و بـدان كه در بعضى از كتب انساب است كه فاطمه كبرى بنت محمّد بن عبداللّه الباهرين
الا مـام زيـن العابدين عليه السلام زوجه على عريضى است . و بدان نيز آنكه در قم يكى
از احـفـاد على بن جعفر رضى اللّه عنه كه به شرافت و جلالت معروف است مدفون است و
نـام شريف او احمد بن قاسم بن احمد بن على بن جعفر الصادق عليه السلام است و قبرش
مزار عامه مردم است و واقع است در قبرستان نزديك به دروازه قلعه در بقعه قديمه كه از
زمان بناى آن تا به حال هفتصد سال است . و خواهرش (136) فاطمه نيز ظاهرا
در آنـجـا بـه خـاك رفـتـه و احـمـد بـن قـاسـم مـذكـور
جليل القدر است .
و در ( تـاريـخ قـم عـ( است كه چنين رسيده است كه احمد بن قاسم زمين گير و عنّين
بوده و آبله در چشمش پيدا شده و بدان سبب هر دو چشمش تباه گشت و چون وفات يافت به
مـقـبـره قـديـمـه مـالون دفـن گـرديـد و تربت او را زيارت مى كردند و بر سر تربت او
سايبانى بوده . و چون اصحاب خاقان مفلحى در سنه دويست و نود و پنج به قم رسيدند
آن سايبان را از سر قبر او كشيدند و مدتى زيارت او نمى كردند تا آنگاه كه بعضى از
صـلحـاى قـم بـه خـواب ديد در سنه سيصد و هفتاد و يك كه ساكن در اين تربت مردى بس
فاضل است و در زيارت كردن او ثواب و اجر بسيار است ، پس ديگرباره بناى قبر او را
از چوب مجدد گردانيدند و مردم زيارت كردن او را از سر گرفتند و جمعى از ثقات گفته
انـد كـه جـمـعـى كـه صاحب علت (مرضى ) كهنه بوده اند و يا در عضوى از اعضاى ايشان
زحـمـتـى و عـلتـى واقع شده بر سر قبر او مى رفتند و طلب شفا مى نمودند و به بركت
روح شريف او، از آن علت شفا مى يافتند.(137)
فصل هشتم : در ذكر چند نفر از بزرگان اصحاب حضرت صادق عليه السلام است
اول ـ ابان بن تغلب (138) است
از آل بـكـريـن وائل و از اهـل كـوفـه اسـت و ثـقـه و
جليل القدر است . در ( مجالس المؤ منين ) است كه ( ابان ) قارى و عالم به
وجـوه قـرائت و دلايـل آن بـود و قـرائتـى عـليـحـده دارد كـه نزد قراء، مشهور است و در علم
تـفـسـيـر و حـديـث و فـقه و لغت و نحو امام اهل زمان خود بوده ، (139) و در (
كـتـاب ابـن داود ) مـذكور است كه او سى هزار حديث از حضرت امام جعفر صادق عليه
السـلام حـفـظ داشت و او را تصانيف بسيار است مانند ( تفسير غريب القرآن ) و (
كتاب فضايل ) و ( كتاب احوال صفّين ) و مانند آن .(140) و در (
كـتـاب خـلاصـه ) مـسـطـور اسـت كـه ابـان در مـيـان اصـحـاب مـا ثـقـه اسـت و
جـليـل القـدر و عـظـيـم المنزلة . به خدمت حضرت امام زين العابدين و امام محمدباقر و امام
جـعـفـر صـادق عـليـهـم السـلام رسـيـده و بـه التفات خاطر عاطر ايشان مشرف گرديده و
حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام به او گفته اند كه در مسجد مدينه بنشين و فتوى ده
مردمان را كه دوست مى دارم در ميان شيعه من مانند تو را ببينند.(141) و روايتى
ديـگـر آن اسـت كـه مـنـاظـره كـن بـا اهـل مـديـنه كه دوست مى دارم مانند تو كسى از روات و
رجال من باشد. ابان در حيات امام جعفر صادق عليه السلام وفات يافت و چون خبر فوت
او بـه آن حـضـرت رسـيـد رحـمـت بـر او فـرسـتـادنـد و سوگند ياد كردند كه موت ابان
دل مـرا بـه درد آورد، و وفـات او در سـنـه يـك صـد و
چهل و يك بود (142) و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام او را از وفات او
خبر داده بود.(143)
شـيخ نجاشى روايت نموده كه هرگاه ابان به مدينه مى رفت خلايق به جهت استماع حديث
و اسـتـفـاده مـسـايل به او هجوم مى كردند چنانكه غير ستون مسجد كه جهت او آن را خالى مى
گذاشتند ديگر جايى خالى نمى ماند. و همچنين روايت نموده از عبدالرحمن بن حجاج كه گفت
روزى در مـجـلس ابـان بـن تـغـلب بـودم كـه نـاگاه مردى از در درآمد از او پرسيد كه اى
ابـوسـعـيـد! مـرا خـبـر ده كـه چـند كس از صحابه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم با
