next page

fehrest page

back page

سيزدهم ـ فيض بن المختار كوفى است
كـه ثـقـه و از روات حضرت باقر و صادق عليه السلام است ، وقتى خدمت حضرت صادق عـليـه السـلام اصـرار بـليـغ و مـسـئلت كـثـيـر نمود كه او را خبر دهد به امام بعد ازخود، حـضـرت پـرده اى كـه در كـنار اطاق آويخته بود بالا زد و پشت آن پرده رفت و او را نيز طـلبـيـد، فـيـض چـون به آن موضع وارد شد ديد آنجا مسجد حضرت است ، حضرت در آنجا نـمـاز خـوانـد آنـگـاه مـنـحـرف از قـبـله نـشـسـت ، فـيـض نـيـز در مـقـابـل آن حـضـرت قـرار گـرفـت كـه نـاگـاه امـام مـوسـى عـليـه السـلام داخـل شـد و در آن حال در سن پنج سالگى بود و در دست خود تازيانه اى داشت ، حضرت صادق عليه السلام او را بر زانوى خويش نشانيد و فرمود: پدرم و مادرم فدايت باد! اين تازيانه چيست در دستت ؟ گفت : گذشتم به على برادرم ديدم اين را در دست داشت و بهيمه را مى زد از دست او گرفتم ، آنگاه حضرت فرمو: اى فيض ! همانا صحف ابراهيم و موسى رسـيد به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و آن حضرت سپرد او را به على عليه السـلام و او را امـيـن دانـسـت بـر آن ، پس يك يك از امامان را ذكر فرمود تا آنكه فرمود آن صـحـف نـزد مـن اسـت و مـن امين دانستم بر آن اين پسرم را با كمى سنش و اينك نزد او است . فـيـض گـفـت : دانـسـتـم مـراد آن حضرت را لكن گفتم فدايت شوم بيانى زياده بر اين مى خـواهم ، فرمود: اى فيض ! پدرم هرگاه مى خواست كه دعايش ‍ مستجاب شود مى گشت دعاى او و مـن نـيـز بـا ايـن پـسـرم چـنـيـن هـسـتم و ديروز هم تو را در موقف ياد كرديم فذكرناك بالخير. گفتم : سيد من ! زياد كن بيان را، فرمود هرگاه پدرم به سفر مى رفت من با او بـودم ، پـس هرگاه بر روى راحله خود مى خواست خوابى كند من راحله خود را نزديك راحله او مـى بـردم و ذراع خـود را وسـاده او مـى نـمـودم يـك مـيـل و دو مـيـل تـا از خـواب بـر مـى خـاسـت و ايـن پـس نـيـز بـا من چنين مى نمايد، باز سؤ ال زيـاده كـرد، فـرمـود: مـن مـى يـابم به اين پسرم آنچه را كه يعقوب در يوسف يافت ، گـفـتـم : اى سـيـد مـن ! زيـاده بـر ايـن بـفـرمـا، فـرمـود: ايـن هـمـان امـام است كه از آن سؤ ال نـمـودى پـس اقرار كن به حق او پس برخاستم و سر آن حضرت را بوسيدم و دعا كردم بـراى او، پـس ( فـيـض ) اذن طـلبـيـد كـه بـه بـعـضى اظهار كند، فرمود: به اهـل و اولاد و رفـقـايـت بـگـو، ( فـيـض ) در آن سـفـر بـا اهـل و اولاد بـود بـه آنها اطلاع داد، حمد خدا را بسيار نمودند و از رفقايش يونس بن طبيان بـود چـون بـه يـونـس خـبـر داد يـونـس گـفـت : از آن حـضـرت بـايـد خـودم بـال واسطه بشنوم و در او عجله بود پس روان شد به جانب خانه آن حضرت ، ( فيض عـ( گفت من عقب او رفتم همان كه به در خانه آن جناب رسيد صداى آن حضرت بلند شد كـه امـر چـنان است كه فيض براى تو گفت ، يونس گفت شنيدم و اطاعت كردم .(201)
چهاردهم ـ ليث بن البخترى
مـشـهـور بـه ابوبصير مرادى . قاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او گفته كـه در ( كـتـاب خـلاصـه ) مذكور است كه كنيت او ابوبصير و ابومحمّد است و از راويان امامين الهمامين محمّد بن على الباقر و جعفر بن محمّد الصادق عليهما السلام بوده و حـضـرت امـام مـحـمدباقر عليه السلام در شاءن او فرموده كه بَشِّرِ الْمُخْبِتينَ بِالْجَنَّةِ؛ يـعـنـى بـشـارت اسـت آن كـسـانـى را كـه خـشـوع از بـراى خـدا مـى كـنـنـد بـه دخول جنت و از آن جمله ( ليث ) خواهد بود. و در ( كتاب خلاصه ) از ( مختار كـشـى عـ( از جميل بن دراج روايت نموده كه گفت از حضرت امام جعفر عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:
