next page

fehrest page

back page

سبب شفاعت ابراهيم در حقّ محمّد چنان است كه از محمّد بن صالح نقل شده كه گفت وقتى بر مجتازان حجاز بيرون شدم و قتال دادم و ايشان را مغلوب و مقهور ساختم برتلّى بر آمدم و نگران بودم كه چگونه اصحاب من به اخذ غنائم مشغولند ناگاه زنى در ميان هودج به نزديك من آمد و گفت : رئيس اين لشكر كيست ؟ گفتم : رئيس را چه مى كنى ؟ گفت : دانسته ام كه مردى از اولاد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اين لشكراست و مرا با او حاجتى است . گفتم : اينك حاضرم بگوى تا چه خواهى ، گفت : ايها الشريف ! من دختر ابراهيم مدبّرم و در اين قافله مال فراوان دارم از شتر و حرير و اشياء ديگر و هم در اين هودج از جواهر شاهوار با من بسيار است ترا سوگند مى دهم به جدت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مادرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام كه اين اموال از طريق حلال از من بگيرى و نگذارى كسى به هودج من نزديك شود و از اين افزون آنچه از مال خواهى بر ذمّت من است كه از تجّار حجاز به وام گيرم و تسليم دارم ؛ چون كلمات او را شنيدم بانگ بر اصحاب خويش ‍ زدم كه دست از نهب و غارت باز گيريد و آنچه ماءخوذ داشته ايد به نزديك من حاضر سازيد، چون حاضر كردند گفتم : اين جمله را با تو بخشيدم و از اموال ديگر مجتازان چشم پوشيدم و از قليل و كثير چيزى از آن اموال برنگرفتم و برفتم اين وقت كه در (سُرّمن راى ) محبوس ‍ بودم شبى زندانبان به نزد من آمد و گفت : زنى چند اجازت مى طلبند تا به نزد تو آيند، با خود انديشيدم كه از خويشاوندان من كسى خواهد بود، رخصت دادم تا در آمدند و از ماءكول و غير ماءكول اشياء بسيار با خود حمل داشتند و اظهار مهر و حفادت كردند و زندانبان را عطا دادند تا با من به رفق و مدارا باشد و در ميان ايشان زنى را ديدم كه از ديگران به حشمت افزون بود گفتم : كيست ؟ گفت : مرا ندانى ؟ گفتم : ندانم ، گفت : من دختر ابراهيم بن مدبّر همانا فراموش نكرده ام نعمت ترا و شكر احسان ترا به ذمّت خويش فرض دانسته ام ، آنگاه وداع گفت و برفت و چندى كه در زندان بودم از رعايت من دست باز نداشت و او پدر خويش را بگماشت تا سبب نجات من گشت .(93)
بالجمله ؛ ابراهيم بن مدبّر دختر خويش را با محمّد بن صالح كابين بست و مناقب محمّد بن صالح فراوان است از فرزندان اوست عبداللّه بن محمّد پدر حسن شهيد و از اعقاب او در حجاز بسيارند ايشان را صالحيّون گويند و هم از اين سلسله است آل ابى الضّحاك و آل هزيم و ايشان بنى عبداللّه بن محمّد بن صالح اند.
پسر چهارم عبداللّه محض ، يحيى صاحب ديلم است ، يحيى بن عبداللّه را جلالت بسيار و فضايل بى شمار است و روايت بسيار از حضرت جعفر بن محمّد عليهماالسّلام و ابان تغلب و غيرهما نموده و از او نيز جمعى روايت كرده اند و در واقعه فخّ با حسين بن على بود از پس شهادت حسين مدتى در بيابانها مى گرديدو بر جان خود ايمن نبود تا آنكه از خوف هارون الرشيد به بلاد ديلم گريخت و در آنجا مردم را به خويشتن دعوت كرد جماعتى بزرگ با او بيعت كردند و كار او نيك بالا گرفت و هول و هرب عظيم در دل رشيد پديد آمد پس مكتوبى به سوى فضل بن يحيى بن خالد برمكى كرد كه از يحيى بن عبداللّه در چشم من خار خليده و خواب برميده كار او را چنانكه دانى كفايت كن و دل مرا از انديشه او وا رهان .
فضل با لشكرى ساخته به سوى ديلم روان شد و جز بر طريق رفق و مدارا سلوك ننمودو نامه ها به تحذير و ترغيب و بيم و اميد به سوى يحيى متواتر كرد يحيى را نيز چون آن نيرو نبود كه با فضل رزم كند و او را بكشند طالب امان گشت و فضل خط امان از رشيد بدو فرستاد و پيمان استوار نمود و مواثيق محكم كرد. لاجرم يحيى به اتّقاق فضل نزد رشيد آمد در چهارم صفر سال يك صد و هفتادم هجرى و رشيد او را ترحيب و تجليل كرد و او را خلعتى با دويست هزار دينار و اموال ديگر بداد و يحيى با آن اموال قروض حسين بن على شهيد فخّ را ادا كرد؛ چه او را دويست هزار دينار قرض بود.
بالجمله ؛ رشيد بعد از ورود يحيى بن عبداللّه مدّتى چند خاموش بود لكن از كين يحيى آتش افروخته در خاطر داشت لاجرم هنگامى يحيى را حاضر ساخت و آغاز عتاب نمود يحيى آن خط امان را در آورد و گفت : با اين سجلّ بهانه چيست و چرا پيمان خواهى شكست ؟ رشيد آن خط بگرفت و به محمّد حسن صاحب ابويوسف قاضى داد تا قرائت كرد و گفت اين سجلّى است در امان يحيى جلى و از آلايش حيلت و خديعت منزّه است ، اين وقت ابوالبَخْتَرىّ وهب بن وهب دست فرا برد و آن مكتوب را بگرفت و گفت : اين خط از فلان و فلان جهت باطل است و در امان يحيى لاطائل و حكم كرد به ريختن خون يحيى و گفت خون او در گردن من باشد، رشيد (مسرور خادم ) را گفت كه ابوالبخترى را بگو كه اگر اين سجلّ باطل است تو او را پاره كن ؛ ابوالبخترى خط امان را بگرفت و كاردى به دست گرفت و آن سجل را پاره پاره همى ساخت و از غايت خشم دستش را لرزش و لغزش گرفته بود هارون را از اين مطلب خوش ‍ آمد و امر كرد تا ابوالبخترى را هزار هزار و ششصد هزار درهم دادند و او را قاضى گردانيد، پس امر كرد يحيى را به زندانخانه بردند و روزى چند باز داشتند آنگاه ديگر باره او را حاضر ساخت با قضات و شهود و خواست تا بنمايد كه او را در زندان آسيبى نرسيده و قتل او رانخواسته و نفرموده ، اين وقت همگان روى به يحيى آوردند و هر كس سخنى گفت و يحيى خاموش بود و پاسخى نمى داد، گفتند: چرا سخن نگوئى ؟ اشاره به دهان خود كرد و بنمود كه ياراى سخن گفتن ندارد و زبان خويش را در آورد چنان سياه بود كه گفتى پاره ذغالى است .
