- منتشر شده در شنبه, 15 مهر 1391 00:28
- نوشته شده توسط امیرحسین فلاح
- بازدید: 3820
حاج علی مالکی نژاد را بچه های جبهه خوب می شناسند. سالیان سال، شهدا و رزمندگان با صدای او مأنوس بودند. امروز هم که حنجره اش شیمیایی است، همچنان افتخار ذاکری اهل بیت(ع) را دارد.ـ فکر می کردید که باید بعد از جنگ یک روز خاطرات جبهه را برای یک مصاحبه گر بگویید؟ ـ به هیچ وجه. موقع حرکتمان از ایستگاه قطار، فکرم این بود که یک روز هم جنازه ما را یکی از این قطارها برمی گرداند و روزی هم جنازه ما را توی خیابان های شهر تشییع خواهند کرد. در عمل و رفتار و اخلاق، چقدر شبیه شهدا هستی؟ و جواب می دادم متاسفانه آنچه شهدا از ما می خواستند، آن نیستم. البته شهدا از ما انتظار زیادی هم نداشتند. آنها احتیاجی هم به ما ندارند. آنها رفتند و بهترین جا را برای خودشان انتخاب کردند. گویی می بینم که آنها به من می خندند که کجای کاری! با کی بودی؟ چی شنیدی، چی دیدی، چه لحظه هایی رو دیدی و چرا آنقدر زود فراموش کردی و اگر فراموش نکردی، چرا عمل نمی کنی؟! حال و هوا و شور انقلاب و شیرینی های شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه را در سیزده ـ چهارده سالگی چشیده بودم. بعد از انقلاب هم که ستادهای مقاومت شکل گرفت، شب ها به ستاد می رفتم و تمام آرزویم این بود که یک سرنیزه به من بدهند تا به کمرم ببندم. با خوشحالی تمام در کوچه ها و خیابان ها تا صبح با دوستان گشت می زدیم. جنگ تحمیلی که شروع شد کاروان های اعزام به جبهه را می دیدم که در حرم مطهر حضرت معصومه(س) و زمین غروی تجمع می کردند تا به مناطق اعزام شوند، دل روزهای نوجوانی من برای شهادت پر می زد. چون شانزده سال داشتم، بسیج، اجازه اعزام به من نمی داد، اما به هر طریقی که می شد، مسئول اعزام را راضی کردم که برای مداحی و قرائت قرآن، مرا هم اعزام کنند؛ به شرط آوردن رضایت نامه از پدرم. پدرم خواب بود و من برای امضای رضایت نامه، انگشت شصت پایش را با استامپ رنگی کردم و زدم پای کاغذ و پایینش با یک خط خرچنگ قورباغه نوشتم «من راضی ام که پسرم علی برود جبهه». مسئول اعزام فهمید، ولی باز هم با اصرار و سمج بودن من قبول کردند. قبل از عملیات فتح المبین بود که به شوش اعزم شدیم. در راه برای رزمنده ها مداحی می کردم. فرمانده ما تصمیم گرفته بود که من و شهید ابراهیمی را با اتوبوس ها به قم برگردانند. من و ابراهیمی به صورت پنهانی فرار کردیم و در روستایی که خالی از سکنه بود 24 ساعت و شاید بیشتر، بی آب و بی غذا ماندیم و بعد آمدیم. مجبور بودند ما را نگه دارند؛ گردان برای دومین بار بود که می خواست به عملیات برود. این طور شد که من آموزش نظامی را به صورت عملی در خط مقدم دیدم. فتح المبین، اولین عملیاتی بود که من در آن شرکت داشتم و خدا توفیق داد تا پایان جنگ، حدود هشتاد ماه که سفره شهدا پهن بود، کنار این سفره ریزه خوار بودیم. در طول این هشتاد ماه، نوجوانی و جوانی مان گذشت؛ و خوب جایی گذشت. اگر واقعاً قدر بدانم، بهترین روزگارم دوران نوجوانی و جوانی بود که در کنار شهیدان و بهترین های این ملت و بهترین بندگان خدا گذشت. طی این ایام در سیزده یا چهارده عملیات شرکت کردم و هفت بار مجروح شدم. حاصل مجروحیت من هم این بود که چشم چپم نابینا شد و دست و پایم پر از ترکش است. شیمیایی شدید هم هستم که خیلی از آن رنج می برم، ولی راضی به رضای خدا هستم. اگر درد می کشیم، اگر زجر می کشیم در خواب، در بیداری و در راه رفتن، ممنون خدا هستیم که این لیاقت را در این حد داده که لااقل یادمان باشد چه زحماتی برای این انقلاب کشیده شد. جنگ مثل نسیمی بود که وزید؛ نسیمی که در صبح گاه، زمانی