( بـَشِّرِ الْمـُخـْبـِتـِيـنَ بـِالْجـَنَّةِ بـُرَيـْدُ بـْنُ مُعاوِيَةِ الْعجلى وَ اَبُوبَصير لَيْثُ بْن الْبـَخـْتـَرى الْمـُردى وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ وَ زُرارَةٌ نُجَباءُ اُمَناءُ اللّهِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ لَوْلا هؤُلاءِ لاَنْقَطَعَتْ آثارُ النَّبُوَةِ وَانْدَرَسَتْ. ) (202)
و ايـضـا در ( كـتـاب كـشى ) مسطور است كه ابوبصير يكى از آنها است كه اجماع نموده اند اماميه بر تصديق او و اقرار كرده ان به فقه او. و از ابوبصير روايت كرده كه گـفـت : روزى بـه خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام رفتم از من پرسيدند كه در وقـت مـوت عـلبـاء بـن درّاع الا سـدى حـاضـر شـده بـودى ؟ گـفـتـم : بـلى ، و او در آن حـال مـرا خبر كرد كه تو ضامن دخول بهشت از براى او شده اى و از من استدعا كرد كه اين مـضـمون را ياد شما آورم ، گفتند كه راست گفته است ، پس من به گريه درآمدم گفتم كه جـان مـن فـداى تـو بـاد تـقـصـيـر مـن چيست كه قابل اين عنايت نشده ام مگر پير سالخورده ضـريـر البصر منقطع به درگاه دين پناه شما نيستم ؟ آن حضرت عنايت نموده فرمودند كـه از بـراى تـو نـيـز ضـامـن بـهشت شدم ، من گفتم كه پدران بزرگوار خود را نيز مى خواهم كه از براى من ضامن سازى و يكى را بعد از يكى نام بردم ، آن حضرت فرمود كه ضـامـن كـردم ، بـاز گفتم كه مى خواهم جد عالى مقدار خود را نيز ضامن سازى ، گفتند كه چـنـيـن كـردم ، و ديـگـر بـاره درخـواسـت نـمـودم كـه حـضـرت حـق جل و علا را ضامن سازد و آن حضرت لحظه اى سر مبارك گردانيدند و بعد از آن گفتند كه اين نيز كردم .(203)
مـولف گـويـد: كـه شـيـخ كـشـى از شعيب عقرقوفى روايت كرده است كه گفت : گفتم به حـضـرت صـادق عـليـه السـلام كـه بـسـا شـود مـا مـحـتـاج شـويـم بـه سـؤ ال بـعـض مـسـايـل ، از كـى سـؤ ال كـنـيـم ؟ فـرمـود: بـر تـو بـاد بـه اسـدى ، يـعـنـى ابـوبـصـيـر.(204) شـيـخ مـا در ( خـاتمه مستدرك ) فرموده : مراد به ابـوبـصـيـر، ابومحمّد يحيى بن قاسم اسدى است به قرينه قائد، يعنى عصاكش او على بن ابى حمزه ، كه تصريح كرده اند علما به آنكه او راوى كتاب او است و اين ابوبصير ثـقـه اسـت چـنـانـكـه در ( رجال شيخ ) و ( خلاصه ) است و عقرقوفى پسر خواهر ابوبصير مذكور است .(205)
پانزدهم ـ محمّد بن على بن نعمان كوفى ابوجعفر معروف به ( مؤ من الطّاق ) و به ( احول ) نيز
و مـخـالفـيـن ، او را ( شيطان الطاق ) مى گفتند، دكانى داشت در كوفه در موضعى معروف به طاق المحامل ، و در زمان او پول قلبى (تقلّبى ) پيدا شده بود كته كسى نمى شناخت به ملاحظه آنكه باطن آن پولها قلب بود نه ظاهرش لكن به دست او كه مى دادند مـى فـهـمـيـد و بـيـرون مـى آورد قـلب آن را از ايـن جـهـت مـخـالفـيـن او را شـيـطـان الطـاق گفتند.(206) و او يكى از متكلمين است و چند كتاب تصنيف كرده از جمله ( كتاب افعل لاتفعل ) و احتجاج او با زيد بن على عليه السلام و هم محاجّه او با خوارج مشهور است و مكالمات او با ابوحنيفه معروف است .
