next page

fehrest page

back page

ذكر اولاد ابوالحسن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام
بدان كه زوجه زيد، لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس است ، ولبابه از پيش ، زوجه ابوالفضل العبّاس بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام بود و چون آن حضرت در كربلا شهيد گشت زيد لبابه را تزويج نمود و از وى دو فرزند آورد: اوّل حسن و دوّم نفيسه و نفيسه را وليد بن عبدالملك تزويج كرد و از وى فرزند آورد و از اينجا است كه چون زيد بر وليد در آمد او را بر سرير خويش جاى داد و سى هزار دينار دفعةً واحده به او عطا كرد.(75)
ذكر حسن بن زيد و فرزندان او
حسن بن زيد مُكَنّى به ابومحمّد است و او را منصور دوانيقى حكومت مدينه و رساتيق داد. و او اوّل كسى است كه از علويين كه به سنّت بنى عبّاس جامه سياه پوشيد و هشتاد سال زندگى كرد و زمان منصور و مهدى و هادى و رشيد را دريافت . و اين حسن با بنى عمّ خود عبداللّه محض و پسرانش محمّد و ابراهيم بينونتى داشت و هنگامى كه ابراهيم را شهيد كردند و سرش را براى منصور آوردند در طشتى نهاده نزد او گذاشتند، حسن بن زيد حاضر مجلس بود منصور گفت : صاحب اين سر را مى شناسى ؟ حسن گفت : بلى مى شناسم :
شعر :
فَتىً كانَ يَحميهِ مِنَ الضّيْمِ سَيْفُهُ
وَيُنْجيهِ مِنْ دارِالهَوانِ اجْتِنابُها
اين بگفت و بگريست . منصور گفت كه من دوست نداشتم كه او مقتول شود ولكن او خواست سر مرا از تن دور كند من سر او را برگرفتم .(76)
خطيب بغداد در (تاريخ بغداد) گفته كه حسن بن زيد يكى از اسْخياء است ، از جانب منصور پنج سال حكومت مدينه داشت پس از آن منصور بر او غضب كرد و او را عزل كرده و اموالش را گرفت و او را در بغداد حبس ‍ كرد و پيوسته در محبس بود تا منصور وفات كرد و مهدى خليفه شد. پس مهدى او را از محبس در آورد و اموالى كه از او رفته بود به او برگردانيد و پيوسته با او بود تا آن كه در (حاجر) كه نام موضعى است در طريق حجّ در وقتى كه به اراده حجّ مى رفت وفات كرد.(77)
و خطيب روايت كرده از اسماعيل پسر حسن بن زيد كه گفت : پدرم نماز صبح را در اوّل وقت كه هوا تاريك بود به جاى مى آورد، روزى نماز صبح را ادا كرده و مى خواست سوار شود برود به سوى مال خود به غابه كه آمد نزد او مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبير و پسرش عبداللّه بن مصعب و گفت به پدرم شعرى خوانده ام گوش بكن ، پدرم گفت اين ساعت ساعت شعر خواندن نيست . مصعب گفت ترا سوگند مى دهم به قرابت و خويشى كه با رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم دارى كه گوش كنى پس خواند:
شعر :
يَابْنِ بِنْتِ النّبىِّ وَابْنَ عَلِىِّ
اَنتَ اَنتَ الُْمجيرُ مِنْ ذىِ الزَّمانِ
مقصدش از اين اشعار آن بود كه حسن دين او را ادا كند، حسن قرض او را ادا كرد.(78)
و حسن بن زيد را هفت پسر بود(79): اول : ابومحمّد قاسم و آن بزرگترين اولاد حسن است و مادرش امّ سلمه دختر حسين اثرم است و مردى پارسا و پرهيزكار بود و به اتّقاق بنى عبّاس بر محمّد بن عبداللّه نفس زكيّه خصومت داشت و او را چهار پسر و دو دختر بود و اسامى ايشان بدينگونه است :
اوّل : عبدالرحمن بن شجرى منسوب به شجرة و آن قريه اى است از قُراى مدينه و او پدر قبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از فرزندزادگان اوست داعى صغير و هو قاسم بن الحسن بن على بن عبدالرحمن الشجرى و پسرش محمّد نقيب بغداد در زمان معزالدولة ديلمى صاحب قضاياى كثيره است كه در (عمدة الطالب ) ذكر شده . و امّا داعى كبير از بنى اعمام اوست و نسبش منتهى به اسماعيل بن حسن بن زيد مى شود چنانچه بعد از اين حال او بيايد؛
دوّم : محمّد بطحائى و به روايتى بُطْحانى - بانون بر وزن سبحانى - نام محلّه اى است در مدينه ، و بعضى او را منسوب به بَطْحا دانسته اند (به فتح باء موحده ) و در نسبت به نون زائده آورده اند چنانچه اهل صنعا را صنعانى گويند.
