next page

fehrest page

back page

پس من روزى ايستاده بودم كه فضل بن ربيع درآمد وگفت : يا اميرالمؤ منين ! بر در، كسى ايـسـتـاده است واظهار مى دارد كه اوموسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابـى طـالب اسـت ، پـدرم روبـه مـا كـرد ومن وامين ومؤ تمن وساير سرهنگان بالاى سرش ايـسـتـاده بـوديـم وگفت : خود را محافظت كنيد، يعنى حركت نالايق نكنيد. پس گفتن اذن دهيد اورا فـرمـود نـيـايـد مـگـر بـر بـسـاط مـن ،ومـا در ايـن حـال بـوديم كه داخل شد پيرمردى كه از كثرت بيدارى شب وعبادت زرد رنگ ، گران جسم وآماسيده روى بود وعبادت اورا گداخته بود، همچومشك كهنه شده و سجود، روى وبينى اورا خـراش وزخـم كرده بود وچون رشيد را بديد خود را از حمارى كه بر آن سوار بود فرود افكند، رشيد بانگ زد. لاواللّه ! فرمود: ميا مگر بر بساط من پس دربانان اورا پياده شدن مانع گشتند، ما همه به نظر اجلال واعظام در اونظر مى كرديم واوهمچنان بر حمار سواره بـيـامـد تا نزد بساط وسرهنگان همه گرد اودرآمده بودند پس فرود آمد، ورشيد برخاست وتـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود ورويش ودوچشمش ببوسيد ودستش بگرفت واورا به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود، اورا تا نشانيد وبا اوسخن مى كرد وروى به اوداشت از اواحـوال مـى پـرسـيـد، پـس گـفـت : يـا ابـاالحـسـن ! عـيـال تـوچـنـد مـى شـود؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه ، اكثرشان موالى وخادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، اين قدر پسر واين قـدر دخـتـر، گـفـت : چرا دختران را با بنى اعمام واكفاء ايشان تزويج نمى كنى ؟ فرمود: دسـتـرسـى آن قـدر نـيـسـت ، گـفـت : مـلك ومـزرعـه تـوچـون اسـت ؟ فـرمـود: گـاه حـاصل مى دهد وگاه نمى دهد، گفت : هيچ قرض دارى ؟ فرمود: آرى ، گفت : چندى مى شود؟ فـرمـود: ده هـزار ديـنـار تـخـمـيـنـا مـى شـود. گـفـت : يـابـن عـم ! مـن مـى دهـم تورا آن قدر مال كه پسران را كدخدا [داماد] كنى ودختران را عروس كنى ومزرعه را تعمير كنى ، حضرت دعا كرد اورا وترغيب فرمود اورا بر اين كار.
آنـگـاه فـرمـود: اى امـيـر! خـداى ـ عـز وجـل ـ واجب كرده است بر واليان عهد خود، يعنى ملوك وسلاطين كه فقيران امت را از خاك بردارند واز جانب ارباب ويان وامهاى ايشان را بگذارند وصـاحـب عـيـالان را دسـتـگـيرى كنند وبرهنه را بپوشانند، و به اعانى يعنى اسيران محنت وتـنـگـدسـتـى ، مـحـبـت ونـيـكـى كـنـند وتواولى از آنان كه اين كار كنند، گفت : مى كنم يا اباالحسن ، بعد از آن برخاست ورشيد با اوبرخاست و دوچشمش ورويش ببوسيد، پس روى به من وامين ومؤ تمن كرد وگفت : يا عبداللّه ويا محمّد ويا ابراهيم ! برويد همراه عموى خود وسـيـد خـود وركـاب اورا بگيريد و اورا سوار كنيد وجامه هايش را درست كنيد وتا منيز اورا مـشـايـعـت نماييد. پس ما چنان كرديم كه پدر گفته بود، ودر راه كه در مشايعت اوبوديم ، حضرت ابوالحسن عليه السلام پنهان روى به من كرد ومرا به خلافت بشارت داد وگفت : چـون مالك اين امر شوى با والد من نيكويى كن ، پس بازگشتيم ومن از فرزندان يگر بر پـدر جـراءت بـيشتر داشتم چون مجلس خالى شد با اوگفتم : يا اميرالمؤ منين ! اين مردكى بـود كـه تـواورا تـعـظـيـم وتـكـريـم نـمـودى وبـراى اواز مـجـلس خـود بـرخـاسـتـى واستقبال نمودى وبر صدر مجلس نشاندى واز اوفروتر نشستى ، بعد از آن ما را فرمودى تـا ركـاب اوگـرفـتـيـم ؟ گـفت : اين امام مردمان وحجت خدا است بر خلق وخليفه او است ميان بـنـدگـان . گـفـتـم : يـا امـيرالمؤ منين ! نه آن است اين صفتها كه گفتى همه از ان تست در تـواسـت ، گـفت : من امام جماعتم در ظاهر به قهر وغلبه وموسى بن جعفر عليه السلام امام حـق اسـت واللّه ! اى پـسـرك مـن كـه اوسـزاوارتـر اسـت بـه مـقـام رسـول خـدا صلى اللّه عليه وآله وسلم از من واز همه خلق وبه خدا كه اگر تودر اين امر، يـعـنـى دولت وخـلافـت با من منازعت كنى سرت كه دوچشمت در اوست بردارم ؛ زيرا كه ملك عـقـيـم اسـت ، وچـون خـواست از مدينه به جانب مكه رحلت كند فرمود تا كيسه سياهى در آن دويـسـت ديـنـار كـردنـد وروى بـه ( فضل ) كرد وگفت : اين را نزد موسى بن جعفر عـليـه السـلام بـبر وبگواميرالمؤ منين مى گويد ما در اين وقت دست تنگ بوديم وخواهد آمد عـطـاى مـا بـه تـوبـعـد از ايـن ، مـن بـرخـاسـتـم وپـيـش ‍ رفـتـم گـفتم : يا اميرالمؤ منين ! تـوپـسـرهـاى مـهـاجـران وانـصـار وسـايـر قـريـش وبنى هاشم را وآنانكه نمى دانى حسب ونـسبشان را پنج هزار دينار ومادون آن را مى دهى و موسى بن جفعر عليه السلام را دويست ديـنـار مـى دهـى كـه كـمـر وخـسـيـس تـر عـطـاى تـو اسـت كـه كـه بـا مـردمـان مـى كـنـى وحـال آنـكـه اورا آن اكـرام واجـلال واعـظام نمودى ؟ گفت :: اسكت لاامّ لك ! خاموش باش مادر مبادا تورا كه اگر من مال بسيار عطا كنم اورا ايمن نباشم از اوكه فردا بزند بر روى من صـد هـزار شـمـشـيـر از شيعيان وتابعان خود؛ وآنكه تنگدست وپريشان باشند اواهلبيتش بهتر است براى من وبراى شما از اينكه فراخ باشد دستشان وچشمشان .(30)