روزى ابـوحـنـيـفـه به وى گفت كه شما شيعيان اعتقاد به رجعت داريد؟ گفت : بلى ، گفت : پـس پـانـصـد اشـرفـى (درهـم ) بـه من قرض بده و در رجعت كه به دنيا برگشتم از من بـگـيـر، ابـوجـعـفر فرمود از براى من ضامنى بياور كه چون به دنيا بر مى گردى به صـورت انـسـان بـرگـردى تا من پول بدهم ؛ زيرا كه مى ترسم به صورت بوزينه برگردى و من نتوانم از تو وجه خود را دريافت نمايم .(207) و هم روايت شده كـه چـون حـضـرت صـادق عليه السلام رحلت فرمود، ابوحنيفه به مؤ من الطّاق گفت : يا ابـاجـعـقـر! امـام تو وفات كرد، مؤ من گفت : ( لكِن امامُكَ مِنَ المُنْظَرين اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ المَعْلُومِ ) ؛ اگر امام من وفات نمود امام تو شيطان نمى ميرد تا وقت معلوم .
و در ( مجالس المؤ منين ) است كه روزى ابوحنيفه با اصحاب خود در يكى از مجالس نشسته بود كه ابوجعفر از دور پيدا شده و متوجه جانب ايشان شد و چون ابوحنيفه را نظر بـر او افـتـاد از روى تـعـصـب و عناد به اصحاب خود گفت كه قَدْ جاءَكُمُ الشِّيْطانُ؛ يعنى شـيـطـان بـه سـوى شـما آمد. ابوجعفر چون اين سخن بشنيد و نزديك رسيد اين آيه را بر ابوحنيفه و اصحاب او خواند: ( اِنّا اَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ اَزّا ) (208) .(209)
و ايـضا مروى است كه چون ضحاك كه يكى از خارجيان بود و در كوفه خروج نمود و نام خـود را امـيـرالمؤ منين نهاد و مردم را به مذهب خود مى خواند، مؤ من الطاق نزد او رفت و چون اصحاب ضحاك او را ديدند بر روى او جستند و او را گرفته نزد صاحب خود بردند، پس مـؤ مـن الطـاق بـه ضحّاك گفت كه من مردى ام كه در دين خود بصيرتى دارم و شنيده ام كه تـو بـه صـفـت عـدل و انـصـاف اتصاف دارى ، بنابراين دوست داشتم كه در اصحاب تو داخـل بـاشـم ، پـس ضـحـاك بـه اصـحاب خود گفت كه اگر اين مرد با ما يار شود كار ما رواجـى خـواهـد يافت آنگاه مؤ من الطاق به ضحاك خطاب نمود و گفت كه چرا تبرا از على بـن ابـى طـالب عـليـه السـلام مـى كـنـى و قـتـل و قـتـال او را حـلال دانسته ايد؟ ضحاك گفت : براى آنكه او حكم گرفت در دين خدا و هركه در دين خداى تـعـالى حـكـم گـيـرد قـتـل و قـتـال او و بـيـزارى از او حلال است ، مؤ من الطاق گفت : پس مرا از اصول دين خود آگاه ساز تا با تو مناظره كنم و هـرگـاه حـجـت تـو بـر حجت من غالب آمد در سلك اصحاب تو درآيم و مناسب آن است كه جهت تـمـيـز صـواب و خـطـاى هـريـك از من و تو در مناظره ، كسى را تعيين كنى تا مخطى را در خـطـاى او ادب نـمـايـد و از بـراى مـصـيـب بـه صـواب حكم نمايد. پس ضحاك به يكى از اصـحـاب خـود اشـاره نـمـود و گـفـت : ايـن مـرد در مـيـان مـن و تـو حـكـم بـاشـد كـه عـالم و فـاضـل اسـت ، مؤ من الطاق گفت : البته اين مرد را حكم مى سازى در دينى كه من آمده ام تا با تو در آن مناظره نمايم ، ضحاك گفت : بلى ، پس مؤ من الطاق روى به اصحاب ضحاك نـمـوده گـفـت : ايـنـك صـاحب شما حكم گرفت در دين خداى ، ديگر شما دانيد! چون اصحاب ضـحـاك آن مـقـاله را شـنـيـدنـد چـنـدان چـوب و شـمـشـيـر حـواله ضـحـاك نـمـودنـد كه هلاك شد.(210)
