next page

fehrest page

back page

باب نهم : در تاريخ حضرت باب الحوائج الى اللّه تعالى جناب امام موسى كاظم عليه السلام است ودر آن چند فصل است
فصل اول : در ولادت واسم ولقب وكنيت امام كاظم عليه السلام
ولادت با سعادت آن حضرت در روز يكشنبه هفتم ماه صفر سنه صد وبيست و هشت در ابواء ـ كـه نـام مـنـزلى اسـت مـابـيـن مكه ومدينه ـ واقع شده ، اسم شريف آن حضرت موسى وكنيت مـشـهـورش ابـوالحـسـن وابـوابراهيم ، والقاب آن جناب : كاظم وصابر وصالح وامين است ولقـب مـشـهـورش هـمـان كـاظـم اسـت يـعنى خاموش وفرو برنده خشم چه آن حضرت از دست دشـمـنـان كـشيد آنچه كشيد وبر ايشان نفرين نكرد، حتى آنكه در ايام حبس مكرر در كمين در آمـدنـد واز آن حـضـرت يـك كـلمـه سـخـن خـشـم آمـيـز نـشـنـيـدنـد. وابـن اثير كه از متعصبان اهل سنت است گفته : آن حضرت را كاظم لقب دادند به جهت آنكه احسان مى كرد با هركس كه بـا اوبـدى مـى كـرد واين عادت اوبود هميشه (1) ولكن اصحابش به جهت تقيه گـاهـى از آن جناب به ( عبد صالح ) وگاهى به ( فقيه ) و( عالم ) وغـيـر ذلك تـعـبـيـر مـى كـردنـد، ودر مـيـان مـردم به ( باب الحوائج ) معروف است وتـوسـل بـه آن حـضـرت بـراى شـفـاء امـراض وبـيماريها ورفع امراض ظاهرى وباطنى ودردهـاى اعـضـاء خـصوصا درد چشم مجرب است . ونقش ‍ خاتم آن حضرت ( حَسْبِىَ اللّهُ ) وبه روايت ديگر ( اَلْمُلْكُ للّهِ وَحْدَهُ ) بوده .(2) وواده آن حضرت عـليـا مـخـدره حـمـيـده مـصـفـّاة اسـت كه از اشراف اعاظم بوده . حضرت صادق عليه السلام فـرمـوده كـه حـمـيـده تـصفيه شده از هر دنس وچركى مانند شمش طلا، پيوسته ملائكه اورا حـراسـت وپـاسـبـانى مى نمودند تا رسيد به من به سبب آن كرامتى كه از حق تعالى است براى من و حجت بعد از من .(3)
شيخ كلينى وقطب راوندى وديگران روايت كرده اند كه ابن عكاشه اسدى به خدمت حضرت امـام مـحمدباقر عليه السلام آمد وحضرت امام جعفر صادق عليه السلام در خدمت آن حضرت ايـسـتاده بود حضرت اورا اعزاز واكرام نمود و انگورى براى اوطلبيد، در اثناى سخن ابن عكاشه عرض كرد كه يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم ! چرا جعفر را تزويج نـمى نمايى به حد تزويج رسيده است ؟ وهميان زرى نزد حضرت گذاشته بود، حضرت فرمود كه در اين زودى برده فروشى از اهل بربر خواهد آمد ودر خانه ميمون فرود خواهد آمد وبه اين زر از براى اوكنيزى خواهد خريد. راوى گفت : بعد از چند روز ديگر به خدمت آن حـضـرت رفـتم ، فرمود كه مى خواهيد شما را خبر دهم از آن برده فروشى كه من گفتم بـراى جـعـفـر از اوكـنـيـز خـواهـم خريد، اكنون آمده است برويد وبه اين هميان از او كنيزى بخريد.
چـون بـه نـزد آن بـرده فـروشـى رفتيم ، گفت : كنيزانى كه داشتم همه را فروخته ام و نـمـانـده است نزد من مگر دوكنيز، يكى از ديگرى بهتر است گفتيم بيرون آور ايشان را تا بـبـيـنـيـم ، چـون ايـشـان را بـيـرون آورد گـفـتـيـم : آن جاريه كه نيكوتر است به چند مى فـروشـى ؟ گـفـت : قـيمت آخرش هفتاد دينار است ، گفتيم : احسان كن واز قيمت چيزى كم كن ، گفت : هيچ كم نمى كنم ، ما گفتيم به آنچه در اين كيسه است ما مى خريم ، مرد ريش سفيدى نزد اوبود گفت بگشاييد مهر اورا وبشماريد، نخاس ‍ گفت : عبث نگشاييد كه اگر يك حبه از هـفـتـاد ديـنـار كـمـتـر اسـت نـمـى فروشم . آن مرد پير گفت : بگشاييد وبشماريد! چون شمرديم هفتاد دينار بود نه زياد ونه كم !