رشيد گفت : شما را به دروغ مى نمايد كه مسموم است ، ديگر باره او را به زندان فرستاد و ببود تا شهيد گشت . و به روايت ابوالفرج هنوز آن جماعت شهود به وسط خانه نرسيده بود كه يحيى از شدّت و ثقالت زهر به روى زمين افتاد.(94)
در شهادت او به روايت مختلف سخن گفته اند بعضى گفته اند كه او را به زهر كشتند و بعضى ديگر گفته اند كه او را خورش و خوردنى ندادند تا جوعان بمرد و جماعتى گفته اند كه رشيد امر كرد او را همچنان زنده بخوابانيدند و ستونى از سنگ و ساروج بر روى او بنا كردند تا جان بداد. ابوفراس درقصيده اى كه ذكر مثالب بنى عبّاس مى كند اشاره به شهادت يحيى نموده و در آنجا كه گفته :
شعر :
يا جاحِدا فى مَساويها يُكَتّمِها
غَدْرُ الرّشيدِ بِيَحْيى كَيْفَ يُكْتَتَمُ
ذاقَ الزُبَيْرىّ غِبَّ الحَنْثِ وَانْكَشَفَتْ
عَنِ ابْنِ فاطِمَةَ الاَْقْوالُ وَالتُّهَمُ
در اين شعر اشاره كرده به سعايت عبداللّه بن مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبير نزد رشيد كه يحيى در طلب بيعت است و خواست از من بيعت بگيرد براى خودش يحيى او را قسم داد بعد از قسم خوردن بدنش ورم كرد و سياه شد پس هلاك گرديد.
يحيى را يازده فرزند بود چهار دختر و هفت پسر و فرزندزادگان او بسيارند و بسيارى از احفاد او را شهيد كردند و از جمله فرزندان ، محمّد بن يحيى است كه در ايّام سلطنت رشيد، بكّار زبيرى او را در مدينه با بند و زنجير در حبس كرد و پيوسته در حبس او بود تا وفات كرد.
و از جمله فرزند زادگان ، محمّد بن جعفر بن يحيى است كه به جانب مصر سفر كرد و از آنجا به مغرب شتافت و جماعتى بر وى گرد آمدند و فرمان او را گردن نهادند و در ميان ايشان كار به عدل و اقتصاد كرد و در پايان كار او را شربت سم خورانيدند و مقتول ساختند.
بالجمله ؛ اعقاب يحيى از پسرش محمّد بود كه پيوسته در حبس رشيد بود تا وداع جهان گفت .
پسر پنجم عبداللّه محض ، ابو محمّد سليمان است ، سليمان بن عبداللّه پنجاه و سه سال عمر داشت كه در ركاب حسين بن على در فخّ شهيد گشت و او را دو پسر بود: يكى عبداللّه ، دوّم محمّد و عقب سليمان از محمّد بود و محمّد در جنگ فخ حضور داشت . صاحب (عمده ) گفته كه بعد از قتل پدرش فراركرده به مغرب رفت و در آنجا اولاد آورد. واز جمله اولاد اوست عبداللّه بن سليمان بن محمّد بن سليمان كه وارد كوفه گشت و روايت حديث كرد، و او مردى جليل القدر و راوى حديث بوده و ذكر سلسله اولاد سليمان در اين مختصر گنجايش ندارد(95)
پسر ششم عبداللّه محض ، ابوعبداللّه ادريس است ، همانا در شهادت ادريس بن عبداللّه ، به اختلاف سخن رانده اند و آن چه كه در اين باب اصحّ گفته اند آن است كه ادريس در خدمت حسين بن على در فخّ با لشكرهاى عبّاسيين قتال داد و بعد از قتل حسين و برادر خود سليمان از حربگاه فرار كرد و به اتّقاق غلام خود راشد كه مردى با حصافت عقل و رزانت راءى بود به شهر فاس (96) و طنجه (97) و مصر رفت و از آنجا به اراضى مغرب سفر كرد مردم مغرب با او بيعت كردند و سلطنت او عظيم گشت ، چون اين خبر به رشيد رسيد دنيا در چشمش تاريك گرديد و از تجهز لشكر و مقاتلت با او بيمناك بود؛ چه آن شجاعت و حشمت كه ادريس داشت قتال با او صعب مى نمود لاجرم سليمان بن جرير را كه متكلم زيديّه بود از جانب خود متنكّرا به نزد او فرستاد با غالبه آميخته به زهر كه ادريس را به آن مسموم نمايد. سليمان چون بر ادريس وارد شد ادريس مقدم او را مبارك شمرد؛ چه سليمان مردى اديب و زبان دان بود و منادمت مجلس را شايسته و شايان بود سليمان طريق فرار را ساختگى اسبهاى رهوار كرده انتهاز فرصت مى داشت تا روزى مجلس را از راشد و غير او پرداخته به دست كرد و آن غاليه مسموم را به ادريس هديه داد ادريس قدرى از آن برخود بماليد واستشمام نمود سليمان در زمان بيرون شد و بر اسب بر نشست و بجست . ادريس بيآشوفت و بغلطيد و چون راشد رسيد و اين بديد چون باد از قفاى سليمان بشتافت و او را دريافت و از گرد تيغ براند و چند زخمى بر سر و صورت و انگشتان زد و بازگشت و ادريس بن عبداللّه در گذشت . و چون ادريس وفات كرد، زنى داشت امّ ولد از بربريّه و حامل بود مردم مغرب به صوابديد راشد تاج سلطنت را بر شكم امّ ولد گذاشتند تا هنگامى كه حمل بگذاشت و پسرى آورد آن پسر رابه نام پدر ادريس نام نهادند و او بعد از چهار ماه از فوت پدر متولّد گشت و جماعتى گفتند اين كودك از راشد است حيلتى كرده كه اين ملك بروى بيايد و اين سخن استوار نيست ؛ چه داود بن القاسم الجعفرى كه يك تن از بزرگان عُلما است و در معرفت اَنساب كمالى بسزا داشته حديث كرده كه من حاضر بودم در وفات ادريس بن عبداللّه و ولادت ادريس بن ادريس در فراش پدر و در مغرب با او بودم در جمال و جلادت و جود و جودت هيچ كس را مانند او نديدم و از حضرت امام رضا عليه السّلام روايتى نقل كرده اند كه فرمودند: خدا رحمت كند ادريس بن ادريس را كه او نجيب و شجاع اهل بيت است ، به خدا سوگند كه انباز او در ميان ما باقى نمانده است .(98)
لاجرم در صحّت نسب ادريس جاى شك نيست و ذكر سلطنت او و اولادهاى او در مواضع خود به شرح رفته و جماعتى از فرزندزادگان او در مصر اقامت كردند و ايشان معروف شدند به فواطم . و سيّد شهيد قاضى نوراللّه در (مجالس ) در بيان شهادت ادريس بن عبداللّه چنين نگاشته كه هارون شخصى داود نام كه به (شماح ) اشتهار داشت بدانجا فرستاد و او به خدمت ادريس رسيده از روى مكر و تلبيس در سلك مخصوصان او در آمد تا آنكه ادريس روزى از درد دندان شكايت كرد، وى چيزى به او داده كه داروى دندان است و ادريس در سحر آن را به كار برد و بدان درگذشت و وى را جاريه حامله بود اولياى دولت تاج خلافت بر شكم او نهادند. و در اسلام به غير از او كسى ديگر را در شكم مادر به سلطنت موسوم نكرده اند حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عَلَيْكُمْ بِاِدْريسِ بْنِ ادْريسٍ فَاِنَّهُ نَجيبُ اَهْلِ الْبَيْتِ وَ شُجاعهم .(99)
ذكر احوال ابراهيم بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السّلام و ذكر اولاداو
ابوالحسن ابراهيم برادر اَعيانى عبداللّه محض است از كثرت جود و مناعت محل و شرافت محتد مُلقّب به (غمر) گشت و او به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شباهتى تمام داشت و گفته شده كه او و برادرش عبداللّه از رُوات حديث اند و او در كوفه صندوق داشت و قبرش ‍ مزار قاصى و دانى گشت ؛ منصور او را و برادرش را و ديگر اخوانش را ماءخوذ داشت و در كوفه محبوس نمود و مدّت پنج سال در كمال رنج و زحمت و تمام شكنج و صعوبت در حبسخانه بودند و ابراهيم در ماه ربيع الاوّل سال يك صد و چهل و پنجم هجرى در زندان به دار جنان انتقال يافت . و او اوّل كسى بود از جماعت محبوسين كه شهيد گشت و گفته شده كه مدّت عمرش شصت و نه سال بود و او را فضايل كثيره و محاسن شهيره بوده و سفّاح در زمان خود مقدم او را مبارك شمرد.