شـانـزدهـم ـ مـحـمـّد بـن مسلم بن رباح (يا ( رياح ) ) ابوجعفر ( الطحّان الثقفى الكوفى
از بزرگان اصحاب باقرين عليهما السلام و از حواريين ايشان و از مخبتين و اورع و افقه مـردم و از وجـوه اصـحـاب كوفه است . ( وَ هُوَ مِمَّنِ اجْتَمِعَتِ الْعَصابَةُ عَلى تَصْحيح ما يـَصـِحُّ عـَنـْهُ وَ عـَلى تـَصـْديـقـِهِ وَ الاِنـْقـِيـاد لَهُ بـِالْفـِقْهِ ) . و روايت شده كه چهار سـال در مدينه اقامت نمود و از خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام استفاده احكام دينى و معارف يقينى مى نمود و بعد از آن حضرت امام جعفر صادق عليه السلام استفاده حقايق مى نمود و از او روايت شده كه گفته سى هزار حديث از حضرت باقر عليه السلام و شانزده هزار حديث از امام جعفر صادق عليه السلام اخذ كرده ام .(211)
و روايت شده كه ثقه جليل القدر عبداللّه بن ابى يعفور خدمت حضرت صادق عليه السلام عرضه مى دارد كه براى من ممكن نمى شود هميشه خدمت شما برسم و بسا مردى از اصحاب مـا بـيـايـد نـزد مـن و از مـن مساءله اى بپرسد و نيست نزد من جواب هر سؤ الى كه از من مى پـرسـنـد چـه بكنم ؟ فرمود: چه مانع است تو را از محمّد بن مسلم ، پس به درستى كه او اخذ كرده از پدرم و نزد او وجيه بوده .(212)
و روايـت شـده از مـحـمـّد بـن مـسلم كه گفت : شبى در پشت بام خود خوابيده بودم شنيدم كه كـسـى در خـانـه مـرا مـى زنـد پس آواز دادم كه كيست ؟ گفت منم كنيزك تو رحمك اللّه من به كنار بام رفتم و سر كشيدم ديدم كه زنى ايستاده است چون مرا ديد گفت : دختر نوعروس من حامله بود و او را درد زاييدن گرفت و نازاييده به آن درد بمرد و فرزند در شكم او حركت مـى كـند چه كار بايد كرد و حكم صاحب شرع در اين باب چيست ؟ پس به او گفتم : اى امة اللّه ! مثل اين مساءله را روزى از حضرت امام محمدباقر عليه السلام پرسيدند آن حضرت فرمود كه شكم مرده را بشكافند و فرزند را بيرون آرند تو چنان كن ، بعد از آن به او گـفتم كه اى امة اللّه ! من مرده ام كه در زاويه صاحب راءى و قياس است جهت حكم اين مساءله رفـتـه بودم گفت كه من در اين مساءله چيزى نمى دانم نزد محمّد بن مسلم ثقفى برو كه او تـو را از حـكم اين مساءله خبر خواهد داد و هرگاه تو را در اين مساءله فتوى دهد تو نزد من بـاز آى و مـرا خـبـر ده ، پـس بـه او گـفـتم : برو به سلامت ، و چون صباح شد به مسجد رفـتـم ديـدم كه ابوحنيفه نشسته و همان مساءله را با اصحاب خود در ميان دارد و از ايشان سؤ ال مى كند و مى خواهد كه آنچه كه از من در جواب اين مساءله به او رسيده به نام خود اظهار كند، پس از گوشه مسجد تنحنحى كردم ابوحنيفه گفت : خدا بيامرزد تو را بگذار ما را كه يك لحظه زندگانى كنيم .(213)