بالجمله ؛ محمّد بن قاسم را به سبب طول اقامت در بطحا يا ساكن بودن در بطحان ، بطحانى گويند و او فقيه بوده و پدر قبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از احفاد او است ، ابوالحسن على بن الحسين اخى مسمعى داماد صاحب بن عبّاد و او از اهل علم و فضل و ادب بوده و رئيس بوده به همدان و چون از دختر صاحب بن عبّاد پسرش عبّاد متولّد شد صاحب بن عبّاد مسرور شد و اشعارى بگفت از جمله اين است :
شعر :
اَلْحَمدُ للّهِ حَمْداً دآئماً اَبَداً
قَدْ صارَ سِبْطِ رَسُولِ اللّهِ لى وَلَداً
و نيز سادات اصفهانى معروف به (سادات گلستانه ) نسبشان به محمّد بطحانى منتهى مى شود؛ چه آنكه جدّ (سادات گلستانه ) كه يكى از دخترزادگان صاحب عبّاد است بدين نسب ذكر شده :
هو شرفشاه بن عبّاد بن ابى الفتوح محمّد بن ابى الفضل حسين بن على بن حسين بن حسن بن قاسم بن بطحانى و از اولاد اوست سيّد عالم فاضل مصنّف جليل مجد الدين عبّاد بن احمد بن اسماعيل بن على بن حسن بن شرفشاه مذكور قضاوت اصفهان با او بود در عهد سلطان اولجايتو محمّد بن ارغون .
صاحب (عمدة الطالب ) گفته : و از كسانى كه يافتم منسوب به بطحانى ، ناصر الدين على بن مهدى بن محمّد بن حسين بن زيد بن محمّد بن احمد بن جعفر بن عبدالرحمن بن محمّد بطحانى (80) مدفون به سوق شق خ ل قم در مدرسه واقعه به محله سوزانيك . و از اولاد بطحانى است ابوالحسن ناصر بن مهدى بن حمزه وزير رازىّ المَنْشاء مازندرانى المولد، بعد از قتل سيّد نقيب عزّالدين يحيى بن محمّد نقيب رى و قم و آمل ، به بغداد رفت و با او بود محمّد بن يحيى نقيب مذكور. پس تفويض شد پس او نقابت پس از آن نيابت وزارت به او تفويض شد، پس او نقابت را به محمّد بن يحيى گذاشت و كامل شد براى او امر وزارت و او يكى از چهار وزير است كه كامل شد براى ايشان وزارت در زمان خليفه الناصرلدين اللّه عبّاسى و پيوسته در جلالت و تسلط و نفاذ امر بود تا وقتى كه عزل شد، وفات كرد در بغداد سنه ششصد و هفده .
سوّم حمزه ، چهارم حسن و بعضى حسن نامى را از اولاد قاسم شمار نكرده اند بلكه از براى او سه پسر قائل شده اند، و امّا دو دختر او يكى خديجه است و آن زوجه ابن عمّ خود جناب عبدالعظيم حسنى مدفون به رى است و ديگر عبيده زوجه پسر عمّ خود طاهر بن زيد بن حسن بن زيد بن حسن است .
دوّم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ابوالحسن على است مادر او اُمّ وَلَد و لقب او (شديد) است و او در حبس منصور وفات يافت و او را دخترى بود به نام فاطمه و نيز على را كنيزكى بود هيفاء نام داشت و از وى حامله گشت و هنوز حمل خود را فرو نگذاشته بود كه (على شديد) وفات كرد و چون مدّت حمل به سر رسيد هيفاء پسرى آورد حسن او را عبداللّه نام نهاد و او را بسيار دوست ميداشت و خليفه خويش همى خواند و چون به حدّ رشد رسيد و عيال اختيار كرد خداوند او را نُه پسر عطا فرمود: احمد، قاسم ، حسن ، عبدالعظيم ، محمّد، ابراهيم ، على اكبر، على اصغر، زيد.
شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى
عبدالعظيم مُكَنّى به ابوالقاسم است و قبر شريفش در رى معروف و مشهور است ، و به عُلُوّ مقام و جلالت شاءن معروف و از اكابر محدّثين و اعاظم عُلما و زُهّاد و عُبّاد بوده و از اصحاب حضرت جواد و هادى عليهماالسّلام است و محقّق داماد در (رواشح ) فرموده كه احاديث بسيار در فضيلت و زيارت حضرت عبدالعظيم روايت شده و وارد شده كه هر كه زيارت كند قبر او را بهشت بر او واجب مى شود(81).
ابن بابويه و ابن قولويه روايت كرده اند كه مردى از اهل رى به خدمت حضرت على نقى عليه السّلام رفت ، حضرت از او پرسيد كه كجا بودى ؟ عرض كرد كه به زيارت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، فرمود كه اگر زيارت مى كردى قبر عبدالعظيم را كه نزد شما است هر آينه مثل كسى بودى كه زيارت امام حسين عليه السّلام كرده باشد(82).
بالجمله ؛ احاديث در فضيلت او بسيار است و حقير در (تحّية الزّائر) و (هديّة الزّائرين ) به برخى از آن اشاره كردم و صاحب بن عبّاد رساله مختصره در احوال آن حضرت نوشته و شيخ مرحوم محدّث متبحّر نورى - نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَه - آن رساله را در خاتمه (مستدرك ) نقل فرموده و من حاصل آن را در (مفاتيح ) ذكر كردم . و جناب عبدالعظيم را پسرى بود به نام محمّد، او نيز مردى بزرگ قدر و به زهادت و كثرت عبادت معروف بود.(83)
مكشوف باد كه احقر در ايّام مجاورت ارض اقدس غرىّ و اوان استفاده از شيخ جليل علاّمة عصره و فريد دهره جناب آقا ميرزا فتح اللّه مشهور به شريعت اصفهانى - دام ظله العالى - از جناب ايشان شنيدم كه فرمودند: يكى از علماى نسّابه كتابى تاءليف نموده موسوم به (منتقله ) و در آن كتاب شرح داده احوال هر يك از سادات را كه از جائى به جائى منتقل شدند. از جمله نوشته كه محمّد بن عبدالعظيم منتقل شد به جانب سامره و در اراضى بلد و دُجَيل وفات يافت و چون درست عبارت كلام ايشان را مستحضر نيستم به حاصل آن پرداختم و بالجمله ؛ جناب ايشان از نقل اين قضيّه در (منتقله ) استظهار فرمودند كه اين قبر معروف به امامزاده سيّد محمّد كه در نزديكى (بلد) يك منزلى سامره واقع است و به جلالت شاءن و بروز كرامات معروف است ، همان قبر محمّد بن عبدالعظيم حسنى باشد لكن مشهور آن است كه آن قبر محمّد بن على الهادى عليه السّلام است كه به جلالت شاءن ممتاز است و اوست كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام به جهت مرگ او گريبان چاك زد و همين بود معتقد شيخ مرحوم علاّمه نورى - طابَ ثَراه - و عامّه علما بلكه علماء عصر سابق چنانكه حَمَوى در (معجم البلدان ) در (بلد) گفته : وَقال عبدالكريم بن طاوس بها قبر ابى جعفر محمّد بن على الهادى عليه السّلام باتّفاق .(84)
سوّم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابوطاهر زيد است و زيد را سه فرزند است : 1- طاهر، مادرش اسماء دختر ابراهيم مخزوميّه است و او را دو فرزند است به نام محمّد و على ، و محمّد را سه دختر بود: خديجه و نفيسه و حسناء و اولاد ذكور نداشت ، و مادر اين سه دختر از اهل صنعاء بوده و ايشان در صنعاء ساكن شدند. 2- على بن زيد، 3- امّ عبداللّه .
چهارم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، اسحاق است و اسحاق معروف بود به كوكبى و او را سه پسر بوده : حسن و حسين و هارون . و هارون را پسرى بود جعفر نام ، و جعفر را پسرى بود محمّد نام داشت و او را در شهر آمل مازندران رافع بن ليث شهيد كرد، و قبرش گويند زيارتگاه است .
