باز هی میگه:«خیلی پشیمونم...حلالم کن!» خیلی تعجب کردم. وقتی رفت، از احمد پرسیدم:«اگه این دوستت اینقدر خجالتیه، پس چرا واسه رفع اشکال اومد اینجا؟!» خندید و گفت:«این بنده خدا یکی از مخالف های سرسخت ِ کلاس رفتن من بود و می گفت: اگه احمد رحیمی با اختلاط دختر و پسر مخالفه، خوب خودش کلاس نیاد؛ چرا ما باید به آتیش اون بسوزیم؟! به همین خاطر منم دیگه کلاس نرفتم و بقیه درس هام رو تو خونه خوندم. الان شرمنده بود که چرا اون برخورد رو با من داشته».