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام مـتـابـعـت نـمـودنـد؟ ابـان گفت : گويا مى خواهى
فـضـل و بـزرگـى عـلى عـليـه السلام را به آنها بشناسى كه متابعت اميرالمؤ منين عليه
السـلام نـمودند از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ؟! آن مرد گفت : مقصود من
هـمـيـن اسـت ! پـس ابان گفت : واللّه كه ما فضل صحابه را نمى شناسيم الاّ به متابعت از
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام .(144)
دوم ـ اسـحـاق بـن عـمّار صيرفى كوفى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام و موسى
بن جعفر عليه السلام است
عـلمـاء رجـال در حـق او گفته اند كه او شيخ اصحاب ما است و ثقه است ، و او و برادران او
يونس و يوسف و قيس و اسماعيل بيت بزرگى از شيعه مى باشند، و پسران برادرش على
و بـشـير پسران اسماعيل از وجوه اهل حديث مى باشند و روايت است كه حضرت صادق عليه
السـلام هـرگـاه اسـحـاق و اسـمـاعـيل پسران عمّار را مى ديد مى فرمود: ( وَ قَدْ يَجْمَعُهُما
لاَقـْوامٍ ) ؛ يـعـنـى حـق تـعـالى گـاهـى دنـيـا و آخـرت را بـراى بـعـضـى جـمـع مـى
فرمايد.(145)
و روايـت است از عمار بن حيّان كه گفت : خبر دادم به حضرت صادق عليه السلام از برّ و
نـيـكـى كـردن اسـمـاعـيـل پـسـرم بـه مـن ، فـرمـود: مـن او را دوسـت مـى داشـتـم و
الحال زياد شد محبت من به او. و بالجمله ؛ علما، اسحاق بن عمار را فطحى مى دانستند به
جـهـت تصريح شيخ در ( فهرست ) و از اين جهت حديث را از جهت او موثق مى شمردند
تـا نوبت به شيخ بهائى رسيد، ايشان اسحاق بن عمار را دو نفر گرفتند يكى را امامى
گـفـتـنـد و اسـحـاق بـن عمار بن موسى را فطحى گرفتند و لهذا در سند بايد رجوع به
تـمـيـز كـنـنـد تـا مـعـلوم شـود كـه كـدام يـك مـى بـاشـنـد، و
عـمـل عـلمـا بـر هـمـين بود تا زمان علامه طباطبائى بحرالعلوم رحمه اللّه ، اين بزرگوار
قـرائنـى بـه دسـت آورد كـه اسحاق به عمار يك نفر بيشتر نيست و آن هم ثقه و امامى مذهب
اسـت ، و شـيخ ما علامه محدث نورى رضى اللّه عنه نيز همين را اختيار كرده در خاتمه (
مستدرك الوسائل ) (146) واللّه العالم .
سوم ـ بريد بن معاوية المعجلى مكنّى به ابوالقاسم
از وجـوه فقهاى اصحاب و ثقه و جليل القدر و از حواريين حضرت باقر و حضرت صادق
عـليـهـمـا السـلام مـى بـاشـد و از بـراى او مـكـانـت و
مـحـل عـظـيـم اسـت نـزد ائمـه عـليـهم السلام و از اصحاب اجماع است . حضرت صادق عليه
السلام فرمود: اوتاد زمين و اعلام دين چهار نفرند: محمّد بن مسلم و بريد بن معاويه و ليث
بن البخترى المرادى و زرارة بن اعين ؛ و هم در حديثى در حقى ايشان فرموده :
( هـؤُلا ءِ الْقـَوّامـُونَ بـِالْقـِسـْطِ، هـؤُلا ءِ الْقـَوّامـُونَ بـِالصِّدْقِ، وَ هـؤُلا ءِ السـّابـِقـُونَ
السّابِقُونَ اُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ. ) (147)
و هـم فـرمـوده بـشـارت دهيد مخبتين را به بهشت و اين چهار را اسم برده سپس فرموده اين
چـهـار كـس نـجـبـاءاند، امناء الهى اند در حلال و حرام خدا، اگر ايشان نبودند منقطع مى شد
آثـار نبودت و مندرس مى گشت .(148) وفاتش در سنه صد و پنجاه واقع شد
رحـمـه اللّه ، و پسرش قاسم بن بريد نيز ثقه و از روات اصحاب حضرت صادق عليه
السلام است .(149)
چهارم ـ ابوحمزة ثمالى نام شريفش ثابت بن دينار است
ثـقـه و جـليـل القـدر و از زهـاد و مـشـايـخ كـوفـه اسـت . از
فضل بن شاذان روايت است كه گفت شنيدم از ثقه اى كه گفت شنيدم از حضرت رضا عليه
السـلام كه فرمود: ابوحمزه ثمالى در زمان خود مانند سلمان فارسى بود در زمان خود و
اين به آن جهت است كه خدمت كرده به چهار نفر از ما: على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر
بن محمّد و مقدارى از زمان حضرت موسى بن جعفر عليهم السلام .(150)
و روايـت شـده كه وقتى حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ابوحمزه را طلبيد چون وارد