و ابراهيم را يازده فرزند بود و اسامى ايشان چنين به شمار رفته :
1- يعقوب ، 2- محمّد اكبر، 3- محمّد اصغر، 4- اسحاق ، 5- على ، 6- اسماعيل ، 7- رقيّه ، 8- خديجه ، 9- فاطمه ، 10- حسنه ، 11- امّ اسحاق .
ذكر ديباج اصغر
اَحفاد ابراهيم از اسماعيل ديباج است و محمّد اصغر مادرش امّ ولدى بوه مُسمّاة به عاليه و محمّد را به جهت كمال حُسن ، ديباج اصغر مى گفتند و چون او را ماءخوذ داشتند و در نزد منصور دوانيقى بردند منصور گفت : توئى ديباج اصغر؟ گفت : بلى ، گفت : سوگند به خداى ، ترا چنان بكشم كه هيچ يك از خويشاوندان تو را چنان نكشته باشم . پس امر كرد كه اسطوانه اى بنا كردند و او را در ميان آن گذاشتند و اسطوانه بر روى او بنا نهادند و او همچنان زنده در ميان اسطوانه به رحمت خدا رفت .
ذكر ديباج اكبر
امّا اسماعيل مُكَنى بود به ابوابراهيم و ملقّب به ديباج اكبر و او در جنگ فخّ حاضر بود و هم مدّتى در حبس منصور بود و او را يك دختر بود كه امّ اسحاق نام داشت و دو پسر بود كه يكى را حسن نام بود و ديگرى ابراهيم . و حسن بن اسماعيل از غازيان جنگ فخّ بود و او را هارون الرشيد بيست و دو سال محبوس داشت و چون نوبت به ماءمون رسيد او را رها ساخت و او در شصت و سه سالگى دنيا را وداع كرد. و از اولاد اوست سيّد سند نسّابه عالم فاضل جليل القدر واسع الروايه ابوعبداللّه تاج الدين محمّد بن ابى جعفر القاسم بن الحسين الحسنى الديباجى الحلّى معروف به (ابن معيّه ) صاحب مصنّفات كثيره در انساب و معرفة الرجال و فقه و حساب و عروض و حديث وغيره ، اخذ كرده از او سيّد سند نسّابه جمال الملّة و الدّين احمد بن على بن الحسين الحسنى الدّاودى .
صاحب (عمدة الطالب ) فرموده كه منتهى شده به او علم نسب در زمانش و از براى او است اسنادات عاليه و سماعات شريفه ، درك كردم او را در زمان شيخوخيّتش و خدمت كردم او را قريب دوازده سال و خواندم نزد او آن چه ممكن بود از حديث و نسب و فقه و حساب و ادب وتاريخ و شعر اِلى غَيْر ذلك ، پس ذكر كرده مصنّفات او را با جمله اى از احوال او آنگاه فرموده كه تعداد فضائل نقيب تاج الدين محمّد محتاج است به شرحى كه اين مختصر گنجايش آن را ندارد(100)
فقير گويد: كه اِبْنُ مُعَيَّه سيّد جليل استاد (شيخ شهيد) است ، نيز روايت مى كند شهيد از او و در يكى از اجازات خود او را ذكر كرده و فرموده : اِنَّهُ اُعْجُوبَةُ الزَّمانِ فى جَميع الفضائِل وَ الْمَآثِر.(101) و در مجموعه خود در حق او فرموده كه ابن مُعَيه در هشتم ربيع الا خر سنه هفتصد و هفتاد و شش در حلّه وفات كرد و جنازه اش را به مشهد اميرالمؤ منين عليه السّلام حمل كردند و اجازه داده اين سيّد مرا و هم اجازه داده به دو پسرم ابوطالب محمّد و ابوالقاسم على پيش از وفاتش .(102)
فقير گويد: معيّه (103) مادر ابوالقاسم على بن حسن بن حسن بن اسماعيل الديباج است و او بنت محمّد بن حارثة بن معاوية بن اسحاق از بنى عمرو بن عوف كوفيّه است و اصلش از بغداد است .
و امّا ابراهيم بن اسماعيل الديباج بن ابراهيم الغمر مادر او امّ ولد بود و او ملقّب بود به (طبا طبا) از ابوالحسن عُمَرى منقول است كه هنگامى كه ابراهيم كودك بود پدرش اسماعيل خواست از بهر او جامه بدوزد او را گفت اگر خواهى از بهر تو پيراهنى كنم و اگر نه قبائى بدوزم . چون هنوز زبانش در اظهار مخارج حروف نارسا بود خواست بگويد (قبا قبا) گفت (طبا طبا) و بدين كلمه ملقّب گشت لكن اهل سواد گويند طبا طبا به زبان نبطيّه به معنى سيّد السادات است .(104)
بالجمله ؛ ابراهيم مردى با رزانت و جلالت بود و عقايد خود را در خدمت حضرت امام رضا عليه السّلام معروض داشت و از شوائب شكّ و شبهه پاكيزه ساخت و او را يازده پسر و دو دختر بوده و اسامى ايشان را چنين نگاشته اند:
1- جعفر، 2- ابراهيم ، 3- اسماعيل ، 4- موسى ، 5- هارون ، 6- على ، 7- عبداللّه ، 8 - محمّد، 9- حسن ، 10- احمد، 11- قاسم ، 12 - لبابه ، 13- فاطمه .