پـس آن جـاريـه را گـرفـتـيـم وبـه خـدمـت حـضرت آورديم وحضرت امام جعفر صادق عليه السلام نزد آن حضرت ايستاده بود وآنچه گذشته بود به خدمت آن حضرت عرض كرديم ، حـضـرت مـا را حـمـد كرد واز جاريه سؤ ال نمود كه چه نام دارى ؟ گفت : حميده نام دارم ، حضرت فرمود كه پسنديده اى در دنيا وستايش كرده خواهى بود در آخرت .(4)
مـؤ لف گـويـد: كـه آنـچـه بـر مـن ظـاهر شده از بعض روايات آن است كه آن مخدره چندان فـقـيـهـه وعـالمـه بـه احـكـام ومـسايل بوده كه حضرت صادق عليه السلام زنها را امر مى فرموده كه رجوع به اونمايند در اخذ مسايل واحكام دين .
شيخ كلينى وصفار وديگران از ابوبصير روايت كرده اند كه گفت : در سالى كه حضرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام مـتولد شد من در خدمت حضرت صادق عليه السلام به سفر حج رفـتـم ، چـون بـه مـنـزل ( ابواء ) رسيديم حضرت براى ما چاشت طلبيد وبسيار ونيكوآوردند، در اثناى طعام خوردن پيكى از جانب حميده به خدمت آن حضرت آمد وعرض كرد كه حميده مى گويد اثر وضع حمل در من ظاهر شده است وفرموده بودى كه چون اثر ظاهر شـود تـورا خـبـر كـنـم كـه ايـن فـرزنـد مـثـل فـرزنـدان ديـگـر نـيـسـت . پـس حضرت شاد وخـوشحال برخاست ومتوجه خيمه حرم شد وبعد از اندك زمانى معاودت نمود شكفته وخندان ودل تورا شادان بدارد وحال حميده چگونه شده ؟ حضرت فرمود كه حق تعالى پسرى به مـن عـطـا كـرد كـه بـهـترين خلق خدا است وحميده مرا به امرى خبر داد از اوكه من از اومطلعتر بـودم بـه آن ، ابـوبـصـيـر گـفـت : فداى توشوم ! چه چيز خبر داد تورا حميده ؟ حضرت فـرمـود كـه حـمـيده گفت : چون آن مولود مبارك به زمين آمد دستهاى خود را بر زمين گذاشت وسـر خـود را بـه سوى آسمان بلند كرد، من به اوگفتم كه چنين است علامت ولادت حضرت رسالت وهر امامى كه بعد از اوهست .(5)
روايـت كـرده شـيـخ برقى از منهال قصاب كه گفت : بيرون شدم از مكه به قصد تشرف جستن به مدينه همين كه گذشتم به ابواء ديدم كه حق تعالى مولودى به حضرت صادق عليه السلام عطا فرموده پس من زودتر از آن حضرت به مدينه وارد شدم و آن حضرت يك روز بـعد بعد از من وارد شد. پس سه روز مردم را طعام داد ومن يكى از آن مردم بودم كه در طـعـام آن حـضرت حاضر مى شدند وچندان غذا مى خوردم كه ديگر محتاج به طعام نبودم تا روز ديـگـر كه بر سفره آن جناب [حاضر مى ] شدم وسه روز من از طعام آن حضرت خوردم چندانكه شكمم پر مى گشت واز ثقل طعام تكيه بر بالش مى دادم وديگر چيزى نمى خوردم تـا فـرداى آن روز.(6) وروايـت شده كه به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه محبت شما نسبت به پسرت موسى عليه السلام تا چه حد رسيده ؟ فرمود: به آن مـرتـبـه كـه دوسـت دارم كـه فـرزنـدى غـير از اونداشتم كه تمام محبت من براى اوباشد و ديگرى شريك اونشود.(7)
شـيـخ مـفـيـد روايـت كـرده از يـعـقـوب سـراج كـه گـفـت : داخـل شـدم بـر حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـليه السلام ديدم ايستاده نزديك سر پسرش ابوالحسن موسى عليه السلام و اورا در گهواره است پس با اوراز گفت : زمان طولانى ، من نـشـسـتـم تـا فارغ شد پس ‍ برخاستم به سوى آن حضرت ، حضرت فرمود: برونزديك مـولاى خـود وسـلام كـن بـر او، مـن نزديك ابوالحسن موسى عليه السلام شدم وبر اوسلام كردم ، آن حضرت به زبان فصيح سلام مرا جواب داد وآنگاه فرمود: بروتغيير بده اسم دخـتـرت را ك ديـروز نـام اونـهـاده اى زيـرا اواسـمى است كه حق تعالى مبغوض دارد آن را، يـعـقوب گفت كه حق تعالى به من دخترى كرامت فرموده بود ومن اورا ( حميراء ) نام گـذاشـتـه بودم ، حضرت صادق عليه السلام فرمود: اِنْتَهِ اِلى اَمْرِهِ تُرْشَدْ؛ يعنى اطاعت كـن امـر مـولاى خود را تا رشد، يعنى راه راست نصيب توشود. پس من تغيير دادم اسم دخترم را.(8)
فـصـل دوم : در مـكـارم اخـلاق ومـخـتـصرى از عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امام موسىعليه السلام