شـد حـضـرت بـه او فـرمـود: ( انّى لاستريح اذا رايتك ) ؛ من استراحت و آسايش مى
يابم وقتى كه تو را مى بينم .(151) و روايت شده كه ابوحمزه دختركى داشت
بـر زمـين افتاد و دستش شكست ، نشان شكسته بند داد، گفت : استخوانش شكسته بايد او را
جبيره كرد، ابوحمزه به حال آن دختر رقت كرد و گريست و دعا كرد، شكسته بند خواست كه
دست او را به جبيره بندد ديد آثارى از شكستگى ندارد، به دست ديگرش نظر كرد ديد آن
هـم عـيـبـى نـدارد! گـفـت : ايـن دخـتر عيبى ندارد!(152) وفات او در سنه صد و
پـنـجاه واقع شده . و در ايام ناخوشى او ابوبصير به خدمت حضرت صادق عليه السلام
رسـيـد حـضـرت احوال ابوحمزه را پرسيد، ابوبصير گفت : ناخوش بود، فرمود: هرگاه
بـرگشت به نزد او از جانب من او را سلام برسان و او را بگو كه فلان ماه در فلان روز
وفات خواهى كرد، گفتم : فدايت شوم به خدا ما با او انس داشتيم و او از شيعيان شما است
. فـرمـود: راسـت گـفـتى ما عِنْدَنا خَيْرٌ لَكُمْ؛ آنچه نزد ما براى شما است بهتر است براى
شـمـا، گـفتم : شيعه شما با شما است ؟ فرمود: هرگاه از خدا بترسد و مراقب پيغمبر خود
باشد و از گناهان ، خود را نگاه دارد با ما خواهد بو در درجات ما الخ .(153)
سـيـد عـبـدالكـريـم بـن طـاوس در ( فرحة الغرىّ ) روايت كرده كه حضرت امام زين
العـابـديـن عـليـه السـلام وارد كـوفه شد و داخل شد در مسجد آن و در مسجد بود ابوحمزه
ثـمـالى كـه از زاهـديـن اهـل كوفه و مشايخ آنجا بود. پس حضرت دو ركعت نماز گذاشت ،
ابـوحـمـزه گـفت : نشنيدم لهجه پاكيزه تر از او، نزديكش رفتم تا بشنوم چه مى گويد،
شـنـيـدم مـى گـويـد: ( اِلهى اِْن كانَ قَدْ عَصَيْتُكَ فَاِنّى قَدْ اَطَعْتُكَ فى اَحَبِّ اَلاَشْياءِ
اِلَيْكَ. )
و ايـن دعـايى است معروف آنگاه برخاست و رفت . ابوحمزه گفت كه من عقب او رفتم تا مناخ
كـوفـه و آن مـكانى بود كه شتران را در آنجا مى خوابانيدند، ديدم در آنجا غلامس سياهى
اسـت و بـا او است شتر گزيده و ناقه اى . گفتم : به او: اى سياه ! اين مرد كيست ؟ گفت :
( اَوْ يـَخـْفـِى عـَلَيـْك شـَمـائِلُهُ عـ( ؛ از سيما و شمايلش او را نشناختى ! او على بن
الحـسـيـن عـليـه السـلام اسـت ! ابـوحمزه گفت : پس خود را انداختم روى قدمهاى آن حضرت
بـوسـيـدم آن را كـه آن جـنـاب نـگـذاشـت و با دست خود سر مرا بلند كرد و فرمود: مكن اى
ابـوحـمـزه ! سـجـود نـشـايـد مـگـر بـراى خـداونـد عـز و
جـل ، گـفـتـم : يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ! براى چه به اينجا آمديد؟
فـرمـود: از بـراى آنچه كه ديدى يعنى نماز در مسجد كوفه ، و اگر مردم بدانند كه چه
فـضـيـلتـى اسـت در آن ، بيايند به سوى آن اگرچه به روش كودكان خود را زمين كشند،
يعن يبايند هرچند در نهايت سختى باشد راه رفتن براى ايشان مانند اطفالى كه راه نيفتاده
انـد نـشـسته حركت مى نمايند، پس فرمود: آيا ميل دارى كه زيارت كنى با من قبر جدم على
بـن ابـى طـالب عـليـه السلام را؟ گفتم : بلى ! پس حركت فرمود و من در سايه ناقه او
بـودم و حـديـث مـى كرد مرا تا رسيديم به غريّين و آن بقعه اى بود سفيد كه نور آن مى
درخـشيد، پس از شتر خويش پياده شد و دو طرف روى خود را بر آن زمين گذاشت و فرمود:
اى ابـوحـمـزه ! ايـن قـبـر جـدّ مـن على بن ابى طالب عليه السلام است پس زيارت كرد آن
حـضـرت را بـه زيـاراتـى كـه اول آن ( اَلسَّلامُ عـَلَى اَسـْمِ اللّهِ الرَّضِىِّ وَ نُورِ وَجْهِهِ
الْمـُضـيـى ء ) اسـت . پـس وداع كـرد بـا آن قـبـر مـطـهـر و رفت به سوى مدينه و من
برگشتم به سوى كوفه .(154)
مـؤ لف گـويـد: كـه گـذشـت در ذكر وفات حضرت صادق عليه السلام كه ابوحمزه به
زيـارت قـبـر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السلام مشرف مى گشته و نزديك آن تربت مقدس مى
نشسته و فقهاى شيعه خدمتش جمع مى گشتند و از جنابش اخذ حديث و علم مى نمودند.