و امّا عبداللّه و احمد از يك مادرند كه نام او جميله بنت موسى بن عيسى بن عبدالرحيم است و از فرزندان عبداللّه است احمد كه در سال دويست و هفتاد هجرى در مصر خروج كرد و احمد بن طولون او را مقتول ساخت و اولاد او منقرض گشت و امّا محمّد بن ابراهيم كه مكنّى است به ابوعبداللّه در سال صد و نود و نهم هجرى در ايّام خلافت ماءمون به اعانت ابوالسّرايا در كوفه خروج كرد و كوفه را در تحت بيعت در آورد و كارش ‍ بالا گرفت و در همان سال در كوفه فجاءةً وفات يافت و در اراضى غرىّ مدفون گشت . و ابوالفرج از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه به جابر جعفى فرمود: همانا در سال صد و نود و نه در ماه جُمادى الا ولى مردى از اهل بيت ، كوفه را متصرّف شود و بر منبر كوفه خطبه بخواند حق تعالى با ملائكه خويش به او مباهات كند.(105)
و قاسم بن ابراهيم طباطبا مكنّى است به ابومحمّد و او را (رسىّ) گويند براى آنكه در جبل رس منزل كرده بود و او سيّدى بود عفيف و زاهد صاحب تصانيف و دعى الى الرضا مِن آل محمّد عليهماالسّلام وفات كرده در سنه دويست و چهل و شش .
اولاد و اعقاب او بسيارند و كثيرى از ايشان رئيس و مقدّم بوده اند و جمعى از ايشان از ائمّه زيديه بودند؛ مانند بنوحمزه و ابوالحسن يحيى الهادى بن حسين بن قاسم الرّسىّ كه در ايّام معتضد در سنه دويست و هشتاد در يمن ظهور كرد و ملقب به هادى الى الحق شد، از براى اوست تصنيفات كِباردر فقه قريب به مذهب ابو حنيفه ، وفات كرد سنه دويست و نود هشت و اولاد او ائمّه زيديّه وملوك يمن بودند. و از اولاد قاسم رسىّ است زيد الا سودبن ابراهيم بن محمّد بن الرسىّ كه عضدالدوله ديلمى او را از بيت المقدس طلبيد و خواهرش را به او تزوج كرد و چون خواهرش وفات كرد دختر خود شاهاندخت را تزويج او كرد و از براى او اولاد بسيار است در شيراز كه از براى ايشان است وجاهت و رياست و جمعى از ايشان نُقَباء و قضات شيرازند.
بالجمله ؛ سلسله سادات طباطبا تا اين زمان بحمداللّه منقطع نگشته و در شرق و غرب عالم در هر قريه و بلدى بسيارند.
ذكر حال ابوعلى حسن بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السّلام
و ذكر اولاد او و شرح واقعه فخّ و شهادت حسين بن علىّ و غيره
حَسَن بْن حَسَن مثنّى را (حَسَن مثلّث ) گويند؛ چه او پسر سوّم است كه بلاواسطه حسن نام دارد و او برادر اعيانى عبداللّه محض است و او نيز در حبس منصور در كوفه وفات يافت در ماه ذيقعده سنه يك صد و چهل و پنج و مدّت عمر او شصت و هشت سال بود.
ابوالفراج روايت كرده كه چون عبداللّه برادر حسن مثلّث رامحبوس ‍ كردند حسن قسم ياد كرد كه مادامى كه عبداللّه در محبس است روغن بر بدن خود نمالد و سرمه نكشد و جامه ناعم نپوشد و غذاى لذيذ نخورد از اين جهت ابوجعفر منصور او را (حادّ) مى ناميد، يعنى تارك زينت . و او مردى فاضل و متاءلّه و صاحب ورع بود، و در امر به معروف و نهى از منكر به مذهب زيديّه مايل بود.
بالجمله ؛ او را شش پسر بود: 1 - طلحه ، 2 - عبّاس ، 3 - حمزه ، 4 - ابراهيم ، 5 - عبداللّه ، 6 - على .
امّا طلحه را فرزندى نبود. و امّا عبّاس مادَرِ او عايشه دختر (طلحة الجود) است و او يكى از جوانان هاشمى بود و او را چون ماءخوذ داشتند كه به حبس برند مادرش فرياد كشيد كه بگذاريد او را ببويم و او را در برگيرم ، گفتند: به اين مراد نخواهى رسيد مادامى كه در دنيا زنده مى باشى . و عبّاس در محبس از دنيا رفت در بيست و سوم ماه رمضان سنه صد و چهل و پنج و مدّت عمر او سى و پنج سال بود و او صاحب ولد بود لكن منقرض شدند. و از اولاد او است على بن عبّاس كه در بغداد آمد و مردم را به خود دعوت مى كرد و جماعتى از زيديّه دعوت او را اجابت كردند، مهدى عبّاسى او را حبس كرد تا به شفاعت حسين بن على صاحب فخّ او را از زندان بيرون كرد لكن مهدى شربت سمّ او را بداد تا بياشاميد و پيوسته زهر در او اثر مى كرد تا وارد مدينه شد گوشت بدن او از آثار زهر فاسد و اعضاى او از هم بپاشيد و سه روز بيشتر در مدينه نبود كه دنيا را وداع كرد.
و امّا حمزه ، پس در حيات پدر وفات كرد و ابراهيم ، حال او معلوم نشد.