كمال الدّين محمّد بن طلحه شافعى در حق اوفرموده : اواست امام كبيرالقدر، عظيم الشاءن ، كـثيرالتهجد، مجد در اجتهاد مشهور به عبادات ، مواظب بر طاعات ، مشهور به كرامات ، شب را بـه روز مـى آورد به سجده وقيام وروز را به آخر مى رسانيد به تصدق وصيام وبه سبب بسيارى حملش وگذشتش از جرم تقصير كنندگان در حقش ( كاظم ) خوانده شد. جـزا مـى داد كـسـى را كـه بـدى كـرده بود با اوبه احسان به اووكسى را كه جنايتى بر اووارد آورده بـه عـفـواز اووبـه جـهـت كـثـرت عـبادتش ناميده شده به ( عبد صالح ) ومـعـروف شـده در عـراق بـه ( بـاب الحـوائج الى اللّه ) ؛ زيـرا كـه هـر كـه متوسل به آن جناب شده به حاجت خود رسيده . كِراماتُهُ تَحارُ مِنْهَا الْعُقُولُ وَ تَقْضى بِاَنَّ لَهُ عِنْدَاللّهِ تَعالى قَدَمَ صِدْقٍ لاتَزِلُّ وَ لاتَزُولُ. انتهى .(9)
بـالجـمـله ؛ حـضـرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام عـابـدتـريـن اهـل زمـان خـووافـقـه از هـمـه و سـخـتى تر وگرامى تر بود. وروايت شده كه شبها براى نـوافل شب بر مى خاست و پيوسته نماز مى گذاشت تا نماز صبح وچون فرض صبح را ادا مـى كـرد تـعـقـيـب مى خواند تا طلوع آفتاب سپس براى خدا سجده مى كرد وپيوسته در سـجـود و تـحـمـيـد بـود وسـر بـر نـمـى داشـت تـا نـزديـك زوال واين دعا را بسيار مى گفت :
( اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمُوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَ الْحِساب ، ومكرر مى كرد اين را، ونيز از دعاى آن حضرت بود: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ. )
وچـنـدان گـريـه مـى كـرد از خـوف خدا كه محاسنش از اشك چشمش تر مى شد. واز همه مردم صـله واحسانش نسبت به اهل وارحامش بيشتر بود وپرستارى مى كرد فقراء مدينه را. شبها كـه مـى شـد بـر دوش مـى گـرفـتـه زنـبـيـلى كـه در آن بـود پـول وطـلاو نـقـره وآرد وخـرما ومى برد براى ايشان ، وفقراء نمى دانستند كه از چه جهت است اين .(10) وآن بزرگوار كريم بود، وهزار بنده آزاد كرد.
وابـوالفـرج گـفـتـه كـه چـون بـه آن جـنـاب خـبـر مـى رسـيـد كـه مـردى پـريـشـان وبد حـال اسـت بـراى اوصـرّه ديـنـارى مـى داد، وهـمـيانهاى آن جناب مابين سيصد دينار بود تا دويست دينار وصرّه هاى آن جناب در بسيارى مال مثل بود.(11) و روايت كرده اند مردم از آن جناب ، وبسيار روايت كرده اند وافقه اهل زمان خود، و احفظ همه بود كتاب خدا را، وصوتش در خواندن قرآن از همه نيكوتر بود، وبـه حـزن ، قـرآن مـجـيد را تلاوت مى نمود به حدى كه هر كه مى شنيد تلاوتش را، مى گـريـسـت ! ومـردم مدينه آن حضرت را ( زين المجتهدين ) مى گفتند و ناميده شد به كاظم به جهت كظم غيظش وصبرش بر آنچه وارد مى شد بر جنابش از ظلم ظالمين تا آنكه در حـبـس وبـنـد ايشان مقتول از دنيا مى رفت .(12) مى فرمود كه من استغفار مى كـنـم در هـر روزى پـنـج هـزار مـرتـبـه .(13) و خـطـيـب بـغـدادى كـه از اعـاظـم اهل سنت وموثقين از مورخين وقدماء ايشان است گفته كه موسى بن جعفر عليه السلام را عبد صـالح مـى گـفـتند، از شدت عبادت و كوشش واجتهادش ، وگفته روايت شده كه آن حضرت داخـل مـسـجـد پـيـغـبـر صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم شـد وبـه مـسـجـد رفـت در اول شب ، شنيدند كه پيوسته مى گويد: ( عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عـِنـْدِكَ ) وايـن را مـكـرر گـفت تا داخل صبح شد.(14) ودر خبرى از ماءمون نقل شده در ورود حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر هارون الرشيد، ماءمون گفت :
( اِذْ دَخَلَ شَيْْخٌ مُسَخَّدٌ قَدْ اَنْهَكَتْهُ الْعِبادَةُ كَاَنَّهُ شنّ بالٍ قَدْ كَلَمَ السجُودُ وَجْهَهُ وَ اَنْفَهُ ) ؛
يـعـنـى وارد شـد بر پدرم پيردمردى كه صورتش از بيدارى شب وعبادت ، زرد و ورم دار شـده بود، وعبادت ، اورا رنجور ولاغر كرده بود به حدى كه مانند مشك پوسيده شده بود وكـثـرت سـجـده صورت وبينى اورا مجروح كرده بود.(15) ودر صلوات بر آن حضرت در وصف آن جناب گفته شده :