پنجم ـ حريز بن عبداللّه سجستانى
از مـعـروفـتـريـن اصـحـاب حـضـرت صادق عليه السلام است و كتبى در عبادات نوشته از
جمهل ( كتاب صلوة ) است كه مرجع اصحاب و معتمد عليه و مشهور بوده . و در روايت
مـعروفه حمّاد است كه به حضرت صادق عليه السلام گفت : ( اَنَا اَحْفَطُ كِتابَ حَريزٍ
فِى الصَّلوةِ. ) (155)
و بـالجمله ؛ او از اهل كوفه است لكن به جهت تجارت ، مسافرت به سجستان مى كرد به
( سـجـستانى ) مشهور شد و در زمان حضرت صادق عليه السلام شمشير كشيد به
جـهـت قـتـال خـوارج سـجـسـتـان .(156) و روايت شده كه حضرت او را جدا كرد و
مـحـجـوب كـرد از خـودش و او هـمـان اسـت كـه يـونـس بـن عـبـدالرحـمـن فـقـه بـسـيـار از او
نقل كرده .(157)
ششم ـ حمران بن اعين شيبانى
بـرادر زراره اسـت كـه از حـواريـيـن حضرت امام محمدباقر عليه السلام و امام جعفر صادق
عـليـه السـلام بـه شـمـار رفـتـه و حضرت باقر عليه السلام به او فرموده كه تو از
شيعه مايى در دنيا و آخرت . (158)
و حـضـرت صـادق عـليه السلام بعد از موت او فرموده : ماتَ وَاللّهِ مُؤ مِنا؛ به خدا قسم !
بـه حالت ايمان از دنيا رفت .(159) و وقتى به حضرت صادق عليه السلام
عرض كرد: ما شيعيان چه مقدار كم مى باشيم ( لَوِاجْتَمَعْنا عَلى شاةٍ ما اَفَنَيْناهاَ، )
فـرمـود: مى خواهيد من عجيبتر از اين شما را خبر دهم ؟ گفتم : بلى ، فرمود: مهاجر و انصار
رفتند و اشاره به دست خود فرمود مگر سه نفر، و مراد آن حضرت از اين سه نفر: سلمان
، ابوذر، مقداد است ، چنانچه در روايت باقرى است :
( اِرتـَدَّ النـّاسُ اِلاّ ثـَلثـَةٌ: سـَلْمـانُ وَ اَبـُوذَرٍ وَ الْمـِقـدادُ،
قـال الرّاوى فـَقـُلْتُ: عـَمّارُ! ) قالَ عليه السلام : ( كانَ حاصَ حَيْصَةً ثُمَّ رَجَعَ ثُمَّ
) قال عليه السلام : ( اَنْ اَرَدْتَ الَّذى لَمْ يَشُكَّ وَ لَمْ يَدْخُلْهُ شَى ءٌ فَالْمِقْدادُ. )
(160)
و وارد شـده كـه وقـتـى زراره در ايـام جـوانـى كه هنوز مو بر صورتش نروييده بود به
حـجـاز رفـت و در مـنـى خـيـمـه حـضـرت بـاقـر عـليـه السـلام را يـافـت بـه آن خـيـمـه
داخـل شـد، گـفـت چـون داخـل شـدم ديـدم جـماعتى دور خيمه نشسته اند و صدر مجلس را خالى
گـذاشـتـهاند و كسى در آنجا نيست و مردى هم در گوشه اى نشسته حجامت مى كند، با خودم
گـفـتـم كه بايد حضرت باقر عليه السلام همين شخص باشد، به جانب آن جناب رفتم و
سـلام كـردم و جواب فرمود، مقابل رويش نشست و حجّام هم پشت سرش بود، فرمود: از اولاد
اعـيـن مـى بـاشـى ؟ گفتم : بلى ، من زراره پسر اعين مى باشم ، فرمود: تو را به شباهت
شناختم پس فرمود: آيا حمران به حج آمده ؟ گفتم : هرگز، هرگاه او را ملاقات كنى سلام
مـرا بـه او بـرسـان و بگو به چه جهت حكم بن عتيبه را از جانب من حديث كردى كه ( اِنَّ
الاَوْصـيـاءَ مـُحـَدِّثـُونَ حـَكـَم ) و اشـبـاه او را بـه
مثل اين حديث خبر مده ، زراره گفت حمد كردم خدا را و ثنا گفتم او را الخ .(161)
و در روايـت ديـگـر اسـت كـه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام
احـوال حـمـران را از بـكـيـر بـن اعـيـن پـرسـيـد، بـكـيـر گـفـت كـه
امـسـال حـج نـيـامـده بـا آنكه شوق شديدى داشت كه خدمت شما برسد و لكن سلام بر شما
رسـانـيـده ، حـضـرت فـرمـود: بـر تـو و بـر او سـلام بـاد! حـمـران مـؤ مـن اسـت از
اهـل جـنـت كـه مـرتـاب نخواهد شد هرگز نه به خدا نه به خدا، خبر مده او را.(162)
و روايت شده كه اسمش در كتاب اصحاب يمين است .