و امّا عبداللّه ، كُنْيَه او ابوجعفر و مادر او اُمّ عبداللّه دختر عامر بن عبداللّه بن بشر بن عامر ملاعب الا سنّه است و او را منصور دوانيقى با برادرش على و جمله اى از سادات بنى حسن ماءخوذ داشت و چون از مدينه بيرون آوردند آنها را به جانب كوفه مى بردند در نزديكى رَبَذه در قصر نفيس ، كه سه ميل راه است تا مدينه ، حدّادين را امر كردند كه آنها را در قيد و اغلال كنند پس هر يك از آنها را در قيد و غلّ كردند و حلقه هاى قيد عبداللّه بسيار تنگ بود و او را ضجر بسيار مى داد عبداللّه آهى كشيد برادرش على چون اين بديد او را قسم داد كه قيدش را با قيد او عوض كند؛ چه حلقه هاى قيد على فراختر بود. پس على قيد او را گرفت و از خود را بدو داد عبداللّه در سن چهل و شش سالگى بود كه در حبس وفات يافت در يوم اءضحى سنه صد چهل و پنج .(106)
و امّا على بن الحسن ، برادر اعيانى عبداللّه مكنّى بود به ابوالحسن و ملقّب بود به على الخير و علىّ العابد و به مرتبه اى در عبادت حضور قلب داشت كه وقتى در راه مكّه مشغول به نماز بود افعى داخل جامه او شد مردم بانگ زدند كه افعى داخل جامه هايت شده على همچنان به نماز خود مشغول بود تا افعى از جامه او بيرون شد در آن حال حركتى و تغيير حالتى از براى او پيدا نشد!(107)
روايت شده كه ابو جعفر منصور، بنى حسن را در زندانى حبس كرد كه از تاريكى شب و روز را تميز نمى دادند و وقت نماز را نمى دانستند مگر به تسبيح و اوراد على بن الحسن ؛ چه او پيوسته مشغول ذكر بود و به حسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانه روز مى فهميد دخول اوقات را هنگامى عبداللّه الحسن المثنّى از ضجرت حبس و ثقالت قيد و بند على را گفت كه مى بينى ابتلا و گرفتارى ما را آيا از خدا نمى خواهى كه ما را از اين زندان و بلا نجات دهد؟ على زمان طويلى پاسخ نداد آنگاه گفت كه اى عمّ! همانا براى ما در بهشت درجه اى است كه نمى رسيم به آن درجه مگر به اين بليّه يا به چيزى كه اعظم ازاين باشد، و نيز از براى منصور در جهنم مرتبه اى است كه نمى رسد به آن مگر آنكه به جا آورد بما آنچه مى بينى از بلايش اگر مى خواهى صبر مى كنيم بر اين شدايد و به اين زودى راحت مى شويم ؛ چه مرگ به ما نزديك شده است و اگر مى خواهى دعا مى كنم به جهت خلاصى لكن منصور به آن مرتبه كه در آتش دارد نخواهد رسيد، گفتند بلكه صبر مى كنيم . پس سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند و راحت شدند و على بن الحسن به حالت سجده از دنيا رخت كشيد، عبداللّه را گمان آنكه او را خواب ربوده گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود دانستند كه وفات كرده . و وفات او در بيست و ششم محرم سال صد و چهل و شش واقع شد و مدّت عمر شريفش چهل و پنج سال بود.(108)
بعضى از سادات بنى حسن كه با او در محبس منصور بودند روايت كرده اند كه تمام ماها را در قيد و بند كرده بودند و حلقه هاى قيد ما فراخ بود چون نماز مى خواستيم بخوانيم يا هنگامى كه مى خواستيم بخوابيم پاهاى خود را از حلقه هاى كند بيرون مى كرديم و هنگامى كه زندانيان مى خواستند بيايند از ترس آنها پاهاى خود را در حلقه قيد مى كرديم لكن على بن الحسن پيوسته پاهايش درقيد بود عبداللّه عمويش او را گفت كه اى فرزند چه باعث شده ترا كه مثل ما پاى خود را از قيد بيرون نمى كنى ؟ گفت : واللّه ! پاى خود را بيرون نمى كنم تا به اين حال از دنيا بروم و خدا ما بين من و منصور جمع فرمايد و در محضر الهى از او بپرسم كه به چه جهت مرا در قيد و بند كرد.
بالجمله ؛ على بن الحسن را پنج پسر و چهار دختر بوده و اسامى ايشان چنين رقم شده : 1 - محمّد، 2 - عبداللّه ، 3 - عبدالرحمن ، 4 - حسن ، 5 - حسين ، 6 - رقيّه ، 7 - فاطمه ، 8 - امّ كلثوم ، 9 - امّالحسن .
مادر ايشان زينب دختر عبداللّه محض است ، و زينب و زوج او على بن الحسن را زوج صالح مى گفتند به جهت عبادت و صلاح ايشان ، و چون منصور پدر و برادران و عموها و پسران عمّ و شوهر او را شهيد كرد پيوسته جامه هاى پلاس مى پوشيد تا از دنيا رفت و هميشه در ندبه و گريه بود و هيچ گاهى بر منصور نفرين نكرد كه مبادا تشفّى نفسى براى او حاصل شود و از ثوابش كاسته گردد مگر آنكه مى گفت : يا فاطِرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ يا عالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ وَالْحاكِمُ بَيْنَ عِبادِهِ اُحْكُم بَيْنَنا وَبَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَاَنْتَ خَيْرُ الْحاكِمينَ.
و محمّد و عبداللّه در حيات پدر وفات كردند و عبدالرحمن دخترى آورد كه رقيّه نام داشت . و حسن معروف است به (مكفوف ) و او صاحب ولد بود و اولاد حسن مثلّث جز از وى نيست .
امّا حسين بن على شهيد فخّ، پس او را جلالت و فضيلت بسيار است و مصيبت او در قلوب دوستان خيلى اثر كرد.
و (فخّ) نام موضعى است در يك فرسخى مكّه كه حسين با اهل بيت اش در آنچا شهيد گشتند.
از ابونصر بخارى نقل شده كه او از حضرت جواد عليه السّلام نقل كرده كه فرمود از براى ما اهل بيت بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از فخّ ديده نشده .(109)
ابوالفرج به سند خود از حضرت ابوجعفر محمّد بن على عليه السّلام روايت كرده كه فرمود هنگامى پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به فخّ عبور مى فرمودند در آنجا نزول فرمود مشغول به نماز شد چون به ركعت دوّم رسيد گريه آغاز كرد مردم نيز به جهت گريه آن حضرت گريستند، چون آن حضرت از نماز فارغ شد سبب گريه ايشان را پرسيد، عرضه داشتند كه گريه ما به جهت گريه شما بود، حضرت فرمود: سبب گريه من آن بود كه جبرئيل بر من نازل شد هنگامى كه در ركعت اوّل نماز خود بودم و مرا گفت كه يا محمّد در اين موضع يكى از فرزندان تو شهيد خواهد شد كه شهيد با او اجر دو شهيد خواهد برد.(110)
و نيز از نصربن قرواش روايت كرده كه گفت : من مالى به جعفر بن محمّد عليهماالسّلام كرايه دادم از مدينه براى مكّه چون از بطن مرو كه نام منزلى است حركت كرديم حضرت مرا فرمود كه چون به فخّ رسيديم مرا خبر كن ، گفتم مگر شما نمى دانيد كه فخّ كدام موضع است ؟ فرمود: چرا لكن مى ترسم كه مرا خواب بگيرد و از فخّ بگذريم . راوى گفت : پس چون به موضع فخّ رسيديم من نزديك محمل آن حضرت رفتم و تَنَحْنُح كردم معلوم شد كه آن حضرت در خواب است ، پس محمل آن حضرت را حركتى دادم كه از خواب انگيخته شد عرض كردم كه اين موضع زمين فخّ است . فرمود: شتر مرا از قطار بيرون كن و قطار شتران را به هم متصل كن ، پس چنين كردم و شتر آن حضرت را از جادّه بيرون بردم و خوابانيدم حضرت از محمل بيرون آمد فرمود: ظرف آبخورى را بياور، چون رِكْوَه آب را آوردم وضوء گرفت و نماز خواند پس از آن سوار شد و از آنجا حركت كرديم من عرض كردم : فدايت شوم اين نماز جزء مناسك حجّ بود كه به جا آورديد؟ فرمود: نه وليكن در اين موضع مردى از اهل بيت ، شهيد مى شود با جماعتى ديگر كه ارواح ايشان بر اجسادشان به سوى بهشت سبقت خواهد كرد.(111)
بالجمله ؛ حسين بن على مردى بود جليل القدر سخى الطبع و حكايت جود و بخششهاى او معروف است .