پنجم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابراهيم است ، ابراهيم زنى از سادات حسينى گرفت و از وى پسرى آورد مسمّى به نام خود ابراهيم و پسرى ديگر آورد مسمّى به على و از امة الحميد كه امّ ولدى بود و نسبش به عمر منتهى مى گشت ، گفته اند فرزندى آورد او را زيد نام نهاد.و ابراهيم بن ابراهيم را دو پسر بود: محمّد و حسن ؛ و محمّد را سه پسر بود از سلمه دختر عبدالعظيم مدفون به رى و اسامى ايشان حسن و عبداللّه و احمد است .
ششم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، عبداللّه است ؛ عبداللّه را پنج پسر بود بدين ترتيب : على و محمّد و حسن و زيد و اسحاق .
ابونصر بخارى گفته كه جز زيد هيچ يك را فرزندى نبوده و مادر زيد امّ ولد است و او اَشْجَع اهل زمان خويش بود، و او در خارج كوفه با ابوالسّرايا بود و چون كار بروى سخت افتاد به اهواز گريخت و در آنجا ماءخوذ شد و صَبْرا مقتول گشت .
زيد را چهار پسر بود: محمّد و على و حسين و عبداللّه و مادر ايشان از سادات علوى بود، و محمّد بن زيد سه پسر آورد مسمّى به حسن و على و عبداللّه و ايشان در حجاز سكونت فرمودند.(85)
هفتم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابومحمّد اسماعيل است ؛ اسماعيل آخرين فرزندان حسن بن زيد است و اورا (جالب الحجاره ) مى گفتند و او راسه پسر بود: 1- حسن ، 2- على و او كوچكترين اولاد اسماعيل است ، و او را شش پسر بود بدين اسامى : حسين ، حسن ، اسماعيل ، محمّد، قاسم ، احمد. پسر سوم اسماعيل ، محمّد است و مادر او از سادات حسينى است و او را چهار فرزند است :
1- احمد و او به بخارا سفر كرد و در آنجا فرزند آورد و هم در آنجا مقتول گشت ، 2- على و او بلاعقب بود، 3- اسماعيل ، مادرش خديجه دختر عبداللّه بن اسحاق بن قاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن على بن ابى طالب عليه السّلام بود و ملقّب بود به (ابيض البطن ) و او را نيز فرزندى نبود،4- زيد بن محمّد و به روايت عُمَرى ، مادرش از اولاد عبدالرحمن شجرى است و او را دو پسر بود يكى امير حسن ملقب به داعى كبير و ديگرى محمّد او نيز بعد از برادر ملقب به داعى شد.(86)
ذكر حال داعى كبير امير حسن بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب ع
حسن بن زيد را (داعى كبير) و (داعى اوّل ) گويند و مادرش ‍ دختر عبداللّه بن عبيداللّه الا عرج بن حسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام است . در سال دويست و پنجاه هجرى در طبرستان خروج كرد و در سال دويست و هفتاد وفات نمود، مدّت سلطنتش بيست سال بوده . صاحب (ناسخ التواريخ ) نگاشته كه (داعى كبير) در سال دويست و پنجاه و دوّم هجرى بر سليمان بن طاهر تاختن برد و او را از طبرستان اخراج كرد و در آن ممالك استيلا يافت و او در قتل عِباد و هَدْم بِلاد ملالتى نداشت . و در ايّام سلطنت او بسيار كس از وجوه ناس و اشراف سادات عرضه هلاك و دمار گشت از جمله ، دو تن از سادات حسينى را مقتول ساخت : يكى حسين بن احمد بن محمّد اسماعيل بن محمّد بن عبداللّه الباهر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام بود؛ دوّم عبيداللّه بن على بن الحسين بن حسين بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام و ايشان از جانب داعى حكومت قزوين و زنجان داشتند هنگامى كه موسى بن بغا به عزم استخلاص زنجان و قزوين ماءمور شد و با لشكرى لايق تاختن آورد ايشان را نيروى درنگ نماند لاجرم به طبرستان گريختند داعى به جنايت هزيمت هر دو تن را حاضر ساخت و در بركه آب غرقه ساخت تا جان بدادند آنگاه جسد ايشان را در سردابى در انداخت واين واقعه در سال دويست و پنجاه و هشتم هجرى بود و بالجمله ؛ هنگامى كه يعقوب بن ليث به طبرستان آمد و داعى فرار به ديلم كرد جسد ايشان را از سرداب برآورد و به خاك سپرد.