و از زراره رضـى اللّه عـنـه ، روايـت اسـت كه وقتى ابوكريبه ازدى و محمّد بن مسلم ثقفى جـهـت اداى شهادتى نزد ( شريك ) قاضى كوفه آمدند، ( شريك ) زمانى در صـورت ايـشـان تـاءمـل نـمـود آثـار صـلاح و تـقوى و عبادت در ناصيه ايشان ديد گفت : جـعـفـريـان و فاطميان يعنى اين دو نفر از شيعيان حضرت جعفر و فاطمه و منسوب به اين خـانـواده هـستند، ايشان گريستند، ( شريك ) سبب گريه ايشان پرسيد، فرمودند: بـراى اينكه ما را شمردى از شيعيان و جزء مردمانى گرفتى كه راضى نمى شوند ما را بـرادران خـود بـگـيـرنـد بـه جهت آنچه مشاهده مى كنند از سخافت و كمى ورع ما و هم نسبت داديـد بـه كـسـى كـه راضـى نـمـى شـود كـه امـثـال مـا را از شيعه خود بگيرد، پس اگر تـفـضـل نـمـود و مـا را قـبـول فـرمـود پـس بـر مـا مـنـت نـهـاده و تفضل فرموده . ( شريك ) تبسم كرد و گفت : هرگاه مرد در دنيا پيدا مى شود بايد مانند شما بوده باشد.(214)
و وارد شده كه محمّد بن مسلم مردى مالدار و جليل بود، حضرت باقر عليه السلام به وى فـرمـود: تواضع كن اى محمّد! پس در كوفه زنبيلى پر از خرما برداشت و ترازويى بر دست گرفت و بر در مسجد نشست و مشغول خرما فروشى شد. قوم او به نزد او جمع شدند و گـفتند: اين كار تو باعث فضيحت ما است ! فرمود: مولاى من مرا امر فرموده به چيزى كه مـن دسـت از آن بـرنـخـواهـم داشـت ، گـفـتند: اگر لاعلاج خواهى كسبى كنى پس در دكان آرد فـروشـى بـنـشـيـن ، پـس براى او سنگ آسيا و شترى مهيا كردند كه گندم و جو آرد كند و بفروشد محمّد قبول كرد و از اين جهت است كه او را ( طحّان ) گفتند، در سنه يك صد و پنجاه وفات كرد.(215)
هفدهم ـ معاذ بن كثير الكسائى الكوفى
كـه از شـيـوخ اصحاب حضرت صادق عليه السلام و از ثقات ايشان و از كسانى است كه روايـت كـرده نـص بر امامت حضرت موسى بن جعفر را از پدرش عليه السلام . و در روايت ( تـهـذيـب ) است كه او كرباس مى فروخت ، وقتى ترك كسب كرد حضرت صادق عـليـه السلام احوال او را پرسيد، گفتند: ترك كرده تجارت خود را، فرمود: ترك كسب ، عمل شيطان است هركه ترك كند تجارت و كسب را دو ثلث عقلش مى رود.(216) و هـم روايـت اسـت كـه وقـتـى مـعـاذ در مـوقـف عـرفـات نـظـر افـكـنـد بـه اهـل مـوقـف ديـد مردم بسيار به حج آمده اند خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و گفت : همانا اهل موقف بسيار مى باشند! حضرت نظرى به ايشان افكند پس فرمود: نزد من بيا يا اباعبداللّه ! آنگاه فرمود: ( يَاءتى بِهِ الْمَوْجُ مِنْ كُلُّ مَكان ) ، نه به خدا قسم نيست ، حج مگر براى شما نه به خدا قسم قبول نمى كند خدا مگر از شما.(217)
هجدهم ـ معلى بن خنيس بزّاز كوفى مولى ابى عبداللّه الصادق عليه السلام
از روايـات ظـاهـر مـى شـود كـه او از اوليـاء اللّه و از اهـل بـهـشـت اسـت و حـضـرت صـادق عـليـه السـلام او را دوسـت مـى داشـتـه و وكيل و قيم بر نفقات عيال آن حضرت بوده . شيخ طوسى در ( كتاب غيبت ) فرموده : و از ممدوحين ، معلى بن خنيس ‍ است و او از قوام حضرت صادق عليه السلام بود، و داود بن عـلى او را بـه ايـن سـبـب كـشـت و او پـسـنديده بود نزد حضرت صادق عليه السلام و بر طريقه او گذشت . و روايت شده از ابوبصير كه گفت : چون داود بن على ، معلى را كشت و به دار كشيد او را، بزرگ آمد اين بر حضرت صادق عليه السلام و دشوار آمد بر او، به داود فـرمـود: اى داود! بـراى چـه كـشـتـى مـولاى مـرا و وكيل مرا در مال و عيالم به خدا سوگند كه او وجيه تر بود از تو نزد خدا، و در آخر خبر اسـت كـه فـرمـود: آگـاه بـاش بـه خـدا سـوگـنـد كـه او داخل بهشت گرديد.(218)