از حسن بن هذيل مروى است كه حسين بن على را بستانى بود كه به چهل هزار دينار فروخت و آن پولها را بر در خانه خويش ريخت و مشت مشت زر به من مى داد كه براى فقراء اهل مدينه ببرم و برآنها قسمت كنم و تمام آن زرها را بر فقراء بخش نمود و يك حبّه از آنها را داخل خانه خويش نكرد.(112)
و نيز روايت شده كه مردى خدمت آن جناب آمد و از او چيزى سؤ ال كرد، حسين را چيزى نبود آن مردرا گفت : بنشين تا براى تو چيزى تحصيل كنم پس فرستاد نزد اهل خانه خويش كه جامه هاى مرا بيرون آور كه شسته شود، چون رختهاى او را بيرون آوردند كه بشويند آنها را جمع كرد و براى آن مرد سائل آورد و به او عطا فرمود!(113)
امّا كيفيّت مقتل او به طور اختصار چنين است كه چون موسى هادى عبّاسى بر سرير سلطنت نشست اسحاق بن عيسى بن على را والى مدينه كرد اسحاق نيز مردى از اولاد عمر بن خطّاب را كه معروف بود به عبدالعزيز بن عبداللّه در مدينه خليفه خود گردانيد، آن مرد عُمَرى نسبت به علويّين سخت گيرى و بدرفتارى مى كرد، و قرار داده بود كه علويّين در هر روز نزد او حاضر شوند و هر يك از ايشان را كفيل ديگرى نموده بود از جمله حسين بن على و يحيى بن عبداللّه محض و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض كفالت و ضمانت كرده بودند كه هر يك از علويّين را كه عُمَرى خواسته باشد حاضر گردانند. و اين بود تا هفتاد نفر از شيعيان به جهت حجّ از بلاد خويش حركت كردند و به مدينه آمدند و در بقيع در خانه ابن افلح منزل نمودند و پيوسته حسين بن على و ديگر علويّين را ملاقات مى كردند اين خبر به عُمرى رسيد اين كار را نيكو ندانست و از پيش نيز عمرى حسن بن محمّد بن عبداللّه را با ابن جندب هذلى شاعر و غلامى از عمر بن خطاب ماءخوذ داشته بود ومعروف كرده بود كه شُرب خَمْر كرده اند و ايشان را حدّ خمر زده بود حسن بن محمّد را هشتاد تازيانه و به روايت ابن اثير دويست تازيانه و ابن جندب را پانزده تازيانه و غلام عمر را هفت تازيانه زده بود و امر كرده بود كه ريسمانى بر گردن ايشان كنند و ايشان را مكشوف الظّهر در مدينه بگردانند تا رسوا شوند.
بالجمله ؛ چون عمرى خبر ورود شيعيان را به مدينه شنيد در باب عرض ‍ علويّين غلظت و سختى كرد و ابى بكر بن عيسى الحائك را بر ايشان گماشت ، پس روز جمعه ايشان را به جهت عرض حاضر كرد و ايشان را اذن نداد كه به خانه هاى خود روند تا وقت نماز رسيد پس رخصت داد كه بيرون شدند و وضو گرفتند و به مسجد به جهت نماز حاضر شدند بعد از نماز ديگر باره ابن حائك ايشان را جمع نموده و در مقصوره حبس ‍ كرد تا وقت عصر، آنگاه ايشان را طلبيد و حسن بن محمّد را نديد يحيى و حسين را گفت كه بايد حسن را حاضر كنيد و اگر نه شما را حبس ‍ خواهم نمود و ما بين ايشان و ابن الحائك گفتگو بسيار شد، آخر الا مر يحيى او را شتم داد و بيرون شد، ابن الحائك اين خبر را به عمرى رسانيد. عمرى ، حسين و يحيى را طلبيد و تهديد كرد ايشان را و بعد از گفتگوهاى بسيار كه ما بين ايشان رّد و بدل شد گفت : البته بايد حسن بن محمّد را حاضر سازيد و اگر نه امر مى كنم كه سويقه را خراب كنند يا آتش زنند و حسين را هزار تازيانه خواهم زد و حسن بن محمّد را گردن خواهم زد، يحيى قسم ياد كرد كه امشب خواب نخواهم كرد تا حسن را در خانه تو حاضر كنم ، پس حسين و يحيى از نزد عمرى بيرون شدند حسين ، يحيى را فرمود كه بد كردى كه قسم خوردى حسن را نزد عمرى حاضر سازى ، يحيى گفت : مرادم آن بود كه حسن را حاضر كنم لكن با شمشير خود و عمرى را گردن زنم ، حسين فرمود: اين كار نيز خوب نيست ؛ چه ميعاد خروج ما هنوز باقى است .
بالجمله ؛ حسين ، حسن را طلبيد و حكايت حال را براى او نقل كرد آنگاه فرمود: الحال هر كجا مى خواهى برو و خود را از دست اين فاسق پنهان كن . حسن گفت : نه ، واللّه ! من چنين نخواهم كرد كه شما را در سختى گذارم و خود راحت شوم بلكه من نيز با شما بيايم و دست خود را در دست عُمرى خواهم نهاد. حسين فرمود كه ما راضى نخواهيم شد كه عمرى ترا اذيّت كند و پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم روز قيامت با ما خصمى كند بلكه جان خود را فداى تو خواهيم نمود.
پس حسين فرستاد به نزد يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محض و عبداللّه بن حسن بن على بن على بن الحسين معروف به (افطس ) و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و عمر پسر برادر خود حسن و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم غمر و عبداللّه پسر امام جعفر صادق عليه السّلام و از فتيان و موالى خودشان تا آنكه جمع شدند بيست و سه تن از اولاد على عليه السّلام و جمعى ازموالى و ده نفر از خارج ، پس چون وقت نماز صبح شد مؤ ذّن بالاى مناره رفت كه اذان گويد عبداللّه افطس با شمشير كشيده بالاى مناره رفت و مؤ ذّن را گفت كه در اذان حَىَّ عَلى خَيْر الْعَمَل بگو، مؤ ذن چون شمشير كشيده را ديدحَىَّ عَلى خَيْر الْعَمَل بگفت ، عمرى كه اين كلمه را در اذان شنيد احساس شرّ كرد دهشت زده فرياد برداشت كه استر مرا در خانه حاضر كنيد و از كثرت وحشت و دهشت گفت : كه مرا به دو حبّه آب طعام دهيد اين بگفت و از منزل خويش بيرون شد و پيوسته به تعجيل تمام فرار مى كرد و از ترس ضرطه مى داد تا هنگامى كه خود را از فتنه علويّين نجات داد پس حسن مقدّم ايستاد و فرض صبح را ادا كردند آنگاه حسن بن محمّد را طلبيد و شهودى را كه عمرى بر ايشان گماشته بود طلبيد كه اينك حسن را حاضر كرده ام عمرى را حاضر كنيد تا حسن را بر او عرضه داريم .