و روايـت شـده كـه مـوالى حـضرت صادق عليه السلام نزد آن حضرت مناظره مى نمودند و
حـمـران سـاكت بود حضرت فرمود به او كه اى حمران ! چرا تو ساكتى تكلم نمى كنى ؟
گـفـت : اى آقـاى مـن ! مـن قـسـم خـورده ام كه تلكم نكنم در مجلسى كه شما در آنجا باشيد،
فـرمـود: مـن اذن دادم تو را در كلام ، تكلم كن .(163) و يونس بن يعقوب گفته
كـه حـمـران علم كلام را نيكو مى دانست . و حضرت صادق عليه السلام آن مرد شامى را كه
به جهت مناظره آمده بود حواله داد به حمران ، آن مرد شامى گفت : من به جهت مناظره با تو
آمـده ام نـه حمران ، فرمود: اگر غلبه كردى به حمران بر من غلبه كرده اى ، پس آن مرد
سـؤ ال كـرد و حـمـران جـواب داد چـنـدانـكـه آن مـرد خـسـتـه و
مـلول شـد، حـضـرت بـه وى فـرمود: اى شامى ! حمران را چگونه ديدى ؟ گفت : حاذق است
(164) ، از هرچه سؤ ال كردم از او، مرا جواب داد. (165) و بالجمله
؛ روايات در مدح او بسيار است .
و حـسن بن على بن يقطين از مشايخ خود روايت كرده كه حمران و زراره و عبدالملك و بكير و
عبدالرحمان اولاد اعين ، تمامى مستقيم بودند و چهار نفر ايشان در زمان حضرت صادق عليه
السـلام وفـات كـردند و از اصحاب حضرت صادق عليه السلام بودند، و زراره تا زمان
حـضـرت كـاظـم عـليـه السـلام بـود و مـلاقات كرد آنچه ملاقات كرد.(166) و
گـفـتـه شـده كـه حـمـران از تـابـعـيـن مـحـسـوب مـى شـود بـه جـهـت آنـكـه او از
ابـوالطـفـيـل عـامـر بـن واصـله روايـت مـى كـنـد و او آخـر كـسـى اسـت از اصـحـاب حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم كه وفات كرده .(167)
مـؤ لف گـويـد: كـه حـمـران از عـبـيـداللّه بـن عـمـر كـه
اهل سنت او را از اصحاب شمرده اند نيز روايت كرده .
شـيـخ طـبـرسـى در ( مـجـمـع البـيـان ) در سـوره
مزمّل بعد از اين آيه شريفه ( اِنَّ لَدَيْنا اَنْكالا وَ حَجيمَا وَ طَعامَا ذا غُصَّةٍ ) ، فرموده :
و روايـت شـده از حـمـران بـن اعـيـن از عـبـيـداللّه بـن عـمـر كـه حـضـرت
رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم شنيد كه شخصى اين آيات را قرائت كرد، حضرت از
شـنيدن آن غش كرد.(168) و روايت است كه حمران هرگاه با اصحاب مى نشست
پـيـوسـتـه بـا ايـشـان از آل مـحـمـّد عليهم السلام روايت مى كرد، پس هرگاه ايشان از غير
آل مـحـمـّد چـيـزى مـى گـفـتـنـد ايـشـان را رد مـى كـرد بـه هـمـان حـديـث از
اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام تـا سـه دفـعـه چـنـيـن مـى كـرد اگـر بـه هـمـان
حال باقى مى ماندند بر مى خاست و مى رفت . (169)
مـؤ لف گـويـد: كـه قـريـب بـه هـمـيـن از سـيـد حـمـيـرى
نـقـل شـده از بـعـضـى از اهـل فـضـل كـه گـفـت : در نـزد ابـوعـمـرو عـلاء نشسته بوديم و
مـشـغـول مـذاكـره بـوديـم كـه سـيـد حـمـيـر وارد شـد و نـشـسـت و مـا
مـشـغـول شـديـم بـه ذكـر زرع و نـخل يك ساعتى ، سيد برخاست ما گفتيم : اى ابوهاشم !
براى چه برخاستى ؟ گفت :
اِنّى لاَكْرَهُ اَنْ اُطيلَ بِمَجْلِسٍ
|
لاذِكْرَ فيهِ لا لِ مُحَمّدٍ
|
لا ذِكْرَ فِيهِ لاَحْمَدَ وَ وَصِيِّهِ
|
وَ بَنيِه ذلِكَ مَجْلِسٌ قَصْفٌ رَدٍ
|
اِنَّ الَّذى يَنْساهُمُ فى مَجْلِسٍ
|
حَتّى يُفارِقَهُ لِغَيْرُ مُسَدَّدٍ(170)
|
و پـسـران حـمـران و حـمـزه و مـحـمـّد و عـقـبـه تـمـامـى از
اهل حديث اند.
هفتم ـ زرارة بن اعين شيبانى است
كـه جـلالت شـاءن و عظمت قدرش زياده از آن است كه ذكر شود، جمع شده بود در او جميع
خـصـال خـيـر از عـلم و فـضل و فقاهت و ديانت و وثاقت ، از حواريين صادقين عليهما السلام
اسـت و او هـمـان اسـت كـه يـونـس بـن عـمـار حـديـثـى از او
نـقـل كـرده بـراى حـضـرت صادق عليه السلام در باب ارث كه او از حضرت باقر عليه
السلام نقل كرده بود. حضرت صادق عليه السلام فرمود آنچه را كه زراره روايت كرده از
ابوجعفر عليه السلام ، پس جايز نيست كه ما رد كنيم .(171) و روايت شده كه
آن حـضـرت بـه فـيـض بن مختار فرموده كه هر وقت خواستى حديث ما را پس اخذ كن از اين
شخص نشسته و اشاره فرمود به زراره .(172)
و نـيـز از آن حضرت مروى است كه درباره زراره فرمود: ( لَوْلا زُرارَةُ لَقُلْتُ اِنَّ اَحاديثَ
اَبى سَتَذْهَبُ. ) (173)
و گذشت در بريد كه زراره يكى از اوتاد زمين و اعلام دين است .
