- منتشر شده در شنبه, 28 آذر 1388 19:59
- نوشته شده توسط امیرحسین فلاح
- بازدید: 4175
ای سنگها پیوسته با من خون بگریید
چون ابر در صحرا و در هامون بگریید
ای اشکها باران خون گردید در چشم
ای بحـرها طوفان شوید از آتش خشم
طوفان اشک و سیل خون شد سدِّ راهم
خورشيـد را ظلمت گرفت از دود آهم
ای آسمـان کن گریـه چـون ابر بهاران
مگذار تـا از هـم جـدا گردنـد یـاران
بـر یـوسف زهـرا دگـر یـاری نمانده
حتـی عَـلم، حتـی علمـداری نمانده
هفتـاد و دو آزاد مـرد افتــاده بر خاک
هفتاد و دو قرآن همه با جسم صد چاک
خیمه پر از فریاد و آه و اشکِ زنهاست
پشت و پنـاه عـالمی تنهـای تنهـاست
هنگام رفتن گشته مشتی زن سپـاهش
بیـن همـه گـردیده طفلـی سد راهش
از اشک خونین سرخ کرده خاک ره را
مـوی پـریشانش پریشان کـرده شه را
از چشم حق با نرگس چشمش بَرد دل
دستش به دست اسب و پایش مانده در گل
او در میان جمع پیش از جمع میسوخت
آرام بود و بيصدا چون شمع میسوخت
افتـاده بابا را بـه رخسـارش نظـاره
کز گریه میلرزد به گوشش گوشواره
آزاد کرد از حبس دل سـوز نهان را
آهی کشید از دل که آتش زد جهان را
کای سوخته از سوز آهت حاصلم را
«لا تحرقی قلبی» مـزن آتش دلـم را
ای سدِّ راهم سیل اشک و دود آهـت
کشتی مرا هم با سکوتت، هم نگاهت
یک لحظه از هم باز شد بغض سکینه
فریـاد آرامی کشیـد از سـوز سینـه
گفتا به مرگ سرخ تن دادی پدرجان
بـر تیر دشمن سینه بگشادی پدرجان
فرمـود چـون بر تیغ دشمن رو نیارد
یاری که غیـر چنـد زن یاری ندارد
آهي كشيد از سينة سـوزان سكينه
گفت ای پدر ما را ببر سوی مدینه
تنهای تنها رو بـه کام مـرگ بردی
ما را در این صحرا به دست کی سپردی؟
فرمود اینجا جز خدا یاری ندارم
تنها به لطف او شما را میسپارم
باید به صحرا سر نهید از آشیانه
بایـد سپـر گردیـد پیش تازیانه
باید که گم گردید در دامان صحرا
گردیـد زیـر خارها مهمان زهرا
آرام بـاشید از عزیـزانم خدا را
در کوچههای کوفه میبینم شما را
چون ابر در صحرا و در هامون بگریید
ای اشکها باران خون گردید در چشم
ای بحـرها طوفان شوید از آتش خشم
طوفان اشک و سیل خون شد سدِّ راهم
خورشيـد را ظلمت گرفت از دود آهم
ای آسمـان کن گریـه چـون ابر بهاران
مگذار تـا از هـم جـدا گردنـد یـاران
بـر یـوسف زهـرا دگـر یـاری نمانده
حتـی عَـلم، حتـی علمـداری نمانده
هفتـاد و دو آزاد مـرد افتــاده بر خاک
هفتاد و دو قرآن همه با جسم صد چاک
خیمه پر از فریاد و آه و اشکِ زنهاست
پشت و پنـاه عـالمی تنهـای تنهـاست
هنگام رفتن گشته مشتی زن سپـاهش
بیـن همـه گـردیده طفلـی سد راهش
از اشک خونین سرخ کرده خاک ره را
مـوی پـریشانش پریشان کـرده شه را
از چشم حق با نرگس چشمش بَرد دل
دستش به دست اسب و پایش مانده در گل
او در میان جمع پیش از جمع میسوخت
آرام بود و بيصدا چون شمع میسوخت
افتـاده بابا را بـه رخسـارش نظـاره
کز گریه میلرزد به گوشش گوشواره
آزاد کرد از حبس دل سـوز نهان را
آهی کشید از دل که آتش زد جهان را
کای سوخته از سوز آهت حاصلم را
«لا تحرقی قلبی» مـزن آتش دلـم را
ای سدِّ راهم سیل اشک و دود آهـت
کشتی مرا هم با سکوتت، هم نگاهت
یک لحظه از هم باز شد بغض سکینه
فریـاد آرامی کشیـد از سـوز سینـه
گفتا به مرگ سرخ تن دادی پدرجان
بـر تیر دشمن سینه بگشادی پدرجان
فرمـود چـون بر تیغ دشمن رو نیارد
یاری که غیـر چنـد زن یاری ندارد
آهي كشيد از سينة سـوزان سكينه
گفت ای پدر ما را ببر سوی مدینه
تنهای تنها رو بـه کام مـرگ بردی
ما را در این صحرا به دست کی سپردی؟
فرمود اینجا جز خدا یاری ندارم
تنها به لطف او شما را میسپارم
باید به صحرا سر نهید از آشیانه
بایـد سپـر گردیـد پیش تازیانه
باید که گم گردید در دامان صحرا
گردیـد زیـر خارها مهمان زهرا
آرام بـاشید از عزیـزانم خدا را
در کوچههای کوفه میبینم شما را
شاعر : حاج غلامرضا سازگار (میثم)
کپي برداري تنها با ذکر منبع مجاز است .{ منبع : سایت مداحان دات آی آر}
--------
توجه ! به علت تایپ اشعار امکان هر گونه غلط تایپی در متن اشعار وجود دارد
درصورت برخورد با غلط ها ،جهت رفع آنها ما را در قسمت نظرات مطلع فرمایید. باتشکر