بالجمله ؛ جميع علويّين بجز حسن بن جعفر بن حسن مثنّى و حضرت موسى بن جعفر عليهماالسّلام در اين واقعه حاضر شده بودند. پس ‍ حسين بعد از نماز صبح بالاى منبر رفت و خطبه خواند در تحريص ‍ مردم به جهاد پس اين وقت (كمادبريدى )(114) كه از جانب سلطان در مدينه به جهت نگاهبانى با سلاح مى زيست با اصحاب خود در (باب جبرئيل ) حاضر شد و نگاهش افتاد بر يحيى كه در دست او شمشير است كماد خواست كه پياده شود و با او قتال كند كه يحيى او را فرصت نداد و چنان شمشيرى بر جبين او زد كه كاسه سر او برداشته شد و از اسب خود بر خاك هلاك افتاد، پس يحيى بر اصحاب او حمله كرد لشكر كه چنين ديدند منهزم شدند.
در همين سال جماعتى از عبّاسيّين مانند عبّاس بن محمّد و سليمان بن ابى جعفر دوانيقى و جعفر و محمّد فرزندان سليمان و موسى بن عيسى عمّ دوانيقى با اسلحه و لشكرى بسيار به سفر مكّه كوچ كردند و موسى ، هادى محمّد بن سليمان را متولّى حرب كرده بود، و از آن طرف حسين بن على نيز با اصحاب و اهل بيت خود كه سيصد نفر بودند به قصد حجّ از مدينه بيرون شدند، چون نزديك مكّه شدند در زمين فخّ كه وادى است به مكّه با عبّاسيّين تلاقى كردند. اوّل مرتبه عبّاس بر حسين بن على عرض امان كرد، حسين از امان امتناع نمود، و مردم را به بيعت خويش ‍ طلبيد طريق سلم و صلح گذاشته شد و بناى جنگ شد. صبح روز ترويه بود كه دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند موسى بن عيسى تعبيه لشكر نموده و محمّد بن سليمان در ميمنه و موسى در ميسره و سليمان و عبّاس ‍ در قلب جاى گرفتند پس موسى ابتدا كرد به جنگ و با لشكر خود كه در ميسره جاى داشت بر علوييّن حمله نمود ايشان نيز با عبّاسيّين حمله كردند موسى براى فريفتن ايشان رو به هزيمت نهادند و داخل وادى شدند علوييّن نيز تعاقب نموده داخل وادى شدند محمّد بن سليمان با لشكر خود از عقب ايشان حمله كرد و علوييّن را در ميان آن وادى احاطه كردند و به يك حمله بيشتر اصحاب حسين شهيد شدند و يحيى مثل شير آشفته بر ايشان حمله مى كرد تا آنكه سليمان بن عبداللّه محض و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم غمر، شهيد گشت . و در ميان معركه تيرى بر چشم حسن بن محمّد رسيد و او اعتنائى به آن تير نكرد و پيوسته كارزار مى كرد تا آن كه محمّد بن سليمان فرياد كرد كه اى پسر خال ! از براى تو امان است خود را به كشتن مده ، حسن گفت : واللّه كه دروغ مى گوئيد لكن من قبول امان كردم پس شمشير خود را شكست و به نزد ايشان رفت ، عبّاس فرزند خود را گفت : خدا ترا بكشد اگر حسن را نكشى ؛ موسى بن عيسى نيز تحريص كرد بر كشتن او پس عبداللّه و به روايتى موسى بن عيسى حسن را گردن زد و او را شهيد كرد.
روايت كرده شخصى كه حاضر در واقعه فخّ بوده كه ديدم حسين بن على را كه در گير و دار حرب بر زمين نشست و چيزى را در خاك دفن كرد پس برگشت و به حرب مشغول شد، من گمان كردم كه چيزى قيمتى داشته نخواسته كه بعد از كشته شدن او به عبّاسيّين برسد او را دفن نموده من صبر كردم تا هنگامى كه جنگ بر طرف شد به تفحّص آن مدفون برآمدم چون آن موضع را يافتم خاك از روى آن برداشت ديدم قطعه اى از جانب صورت او بوده كه قطع شده بود و حسين آنرا دفن نموده .
بالجمله ؛ حماد تركى كه در ميان لشكر عبّاسيّين بود فرياد كرد كه اى قوم ! حسين بن على را به من بنمائيد تا كار او را بسازم ، چون حسين را نشان او دادند تيرى به جانب حسين رها كرد و او را شهيد نمود رحمه اللّه . پس ‍ محمّد بن سليمان او را صد جامه و صد هزار درهم جايزه داد.
بالجمله ؛ لشكر حسين منهزم شدند و برخى مجروح و اسير گشتند، پس ‍ سرهاى شهدا را از تن جدا كردند و آن ها زياده از صد راءس به شمار مى رفت و آن سرها را با اسيران براى موسى هادى بردند. موسى امر كرد كه اسيران را گردن زدند پس سر حسين را نزد موسى هادى گذاشتند موسى گفت : گويا سر طاغوتى از طواغيت براى من آوريد همانا كمتر پاداش شما آن است كه شما را از جايزه و عطا محروم خواهم نمود.
بالجمله ؛ چون خبر شهادت حسين در مدينه به عُمرى رسيد امر كرد كه خانه حسين و خانه هاى اهل بيت و خويشاوندان او را آتش زدند و اموال ايشان را ماءخوذ داشتند.
ابوالفرج از ابراهيم قطّان روايت كرد كه گفت : شنيدم از حسين بن على و يحيى بن عبداللّه كه مى گفتند: ما خروج نكرديم مگر از پس آنكه مشورت كرديم با اهل بيت خود با موسى بن جعفر عليهماالسّلام پس ‍ امر فرمود آن حضرت ما را به خروج . و نقل شده كه چون محمّد بن سليمان عبّاسى را مرگ در رسيد حاضرين در نزد او، او را تلقين شهادت مى كردند او در عوض شهادت همى اين شعر بگفت تا هلاك شد:
شعر :
اَلا لَيْتَ اُمىّ لَمْ تَلِدْنى وَلَم اَكُنْ
لَقَيْتُ حُسَيناً يَومَ فَخٍّ وَلا الْحَسَنَ(115)
و وقعه فخّ در سال صد و شصت و نهم هجرى واقع شد و حسين را جماعتى بسيار از شعراء مرثيه گفتند، و در شب شهادت او پيوسته در مِياه غطفان صداى هاتفى به مرثيه بلند بود و همى گفت :
شعر :
اَلا يا لِقَومٍ لِلسَّوادِ المُصَبَّحِ
وَمَقْتَلِ اَوْلادِ النَّبِىِ بِبَلْدَحٍ
لِيَبْكِ حُسَيْناً كُلُّ كَهْلٍ وَاَمْرَدٍ
مِنَ الْجِنِّ اِنْ لَمْ يَبْكِ مِنَ الاِْنْسِ نُوِّحٍ
فَاِنّى لَجِنّى وَاِنَّ مُعَرَّسى
لَبِالْبِرقَةِ السَّوداءِ مِنْ دُونِ زَحْزَحٍ
مردم اين اشعار مى شنيدند و نمى دانستند چه خبر است تا هنگامى كه خبر شهادت حسين آمد دانستند كه طايفه جن بودند كه براى حسين مرثيه مى خواندند. و كسانى كه با حسين بن على از طالبّيين در وقعه فخّ بودند يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محض وعلى بن ابراهيم بن حسن و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض و عبداللّه و عمر پسران اسحاق بن حسن بن على بن الحسين و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن مثنّى چنانچه ابوالفرج از مداينى نقل كرده است .(116) و به روايت مسعودى اجساد شهداى فخّ سه روز بر روى زمين باقى بود كه كس آنها را دفن ننمود تا آنكه درندگان و طيور از اجساد ايشان بخورند.(117)
ذكر حال جعفر بن حسن مُثنّى و در بيان اولاد او
ابوالحسن جعفر بن حسن سيّدى با زلاقت زبان و طلاقت لسان بود و در شمار خُطباى بنى هاشم مى رفت و او اكبر برادران خود بود و او نيز به حبس منصور افتاد لكن او را رها كرد تا به مدينه مراجعت نمود، چون سنين عمرش به هفتاد رسيد در مدينه وفات نمود، و او را چهار پسر و شش دختر بود:
1 - عبداللّه ، 2 - قاسم ، 3 - ابراهيم ، 4 - حسن ، 5 - فاطمه ، 6 - رقيّه ، 7 - زينب ، 8 - امّ الحسن ، 9 - امّ الحسين ، 10 - امّ القاسم . امّا عبداللّه و قاسم بلاعقب بودند، و امّا ابراهيم مادرش امّ وَلَدى بوده از روميّه و از اَحفاد او است : عبداللّه بن جعفر بن ابراهيم كه مادر او آمنه دختر عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين عليهماالسّلام بوده . و اين عبداللّه در ايّام خلافت ماءمون سفر فارس كرد هنگامى كه در سايه درختى خفته بود جمعى از خوارج بر او تاختند و او را مقتول ساختند و از وى جز دخترى به جاى نماند و او را محمّد بن جعفر بن عبيداللّه بن حسين اصغر كابين بست و در سراى او وفات يافت و نسل ابراهيم بن جعفر منقرض شد.