ديگر از مقتولين داعى كبير، عقيقى است و او پسر خاله داعى بود نامش ‍ حسن بن محمّد بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام است و او از جانب داعى حكومت شهر سارى داشت . در غيبت داعى جامه سياه كه شعار عبّاسيان بود بپوشيد و خطبه به نام سلاطين خراسان كرد، چون داعى قوّت يافت و معاودت نمود سيّد عقيقى را دست به گردن بسته حاضر ساخت و گردن بزد و ديگر جماعتى از مردم طبرستان رابا خود از دركيد و كين دانست و خواست تا همگان را با تيغ بگذراند پس خويش را به تمارض ‍ افكند و پس از چند روز آوازه مرگ خود در انداخت پس او را در جنازه جاى داده به مسجد حمل دادند تا بروى نماز گزارند، چون مردم در مسجد انجمن شدند ناگاه آن جماعتى كه با ايشان مواضعه نهاده بود از جاى بجستند وابواب مسجد را فرو بستند و تيغ بكشيدند و داعى شاكى السّلاح از جنازه بيرون جست و شمشير بكشيد و جماعتى كثير را دستخوش شمشير ساخت .
بالجمله ؛ داعى با اينكه مردى خونريز و مغمور در ستيز و آويزبود در مراتب فضايل محلّى منيع داشت و جنابش مَحَطِّ رِحال علما و شعرا بود و به اتّقاق علماى نسّابه او را فرزندى نبود جز اينكه از كنيزكى دخترى آورد مسمّاة به كريمه او نيز قبل از آنكه شوى كند وفات يافت .
ذكر حال برادر داعى ، محمّد بن زيد الحسنى
محمّد بن زيد بعد از برادرش حسن ملقب شد به (داعى ) امّا شوهر خواهر داعى كبير كه ابوالحسين احمد بن محمّد بن ابراهيم بن على بن عبدالرحمن شجرى حسنى است ؛ بعد از وفات داعى لِواءِ سلطنت برافراخت و بر ملك طبرستان استيلا يافت ؛ محمّد بن زيد از جرجان لشكر بر آورد و با ابوالحسين رزم داد تا او را بكشت و طبرستان در را تحت فرمان آورد و از سال دويست و هفتاد و يكم هجرى تا هفده سال و هفت ماه حكومت طبرستان بروى استقرار يافت و سلطنت او چنان محكم شد كه رافع بن هرثمه در نيشابور روزگارى به نام او خطبه مى خواند و ابومسلم محمّد اصفهانى كاتب معتزلى وزير و دبير او بود و در پايان كار محمّد بن هارون سرخسى صاحب اسماعيل بن احمد سامانى او را در جرجان مقتول ساخت و سر او را برگرفت و با پسرش كه اسير شد به سوى مرو فرستاد و از آنجا به بخارا نقل كردند و جسدش را در گرگان در كنار قبر محمّد بن الامام جعفر الصادق عليه السّلام كه ملقّب بود به (ديباج ) به خاك سپردند.
و محمّد بن زيد در علم و فضل فحلى و در سماحت و شجاعت مردى بزرگ بود، علما و شعرا، جنابش را ملجاء و مناص مى دانستند، و قانون او بود كه در پايان هر سال بيت المال را نگران مى شد آنچه افزون از مخارج به جاى مانده بود بر قريش و انصار و فُقها و قاريان و ديگر مردم بخش ‍ مى كرد و حبّه اى به جاى نمى گذاشت . چنان اتّقاق افتاد كه در سالى چون ابتداء كرد به عطاى بنى عبدمناف و از عطاى بنى هاشم فراغت جست طبقه ديگر را از بنى عبدمناف پيش خواند مردى به جهت اخذ عطا برخاست محمّد بن زيد پرسيد كه از كدام قبيله اى ؟ گفت : از اولاد عبدمناف ، فرمود: از كدام شعبه ؟ گفت : از بنى اميّه ، فرمود: از كدام سلسله ؟ جواب نداد، فرمود همانا از بنى معاويه باشى ، عرض كرد چنين است . فرمود نسبت به كدام يك از فرزندان معاويه مى رسانى ؟ همچنان خاموش شد، فرمود: همانا از اولاد يزيد باشى ، عرض كرد چنين است . فرمود: چه احمق مردى تو بوده اى كه طمع بذل و عطا بر اولاد ابوطالب بسته اى و حال آنكه ايشان از تو خون خواهند اگر از كردار جدّت آگهى ندارى بسى جاهل و غافل بوده اى و اگر از كردار ايشان آگهى دارى دانسته خود را به هلاكت افكنده اى .
