- منتشر شده در شنبه, 15 مهر 1391 00:26
- نوشته شده توسط امیرحسین فلاح
- بازدید: 3650
سلام
سخت ترین مرحله یک مصاحبه هماهنگی با مصاحبه شونده است برای این که حاضر شود کسی روبرویت بنشیند و شروع کند به سخن گفتن از ناگفته های درونی خود ،و سختی هماهنگی حاج علی وقتی به شیرینی تبدیل شد که او را در اتاق جلسات ستاد راهیان نور مقابلم می دیدم ؛با حوصله تمام به سوالاتم جواب داد صدای اذان را که شنیدم گفتم ای دادبی داد حاج علی الان می رود ومصاحبه من ناتمام خواهد ماند ولی او قبول کرد که بعد از نماز هم به گفتگو ادامه بدهد حاصل مصاحبه با حاج علی مالکی نژاد چند صفحه ای از شماره ۲۵و۲۶ مجله امتداد را به خود اختصاص داد :
پدرم خواب بود و من برای امضای رضایتنامه، انگشت شصت پایش را با استامپ رنگی کردم و زدم پای کاغذ و پايینش با یک خط خرچنگ قورباغه نوشتم «من راضيام كه پسرم علي برود جبهه». مسئول اعزام فهمید، ولی باز هم با اصرار و سمج بودن من قبول کردند. قبل از عملیات فتحالمبین بود كه به شوش اعزم شدیم. در راه برای رزمندهها مداحی میکردم. فرمانده ما تصمیم گرفته بود که من و شهید ابراهیمی را با اتوبوسها به قم برگردانند. من و ابراهیمی به صورت پنهانی فرار کردیم و در روستایي که خالی از سکنه بود 24 ساعت و شايد بيشتر، بيآب و بيغذا مانديم ...
بسیجی شهید حسین مالکی نژاد
حسین این جریان را برای «حاج آقا صادق محمودي» تعریف میکند که ايشان آن وقت رزمنده بودند و آرپيچيزن. از او قول میگیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجتالاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعريف كرد.
«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقتها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و... برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقتها در جای خودش، اما در جبهه باید احترامها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهيد علي لطفعليزاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان میکرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهيد علي لطفعليزاده سنگين شدم، اما قهر نكردم. چون ميدانستم قهر کار درستي نيست. سرسنگين شده بودم. سلامی میکردیم و خداحافظ. ميرفتیم و ديگر باهم گرم نبوديم.
این برخورد بود تا در عملیات بعدی علي لطفعليزاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش میكرد و میرفت. وقتي خواستم بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. ديدم علي لطفعليزاده است. پرسیدم علي، تو كجا، اينجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه ميشوند. به من گفت: از ما ناراحت بودي، سراغ ما رو نگرفتي. گفتم من بروم يک سري به شما بزنم. گفتم مگه تو شهيد نشدي؟ گفت چرا. گفتم كجا بودي؟ گفت اجازه گرفتم که فقط يک سر به تو بزنم و بروم؛ يک خيار در بشقاب كنار تشك بود. علي لطفعليزاده خیار را پوست كند و نمك زد و نصف كرد. نصف خيار را داد به من و نصف ديگر دست خودش بود. يک لحظه گفت حسين، وقتم تمام شد. باید بروم؛ ديدم رفت بعد و يک لحظه متوجه شدم که علي لطفعليزاده كه شهيد شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ ديدم در دستم يک نصف خيار نمك زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسيد: چی شده؟ درد كشيدي؟حسین میگوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمیگوید.
نظرات
عكست را با سيد حسن نصرالله ديدم .
ولي گفتم : نه بابا عكس تو سايت ندارم .