مـؤ لف گـويـد: از اخـبـار ظـاهـر مـى شـود كـه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام در وقـت قـتـل مـعـلى ، در مـكـه بـود چـون از مـكـه تـشـريـف آورد نـزد داود رفـت فـرمـود: مـردى از اهـل بهشت را بكشتى ، گفت : من نگشتم ، فرمود: كى كشت او را؟ گفت : سيرافى او را بكشت و سيرافى صاحب شرطه او بود، حضرت از او قصاص كرد و او را به عوض ‍ معلى بكشت .(219)
و از معتّب روايت است كه حضرت صادق عليه السلام آن شب در سجده و قيام بود و در آخر شب نفرين ركد بر داود بن على ، به خدا سوگند كه هنوز سر از سجده بر نداشته بود كـه صداى صيحه شنيدم و مردم گفتند: داود بن على وفات كرد! حضرت فرمود: همانان من خـوانـدم خـدا را به دعا تا فرستاد خداوند به سوى او ملكى كه عمودى بر سر او زد كه مثانه او را شكافت .(220)
شـيـخ كـليـنـى و طـوسـى بـه ( سـنـد حـسـن كـالصـحـيـح ) از وليـد بـن صبيح نقل كرده اند كه مردى خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و ادعا كرد بر معلى بن خنيس دينى را بر او، و گفت : معلى برد حق مرا، حضرت فرمود: حق تو را برد آن كسى كه او را كـشـت ، پـس فرمود به وليد برخيز و بده حق اين مرد را همانا مى خواهم خنك كنم بر معلى پوست او را اگرچه خنك مى باشد يعنى حرارت جهنم به او نرسيده .(221)
و نـيـز كـليـنـى روايـت كرده از وليد بن صبيح كه گفت : روزى خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم افكند نزد من جامه هايى و فرمود: اى وليد! رد كن اينها را به نوردهاى خـود، يعنى خدمت آن حضرت پارچه هاى ندوخته بود كه تاهش را باز كرده بودند حضرت بـه او فـرمـود كـه آنـهـا را بـپـيـچـيـد و تـاه كـنـد. وليـد گـفـت : مـن بـرخـاسـتـم مقابل آن حضرت فرمود: خدا رحمت كند معلى بن خنيس را! من گمان كردم كه آن حضرت شبيه كـرد ايـسـتـادن مرا مقابل خود به ايستادن معلى در خدمتش ، پس ‍ فرمود: اف باد براى دنيا كه خانه بلا است مسلط فرموده حق تعالى در دنيا دشمنش ‍ را بر وليش .(222) و نيز شيخ كلينى روايت كرده از عقبة بن خالد كه گفت : من و معلى و عثمان بن عمران مشرف شديم خدمت حضرت صادق عليه السلام همين كه حضرت ما را ديد فرمود: مرحباء مرحبا به شـمـا! ايـن صورتها دوست دارند ما را و ما دوست مى داريم ايشان را ( جَعَلَكُمُ اللّهُ مَعَنا فـِى الدُّنـْيـا وَ الا خـِرَةِ ) ؛ قـرار دهـد شـمـا را خـداونـد تـعالى با ما در دنيا و آخرت .(223)
شـيـخ كشى روايت كرده كه چون روز عيد مى شد معلى بن خنيس بيرون مى رفت به صحرا ژوليده مو و گردآلوده در زىّ ستمديده حسرت خورنده همين كه خطيب منبر مى رفت دست خود را به آسمان بلند مى كرد و مى گفت :
( اَللّهـُمَّ هـذا مـَقـامُ خـُلَفـائِكَ وَ اَصـْفـيـائِكَ وَ مـَواِضـعُ اُمـَنـائِكَ الَّذيـنَ خـَصـَصـْتـَهُمُ ابْتَزُّوها(224) الخ ) .