و هم روايت است كه وقتى حضرت صادق عليه السام به او فرمود اى زراره ! اسم تو در
نـامـهـاى اهـل بهشت بى الف است ، گفت : بلى فدايت شوم اسم من عبدربّه است و لكن ملقّب
شـدم بـه زراره ، و از او نقل شده كه مى گفته : به هر حرف كه از امام جعفر صادق عليه
السلام مى شنوم ايمان من زياده مى شود.(174)
و از ابـن ابـى عـمـيـر كـه از بـزرگـان فـضـلاء شـيـعـه اسـت
نقل است كه وقتى به جميل بن درّاج كه از اعاظم فقها و محدثين اين طايفه است گفت كه چه
نيكو است محضر تو و چه زينت دارد مجلس افاده تو، گفت : بلى ، لكن به خدا سوگند كه
نـبـوديـم مـا در نـزديـك زراره مـگـر بـه مـنـزله اطـفـال مـكـتـبـى كـه در نـزد مـعـلم خـود
بـاشند.(175) و ابوغالب زرارى در رساله اى كه به جهت فرزند فرزندش
مـحـمـّد بـن عـبـداللّه نـوشـتـه ، فرموده : روايت شده كه زراره مردى وسيم و جسيم و ابيض
اللّون بـوده و هـنـگامى كه به نماز جمعه مى رفت بر سرش برنسى بود و در پيشانيش
اثـر سـجـده بـود و بر دست خود عصايى داشت ، مردم احتشام او را به پا مى داشتند و صف
مـى زدنـد و نـظـر بـه حـسـن و هـيـئت و جـمـال او مـى نـمـودنـد و در
جـدل و مـخـاصـمـت در كلام امتيازى تمام داشت و هيچ كس را قدرت آن نبود كه در مناظره او را
مغلوب سازد الاّ آنكه كثرت عبادت او را از كلام واداشته بود و متكلمين شيعه در سلك تلاميذ
او بـودنـد، هـفـتـاد سـال عـمـر كـرد، و از بـراى آل اعـيـن
فـضـايـل بـسـيـارى اسـت و آنـچـه در حـق ايـشـان روايت شده زياده از آن است كه براى تو
بنويسم . الخ انتهى .(176)
مـؤ لف گـويد: كه وفات زراره بعد از وفات حضرت صادق عليه السلام واقع شد به
فـاصـله دو مـاه يـا كـمـتر، و زراره در وقت وفات آن حضرت مريض بود و به همان مرض
رحلت كرد رحمه اللّه .
و بـدان كـه بـيـت اعـيـن از بـيـوت شـريـفـه اسـت و غـالب ايـشـان
اهـل حـديـث و فـقـه و كـلام بـوده انـد و اصـول تـصـانـيـف و روايـات بـسـيـار از ايـشـان
نقل شده است و زراره را چند تن اولاد بود از جمله رومى و عبداللّه مى باشند كه هر دو تن از
ثـقات روات اند، و ديگر حسن و حسين است كه حضرت صادق عليه السلام در حق ايشان دعا
كرده و فرموده :
( اَحـاطـَهـُمَا اللّهُ وَ كَلاهُما وَ رَعاهُماَ وَ حَفِظَهُما بِصَلاحِ اَبيهِما كَما حَفِظَ الْغُلامَيْنِ. )
(177)
و بـرادران زراره ، حـمـران و بـكـيـر و عـبدالرحمن و عبدالملك تمامى از اجلاء مى باشند اما
حمران كه گذشت حالش و بكير همان است كه حضرت صادق عليه السلام او را ياد كرده و
فـرمـوده : ( رَحـِمَ اللّهُ بـُكـَيْرا وَ قَدْ فَعَلَ ) و نيز روايت شده كه بعد از فوت او
حضرت فرموده : ( وَاللّهُ لَقَدْ اَنْزَلَهُ اللّهُ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ اَميرِالمُؤ مِنينَ ـ صلواتُ اللّهِ وَ
سَلامُهُ عَلَيْهِما ) (178)
و اولاد و احفاد او اهل حديث اند، و از براى آن جناب در بيرون شهر دامغان بقعه و مزارى است
مـعـروف و عبدالرحمن بن اعين همان است كه مشايخ شهادت بر استقامت او داده اند، و عبدالملك
بـن اعـيـن هـمـان اسـت كـه حضرت صادق عليه السلام بر او ترحم فرموده و قبر او را در
مـديـنـه بـا اصـحـاب خـود زيـارت كـرده و عـارف به نجوم بوده و فرزندش ضريس بن
عبدالملك از ثقات روات است .(179)
هـشـتـم ـ صـفـوان بـن مـهران جمال اسدى كوفى است كه مكنّى به ابومحمّد و بسيار ثقه و
جليل القدر است
روايـت كـرده از حـضـرت صـادق عـليه السلام و عرضه كرده ايمان و اعتقاد خود را درباره
ائمه عليهم السلام به آن حضرت ، حضرت به او فرموده : رحمك اللّه .(180)
و او هـمـان اسـت كـه شـتـران خـود را به هارون رشيد كرايه داد به جهت سفر حج چون خدمت
حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر عليه السلام رسيد آن جناب فرمود: اى صفوان ! هر چيز ازتو
نـيـكـو و جـميل است مگر يك چيز از تو و آن كرايه دادن شتر است به اين مرد يعنى هارون ،
عـرض كـرد كـه مـن بـه جهت سفر معصيت و لهو و لعب كرايه ندادم و لكن كرايه دادم براى
طـريـق مـكـه و خـودم هـم در كار نيستم بلكه امر دست غلامان من است ، فرمايد: آيا كرايه از
ايـشـان طلب ندارى ؟ گويد: چرا، فرمايد: آيا دوست ندارى بقاى ايشان را تا كرايه تو
به تو برسد؟ گويد: بلى ، فرمايد: كسى كه دوست داشته باشد بقاء ايشان را پس او
از ايـشـان است و كسى كه از ايشان باشد با ايشان وارد آتش شود، صفوان رفت و شتران
خـود را بـالتـمـام فـروخت ، هارون چون مطلب را فهميد به وى گفت : به خدا قسم ! اگر
نبود حسن صحبت تو، هر آينه تو را مى كشتم .(181) و اين صفوان زيارت روز
اربعين امام حسين عليه السلام ، را از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده (182)
و زيارت وارث (183) و دعاى معروف به ( علقمه ) را كه بعد از
زيارت عاشورا مى خوانند نيز از آن حضرت نقل كرده (184) و اين صفوان مكرر
حضرت صادق عليه السلام را از مدينه به كوفه آورده و با آن جناب به زيارت تربت
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام نـائل گـشـته و بر قبر آن جناب خوب مطلع بوده
.(185)
و از ( كـامـل الزّيـارة ) مـروى اسـت كـه مـدت بـيـسـت
سـال بـه زيـارت آن تـربيت مطهره مى رفت و نماز خود را در نزد آن حضرت به جاى مى
آورد.(186) و او جـد ثـقـه جـليـل و فـقـيـه
نـبـيـل شـيـخ طـايـفـه اماميه ابوعبداللّه صفوانى است كه در محضر سيف الدوله حمدانى با
قاضى موصل در امامت مباهله كرد چون قاضى از مجلس برخاست تب كرد و دستش كه در مباهله
كشيده بود سياه گشت و ورم كرد و روز ديگر هلاك شد.(187)
نهم ـ عبداللّه بن ابى يعفور است
كـه ثـقـه و بـسيار جليل القدر است در اصحاب ائمه و از حواريين صادقين عليهما السلام
بـه شـمـار مـى رفـت و بـسـيـار مـحبوب حضرت صادق عليه السلام بوده و حضرت از او
رضـايـت داشـتـه ، چـون در مـقـام اطـاعـت و امـتـثـال امـر آن جـنـاب و
قـبـول قـول آن حـضـرت خـيلى ثابت قدم بوده چنانكه روايت است كه وقتى به آن حضرت
عرض كرد به خدا سوگند! اگر شما انارى را دو نصف كنى و بگويى كه اين نصف حرام
اسـت و ايـن نـصـف حـلال ، مـن شـهـادت مـى دهـم آنـچـه را كـه گـفـتـى
حلال ، حلال است و آنچه را كه گفتى حرام ، حرام است ! حضرت دو مرتبه فرمود: خدا رحمت
كند تو را.(188)
و روايـت اسـت كـه آن حـضـرت فـرمـود: مـن نـيـافـتـم احـدى را كـه
قبول كند وصيت مرا و اطاعت كند امر مرا مگر عبداللّه بن ابى يعفور.(189) و او
همان است كه دين خود را بر حضرت صادق عليه السلام عرضه كرده .(190)
و همان كس است آن حضرت بر او سلام فرستاده و وصيت كرده او را به صدق حديث و اداى
امانت .(191)
و بـالجـمـله ؛ در ايـام حـضـرت صـادق عـليـه السـلام ، در
سـال طـاعـون وفـات كـرد و بـعـد از فـوت او حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـراى
مفضل بن عمر مرقومه اى نوشته كه تمام آن ثناء و ترضيه است بر ابن ابى يعفور به
كـلمـاتـى كـه دلالت دارد بـر جـلالت شـاءن او بـه مـرتـبـه اى كـه
عقل حيرت مى كند، از جمله آن كلمات شريفه اين است :
( وَ قـُبـِضَ صـَلَواتِ اللّهِ عَلى رُوحِهِ مَحْمُودَ الاَثَرِ مَشْكُورَ السَّعْىِ مَغْفُورا لَهُ مَرْحُوما
بـِرضـَى اللّهِ وَ رَسـُولِهِ وَ اِمـامـِهِ عَنْهُ فُبِولادَتى مِنْ رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و
سلم ماكا نَ فِى عَصِرِنا اَحَدٌ اَطْوَعَ للّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لاِمامِهِ مِنْهُ فَماَ زالَ كَذلِكَ حَتّى قَبْضَهُ