دهم ـ حديث هندى واسلام آوردن راهب وراهبه به دست آن حضرت
شيخ كلينى از يعقوب بن جفعر روايت كرده كه گفت : بودم نزد حضرت ابوابراهيم موسى بـن جـعـفر عليه السلام كه آمد نزد اومردى از اهل نجران يمن از راهبهاى نصارى وبا اوبود زنـى راهـبـه پـس رخـصـت طـلبـيـد بـراى دخـول آنـهـا فـضل بن سوار، امام عليه السلام در جواب اوفرمود: چون فردا شود بياور ايشان را نزد چـاه ام الخـيـر. راوى گفت : ما فردا رفتيم به همان جا ديديم ايشان را كه آمده اند، پس امام امر فرمود بوريايى كه از برگ خرما ساخته بودند آوردند وزمين را با آن فرش كردند پـس ‍ حـضـرت نـشـسـت وايـشـان نـشـسـتـنـد پـس آن زن شـروع رد بـه سـؤ ال ومسايل بسيارى پرسيد، وحضرت تمامى آنها را جواب داد، آن وقت حضرت از اوپرسيد چـيـزهـايـى كـه آن زن جـواب آنـهـا را نـداشـت تا بگويد پس اسلام آورد، آنگاه آن مرد راهب شروع كرد به سؤ ال كردن وحضرت جواب مى داد از هرچه اوپرسيد، پس آن راهب گفت كه م در ديـن خـود مـحـكـم بودم ونگذاشتم در روى زمين مردى از نصارى را كه علم او به علم من بـرسـد، وبـه تـحـقـيـق شـنـيـدم كه مردى در هند مى باشد كه هر وقت بخواهد مى رود بيت المـقـدس در يـك شـبـانـه روز بـر مـى گـردد وبـه مـنـزل خـود در زمـيـن هند، پس ‍ پرسيدم كه اين مرد در كدام زمين هند است گفته شد در سندان اسـت وپـرسـيـدم از آن كـس كـه مـرا بـه احوال اوخبر ده كه آن مرد از كجا اين قدرت به هم رسـانـيـده ، گـفت : آموخته آن اسمى را كه آصف وزير سليمان به آن اسم ظفر يافت وبه سـبب آن آورد آن تختى را كه در شهر سبا بود وحق تعالى ذكر فرمود آن را در كتاب شما وبـراى مـا كـه صـاحـبـان ديـنـيـم در كـتـابـهاى ما. پس حضرت امام موسى عليه السلام از اوپـرسـيد كه از براى خدا چند اسم است كه برگردانيده نمى شود، به اين معنى كه دعا البـتـه مـستجاب مى شود؟ راهب گفت : اسمهاى خدا بسيار است واما محتوم از آنها كه سائلش رد كـرده ونـومـيد نمى شود هفت است . حضرت فرمود: خبر بده مرا به آنچه از آنها در حفظ دارى . راهب گفت : نه قسم به خدايى كه فرستاده تورات را به موسى وگردانيد عيسى را عـبـرت عـالمـيـن وامـتـحـان بـراى شـكـرگـزارى صـاحـبـان عـقل و گردانيد محمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم بركت ورحمت وگردانيد على عليه السلام را عـبـرت وبـصـيـرت ، يعنى سبب عبرت گرفتن مردمان وبينايى ايشان در دين وگردانيد اوصـيـاء را از نـسـل محمّد وعلى عليهما السلام كه نمى دانم آن هفت اسم را واگر مى دانستم مـحـتـاج نـمـى شـدم در طـلب آن بـه كـلام تـوونـمـى آمـدم بـه نـزد تـوو سـؤ ال نـمـى كـردم از تـو. پـس حـضرت به اوفرمود: برگرد به ذكر آن شخص هندى ، راهب گـفـت : شـنـيـدم اين اسمها را ولكن نمى دانم باطن آنها را ونه ظاهر آنها را و نمى دانم كه چـيـسـت آنـهـا وچـگـونه است وعلمى ندارم به خواندن آنها پس روانه شدم تا وارد شدم به سـنـدان هـنـد، پـس پرسيدم از احوال آن مرد، گفتند كه اوديرى بنا كرده در كوهى وبيرون نـمـى آيـد وديـده نـمـى شـود مـگـر در هـر سـالى دومـرتـبـه واهـل هـنـد را گـمـان ايـن است كه خداوند تعالى روان كرده است براى اوچشمه اى در ديرش وگـمـان كـرده انـد كـه براى اوزراعت روييده مى شود بدون تخم پاشيدن و كشت مى شود بـراى اوبـدون آنـكـه عـمـل كـنـد در كـشـت ، پـس رفـتـم تـا رسـيـدم بـه در مـنـزل اوپس ماندم در آنجا سه روز. نمى كوفتم در را وكارى هم نمى كردم براى گشودن آن ، پس چون روز چهارم شد گشود حق تعالى در را به اينكه آمد ماده گاوى كه بر اوهيزم بـود ومى كشيد پستان خود را از بزرگى آن نزديك بود بيرون بيايد آنچه در پستان او بـود از شـيـر، پـس زور آورد بـه در، در گـشـوده شـد، مـن از پـى اورفـتـم وداخـل شدم يافتم آن مرد را ايستاده نظر مى كرد به آسمان مى گريست ونظر مى كرد بر زمين وگريه مى كرد ونظر مى افكند به كوه ها مى گريست .