حَليفُ السَّجْدَةِ الطَّويلَةِ وَالدُّمُوع الْغَزيرَةِ.(16)
مـؤ لف گـويـد: شـايسته ديدم در اينجا چند روايت در مناقب ومفاخر حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ايراد كنم :
اول ـ در سجدات وعبادات آن حضرت در شبانه روز
روايـت كـرده شـيـخ صـدوق از عـبـداللّه قـزويـنـى كـه گـفـت : روزى بـر فـضـل بـن ربـيـع داخـل شـدم بـر بـام خانه خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طـلبـيـد، چون نزديك رفتم گفت : از اين روزنه نظر كن در آن خانه چه مى بينى ؟ گفتم : جـامـه اى مـى بـيـنـم كـه بـر زمـيـن افـتـاده اسـت ، گـفـت : نـيـك نـظـر كـن ، چـون تـاءمـل كـردم گـفـتم : مردى مى نمايد كه به سجده رفته باشد، گفت : مى شناسى اورا؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : ايـن مـولاى ت اسـت ، گـفـتـم : مـولاى مـن كـيـسـت ؟ گـفـت : تـجـاهـل مى كنى نزد من ؟ گفتم : نه ، من مولايى براى خود گمان ندارم . گفت : اين موسى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام اسـت ، مـن در شـب وروز تـفـقـد احوال اومى نمايم واورا نمى يابم مگر بر اين حالتى كه مى بينى چون نماز بامداد را ادا مـى كند تا طلوع آفتاب مشغول تحقيق است ، پس به سجده مى رود و پيوسته در سجده مى بـاشـد تـا زوال شـمـس وكـسـى را مـوكـل كـرده اسـت كـه چـون زوال شـمـس شـود اورا خبر كند، چون زوال شمس مى شود بر مى خيزد وبى آنكه وضويى تـجـديـد كـند مشغول نماز مى شود، پس مى دانم كه به خواب نرفته بوده است در سجود خـود وچـون نـمـاز ظهر وعصر را با نوافل ادا مى كند باز به سجده مى رود ودر سجده مى باشد تا غروب آفتاب وچون شام مى شود به نماز بر مى خيزد وبى آنكه حدثى كند يا وضـويـى تـجـديـد نـمـايـد مـشـغـول نـمـاز مـى گـردد وپـيـوسـتـه مـشـغـول نـمـاز و تـعـقـيـب مـى بـاشـد تـا وقـت نـمـاز خـفـتـن داخـل مـى شود ونماز خفتن را ادا مى كند، و چون از تعقيب نماز خفتن فارغ مى شود افطار مى نـمـايد بر بريانى كه برايش ‍ مى آورند، پس تجديد وضومى نمايد وبعد از آن سجده بـه جـا مى آورد. وچون سر از سجده برمى دارد اندك زمانى بر بالين خواب استراحت مى نـمـايـد پـس بـر مـى خـيـزد وتـجـديـد وضـومـى نـمـايـد وپـيـوسـتـه مـشـغـول عـبـادت ونـمـاز ودعـا وتـضـرع مـى بـاشـد تـا صـبـح وچـون صـبـح طـالع شـد مـشـغـول نـمـاز صبح مى گردد وتا اورا به نزد من آورده اند عادت اوچنين است وبه غير اين حـالت چـيـزى از اونديده ام . چون اين سخن را از اوشنيدم گفتم : زيرا كه هيچ كس بد نسبت بـه ايـشـان نـكـرده اسـت مـگـر آنـكـه بـه زودى در دنـيـا بـه جـزاى خـود رسـيـده اسـت . فـضـل گـفـت كـه مـكـرر بـه نـزد مـن فـرسـتـاده انـد كـه او را شـهـيـد كـنـم ومـن قـبـول نكردم واعلام كردم ايشان را كه اين كار از من نمى آيد واگر مرا بكشند نخواهم كرد آنچه از من توقع دارند.(17)
دوم ـ در دعاى آن حضرت است به جهت خلاصى از حبس
ونـيـز روايت كرده از ( ما جيلويه ) از على بن ابراهيم از پدرش كه گفت : شنيدم از بـعـضـى اصـحـاب كـه مـى گـفت وقتى كه رشيد، موسى بن جعفر عليه السلام را محبوس سـاخـت مـى تـرسـيـد از جانب اوكه اورا بكشد چون شب درآمد وضوتازه كرد وروى به قبله نمود وچهار ركعت نماز كرد سپس اين دعا بر زبان راند:
( يـاَ سَيِّدى نَجِّنى مِنْ حَبْسِ هارون الرَّشيدِ وَ خَلِّصْنى مِنْ يَدِهِ يا مُخَلَّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَيْنِ رَمْلٍ وَ طينٍ وَ ماءٍ وَ يا مُخَلَّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ وَ يا مُخَلَّصَ الْوَلَدِ مِنَ بَيْنِ مـَشـيـمـَةٍ وَ رَحـِمٍ وَ يا مُخَلِّصَ النّارٍ مِنْ بَيْنِ الْحَديدِ وَ الْحَجَرِ وَ يا مُخَلَّصَ الرُّوحِ مِنْ بَيْنِ الاَحْشاءِ وَ الاَمْعاَءِ خَلِّصْنى مِنْ يَدَىْ هارونَ ) .