امّا حسن بن جعفر؛ پس او آن كس است كه در واقعه فخّ تخلّف كرد و او را چند دختر و پنج پسر بود:
1 - سليمان ، 2 - ابراهيم ، 3 - محمّد، 4 - عبداللّه ، 5 - جعفر. و از دختران او است : فاطمة الكبرى معروف به امّ جعفر و او را عمر بن عبداللّه بن محمّد بن عمران بن على بن ابى طالب عليه السّلام تزويج كرد و سليمان و ابراهيم در حيات پدر وفات كردند و محمّد معروف بود به سليق و مادرش مليكه دختر داود بن حسن بن حسن مثنّى بود و او را يك دختر و دو پسر بود: عايشه و محمّد و على . و على معروف به ابن المحمّديّه و او را هفت تن اولاد بوده و احفاد او در بلاد متفرّق شدند جمعى در راوند و برخى در همدان و جمله اى در قزوين و مراغه ساكن گشتند. و از ايشان است در راوند كاشان سيّد عالم فاضل كامل اديب محدّث مصنّف ضياء الدّين ابوالرّضا فضل اللّه بن على بن الحسين بن عبيداللّه بن محمّد بن عبيداللّه بن محمّد بن عبيداللّه بن حسن بن على بن محمّد سليق صاحب (ضوء الشّهاب ) تلميذ ابوعلى بن شيخ الطائفه .
امّا عبداللّه بن حسن بن جعفر او را چهار پسر بود: محمّد و جعفر و حسن و عبداللّه ، و مادر ايشان زنى از علوييّن بوده . و محمّد را فرزندى بود على نام مُلَقَّب به (باغر) و اين لقب بدان يافت كه با (باقر) غلام متوكّل عبّاسى كه مردى نيرومند بود و تيغ بر متوكّل راند و او را بكشت ، مصارعت كرد و در كشتى بر او غلبه جست مردم در عجب شدند و سيّد را باغر لقب دادند و فرزندان او بسيار شدند. وامّا برادر محمّد بن عبداللّه اميرى جليل بود و او را ماءمون ، ولايت كوفه داد.
ابو نصر بخارى گفته كه در كاشان و نيشابور از اولاد عبداللّه عدد كثير است .(118) امّا جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنّى او را هفت پسر و سه دختر بود و اسامى پسران او تمام محمّد است و هركدام را كنيه اى است بدين طريق : ابوالفضل محمّد و ابوالحسن محمّد و ابو احمد محمّد و ابو جعفر محمّد و ابو على محمّد و ابوالحسين محمّد و ابوالعبّاس محمّد، و اسامى دختران : فاطمه و زينب و امّ محمّد است .(119)
ابوالفضل محمّد در ايام مستعين در كوفه خروج كرد و ابن طاهر او را به توليت كوفه فريب داد تا او را ماءخوذ داشت و به جانب سُرّمَن رَاى كوچ داد و در محبس افكند و او در حبس وفات نمود و اولاد او زياد شدند و در بغداد امامت كردند. و امّا ابوالحسن محمّد او را ابوقيراط مى گفتند و او را نيز فرزندان بسيار شد و از احفاد اوست : ابوالحسن محمّد بن جعفر نقيب طالبييّن در بغداد مُلَقّب به ابوقيراط. و ابواحمد و ابوجعفر و ابوالعبّاس بلاعقب بودند و ابوعلى و ابوالحسين صاحب فرزندان بودند.
ذكر حال داود بن حسن مثنّى و اولاد او
داود بن حسن ، كُنْيت او ابوسليمان است و او از جانب برادرش عبداللّه محض توليت صدقات امير المؤ منين عليه السّلام را داشت او را نيز منصور به حبس افكند مادرش به نزد حضرت صادق عليه السّلام آمد و بناليد، آن حضرت دعاى استفتاح را تعليم او نمود كه معروف است به (دعاء ام داود) مادر داود بدانسان كه آن حضرت تعليم او فرموده بود در نيمه رجب به جا آورد و سبب خلاص پسر گشت ؛ داود به جانب مدينه آمد و در شصت سالگى از جهان درگذشت .
داود را دو پسر و دو دختر بوده : عبداللّه و سليمان ، مليكه و حماده و مادر اين جمله ، امّ كلثوم دختر امام زين العابدين عليه السّلام بوده .
مليكه به نكاح پسر عمّش حسن بن جعفر بن حسن مثّنى در آمد.
امّا عبداللّه دو پسر آورد: يكى محمّد الا رزق و او مردى فاضل و پارسا بود و او را پسرى شد و منقرض شدند. و پسرى ديگر على نام داشت و او را ابن المحمّديه مى گفتند و او را در حبس مهدى خليفه وفات كرد و او را فرزندانى بود كه از جمله سليمان بود و او مردى با مجد و بزرگوار بوده . و امّا سليمان بن داود فرزندى آورد بنام محمّد و او در ايّام ابى السرايا در مدينه خروج كرد و به قولى مقتول گشت و او را از ذكور واناث هشت تن اولاد بود: سليمان و موسى و داود و اسحاق و حسن و فاطمه و مليكه و كلثم و ايشان را فرزندان فراوانند و حسن جدّ طاوس پدر قبيله آل طاوس ‍ است و شايسته است در اينجا ذكر آل طاوس كنيم .(120)

next page

fehrest page

back page