که عاشقان بیدارند و عبادت و بندگی می کنند، می اید. دفاع مقدس، مثل نسیمی آمد و رفت، اما فقط عده ای اندک متوجه شدند و بهره گرفتند. گردان ها سازماندهی خاصی داشتند. قبل از هر عملیات آموزشی خاص مربوط به عملیات داده می شد. موقع نمازجماعت ها و مراسم ها برنامة مداحی و توسل به اهل بیت(ع) بود. گردان ها هم در مواقع خاص برنامه داشتند و برنامه می گرفتند. دوستان دیگری هم مداحی می کردند، مثل شهید رضا عزیززادگان، دایی محمد بیطرفان (شهید بیطرفان)، شهید سیدمجتبی بهاءالدینی، شهید امیرتوکلی، مهدی پروان یا آنهایی که هستند مثل سیدمهدی تحویلدار، علی دائی رضایی، اصغر خجسته. اینها کسانی بودند که میان داری می کردند. هرچند اسم همه مداح ها یادم نیست، ولی در اوج کار، ما بودیم و شهید حسینِ مالکی نژاد (اخوی ما) و یک وقتی هم آقای عباس تجویدیان بود. لشکر هر روز بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا داشت. دعای توسل سه شنبه شب ها، دعای کمیل شب های جمعه را داشتیم و مراسماتی هم خود گردان ها می گرفتند؛ یعنی یک گردان اعلام می کرد امروز برنامه دارد. بزمی را درست می کردند و از گردان های دیگر هم به صورت دسته عزاداری راه می افتادند، می رفتند شرکت می کردند. معمولاً برنامه های کلی در حسینیه لشگر بود که با ده هزار ـ بیست هزار نفر (کمتر و بیشتر) برگزار می شد. یکی از خاطره های خوبم این است که یک شب اعلام کردند قرار است مقام معظم رهبری (که آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشکر تشریف بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که قصد دارند برای روضه وسینه زنی هم بمانند. من شروع کردم به خواندن. حدود یک ساعت طول کشید. آن روز لشگر هم قیامت بود. الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا، آن شب مجلس قشنگی برپا شد. بعد از مراسم، من رفتم گردان. زنگ زدند که آقا می فرمایند بروم پیششان. من یک اخلاقی داشتم، چون همیشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زیاد آماده می کردم و می بردم جبهه. مادرم با کمک مادران شهدا و رزمنده ها شال ها را آماده می کردند و من همیشه به سادات لشگر شال می دادم. توی این کار معروف بودم. حتی لشگرهای دیگر هم می آمدند شال سبز می بردند. بعضی شال ها را به صورت سفارشی درست می کردیم. یکی از شال ها را برداشتم که برای آقا هدیه ببرم و چفیه ایشان را بردارم؛ من به اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) یادم نمی رود که ایشان با تمام قامت بلند شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوان های بدنم درد گرفت که سید اولاد پیغمبر و رئیس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همدیگر را بوسیدیم و من شال سبز انداختم گردنشان. قسمت شیرین خاطره اینجاست که آقا از من قول گرفتند «اگر من دعوتت کنم که در محرم پنج شب روضه خوانی دارم، میایی؟» عرض کردم: آقا، خوشحال می شوم که لایق باشم خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ زدند که آقا می فرمایند در لشگر قول دادی که برای روضه خوانی بیایی؛ من که آن مساله از یادم رفته بود، خیلی تعجب کردم. خاطرة دیگری از ایشان دارم: در بعضی از عملیات هایی که برمی گشتیم، همراه چند نفری می شدیم و خدمت مقام معظم رهبری (رئیس جمهور آن زمان) می رفتیم و گزارشی از عملیات ها به ایشان می دادیم. ایشان هم تأیید و تشویق می کردند. یادم هست بعد از آزادی مهران، همراه شهید حاج احمد کریمی و چند نفر دیگر از بچه های گردان رفتیم خدمتشان. ایشان فرمودند که قدر خودتان را بدانید و کلید آزادی مهران دست شما بچه های قم بود. چون بچه های قم دو گردان