سادات علوى چون اين كلمات بشنيدند به جانب او شر را نگريستند و قصد قتل او كردند، محمّد بن زيد بانگ بر ايشان زد و گفت : انديشه بد در حق وى مكنيد چه هر كه او را بيازارد از من كيفر بيند مگر گمان داريد كه خون امام حسين عليه السّلام را از وى بايد جست ، خداوند كس را به گناه ديگر كس عقاب نفرمايد. اكنون گوش داريد تا شما را حديثى گويم كه آن را به كار بنديد.
همانا پدرم زيد مرا خبر داد كه منصور خليفه در ايّامى كه در مكّه معظمه رفته بود در ايّام توقّف او در آنجا گوهرى گرانبها به نزد او آوردند تا او را بيع كند، منصور نيك نگريست گفت : صاحب اين گوهر هشام بن عبدالملك بوده و به من رسيده كه از وى پسرى محمّد نام باقى مانده و اين گوهر را او به معرض بيع در آورده است . آنگاه ربيع حاجب را طلب كرد و گفت : فردا وقتى كه نماز بامداد را در مسجد الحرام با مردم به پاى بردى فرمان كن تا درهاى مسجد را ببندند پس از آن يك در آن را بگشاى و مردم را يك يك نيكو بشناس و رها كن تا هنگامى كه محمّد را بدانى و او را گرفته نزد من آورى ، چون روز ديگر (ربيع ) كار بدين گونه كرد محمّد دانست كه او را مى جويند دهشت زده و متحيّر به هر سو نگران بود، اين وقت محمّد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام با او برخورد و آشفتگى خاطر او را فهم كرد و گفت : هان اى مرد! ترا سخت حيرت زده مى بينم كيستى و از كجائى ؟ گفت : مرا امان مى دهى ؟ فرمود:امان دادم و خلاص ترا بر ذمّت نهادم ، گفت : منم محمّد بن هشام بن عبدالملك اكنون بگو تو كيستى ؟ گفت : منم محمّد بن زيد بن على و توئى پسر عمّ، ايمن باش تو قاتل زيد نبودى و در قتل تو ادراك خون زيد نخواهد شد اكنون به جهت خلاصى تو تدبيرى مى انديشم اگر چه بر تو مكروه آيد باك مدار. اين بگفت و رداى خود را بر سر و روى محمّد هشام افكند و كشان كشان او را ببرد و لطمه از پس لطمه بر وى همى زد تا در مسجد به نزد (ربيع ) رسيد فرياد برداشت كه يا اباالفضل اين خبيث شتربانى است از اهل كوفه شترى به من كرايه داده ذاهبا و راجعا و از من گريخته است و شتر را به ديگرى كرايه داده و مرا در اين سخن دو شاهد عدل است دو تن از ملازمان و غلامان با من همراه كن تا او را به نزد قاضى حاضر كنند. ربيع دو نفر حارس با محمّد بن زيد سپرد و ايشان از مسجد بيرون شدند چون لختى راه بپيمودند محمّد روى با محمّد بن هشام كرد و فرمود: اى خبيث ! اگر حقّ مرا ادا مى كنى زحمت حارس و قاضى ندهم ؟ محمّد بن هشام گفت : يابن رسول اللّه ! اطاعت مى كنم ، محمّد بن زيد با ملازمان ربيع فرمود اكنون كه بر ذمّت نهاد شما ديگر زحمت مكشيد و مراجعت كنيد. چون ايشان برگشتند محمّد بن هشام سر و روى محمّد بن زيد را بوسه زد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! خداوند دانا بود كه رسالت را در چنين خانواده نهاد و گوهرى بيرون آورد و عرض كرد كه به قبول اين گوهر مرا تشريف فرماى . فرمود: اى پسر عمّ ما اهل بيتى هستيم كه در ازاى بذل معروف چيزى نمى گيريم من در حقّ تو از خون زيد چشم پوشيدم گوهر چه مى كنم اكنون خويش را پوشيده دار كه منصور را در طلب تو جدّى تمام است (87). چون داعى سخن بدينجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموى را مانند يك تن از عبدمناف عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را به سلامت به ارض رى برسانند و با مكتوب او باز آيند، اموى برخاست و سر داعى را بوسه زد و برفت .(88)
و اين داعى را كه محمّد بن زيد نام است دو پسر بود: يكى زيد ملقّب به رضى و او را نيز پسرى بود به نام محمّد و ديگر حسن نام داشت .