گفت : چون موسى عليه السلام اين دعا كرد مردى سياه در خواب هارون آمد شمشيرى برهنه در دست داشت وبر سر اوبايستاد ومى گفت يا هارون ! رها كن موسى بن جعفر عليه السلام را وگـرنـه گـردنـت را بـا اين شمشير مى زنم ، هارون بترسيد وحاجب را بخواند وگفت : بـروبـه زنـدان ومـوسـى را رهـا كن . حاجب بيرون آمد ودر زندان بكوفت . زندانبان گفت : كـيـسـت ؟ گـفـت : خـليـفه ، موسى را مى خواند، زندانبان گفت : يا موسى ! خلفه تورا مى خـوانـد، آن حـضـرت بـرخـاسـت هـراسـان وگـفـت : مـرا ميان شب جز براى شرّ نخواند، پس گـريـان وغـمـگين نزد هارون آمد وسلام كرد، هارون جواب گفت ، وگفت : به خدا تورا قسم مـى دهـم كـه هيچ در اين شب دعايى كردى ؟ گفت : آرى ، گفت : چه بود؟ فرمود: وضوتازه كـردم وچـهـار ركـعـت نـماز گزاردم وچشم به آسمان برداشتم وگفتم : اى سيدم مرا از دست هـارون وشـر اوخـلاص ‍ گـردان ، هـارون گـفـت : خـداى عـز وجـل دعـاى تـورا اجـابـت نـمـود! پـس آن جـناب را سه خلعت داد واسب خود را مركوب اوساخت واكـرامـش نـمـود ونديم خود گردانيد. پس گفت اين كلمات را به من تعليم كن پس اورا به حـاجـب سـپـرد تـا بـه خـانـه رساند و موسى عليه السلام نزد او، شريف وكريم شد وهر پـنجشنبه نزد اومى آمد تا بار دوم اورا حبس نمود ورها نكرد تا به سندى بن شاهك سپرد، آن ملعون اورا به زهر شهيد كرد.(18)
سوم ـ در متعبده شدن كنيز هارون است به بركت آن حضرت
روايـت شـده كـه هـارون رشـيـد فـرسـتاد به نزد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در وقـتـى كـه در حـبـس بـود، كـنـيـزى عـاقله وصاحب جمال كه آن جناب را خدمت كند در زندان ، وظـاهـرا نـظـرش در ايـن كـار بـود كـه شـايـد آن حـضـرت بـه سـوى اومـيـل نمايد و قدر اودر نظر مردم كم شود يا آنكه براى تضييع آن جناب بهانه به دست آورد و خـادمـى فـرستاد كه تفحص از حال اونمايد، خادم ديد آن كنيز را كه پيوسته براى خـدا در سـجده است وسر بر نمى دارد ومى گويد: ( قُدُّوسٌ قُدُّوسٌ سُبْحانَكَ سُبْحانَكَ سـُبـْحـانَكَ! ) پس بردند اورا به نزد هارون ، ديدند از خوف خدا مى لرزد وچشم به آسـمان دوخته ومشغول گشت به نماز از اوپرسيدند: اين چه حالت است كه پيدا كرده اى ؟ مـى گـفـت : عـبـد صـالح را ديـدم كـه چـنـيـن بـود، وپـيـوسـتـه آن كـنـيـز بـه هـمـيـن حـال بـود تـا وفـات كـرد، وابـن شـهـر آشـوب ايـن روايـت را مـفـصـل نـقـل كـرده ، وعـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه آن را در ( جلاءالعيون ) نوشته .(19)
چهارم ـ در حسن خلق آن حضرت است نسبت به عمرى بدكردار
شـيـخ مـفـيـد وديـگـران روايـت كـرده اند كه در مدينه طيبه مردى بود از اولاد خليفه دوم كه پـيـوسـتـه حضرت امام موسى عليه السلام را اذيت مى كرد، ناسزا به آن جناب مى گفت ، وهر وقت كه آن جناب را مى ديد به اميرالمؤ منين عليه السلام دشنام مى داد. تا آنكه روزى بـعـضـى از كـسـان آن حـضرت عرض كردند كه بگذاريد ما اين فاجر را بكشيم ، حضرت ايـشـان را نـهـى كرد از اين كار نهى شديدى وزجر كرد ايشان را وپرسيد كه آن مرد كجا اسـت ؟ عـرض كردند در يكى از نواحى مدينه مشغول زراعت است حضرت سوار شد از مدينه به ديدن اوتشريفه برد، وقتى رسيد كه او در مزرعه خود توقف داشت ، حضرت به همان نـحـوكـه سـوار بـر حـمـار خـود بـود داخـل مـزرعـه شـد آن مـرد صـدا زد كـه زراعـت مـا را نـمـال ، از آنـجا نيا، حضرت به همان نحوكه مى رفت رفت تا به اورسيد ونشست نزد او، وبـا اوبـه گـشـاده رويـى وخـنـده سـخـن گـفـت وسـؤ ال كـرد از اوكه چه مقدار خرج زراعت خود كرده اى ؟ گفت : صد اشرفى ، فرمود: چه مقدار امـيـد دارى از آن بهره ببرى ، گفت : غيب نمى دانم ، حضرت فرمود: من گفتم چه اندازه اميد دارى عـايـدت بشود؟ گفت : اميدوارم كه دويست اشرفى عايد شود، پس حضرت كيسه زرى بيرون آوردند كه در آن سيصد اشرفى بود وبه آن مرحمت كردند وفرمودند اين را بگير وزراعـت نـيـز بـاقـى است و حق تعالى روزى خواهد فرمود تورا در آنچه اميد دارى ، عمرى بـرخـاسـت وسر آن حضرت را بوسيد واز آن جنا درخواست كه از تقصيرات اوبگذرد واورا عـفـو فـرمـايد، حضرت تبسم فرمود وبرگشت وپس از آن عمرى را در مسجد ديدند نشسته چـون نـگـاهـش بـه آن حـضـرت افـتـاد گـفـت : ( اَللّهُ اَعـْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ ) اصـحـابـش بـه وى گـفـتـنـد كـه قصه توچيست توپيش از اين غير اين مى گفتى ؟! گفت : شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد. پس شروع كرد به آن حضرت دعا كردن ، اصحابش با اومـخـاصـمـه كـردند اونيز، با ايشان مخاصمه كرد پس حضرت فرمود به كسان خود كه كـدام يـك بـهـتـر بود، آنچه شما اراده كرده بوديد يا آنچه من اراده كردم ، همانا من اصلاح كردم امر اورا به مقدار پولى وكفايت كردم شر اورا به آن .(20)
پنجم ـ در جلوس آن حضرت است در روز نوروز در مجلس تهنيت به امر منصور
ابـن شـهـر آشـوب روايـت كـرده كه روز نوروزى بود كه منصور دوانيقى امام موسى عليه السـلام را امـر كـرد كه آن جناب در مجلس تهنيت بنشيند ومردم به جهت ( مبارك باد ) اوبـيـايـنـد وهـدايـا وتـحـف خـويـش را نـزد اوبـگـذارنـد وآن جـنـاب قـبـض امـوال فـرمـايـد. حـضـرت فـرمـود: مـن در اخـبـارى كـه از جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله و سـلم وارد شـده تـفـتـيـش كردم از براى اين عيد چيزى نـيـافـتم واين عيد سنتى بوده از براى فرس واسلام اورا محونموده وپناه مى برم به خدا از آنـكه احيا كنم چيزى را كه اسلام محوكرده باشد آن را، منصور گفت كه اين كار به جهت سـيـاسـت لشـكـر و جـنـد مـى كـنـم ، وشـمـا را بـه خـداونـد عـظـيـم سـوگـنـد مـى دهـم كـه قـبـول كـنـى ودر مجلس ‍ بنشينى ، پس حضرت قبول فرمود ودر مجلس تهنيت بنشست وامراء واعـيـان لشـكـر بـه خـدمـتـش شرفياب شدند تواورا تهنيت مى گفتند وهدايا وتحف خود مى گـذرانـيـدنـد ومـنـصـور خـادمـى را مـوكـل كـرده بـود ودر نـزد آن جـنـاب ايـسـتـاده بـود، امـوال را كـه مـى آوردند ثبت سياه مى كرد، پس چون مردمان آمدند آخر ايشان پيرمردى وارد شـد عـرض كـرد: يـابن رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم ! من مردى فقير مى باشم ومالى نداشتم كه از براى شما تحفه آورم وليكن تحفه آوردم از براى شما سه بيتى را كه حدم در مرثيه جدت حسين بن على عليهما السلام گفته وآن سه بيت اين است :
عَجِبْتُ لِمَصْقُولٍ عَلاكَ فِرِنْدُهُ
يَوْمَ الْهِياجِ وَ قَدْ عَلاكَ غُبارٌ
وَ لاَسْهُمٍ نَفَذَتْكَ دُونَ حَرائِرَ
يَدْوعُونَ جَدَّكَ وَ الدُّمُوعُ غِزارٌ
اَلاّ تَقَضْقَضَتِ(21) السَّهامُ وَعاقَها
عَْن جِسْمِكَ الاِجْلالُ وَ الاِكْبارُ
حـضرت فرمود: قبول كردم هديه تورا، بنشين بارك اللّه فيك ، پس سر خود را به جانب خـادم مـنـصـور بـلنـد كـرد وفـرمـود: بـرونـزد امـيـر اورا خـبـر ده كـه ايـن مـقـدار مال جمع شده واين مالها را چه بايد كرد، خادم رفت وبرگشت وگفت : منصور مى گويد كه تـمـام را به شما بخشيدم در هرچه خواهى صرف كن ، پس حضرت به آن مرد پير فرمود كه تمام اين مالهارا بردار وقبض كن ، همانا من تمام را به تو بخشيدم .(22)
ششم ـ در نوشتن آن حضرت است كاغذى به والى در توصيه در حق مؤ منى