شدند و طی یک ریسک، رفتند پشت دشمن مستقر شدند و سه مرحله عملیات کربلای یک را در یک مرحله انجام دادند؛ ایشان از این کار اطلاع داشتند که گفتند کلید آزادی مهران دست شما بود. بعد گفتند حضرت امام در دعاهایشان به شما بچه های قم دعای استثنایی دارند. ـ شهید حسین مالکی نژاد در دوازده سالگی آمدند جبهه و شانزده سالگی هم شهید شدند. من در سال 62 برای مأموریتی به لبنان رفته بودم؛ حسین گروه سرودی داشت که هم تکخوان بود و هم مسئول گروه. آنها در یکی از صبحگاه های مشترک سپاه قم شرکت می کنند و سرود می خوانند. یکی از علمایی که آنجا حضور داشتند از حاج آقا ایرانی که فرمانده وقت سپاه قم در آن زمان بودند، می خواهند این گروه سرود را با خرج ایشان یک هفته به مشهد ببرند. حسین مالکی نژاد از آقای ایرانی درخواست می کند که گروهش را ببرند مشهد، ولی او را یک هفته به جبهه ببرند. ایشان می گوید تو کلاس اول راهنمایی هستی، حالا بگذار علی از لبنان بیاید باهم به جبهه می روید، ولی حسین اصرار می کند و خانواده ما اجازه می دهند که حسین یک هفته برود و به رزمندگان در جبهه سر بزند. حسین به جبهه می رود و دیگر کسی نمی تواند او را برگرداند. چهار سال در جبهه بود و در عملیات کربلای هشت به شهادت رسید. حسین این جریان را برای «حاج آقا صادق محمودی» تعریف می کند که ایشان آن وقت رزمنده بودند و آرپی چی زن. از او قول می گیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجت الاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعریف کرد. «حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقت ها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و... برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقت ها در جای خودش، اما در جبهه باید احترام ها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهید علی لطفعلی زاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان می کرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهید علی لطفعلی زاده سنگین شدم، اما قهر نکردم. چون می دانستم قهر کار درستی نیست. سرسنگین شده بودم. سلامی می کردیم و خداحافظ. می رفتیم و دیگر باهم گرم نبودیم. این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلی زاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شب ها رزمندها می آمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش می کرد و می رفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یک باره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم علی لطفعلی زاده است. پرسیدم علی، تو کجا، اینجا کجا؟ آمدم لامپ را روشن کنم که علی گفت نمی خواهد. مادرت متوجه می شوند. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم کجا بودی؟ گفت اجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب کنار تشک بود. علی لطفعلی زاده خیار را پوست کند و نمک زد و نصف کرد. نصف خیار را داد به من و نصف دیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یک لحظه متوجه شدم که علی لطفعلی زاده که شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم در دستم یک نصف خیار نمک زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسید: چی شده؟ درد کشیدی؟