نوزدهم ـ هشام بن محمّد السّائب الكلى ابوالمنذر
عـالم مـشـهـور بـه فـضـل و عـلم ، عـارف بـه ايام و انساب از علماى مذهب ما است گفت : علت بـزرگـى پـيـدا كـردم بـه حدى كه علم خود را فراموش نمودم خدمت امام جعفر صادق عليه السـلام رسـيـدم پس آشامانيد به من علم را در كاسه اى ، همين كنه آن كاءس را نوشيدم علم بـه مـن عـود كـرد و حـضـرت صـادق عليه السلام به او عنايت داشت و او را نزديك خود مى نشانيد و با او، گشاده رويى و انبساط مى فرمود و او كتب بسيار تاءليف نموده در انساب و فـتوحات و مثالب و مقاتل و غيره و اين همان كلبى نسابه معروف است و پدرش محمّد بن سائب كلبى كوفى از اصحاب حضرت باقر عليه السلام و از علماء و صاحب تفسير است ؛ از سمعانى نقل شده كه ترجمه او گفته :
( اِنَّهُ صـاحـِبُ التَّفْسيرِ كانَ مِنْ اَهْلِ الْكُوفَةِ وَ قائِلا بِالرَّجْعَةِ وَ ابْنُهُ هِشامُ ذَانَسَبٍ عالٍ وَ فِى التَّشَيُّع غالٍ ) .(225)
بيستم ـ يونس بن ظبيان كوفى
كـه از روات اصـحـاب حـضـرت صـادق عـليـه السـلام اسـت و اگـر چـه فـضـل بـن شاذان او را از كذابين شمرده و نجاشى فرموده كه او ضعيف است جدا و التفات كـرده نـمـى شـود بر روايات او و ابن غضائرى گفته كه او غالى و كذاب و وضاع حديث اسـت و لكـن شـيـخ ما ـ عطّر اللّه مرقده ـ در خاتمه ( مستدرك ) فرموده : و دلالت مى كند بر حسن حال او و استقامت و علو مقام او و عدم غلو او اخبار بسيارى ، پس ‍ آن اخبار را ذكر فـرمـوده كـه از جـمـله كـلام حـضـرت صـادق عـليـه السـلام اسـت در حق او كه در ( جامع بـزنـطـى ) است كه فرموده ( رَحِمَةُ اللّهُ وَ بَنى لَهُ بَيْتَا فِى الجَنَّةِ كانَ وَ اللّهِ مَاْمُونا عَلَى الْحَديثِ ) .
و هم تعليم حضرت صادق عليه السلام به او زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام را بـه نـحـوى شـيـخ در ( تـهـذيـب ) و ابـن قـولويـه در ( كامل ) روايت كرده ، و نيز تعليم آن جناب به او دعاى معروفى كه در نجف بايد خواند كـه اول آن اَللّهـُمَّ لابـُدَّ مـِنْ اَمـْرِكَ اسـت كـه در تـمـام كتب مزاريه مذكور است و هم تعليم او فـرموده آن ( عوذه ) (226) را كه براى رفع درد چشم نافع است . الى غـيـر ذلك . و نـيز شيخ ما جواب داده از اخبارى كه در مذمت او وارد شده به تفصيلى كه مقام گنجايش ذكر ندارد، طالبيت رجوع كنند به آن كتاب شريف .(227)
و گذشت در فيض بن المختار چيزى كه متعلق به او بود.