عـلامـه مجلسى در ( بحار ) در احوال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از كتاب ( قـضـاء حـقـوق المـؤ مـنـيـن ) نـقـل كـرده كـه اوبـه اسـنـاد خـود از مـردى از اهل رى روايت كرده كته گفت : يكى از كتّاب يحيى بن خالد بر ما والى شد، وبر گردن من بـود از سـلطان بقايا خراج ملك كه اگر از من مى گرفتند فقير وبى چيز مى شدم ، چون آن شـخـص والى شـد مـرا بـيـم گـرفـت از آنـكـه مـرا بـطـلبـد والزام كـنـد بـه دادن مـال ، بـعـضـى بـه مـن گـفـتـنـد كـه ايـن شـخـص والى اهل اين مذهب است وادعاى تشيع مى كند، باز من خائف بودم كه مبادا شيعه نباشد وچون من نزد اوبـروم مـرا حـبـس كـند ومطالبه مال نمايد ومرا آسيبى برساند لاجرم راءيم بر آن قرار گـرفـت كـه پـنـاه بـه حـق تـعـالى بـرم وخـدمـت امـام زمـان خـويـش مـشـرف شـوم وحال خود را براى آن حضرت بگويم تا چاره اى براى من كند، پس من سفر حج كردم وخدمت مـولاى خـود حـضـرت صـابـر، يـعـنـى مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام ، رسـيـدم واز حال خود شكايت كردم وچاره كار خويش طلبيدم ، آن حضرت كاغذى براى والى نوشت وبه من عطا فرموكه به اوبرسانم وآنچه در آن نامه مرقوم فرموده بود اين كلمات بود:
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحيمِ اِعْلَمْ اَنَّ للّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلا لايَسْكُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدى اِلى اَخيهِ مَعْرُوفَا اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلى قَلْبِهِ سُرُورا وَ هذا اَخُوكَ وَالسَّلامُ؛ )
يـعنى بدان به درستى كه از براى خداوند تعالى در زير عرشش سايه رحمتى است كه جاى نمى گيرد در آن مگر كسى كه نيكويى واحسان كند به برادر خود يا آسايش ‍ دهد اورا از غمى يا داخل كند بر اوسرورى واين برادر تواست والسلام .
پس چون از حج برگشتم شبى به منزل والى رفتم واذن خواستم وگفتم خدمت والى عرض كنيد كه مردى از جانب حضرت صابر عليه السلام پيغامى براى شما آورده ، چون اين خبر بـه آن والى خـداپـرسـت رسـيـد خودش از خوشحالى پابرهنه آمد تا در خانه ودر را باز كـرد ومـرا بـوسـيـد ودر بـر گـرفـت ومـكـرر مـابـيـن چـشـمـان مرا بوسه داد وپيوسته از احـوال امـام عـليـه السـلام مـى پـرسيد وهر زمان كه من خبر سلامتى او را مى گفتم شاد مى گـشـت وشـكـر خـداى بـه جـا مـى آورد پـس مـرا داخل خانه كرد ودر صدر مجلس خود نشانيد وخـودش مـقـابل من نشست . پس من كاغذ امام عليه السلام را بيرون آوردم وبه اودام ، چون آن مـكـتـوب شـريـف را گـرفـت ايـسـتـاد وبـبوسيد وقرائت كرد وچون بر مضمون آن مطلع شد مـال خـود وجـامـه هـاى خـود را طلبيد و هرچه درهم ودينار وجامه بود با من بالسويه قسمت كـرد وآنـچـه از امـوال كه ممكن نبود قسمت شود قيمتش را به من عطا كرد وهرچه را كه با من قـسـمـت مى كرد در عقبش مى گفت : اى برادر! آيا مسرورت كردم ؟ مى گفتم : بلى ! به خدا سوگند زياده مسرورم كردى . سپس دفتر مطالبات را طلبيد وآنچه به اسم من در آن بود مـحـوكـرد و نـوشـتـه اى بـه مـن داد مـشتمل بر برائت ذمه من از آن مالى كه سلطان از من مى خـواسـته پس من با اووداع كردم واز خدمتش بيرون آمدم وبا خود گفتم كه اين مرد آنچه به مـن احـاسـان كـرد مـن قدرت مكافات آن ندارم بهتر آن است كه سفر حج گزارم وبراى اودر مـوسـم دعا كنم وهم خدمت مولاى خود شرفياب شوم واحسان اين مرد را نسبت به خودم برايش نـقـل كـنم تا آن جناب نيز دعا كند براى او، پس به جانب حج رفتم وخدمت مولاى خود رسيدم وشـروع كـردم بـه نـقل كردن قضيه مرد والى ، من حديث مى كردم وپيوسته صورت مبارك امام از خوشحالى وسرور افروخته مى شد، عرض كردم : اى مولاى من ! مگر كارهاى اين مرد شـمـا را مـسـرور كـرد؟ فـرمـود: بـلى ! بـه خـدا سـوگـند همانا كارهاى اومرا مسرور كرد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام را مـسـرور كـرد واللّه جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم را مـسـرور كـرد، هـمـانـا حـق تـعـالى را مـسـرور كرد.(23)
هفتم ـ در سبب شدن آن حضرت است براى توبه بشر حافى (24)