پـس مـن از روى تـعـجـب گـفـتـم سـبـحـان اللّه ! چـقـدر كـم اسـت مـثـل تـودر ايـن زمانه ، او گفت : به خدا قسم كه نيستم من مگر حسنه اى از حسنات مردى كه واگـذاشتى اورا در پشت سر خود در وقتى كه متوجه اينجا شدى (يعنى حضرت موسى بن جـفـعـر عـليـه السـلام ) پـس گـفـتـم به اوكه به من خبر داده اند كه نزد تواسمى است از اسـمـهـاى خـداى تـعـالى كـه مى رى به مدد آن در يك شبانه روز به بيت المقدس وبرمى گـردى بـه خـانـه خـود گفت : آيا مى شناسى بيت المقدس را؟ گفتم : من نمى شناسم مگر بيت المقدسى كه در شام است ، گفت : نيست آن نيست آن بيت المقدس ولكن اوآن بيتى است كه مقدس وپاكيزه شده است وآن بيت آل محمّد عليهم السلام است . گفتم اورا آنچه من شنيده ام تا امـروز بـيـت المقدس همان است كه در شام است ، گفت : آن محرابهاى پيغمبران است وآنجا را ( حظيرة المحاريب ) مى گفتند، يعنى محوطه اى كه محرابهاى پيغمبران در آنجا است تـا آنـكـه آمـد زمـان فـتـرت آن زمـانـى كـه واسـطه بود مابين محمّد وعيسى عليهما السلام ونـزديـك شـد بـلا بـه اهـل شـرك وَ حـَلَّتِ النَّقـِمـاتُ فى دُوْرِ الشَّياطينِ وفرود آمد نقمتها وعـذابـهـا در خـانـه هـاى شـياطين . وبعضى جَلَتِ النَّغَمات به جيم وغين خوانده اند؛ يعنى بـلنـد و آشكارا شد سخنان آهسته در خانه هاى شياطين ، يعنى بدعتها وشبهه هاى باطله در مدارس ومجالس علماى اهل ضلالت ، پس تحويل ونقل دادند نامها را از جاها به جاهاى ديگر وعوض كردند نامها را به نامها واين است مراد از قـول خـداى تـعـالى ( اِنَّ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .(31)
بـطـن آيـه بـراى آل مـحـمـّد عـليـهـم السـلام اسـت وظـاهـرش مثل است ، پس گفتم من به آن مرد هندى كه من سفر كردم به سوى تواز شهرى دور ومرتكب شـدم در تـوجـه بـه سـوى درياها وغمها واندوه ها وترسها وروز وشب مى كردم به حالت مـاءيوسى از آنكه ظفر يابم به حاجت خود اوگفت نمى بينم مادرت را كه حامله به توشد مـگـر بـر حـالى كـه حـاضـر شـده نـزد اوملكى كريم ونمى دانم پدرت را وقتى كه اراده نـزديـكـى داشـتـه بـا مـادرت مـگـر آنـكـه غـسـل كـرده ونـزد مـادرت آمـده بـا حـال پـاكـيـزگـى ، وگـمـان نـمـى كـنـم مـگـر ايـن را كـه پـدرت خـوانده بود سفر چهارم انـجـيـل با تورات را در آن بيدارى شب خود كه عافبت اووتوبه خير شده ، برگرد از هر جا كه آمدى پس روان شوتا فرود آيى در مدينه محمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم كه آن را طيبه مى گويند، و نام آن در زمان جاهليت يثرب بوده . پس متوجه شوبه سوى موضعى از آن كـه آن را ( بـقـيـع ) گـويـنـد، پـس بـپـرس كـه دار مـروان كـجـا اسـت آنـجـا مـنـزل كـن وسـه روز در آنـجـا درنـگ كن تا از تعجيل نفهمند كه براى چه كار آمده اى ، پس بـپـرس از آن پيرمرد سياه كه مى باشد بر در آن سراى ، بوريا مى بافد ونام بوريا در شـهـرهـاى ايـشان ( خصف ) است ، پس مهربانى كن با آن پيرمرد وبگوبه اوكه فـرسـتـاده اسـت مـرا بـه سـوى تـوخـانـه خـواه تـوكـه مـنـزل مـى كـرد در كـنـج خـانـه در آن اطـاقـى كـه چـهـارچـوب دارد، يـعـنـى در نـدارد وسـؤ ال كـن از اواحـوال فـلان بـن فـلان فـلانـى ، يـعـنـى مـوسى بن جعفر علوى عليه السلام وبـپـرس از اوكه كجا است مجلس اووبپرس كه كدام ساعت گذر مى كند در آن مجلس پس هر آيـنه خواهد نمود آن پيرمرد تورا آن كس كه گفتم يا نشانى اورا بيان مى كند براى تو، پـس مى شناسى اورا به آن نشانى و من بيان مى كنم وصف اورا براى تو، گفتم : هرگاه مـلاقـات كـردم اورا چه كار كنم ؟ گفت : بپرس از اوآنچه شده است واز آنچه خواهد شد واز معالم دين هر كه گذشته وهركه باقى مانده .