تذييل : مؤ لف گويد: كه شايسته ديدم در ذيل احـوال اصـحـاب حـضـرت صـادق عـليـه السـلام ايـن روايـت را نقل كنم و اين باب را به آن ختم كنم :
حكايت پيشنهاد مرد خراسانى به غلام امام صادق عليه السلام
نـقـل اسـت كـه حـضـرت امـام جـعفر صادق عليه السلام را غلامى بود كه هرگاه آن حضرت سـواره بـه مـسـجـد مـى رفـت آن غـلام هـمـراه بود چون آن حضرت از استر پياده مى گشت و داخـل مـسجد مى شد آن غلام استر را نگاه مى داشت تا آن جناب مراجعت كند، اتفاقا در يكى از روزهـا كـه غـلام بـر در مـسـجـد نـشـسـتـه و اسـتـر را نـگـاه داشـتـه بود چند نفر مسافر از اهـل خـراسـان پـيـدا شـدنـد يـكـى از آنـهـا رو كـرد بـه او گـفـت : اى غـلام ! ميل دارى كه از آقاى خود حضرت صادق عليه السلام خواهش كنى كه مرا مكان تو قرار دهد و مـن غـلام او بـاشـم و بـه جـاى تـو بـمـانـم و مـالم را بـه تـو بـدهـم و مـن مـال بـسـيـار از هـرگـونه دارم تو برو و آن مالها را براى خود قبض كن و من به جاى تو ايـنـجا بمانم . غلام گفت : از آقاى خود خواهش مى كنم اين را، پس رفت خدمت حضرت صادق عـليـه السـلام و عـرض كـرد: فـدايـت شـوم ! مـى دانـى خـدمـت مـرا نـسـبـت خـود و طـول خـدمـتم را، پس هرگاه حق تعالى خيرى را براى من رسانيده باشد شما منع آن خواهيد كرد؟ فرمود: من آن را به تو خواهم داد از نزد خودم و از غير خودم منع مى كنم تو را.
پس غلام قصه آن مرد خراسانى را با خود براى آن جناب حكايت كرد، حضرت فرمود اگر تـو بـى مـيـل شـده اى در خـدمـت مـا و آن مـرد رغـبـت كـرده بـه خـدمـت مـا قبول كرديم ما او را و فرستاديم تو را، پس چون غلام پشت كرد به رفتن ، حضرت او را طـلبـيـد و فـرمـود: بـه جـهت طول خدمت تو در نزديك ما يك نصيحتى تو را بنمايم آن وقت مـخـتـارى در كـار خـود، و آن نـصـيـحـت ايـن اسـت كـه چـون روز قـيـامـت شـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم آويخته و چسبيده باشد به نوراللّه و اميرالمؤ منين عـليـه السـلام آويـخـتـه بـاشـد بـه رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و شيعيان ما آويـخـتـه بـاشـنـد بـه مـا پـس داخـل شـونـد در جـايـى كـه مـا داخـل شـويـم و وارد شـوند آنجا كه ما وارد شويم ، غلام چون اين را شنيد عرض كرد: من از خـدمـت شـمـا جـايـى نـمى روم و در خدمت شما خواهم بود و اختيار مى كنم آخرت را به دنيا و بيرون رفت به سوى آن مرد.
آن مرد خراسانى گفت : اى غلام ! بيرون آمدى از نزد حضرت صادق عليه السلام به غير آن رويـى كـه بـا آن خـدمـت آن حـضـرت رفـتـى ، غـلام كـلام آن حـضـرت را بـراى او نـقـل كـرد و او را برد خدمت آن جناب ، حضرت قبول فرمود ولاء او را و امر فرمود كه هزار اشرفى (دينار) به غلام دادند.(228)
ابـن فـقير ( عباس قمى ) خدمت آن حضرت عرض مى كنم : كه اى آقاى من ! من تا خود را شناخته ام خود را بر در خانه شما ديده ام و گوشت و پوست خود را از نعمت شما پروده ام ، رجاء واثق و اميد صادق كه در اين آخر عمر از من نگهدارى فرماييد و از اين در خانه مرا دور نفرماييد و من به لسان ذلت و افتقار پيوسته عرض ‍ مى دارم .
شاها چه تو را سگى ببايد
گر من بوم آن سگ تو شايد
هستم سگكى ز حبس جسته
بر شاخ گل هوات بسته
از مدح تو با قلاده زر
زنجير وفا به حلقم اندر
خود را به خودى كشيده از جل
پيش تو كشيده از سر ذل
خود را به قبول رايگانت
بستم به طويله سگانت
افكن نظرى بر اين سگ خويش
سنگم مزن و مرانم از پيش
( وَ اَقُولُ اَيْضَا ) :
عَنْ حِماكُمْ كَيْفَ اَنْصَرِفُ
وَ هَواكُمْ لى بِهِ شَرَفُ
سَيّدِى لا عِشْتُ يَوْمَ اُرى
فى سِوى اَبْوابِكُمْ اَقِفُ

next page

fehrest page

back page