حسین می گوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمی گوید. ـ ایشان همراه آن صدای محزونی که داشت، اذانش منحصر به فرد بود. سبک اذان او را هیچ کسی نداشت و نتوانست بگوید. موقع اذان گفتنش، بچه هایی که به طرف حسینیه می آمدند، گوشه ای می نشستند و گریه می کردند تا اذان تمام بشود. نوای قشنگی داشت. بعد از نماز هم تعقیب نماز را می خواند. بچه ها عاشق ذکر سجده های شکرحسین بودند؛ وقتی تعقیبات نماز تمام می شد، دعا که می کردند، این جمله را می گفت: «سجده شکر». همه رزمنده ها می رفتند به سجده. بعد از اینکه سه مرتبه همه باهم می گفتند «شکراً لله حمداً لله»، حسین با گریه و ناله این طور می خواند: «تو خدایی و به تو بنده منم / ای خدا بنده شرمنده منم / من ز فعل بد خود دلگیرم / بار عصیان بنموده پیرم» چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. کسی نبود بگوید: آخر تو چقدر گناه کردی؟ تو که اصلاً به تکلیف نرسیده بودی که گناه بکنی. دوستان سعی می کردند که ما همیشه باهم نباشیم. در دو گردان جدا بودیم. می گفتند که دونفرتان یک جا نباشید که باهم شهید نشوید. گفتیم حالا کجا نوشته که ما قرار است باهم شهید بشویم یا اگر در دو گردان باشیم شهید نمی شویم. شاید حسین در همان گردان شهید شد و من هم در یک گردان دیگر. معمولاً در عملیات ها از هم خبر نداشتیم. بعد از عملیات کربلای چهار من مجروح شده بودم. بعد اینکه نیروهایم را کشیدم عقب، گوشه ای نشستم. خون زیادی از من رفته بود. چشم چپم هم دیگر دیدش را از دست داده بود؛ من را همراه چند مجروح دیگر منتقل کردند عقب. بی هوش بودم. من را رسانده بودند اورژانس خط. چشم باز کردم، دیدم حسین بالای سر من است. سلام کرد. گفتم اینجا چه کار می کنی؟ گفت فرمانده دسته، آقای مهاجری را آوردم. مسئول دسته شان از نظر هیکل، حداقل دو برابر حسین بود. بعد کلاهش را گذاشت سرش و اسلحه اش را برداشت و رفت طرف خط. قبل از شهادتش آمد قم. من می خواستم عروسی کنم. مجبور بودم چند روزی بیشتر قم باشم. حسین برای اولین بار مجبور بود تنها به منطقه برود؛ این چند روزی که در قم بود، هرکجا می رسید می گفت: منو حلال کنین. من مرتبه آخرمه. من همة کارهامو کردم. در خانه هم همین طور. مادرم دوست نداشت حسین از آن حرف ها بزند، اما او می گفت: ننه، تو فکر کردی من چند وقت دیگه زنده ام؟ مادرم هی فضا را عوض می کرد، اما حسین دوباره حرف خودش را می زد. می رفت بیرون، می آمد، می گفت: سلام ننه. مادرم می گفت چقدر سلام می کنی؟ می گفت: چون دفعه آخرمه، برم، دلت تنگ می شه برای سلام کردنم. می خوام خیلی سلام بکنم. بعد مادرم گفت که باید مادر باشی تا متوجه بشی یعنی چه. حسین مادر را می خنداند و می گفت می خواهی مادر شهید بشی. مادر می گفت: حسین جان، بزرگ می شوی، برایت مجلس عروسی می گیرم که هرچه دلت می خواهد از بچه های جبهه را دعوت کن که بیایند مادر. حسین گفت: مادر، مجلس من دوازده روز دیگر در حرم حضرت معصومه(س) است. آن قدر جمعیت بیاید که ندانی از کجا آمده اند. یک عکس هم با خشاب های به سینه بسته گرفت و در اندازه 30 در40 چاپ کرد و گذاشت خانه. بعدها ما این عکس را برداشتیم برای شهادتش. دیدم یک کاغذی هم پشت آن نوشته بود «بسیجی شهید حسین مالکی نژاد» تا ما زحمت نوشتن این اسم را هم نکشیم. آن دوازده روز در ذهن من ماند. من در خیابان باجک خانه ای اجاره کرده بودم. در خانه نشسته بودم. مثل اینکه کسی به من گفت: برو حسین منتظر تو است. موتور را روشن کردم و آمدم نزدیک گلزار شهدا. خانه پدرم آنجا بود. در را که باز کردم، دیدم حسین ایستاده پوتین هایش را پوشیده با لباس های اتو کرده بسیجی و معطر و منظم. ساکش هم روی دوشش و یک دستش هم چند قوطی سوهان و گز بود. گفت می برم آنجا که بچه ها گفتند عروسی حاج علی بوده شیرینیت کو، به آنها بدهم. من خودم به فکر نبودم. تا در را باز کردم، گفت سلام. بریم؟ گفتم: بریم. از کجا می دونستی من می آم؟ گفت می دونستم می ای. سوار موتور شدیم و آمدیم طرف گلزار. رفت بالای قبر شهید هدایی که مفقود شده بود. ایستاد جلوی عکس و گفت: «من دارم می آم. این دفعه بدقولی نکنی. آبرومو ریختی. اون دفعه گفتی می برم، نبردی. دیگه قول و قرارهایی که گذاشتیم یادت نره. دیگه نمی تونم راهمو عوض کنم و تو خیابون از بابات خجالت بکشم. من دارم می یام دیگه. قول و قراری که گذاشتی من روش حساب کردم». مثل کسی که با آدم زنده صحبت می کند، حرف هایش را زد و اشکی هم ریخت و آمد سوار موتور شد و حرکت کردم. در راه توی فکر بودم که این چه برخوردهایی است که حسین می کند. همین جور که توی فکر بودم، نگاهم افتاد سر خیابان چهارمردان و دیدم تشییع جنازه است. یک تابوت دست مردم بود که عکس بزرگ حسین جلوی این تابوت زده شده بود. من متحیر، یک لحظه برگشتم و دیدم که حسین پشت سر من نشسته. با خودم گفتم که دیگر به سر خیابان نگاه نمی کنم. این فکر می خواهد من را بکشد. سر خیابان که رسیدیم، خواستم بروم سمت راست، اما دوباره نگاه کردم و همین صحنه را دیدم. دوباره برگشتم و دیدیم که حسین پشت سرم نشسته است. حسین فکرم را خواند و زد روی شانه ام. من در طول عمرش برخوردی ندیده بودم که مثلاً با من مزاح بکند. فقط در همین حد، یک دستی زد به شانه من و گفت: خیلی فکرش را نکن. چند روز دیگه تموم می شه. به راه آهن رسیدم. دیر شده بود. چند نفری از بچه ها هم آمده بودند برای بدرقه که باهم شوخی می کردند. تا من موتور را قفل کردم، اعلام کردند درهای قطار بسته می شود. حسین دوید به طرف قطار. تا من رسیدم، درها را بستند. حسین صورتش را به شیشه کوپه گذاشته بود و با حرم وداع می کرد؛ انگار نه انگار که اینها به بدرقه اش آمده اند. خیلی سخت از هم جدا شدیم. خیلی برایم سخت بود. هر روز می رفتم گلزار شهدا و فاتحه می خواندم و سر قبر شهدا دور می زدم و رفتم مسجد برای نماز؛ یک روز آمدم گلزار و دیدم بچه ها مخفیانه پچ پچ می کنند. متوجه شدم خبری هست و اتفاقی افتاده. با حالت غیرمنتظره ای در گلزار به من خبر شهادت حسین را دادند. من فریاد بلندی زدم که تا به عمرم چنین دادی نزده بودم. دست خودم نبود. نشستم روی زمین. گریه کردم و آرام شدم. رفتیم نماز مسجد. خودم را آماده کردم که به صورت معمولی بروم خانه تا مادرم متوجه نشود. خیلی عادی رفتم که عکس را بردارم تا بروم اعلامیه چاپ کنیم. معمولاً من یک تک زنگ می زدم و مادرم متوجه آمدنم می شد. همین که وارد شدم، دیدم چادرش در دستش است. به من گفت چه خبر؟ گفتم هیچی. گفت ترسیدم و گفتم شاید خبر آوردی؟ گفتم چه خبری؟ گفت نه مادر، خبر آوردی، چشمانت می گوید... چه خبر از حسین؟ گفتم من هم مثل شما. گفت مادر، فقط به من بگو جنازة حسین رو آوردن یا نه؟ من دیدیم مادرم اصلاً شهادت برایش حل است، فقط از این می ترسید که مفقود یا اسیر شده باشد. ماندم چه بگویم. گفتم نه، جنازه اش را نیاوردند، ولی می آورند. پرسیدم کسی قبل از من اینجا آمد؟ گفت نه. دیروز بعدازظهر دیدم قلبم سوخت. فهمیدم که تیر یا ترکشی به قلب حسین خورده. کنار مادر نشستم و با هم گریه می کردیم؛ همسایه ها و اقوام آمدند. همه اهل محل خبردار شدند. بچه ها آمدند حجله گذاشتند. چند شهید از مکه آورده بودند و با چند شهید از جبهه می خواستند فردایش تشییع بکنند؛ از معراج شهدا تماس گرفتند که دو شهید از شهدای قم را اشتباهی آورده اند تهران. ما اینها را به قم می آوریم؛ دوستان گفتند که هم فردا تشییع جنازه باشد، هم پس فردا مناسب نیست. تشییع جنازه را دو روز عقب می اندازیم تا جنازها از تهران بیاید. تشیع جنازه عقب افتاد و درست در روز دوازدهمی که حسین گفته بود، تشیع باشکوهی برگزار شد. چند روز قبل از آخرین اعزام، به خانه دامادمان رفته بود و دو دستگاه ضبط گذاشته بود. نوار