چـون كـلام راهـب بـه ايـنـجـا رسـيـد حـضرت ابوابراهيم موسى بن جفعر عليه السلام به اوفرمود: به تحقيق نصيحت كرده تورا يار توكه ملاقات كردى اورا، راهب گفت : چيست نام اوفـدايـت گـردم ؟ فـرمـود: مـتم بن فيروز واواز ابناء عجم است واز كسانى است كه ايمان آورده به خداوند يكتا كه شريك ندارد وپرستيده اورا به اخلاص و يقين وگريخته از قوم خود چون ترسيده از ايشان كه دين اورا ضايع كنند پس ‍ بخشيد اورا پروردگار اوحكمت ، وهـدايـت فـرمـود اورا بـه راه راسـت وگردانيد اورا از متقيان وشناسايى انداخت ميان اووميان بـنـدگان مخلصين خود ونيست هيچ سالى مگر آنكه اوزيارت مى كند مكه را وحج مى گزارد ودر سـر هـر مـاهـى يـك عـمـره بـه جـا مـى آورد ومـى آيـد از جـاى خـودش از هـند تا مكه به فـضـل واعـانت خدا، و همچنين جزا مى دهد خداوند شكر گزارندگن را، پس راهب پرسيد از آن حـضـرت از مـسـايـل بـسـيـار، حـضـرت هـريـك را جـواب مـى داد. وحضرت پرسيد از راهب از چيزهايى كه نبود نزد راهب از آنها جوابى پس حضرت اورا خبر داد به جواب آنها، بعد از آن راهـب گـفـت : خـبـر بده مرا از هشت حرفى كه نازل شده از آسمان ، پس ظاهر شد در زمين چـهـار از آنـهـا وبـاقـى مـانـد در هـوا چـهـار از آنـهـا يـعـنـى مـضـمـون آنـهـا هـنـوز بـه فـعـل نـيـامـده در زمـيـن مـانـنـد چـيـزى كـه در هـوا مـعـلق بـاشـد، بـر كـى نـازل شـود آن چهارى كه در هوا است وكى تفسير خواهد كرد آنها را؟ فرمود: قائم ما عليه السـلام خـداونـد نـازل خـواهـد فـرمـود آن را بـر اوواوتـفـسـيـر خـواهـد كـرد آن را ونـازل خواهد فرمود چيزى را كه نازل نفرموده بر صديقان ورسولان وهدايت شوندگان . پـس راهـب گـفت كه خبر بده مرا از دوحرف از آن چهار حرفى كه در زمين است كه آن چيست ؟ فرمود: خبر مى دهم تورا به همه آن چهار حرف :
( اَمّا اُوليهُنَّ فَلااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ باقِيا؛ وَالثّانِيَةَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم مُخْلِصا ) .
امـا اول آنـهـا پـس تـوحـيـد اسـت بـر حـالى كـه بـاقـى بـاشـد بـر جـمـيـع احـوال ؛ ودوم رسالت حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه وآله وسلم است بر حالى كه خالص شده باشد از آلايش ؛ وسوم آنكه ما اهل بيت پيغمبريم ؛ وچهارم آنكه شيعيان ما از ما مـى باشند وما از رسول خداييم ورسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم از خدا به سببى ، يـعـنـى ايـن اتـصـال وتعلق شيعه ما به ما وما به پيغمبر وپيغمبر به خدا به واسطه حـبل وريسمانى است كه مراد از آن ، دين است با ولايت ومحبت ، پس ‍ راهب گفت : ( اَشْهَدْ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّه وَحـْدَهُ لاشـَريـكَ لَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه وآله وسلم ) ؛ يـعـنـى شـهـادت مى دهم كه مستحق عبادتى نيست مگر خداى يكتا كه شريك نيست اورا واينكه محمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم رسول خدااست واينكه آنچه آورده است از نزد خداى تعالى ، حـق اسـت وايـنـكـه شـما برگزيده خدا هستيد از مخلوقين واينكه شيعيان شما پاكيزگانند وخـوار شـمـرده شـدگـانـنـد واز بـراى ايـشان است عاقبتى كه خدا قرار داده . ومى فرمود: وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ؛ يعنى سرانجام نيكوكه ظفر ونصرت است در دنيا وبهشت پر نعمت در عـقـبـى وحـمـد وسـتايش خداى را كه پروردگار عالمين است ، پس طلبيد حضرت ، جبّه خزى وپـيراهن قوهستانى طيلسانى وكفش وكلاهى وآنها را داد، به اوونماز ظهر گذاشت وفرمود به آن مرد كه خود را ختنه كن اوگفت من ختنه شدم در هفتم .(32)