اللّهُ اِلَيْهِ بِرَحْمَتِهِ وَ صَيِّرَهُ اِلى جَنَّتِهِ الخ . ) (192)
دهم و يازدهم ـ عمران بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى و برادرش عيسى بن عبداللّه است
كه هر دو از اجلاء اهل قم و از دوستان حضرت صادق عليه السلام و از محبوبين آن حضرت
بـوده انـد و حـضـرت ، ايـشان را خيلى دوست مى داشت ، و هر وقت بر آن حضرت به مدينه
وارد مى شدند از ايشان تفقد مى فرموده و احوال
اهل بيت و اقوام و خويشان و بستگان آنها را مى پرسيده ، و وقتى عمران بر حضرت صادق
عـليـه السـلام وارد شـد آن جـنـاب از او احـوال پـرسـى فـرمود و با او نيكويى و بشاشت
فـرمـود چون برخاست برود ( حمّادناب ) از آن حضرت پرسيد كه كيست اين شخص
كـه ايـن نـحـو بـا او نـيـكـويـى كـرديـد؟ فـرمـود: ايـن از
اهـل بيت نجباء است ، يعنى از اهل قم كه اراده نمى كند ايشان را جبّارى از جبابره مگر آن كه
خدا او را در هم مى شكند.(193)
و روايـت شـده كـه وقـتـى آن حـضـرت مـيـان ديـدگـان عـيسى را بوسيد و فرمود: تو از ما
اهـل بـيـت مـى بـاشـى .(194) و ايـن عـمـران هـمان است كه حضرت صادق عليه
السلام از او خواسته بود كه چند خيمه براى آن حضرت درست كند، او درست كرد و آورد در
مـنى براى آن جناب نصب نمود، يك خيمه زنانه و يك خيمه مردانه و يك خيمه براى قضاى
حاجت ، چون حضرت صادق عليه السلام با اهل بيت خود وارد شد، پرسيد اين خيمه ها چيست
؟ گـفـتـنـد: عـمـران بـن عـبـداللّه قـمـى بـراى شـمـا درسـت كـرده ، حـضـرت در آنـجـا
نازل شد و عمران را طلبيد و فرمود: اين خيمه ها به چند از كار درآمده ؟ گفت : فدايت شوم
كرباسهاى آن از صنعت خودم است و من اينها را براى شما به دست خود درست كرده ام و به
رسـم هـديـه بـراى آن حـضـرت آورده ام و دوسـت دارم فـدايـت شـوم
قـبـول فـرمـايـيـد و من آن مالى را كه فرستاده بوديد براى اين كار رد كردم پس حضرت
دسـت او را گـرفـت و فـرمـود: سـؤ ال [ درخواست ] مى كنم از خدا كه صلوات بفرستد بر
مـحـمـّد و آل مـحـمّد و آنكه تو را و عترت تو را در سايه رحمت خود درآورد روزى كه سايه
نباشد جز سايه او.(195) و پسر عمران ( مرزبان ) از راويان اصحاب
ابـوالحـسـن الرضا عليه السلام و صاحب كتاب است وقتى خدمت آن جناب عرض مى كند كه
سـؤ ال مـى كـنـم شـمـا را از اهم امور نزد من آيا من از شيعه شما مى باشم ؟ فرمود: بلى ،
گفت : اسم من مكتوب است نزد شما؟ فرمود: بلى .(196)
دوازدهم ـ فضيل بن يسار البصرى ابوالقاسم
ثقه جليل القدر از روات و فقهاء اصحاب صادقين عليهما السلام و از اصحاب اجماع است
، يـعنى از كسانى كه اجماع كرده اند اصحاب ما بر تصديق او و اقرار كرده اند به فقه
او. و روايـت اسـت كـه حـضـرت صـادق عليه السلام هرگاه او را مى ديد كه رو مى كند مى
فـرمـود: ( بـَشِّرِ الْمـُخـْبـِتـيـنَ ) هركه دوست دارد كه نظر كند به سوى مردى از
اهـل بـهـشـت پـس نـظـر كـنـد بـه سـوى ايـن مـرد.(197) و مـى فـرمـود كـه
فـضـيـل از اصـحـاب پـدر مـن اسـت و من دوست مى دارم كه آدمى دوست بدارد اصحاب پدرش
را.(198) و در زمان حضرت صادق عليه السلام وفات كرد و آن كسى كه او را
غـسـل داده بـود بـراى آن حـضـرت نـقـل كـرده كـه در وقـت
غـسـل فـضـيـل دسـتـش سـبـقـت مـى كـرد بـر عـورتـش حـضـرت فـرمـود: خـدا رحـمـت كـنـد
فضيل را او از ما اهل بيت بود.(199)
( وَ رُوِىَ عَنِ الفُضَيْلِ قالَ: قُلْتُ لاَبى عَبْدِاللّهِ عليه السلام ما يَمْنَعْنى مِنْ لِقائِكَ
اِلاّ اءَنـّى مـا اَدْرى مـا يـُوافـِقـُكَ مـِنْ ذلِكَ؟ قـالَ فـَقـالَ عـليه السلام : ذلِكَ خَيْرٌ لَكَ. )
(200)
و پسران فضيل : قاسم و علاء و نواده او محمّد بن قاسم جميعا از اجلاء و ثقات اصحاب مى
باشند ـ رضوان اللّه عليهم اجمعين ـ.
|