وصیت نامه را آنجا ضبط کرده بود. توی یکی از ضبط ها آهنگ نی نوا گذاشته بود. نصف نوار را هم برد جبهه. نصف شب بلند شد و در یکی از شیارهای پشت محوطه گردان، بقیه نوار را پر کرد و چه مضامین بلندی را بیان می کند. فرمانده لشگر آن وقت، حاج غلامرضا جعفری گفته بود که خیلی صحبت های سنگینی دارد و هضمش یک مقدار سخت است؛ بعد روی این نوار را که الان موجود است با خط خودش نوشته بود: «وصیت نامه بسیجی شهید حسین مالکی نژاد». آن را کادو می کند و می دهد به یکی از بچه ها که این نوار امانت پیش تو باشد تا چند روز دیگر که خبر شهادت من را آوردند، این را به حاج علی بده. ـ معمولاً شعری که ما در شب های عملیات می خواندیم از زبان بچه ها بود: دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من / فدای صحن حرم و نام حسین بشم من دلم می خواد پر بزنم تو صحن و بارگاهش / دلم می خواد فدا بشم میون قتلگاهش دلم می خواد پروانه وار پر بزنم به سویش / بسوزم از شراره شمع وصال کویش دلم می خواد ز خون پیکرم وضو بگیرم / مدال افتخار نوکری از او بگیرم دلم می خواد چو لاله ای نشکفته پرپر بشم / شهد شهادت بنوشم مهمان اکبر بشم دلم می خواد حسین فاطمه بیاد در برم / سر بذارم به دامنش اون لحظه آخرم یک بار شهید حاج احمد کریمی من را دید و گفت برایم روضه و شعر کبوتر بام حسین را بخوان. من هم به شوخی به او گفتم نمی خوانم. چون برای هر کس که خواندم، شهید شد. حاج احمد کریمی گفت حالا که این طور است، حتما باید بخوانی. نیم ساعت قبل از عملیات بود. در گوشه ای نشستم و برایش خواندم که در آن عملیات شهید شد. همه هستی ما در شلمچه است؛ اتفاقات تلخ و سنگین. به هر جهت آنجا خاطرات زیادتری دارد؛ مخصوصاً آن منطقه هایی که لحظه های شهادت بچه ها و دوستان خود را دیدیم. کانال آبی که از آن عبور می کردیم و در آب می ماندیم و می افتادیم روی سیم های خاردار و گیر می کردیم و... خیلی برای مان سخت است. ـ این هایی که در این سنگرند، انتخاب شده اند؛ همین طور انتخاب نشدند. یک روزی آنها انتخاب شدند برای شهادت؛ یک روزهم عده ای انتخاب می شوند برای ترویج آن فرهنگ و امتدادی ها جزء آنهایی هستند که انتخاب شدند برای این کار که انتخاب بزرگ و مبارکی هست. چرا این همه آدم در کوچه و بازار وجود دارد، ولی اینها برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت انتخاب نشده اند؟ آن طور که باید، شهدا را به مردم و تمامی آزادگان جهان معرفی نکردیم.اشاره
ـ دوست داشتید اولین سؤالی که از شما پرسیده می شود، چه باشد؟ادامه در ادامه مطلب
ـ چطور شد پایتان به جبهه باز شد؟
ـ از نوجوانی تان که همراه با جنگ سپری شد، راضی بودید؟
ـ برنامه های مداحی و توسلات چطور بود؟
ـ بهترین خاطره تان از جنگ؟
ـ برادرتان، شهید حسین مالکی نژاد چطور شد به جبهه رفت با اینکه دوازده ساله بود؟
ـ خاطره ای از ملاقات شهید حسین مالکی نژاد با شهید علی لطفعلی زاده را معمولاً بیان می کنید:
ـ بچه های لشگر همه درحسرت اذان، سجده های شکر و تعقیبات نماز حسین هستند. چرا؟
ـ یکی از صحنه های جبهه که با حسین بودید...
ـ آخرین باری که حسین به جبهه رفت...
ـ وصیت نامه حسین هم حالت خاصی دارد:
ـ خاطره ای از شعر معروفی که قبل از عملیات ها می خواندید؟
ـ با کدام منطقه از مناطق زیارتی جنوب بیشتر مأنوسی هستید؟
ـ به عنوان یکی از مشترکان امتداد، حرفی برای همسنگران دارید؟
ـ یک درد دل باهمسنگران امتداد؟
نظرات
===================
پاسخ:
سلام علیکم
ممنونم، لطف داید جناب محمود نژاد
وظیفه ی ماست و این کمترین کاری هست در راه زنده نگهداشتن یاد و راه شهدا که ما از دستمون برمیاد...
التماس دعا- امیرحسین فلاح