مؤ لف گويد: كه فاضل نبيل جناب ملاخليل در ( شرح كافى ) در شرح كلام راهب كه گفت اسماء اللّه محتومى كـه سـائلش رد نـمى شود هفت است ، فرموده : مراد به هفت ، اسم هفت امام است كه على وحسن وحـسـيـن وعـلى ومـحـمـّد و جعفر وموسى عليهم السلام است ، پس در اين زمان دوازده اسم است وگـذشـت در كـتـاب التـوحيد در حديث چهارم باب بيست وسوم كه ( نَحْنُ واللّهِ الاَسْماءُ الْحُسْنَى الَّتى لايَقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلا اِلاّ بِمَعْرِفَتِنا ) .(33)
فـقير گويد: خوب بود ايشان مراد به هفت اسم تمام معصومين عليهم السلام را مى گفتند: زيـرا كـه اسـامى مباركه ايشان هفت است واز آن تجاوز نمى كند واين است آن نامهاى مبارك : مـحـمـّد، عـلى ، فـاطـمـه ، حـسـن ، حـسـيـن ، جـعـفـر، مـوسـى عـليـهـم السـلام . وبـه هـمـيـن تـاءويـل شده ( سبع المثانى ) در قول خداى تعالى ( وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعا مِنَ الْمَثانِىَ وَ الْقُرْآنَ الْعَظيمَ ) .(34)
واما معنى اين آيه شريفه ( اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .(35)
وبـطـن وظـاهـر آن آنـسـت كـه ايـن آيـه مـبـاركـه در سـوره النـجـم اسـت وقـبـل از آن ايـن آيـات است : ( اَفَرَاَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى وَ مِنوةَ الثّالِثَةَ الاُخْرى ، اَلَكُمُ الذِّكـْرُ وَ لَهُ الاُنـْثـى ، تـِلْكَ اِذا قـِسـْمَةٌ ضَيزى ، اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ الا ية ) .(36)
وحاصلش آنكه مشركين سه بتى داشتند براى هر كدام اسمى گذاشته بودند يكى را ( لات عـ( وديگرى را ( عزى ) وسومى را ( منات ) و اطلاق اين نامها بر آنها بـه اعـتـبـار آنـكـه لات مـسـتـحـق آن اسـت كـه نزد اومقيم شدند براى عبادت وعزى آنكه اورا معززومكرم دارند ومنات سزاوار آنكه نزد اوخون قربانى بريزند، حق تعالى مى فرمايد: نـيـسـت ايـن بتها كه شما ايشان را خداى خود قرار داده ايد مگر اسمهايى چند بى مسمى كه نـام نـهـاده ايـد آنـهـا را شـما وپدران شما، نفرستاده است خداى تعالى به صدق آنها هيچ برهانى .
وتـتـمـه ايـن آيـه ايـن اسـت ( اِنْ يِتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهَوَى الاَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبَّهُمُ الْهُدى ) ؛(37)
يـعـنـى پـيـروى نـمـى كـنـند مشركين مگر گمان را ومگر آنچه را كه خواهش مى كند نفسهاى ايـشـان وبـه تـحـقيق كه آمده است ايشان را از جانب پروردگارشان آنچه سبب هدايت ايشان اسـت . ظـاهـر آيه معلوم شد در بتهاى ظاهره ا ست وامام باطن آيه پس ‍ در خلفاى جور وسه بت بزرگ است كه براى آنها اسمهاى بى مسمى ونامهاى بى وجه گذاشتند، مثلا اميرالمؤ مـنـيـن كـه لقـب آسـمـانـى حـضـرت شـاه ولايـت بـود بـه جـايـى ديـگـر تحويل دادند وهكذا.
فـصـل سـوم : در ذكـر چـنـد مـعـجـزه بـاهـره از دلايـل ومعجزات حضرت كاظم عليه السلام است
اول ـ اخبار آن حضرت است از ضمير هشام بن سالم
شيخ كشى روايت كرده از هشام بن سالم كه من وابوجعفر مؤ من الطاق در مدينه بوديم بعد از وفـات حـضـرت صـادق عـليه السلام ومردم جمع شده بودند بر آنكه عبداللّه پسر آن حـضـرت امـام اسـت بعد از پدرش ، من وابوجعفر نيز بر اووارد شديم ديديم مردم بر دور اوجمع شده اند به سبب آنكه روايت كرده اند كه امر امامت در فرزند بزرگ است مادامى كه صـاحـب عـاهـت [آفت ] نباشد. ما داخل شديم واز او مساءله پرسيديم همچنان كه از پدرش مى پرسيديم .