عـلامه حلى در ( منهاج الكرامة ) نقل كرده كه بر دست حضرت موسى بن جعفر عليه السـلام بـشـر حـافـى توبه كرد، وسببش آن شد كه روزى آن حضرت گذشت از در خانه اودر بغداد، شنيد صداى سازها وآواز غناها ونى ورقص كه از آن خانه بيرون مى آيد، پس بـيـرون آمـد از آن خـانـه كـنيزكى ودر دستش خاكروبه بود، آن خاكروبه را ريخت بر در خـانـه ، حـضرت به او، فرمود: اى كنيزك ! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده است ؟ گفت : آزاد اسـت ! فـرمـود: راسـت گـفـتـى اگـر بـنـده بود از مولاى خود مى ترسيد! كنيزك چون برگشت آقاى اوبشر بر سر سفره شراب بود پرسيد: چه باعث شد تورا كه دير آمدى ؟ كنيزك حكايت را براى بشر نقل كرد، بشر با پاى برهنه بيرون دويد وخدمت آن حضرت رسيد وعذر خواست وگريه كرد واظهار شرمندگى نمود واز كار خود توبه كرد بر دست شريف آن حضرت .(25)
مـؤ لف گـويد: كه بشر را سه خواهر بوده كه بر طريقه اوسلوك مى كردند وصوفيه را اعـتـقـاد تـمـامـى اسـت بـه اوواورا ( حـافـى عـ( مى گفتند به واسطه آنكه هميشه پابرهنه بود وسبب پابرهگيش ظاهرا آن بوده كه پابرهنه خدمت حضرت امام موسى عليه السـلام دويـده وبـه سـعـادت عـظـمـى رسـيـده ، وبـعـضـى نـقـل كرده اند كه سرّ پابرهنگى اورا از خودش پرسيدند در جواب گفت : ( وَاللّهُ جَعَلَ لَكُمْ الاَرْضَ بِساطا ) (26) ادب نباشد كه بر بساط شاهان با كفس روند. وفات كرد سنه دويست وبيست وشش .
هشتم ـ در اهتمام آن حضرت است به اعانت مرد پير
روايـت شـده از زكرياى اعور كه گفت : ديدم حضرت ابوالحسن موسى عليه السلام را كه ايـسـتـاده بـود بـه نـماز ونماز مى خواند ودر پهلوى آن حضرت پيرمردى سالخورده بود قصد كرد از جاى برخيزد، عصايى داشت مى خواست عصاى خود را به دست آورد حضرت با آنكه در نماز ايستاده بود خم شد عصاى پير را برداشته به دستش ‍ داد سپس برگشت به موضع نماز خود.
مـؤ لف گـويـد: كـه از ايـن روايـت مـعـلوم مـى شـود كـثـرت اهـتمام در امر پير مرد واعانت او واجـلال وتـوقـيـر او. هـمـانا روايت شده كه هر كه توقير كند پيرمردى را به جهت سپيدى مـويـش ، حـق تـعـالى اورا ايـمـن كـنـد از تـرس بـزرگ روز قيامت .(27) و آنكه تـجـليـل خـدا اسـت تـجـليـل كـسـى كـه در اسـلام مـوى خـود را سـپـيـد كـرده . واز حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه وآله وسلم مروى است كه فرمود گرامى داريد پيران را همانا از تـجـليـل خـدا اسـت گـرامـى داشتن پيرمردان ،(28) ونيز روايت شده كه فرمود: بـركـت بـا پـيـران شـمـا اسـت ، وپـيـرمـرد در مـيـان اهـل خـود مـانـند پيغمبر است در ميان امت خود.(29)
نهم ـ در ورود آن حضرت است بر هارون وتوقير هارون آن حضرت را
شيخ صدوق در ( عيون ) روايت كرده از سفيان بن نزار كه گفت : روزى بالاى سر مـاءمون ايستاده بودم گفت : مى دانيد كه تعليم كرد به من تشيع را؟ همه گفتند: نه ! به خـدا نـمـى دانـيـم ، گـفـت : رشـيـد مـرا آمـوخـت . گـفـتـنـد: ايـن چـگـونـه بـود وحال آنكه رشيد اهل بيت را مى كشت ؟ گفت : براى ملك مى كشت ؛ زيرا كه ملك عقيم است (عقيم كسى را گويند كه اورا فرزند نشود، يعنى در ملك وسلطنت نسب فايده نمى كند؛ زيرا كه شـخـص در طـلب آن ، پـدر وبرادر وعمووفرزند خود را مى كشد) آنگاه ماءمون گفتم من با پـدرم رشـيـد سالى به حج رفتيم وقتى كه به مدينه رسيد به دربان خود گفت : بايد كـسـى بـر مـن داخـل نـشود از اهل مكه يا مدينه از پسران مهاجر وانصار وبنى هاشم وساير قـريـش مـگـر آنـكـه نـسـب خـود بـاز گـويـد، پـس ‍ كـسـى كـه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم تا به جد بالاى خود هاشم يا قريش يا مهاجر ويا انـصـار بـر مـى شـمرد، پس اورا اعطايى مى داد وپنج هزار زر سرخ وكمتر تا دويست زر سرخ به قدر شرف ومهاجرت پدرانش .

next page

fehrest page

back page