پـس پـرسـيـديـم از اوكـه زكـات در چه مقدار واجب است ؟ گفت : در دويست درهم پنج درهم ، گـفـتـيـم : در صـد درهم چه كند؟ گفت : دودرهم ونيم زكات بدهد، گفتيم : واللّه مرجئه چنين چـيـزى نمى گويند كه تومى گويى ، عبداللّه دستها به آسمان بلند كرد وگفت : واللّه كـه مـن نـمـى دانم مرجئه چه مى گويند، ما از نزد اوبيرون شديم به حالت ضلالت . من وابـوجـعـفـر در بعض كوچه هاى مدينه نشستيم گريان وحيران ، نمى دانستيم كجا برويم وكـه را قـصـد كـنـيم ، مى گفتيم به سوى مرجئه رويم يا به سوى قدريه يا زيديه يا مـعـتزله يا خوارج ؟ در اين حال بوديم كه من ديدم پيرمردى را كه نيم شناختم اورا كه به سوى من اشاره كرد با دست خود كه بيا، من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون در مـديـنـه جـاسـوسـان قـرار داده بـود كه ملاحظه داشته باشند شيعه امام جعفر صادق عليه السـلام بـر هـر كـس اتـفاق كرد اورا گردن بزنند، من ترسيدم كه اواز ايشان باشد به ابـوجـعـفر گفتم كه تودور شوهمانا من خائفم بر خودم وبر تو، لكن اين مرد مرا خواسته نه تورا پس دور شوكه بى جهت خود را به كشتن در نياورى ، ابوجعفر قدرى دور شد، من همراه آن شيخ رفتم وگمان داشتم كه از دست اوخلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانه حـضـرت موسى بن جعفر عليه السلام وگذاشت ورفت . پس ديدم خادمى بر در سراى است بـه مـن گـفـت : داخـل شـوخدا تورا رحمت كند، داخل شدم ديدم حضرت ابوالحسن موسى عليه السـلام اسـت ، پـس فـرمـود ابـتـداءً به من نه بسوى مرجئه ونه قدريه ونه زيديه ونه معتزله ونه بسوى خوارج ، به سوى من ، به سوى من ، به سوى من ، گفتم : فدايت شوم پدرت از دنيا درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : به موت درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : فـدايـت شـوم كـى از بـراى مـا است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدايت تورا، هدايت خـواهـد كـرد تـورا، گـفـتـم : فـدايت شوم عبداللّه گمان مى كند كه اواست بعد از پدرت ، فـرمـود: يـُريـدُ عـَبـْدُاللّهَ اَنْ لايـُعـْبـَدَ اللّه ؛ عبداللّه مى خواهد كه خدا عبادت كرده نشود، دوبـاره پرسيدم كه كى بعد از پدر شما است ؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم : تـويـى امـام ؟ فـرمـود: نـمـى گـويـم ايـن را، بـا خـود گـفـتـم سـؤ ال را خـوب نـكـردم ، گـفـتـم : فـدايت شوم بر شما امامى هست ؟ فرمود نه ، پس چندان هيبت وعـظـمـت از آن حـضـرت بر من داخل شد كه جز خدا نمى داند زياده از آنچه از پدرش بر من وارد مـى شـد در وقـتـى كـه خـدمـتـش مـى رسـيـديـم گـفـتـم : فـدايـت شـوم سـؤ ال كـنـم از شـمـا آنـچـه از پـدرت سـؤ ال مـى كـردم ؟ فـرمـود: سـؤ ال كـن وجـواب بـشـنـووفـاش مكن كه اگر فاش كنى بيم كشته شدن است . گفت : پس سؤ ال كـردم از آن حـضـرت ، يـافتم كه اودريايى است ، گفتم : فدايت شوم شيعه تووشيعه پـدرت در ضـلالت وحيرت اند آيا مطلب تورا القا كنم به سوى ايشان وبخوانم ايشان را بـه امـامت تو؟ فرمود: هر كدام را كه آثار رشد وصلاح از اومشاهده كنى اطلاع ده واگر از ايـشـان عـهـد كـه كـتمان نمايند و اگر فاش كنند پس آن ذبح است واشاره كرد به دست مباركش بر حلقش .
پـس هـشـام بـيرون آمد وبه مؤ من طاق ومفضل بن عمر وابوبصير وساير شيعيان اطلاع داد، شيعيان خدمت آن حضرت مى رسيدند ويقين مى كردند به امامت آن حضرت ومردم ترك كردند رفـتـن نـزد عـبـداللّه را ونـمى رفت نزد اومگر كمى ، عبداللّه از سبب آن تحقيق كرد گفتند: هشام بن سالم ايشان را از دور تومتفرق كرد، هشام گفت جماعتى را گماشته بود كه هرگاه مرا پيدا كنند بزنند.(38)
دوم ـ خبر شطيطه نيشابوريه وجمله اى از دلايل ومعجزات آن حضرت است در آن
ابـن شـهـر آشـوب روايـت كـرده از ابـوعـلى بن راشد وغير اودر خبر طولانى كه گفت جمع شـدنـد شـيـعيان نيشابور واختيار كردند از بين همه ، محمّد على بن نيشابورى را پس سى هـزار ديـنـار وپنجاه هزار درهم ودوهزار پارچه جامه به اودادند كه براى امام موسى عليه السـلام بـبـرد. وشـطيطه كه زن مؤ منه بود يك درهم صحيح وپاره اى از خام كه به دست خـود آن رشته بود وچهار درهم ارزش داشت آورد وگفت : ( اِنَّ اللّهَ لايَسْتَحيى مِنَ الْحَقِّ؛ ) يعنى اينكه من مى فرستم اگر چه كم است ، لكن از فرستادن حق امام عليه السلام اگـر كـم باشد نبايد حيا كرد ( قالَ فَثَنَّيْتُ دِرْهَمَها ) ، پس آن جماعت آوردند جزوه اى كـه در آن سـؤ الاتـى بـود ومـشـتـمـل بـود بـر هـفـتـاد ورق ، در هـر ورقـى يـك سـؤ ال نـوشـتـه بـودنـد ومـابـقـى روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد كـه جـواب آن سـؤ ال در زيـرش نـوشـتـه شـود وهـر دوورقـى را روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد ومـثـل كمربند سه بند بر آن چسبانيده بودند وبر هر بندى مهرى زده بودند كه كسى آن را بـاز نكند وگفتند اين جزوه را شب بده به امام عليه السلام وفرداى آن شب بگير آن را پـس هرگاه ديدى مهرها صحيح است پنبه مهر از آنها بشكن و ملاحظه كن ببين هرگاه جواب مسائل را داده بدون شكستن مهرها پس اوامامى است كه مستحق مالها است پس بده به اوآن مالها را والاامـوال مـا را بـرگـردان بـه مـا. آن شـخـص مـشـرف شـد بـه مـديـنـه وداخل شد بر عبداللّه افطح وامتحان كرد اورا يافت كه اوامام نيست .
بيرون آمد ومى گفت : ( رَبِّ اَهْدِنى اِلى سَواءِ الصِّراطِ ) ؛ پروردگارا مرا هدايت كن بـه راه راسـت ، گـفـت : در ايـن بـيـن كه ايستاده بودم ناگاه پسرى را ديدم كه مى گويد اجـابـت كـن آن كـس را كـه مـى خـواهـى پس برد مرا به خانه حضرت موسى بن جعفر عليه السـلام پـس چـون آن حـضرت مرا ديد فرمود به من براى چه نوميد مى شوى اى ابوجعفر وبراى چه آهنگ مى كنى به سوى يهود ونصارى ، به سوى من آى منم حجة اللّه وولى خدا، آيـا نـشـناسانيد تورا ابوحمزه بر در مسجد جدم ، آنگاه فرمود كه من جواب دادم از مسايلى كـه در جـزوه اسـت بـه جـمـيـع آنـچـه مـحتاج اليه تواست در روز گذشته پس بياور آنرا وبياور درهم شطيطه را كه وزنش يك درهم ودودانق است ودر كيسه اى است كه چهارصد درهم واز وارى در آن اسـت و بـيـاور آن پـاره خـام اورا در پـشـتـواره جـامـه دوبرادرى است كه از اهل بلخ ‌اند.
راوى گـفـت : از فـرمـايـش آن حـضـرت عـقـلم پـريـد وآوردم آنـچه را كه امر فرموده بود و گـذاشـتـم پـيـش آن حـضـرت پـس بـرداشـت درهم شطيطه را با پارچه اش وروكرد به من وفـرمـود: ( اِنَّ اللّهَ لايـَسـْتـَحْيى مِنَ الْحَقِّ ) ، اى ابوجعفر! برسان به شطيطه سـلام مرا وبده به اواين هميان پول را وآن چهل درهم بود پس فرمود: بگوهديه فرستادم براى توشقه اى از كفنهاى خودم كه پنبه اش از قريه خودمان قريه صيدا قريه فاطمه زهـرا عـليـهـا السـلام اسـت وخـواهـرم حـليمه دختر حضرت صادق عليه السلام آن را رشته وبـگـوبـه شـطـيـطـه كـه تـوزنـده مـى بـاشـى نـوزده روز از روز وصـول ابـوجـعـفـر و وصول شقه ودراهم ، پس شانزده درهم از آن هميان را خرج خودت مى كـنـى و بـيـسـت وچـهـار درهـم آن را قرار مى دهيد صدقه خودت وآنچه لازم مى شود از جانب تـوومـن نـمـاز خواهم خواند بر تو، آنگاه فرمود به آن مرد اى ابوجعفر! هرگاه مرا ديدى كـتـمـان كـن ؛ زيرا كه آن بهتر نگاه مى دارد تورا، پس فرمود: اين مالها را به صاحبانش بـرگـردان وبـاز كـن از ايـن مـهـرهـا كـه بـر جـزوه زده شـده اسـت وبـبـيـن كـه آيـا جـواب مسايل را داده ام يا نه پيش از آنكه آن را بياورى ، گفت : نگاه كردم به مهرها ديدم صحيح ودسـت نـخـورده اسـت پـس گـشودم يكى از وسطهاى آن را ديدم نوشته است چه مى فرمايد عـالم در ايـن مـساءله كه مردى گفت من نذر كردم از براى خدا كه آزاد كنم هر مملوكى كه در مـلك مـن بـوده از قـديـم ودر مـلك اواسـت جـمـاعتى از بنده ها يعنى كدام يك از آنها بايد آزاد شـونـد؟ حـضـرت بـه خـط شريف خود نوشته بود: جواب : بايد آزاد شود هر مملوكى كه پـيـش از شـش مـاه در مـلك اوبـوده ، ودليـل وصـحـت آن قول خداى تعالى است :
( وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّىَ عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديمِ ) .(39) مراد آنكه حـق تـعـاى در ايـن آيـه شـريـفـه تـشـبـيـه فـرمـوده مـاه را بـعـد از سـيـر در منازل خود به چوب خوشه خرماى كهنه وتعبير از اوبه قديم فرموده ، وچون چوب خوشه خـرمـا در مـدت شـش مـاه صـورت هـلاليـت پـيـدا مى كند پس قديم آن است كه شش ماه بر او بـگـذرد و( تـازه عـ( كه خلافت ( قديم ) است مملوكى است كه شش ماه در ملك اونبوده .
راوى گـويـد: پس باز كردم مهرى ديگر ديدم نوشته بود چه مى فرمايد ( عالم ) در ايـن مـسـاءله كـه مـردى گـفـت بـه خـدا قـسـم صـدقـه خـواهـد داد مـال كـثـيـرى ، چـه مـقـدار بـايـد صـدقـه دهـد؟ حـضـرت در زيـر سـؤ ال بـه خـط شـريـف خـود نـوشـتـه بـود: جـواب : هـرگـاه آن كـس كه سوگند خورده مالش گـوسفند است ، هشتاد وچهار گوسفند صدقه دهد واگر شتر است هشتاد وچهار شتر تصدق دهـد واگـر درهـم اسـت هـشـتـاد وچـهـار درهـم ، ودليـل بـر ايـن قول خداى تعالى است ( وَ لَقَدْ نَصَرَكُم اللّهُ فِى مَواطِنَ كَثيرةٍ ) (40) ؛ يعنى به تحقيق كه يارى كرد شما را خداوند در موطنهاى بسيار. شمرديم موطنهاى پيغمبر صـلى اللّه عـليـه وآله وسلم را پيش از نزول اين آيه ، يافتيم هشتاد وچهار موطن بوده كه حق تعالى آن موطنها را به ( كثير ) وصف فرموده .
راوى گـويـد: پس شكستم مهر سوم را ديدم نوشته بود چه مى فرمايد ( عالم ) در اين مساءله كه مردى نبش كرد قبر مرده اى را پس سر مرده را بريد و كفنش را دزديد؟
مرقوم فرموده بود به خط خود: جواب : دست آن مرد را مى برند به جهت دزديدنش ‍ كفن را از جاى حرز واستوار، ولازم مى شود اورا صد اشرفى براى بريدن سر ميت ؛ زيرا كه ما قرار داده ايم مرده را به منزله بچه در شكم مادر پيش از آنكه روح اورا، دميده شود وقرار داديم در نطفه بيست دينار، تا آخر مساءله . پس آن شخص برگشت به خراسان ، چون به خـراسـان رسـيـد ديـد اشـخـاصـى را كـه حـضـرت امـوالشـان را قـبـول نـفـرمود ورد كرد فطحى مذهب شده اند وشطيطه بر مذهب حق باقى است ، پس ‍ سلام حـضـرت را بـه اورسـانـيـد وهـمـيـان وشـقـه كـفـن كـه حـضرت براى اوفرستاده بود به اورسـانـيـد، پس نوزده روز زنده بود همچنان كه حضرت فرموده بود، وچون وفات يافت حـضـرت بـراى تـجـهـيـز اوآمد در حالى كه سوار بر شتر بود، وچون از امر اوفارغ شد سـوار بـر شـتـر خـود شـده وبـرگـشت به طرف بيابان وفرمود آگاهى ده ياران خود را وبـرسـان بـه ايـشـان سـلام مـرا وبگوبه ايشان كه من وكسى كه جارى مجراى من است از امـامـان لابـد ونـاچـاريـم از آنـكـه بايد حاضر شويم به جنازه هاى شما در هر شهرى كه باشيد پس از خدا بپرهيزيد در امر خودتان .(41)
مـؤ لف گويد: كه در جواب سؤ ال از بريدن سر ميت جواب حضرت را بالتمام در روايت نـقـل نـكـرده ان ، روايـتـى در بـاب از حضرت صادق عليه السلام وارد شده كه در ذكر آن جـواب حضرت كاظم عليه السلام معلوم مى شود، وآن ، روايت اين است كه ابن شهر آشوب نـقـل كـرده كـه ربـيـع حـاجـب رفـت نزد منصور در حالى كه در طواف خانه بود وگفت : يا اميرالمؤ منين ! شب گذشته فلان كه مولاى تست مرده ووسر او را بعد از مردنش بريده اند، منصور برافروخته شد وغضب كرد وگفت به ابن شبرمه وابن ابى ليلى وجمعى ديگر از قـاضـيـهـا وفـقها كه چه مى گويند در اين مساءله ، تمامى گفتند كه نزد ما در اين مساءله چـيـزى نـيـسـت ومـنـصـور مـى گـفـت بـكـشـم آن شخص را كه اين كار كرده يا نكشم ، در اين حـال گـفـتـنـد بـه مـنـصـور كـه جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام داخـل در سـعـى شـد مـنـصـور بـه ربـيـع گـفـت برواين مساءله را از اوبپرس ، ربيع چون پرسيد از آن حضرت جواب فرمود كه بگوبايد آن شخص صد دينار بدهد چون گفت به منصور فقها گفتند كه بپرس از اوكه چرا بايد صد اشرفى بدهد. حضرت صادق عليه السـلام فـرمود: ديه در نطفه بيست دينار است ودر علقه شدن بيست دينار ودر مضغه شدن بـيـسـت ديـنـار ودر رويـيدن استخوان بيست دينار ودر بيرون آوردن لحم بيست دينار، يعنى بـراى هـر مـرتـبـه بيست دينار زياد مى شود تا مرتبه اى كه خلقتش تمام مى شود وهنوز روح ندميده صد دينار مى شود، وبعد از اين اطوار حق تعالى اورا روح مى دهد وخلق آخر مى شود ومرده به منزله بچه در شكم است كه اين مراتب را سير كره وهنوز روح در آن ندميده ، ربـيـع برگشت وجواب حضرت را نقل كرد همگى از اين جواب به شگفت درآمدند آنگاه گفت بـرگـرد وبـپـرس از آن حـضـرت كـه ديـه ايـن مـيـت بـه كـه مـى رسـد مـال ورثـه اسـت يـا نـه ؟ حـضـرت در جـواب فـرمـودنـد: هـيـچ چـيـز از آن مـال ورثـه نـيـسـت ؛ زيـرا كه اين ديه در مقابل آن چيزى است كه به بدن اورسيده بعد از مـردنـش بـايـد بـه آن مـال حج داد براى ميت يا صدقه داد از جانب اويا صرفش كرد در راه خير.(42)
سـوم ـ حـديـث ابـوخـالد زبـالى وآنـچـه مـشـاهـده كـرد از دلايل آن حضرت

next page

fehrest page

back page