و چون از اولاد زيد بن حسن فارغ گشتيم اكنون شروع مى كنيم به اولاد حسن مثنّى .
ذكر فرزندان حسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام
ابومحمّد حسن بن الحسن كه او را حسن مثنى گويند ده اولاد ذُكور و اِناث براى او به شمار رفته :
1- عبداللّه ، 2- ابراهيم ، 3- حسن مثلث ، 4- زينب ، 5- ام كلثوم ، و اين پنج تن از فاطمه دختر امام حسين عليه السّلام متولّد شدند، 6- داود، 7- جعفر، و مادر اين دو پسر امّ ولدى بود حبيبه نام از اهل روم ، 8 - محمّد مادر او رمله نام داشت ، 9- رقيّه ، 10- فاطمه .
و ابوالحسن عُمَرى گفته كه حسن را دخترى ديگرى نيز بوده كه (قسيمه ) نام داشت .(89) امّا دختران ، شرح حال امّكلثوم و رقيّه معلوم نيست و زينب راعبدالملك بن مروان كابين بست و فاطمه به حباله نكاح معاوية بن عبداللّه بن جعفر طيّار در آمد و از وى چهار پسر و يك دختر آورد بدين طريق نام ايشان ثبت شده : يزيد، صالح ، حمّاد، حسين ، زينب .
و امّا پسران حسن مثنّى ، جز محمّد تمامى اولاد آوردند. و اكنون شروع كنيم به ذكر اولادهاى ايشان و در تتمه اين ذكر مى كنيم مقتل معروفين ايشان را ان شاءاللّه تعالى .
ذكر اولاد عبداللّه بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السّلام :
ابومحمّد عبداللّه بن حسن را(عبداللّه محض ) مى نامند بدان جهت كه پدرش حسن بن الحسن عليه السّلام و مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السّلام است و شبيه بوده به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و او شيخ بنى هاشم بود و اَجمَل و اكرم و اَسخاى ناس بود و قوىّ النفس و شجاع بود و او را منصور مقتول ساخت به شرحى كه در آخر باب ذكر خواهد شد ان شاء اللّه .
عبداللّه محض را شش پسر بود: اوّل محمّد بن عبداللّه ملقّب به (نفس ‍ زكيه ) مقتول و در احجار زيت مدينه در سال يكصد و چهل و پنجم هجرى و شرح شهادت او در آخر باب رقم خواهد شد ان شاءاللّه ، و او را يازده فرزند است : شش تن پسران و پنج تن دختران و نام ايشان چنين است : عبداللّه ، على ، طاهر، ابراهيم ، حسن ، يحيى ، فاطمه ، زينب ، امّكلثوم ، امّسلمه ، امّسلمه ايضا.
عبداللّه ملقّب بود به (اشتر) و او را در بلاد هند شهيد كردند و سرش ‍ را براى منصور فرستادند، و على بن محمّد بن عبداللّه محض در مجلس ‍ منصور وفات يافت و در اولاد داشتن طاهر، خلاف است .
ابراهيم پسرى داشت محمّد نام با چند دختر و مادر ايشان زنى از اولاد امام حسين عليه السّلام بوده و محمّد چند فرزند آورد و منقرض شدند، وامّا حسن پس در ركاب حسين بن على بود. در وقعه فخّ و در حربگاه زخم خدنگى يافت ، عبّاسيين او را امان دادند چون دست از جنگ برداشت او را گردن بزدند چنانچه بعد از اين حال او به شرح خواهد رفت و از وى فرزند نماند. و يحيى نيز بلا عقب بود و در مدينه بود تا وفات كرد.
فاطمه را محلّى منيع بود و به نكاح پسر عمّ خود حسن بن ابراهيم درآمد و زينب را محمّد بن سفاح تزويج كرد در همان شبى كه محمّد پدر او شهيد گشت و از پس او عيسى بن على عبّاسى او را تزويج نمود و در آخر امر ابراهيم بن حسن بن زيد بن حسن مجتبى عليه السّلام او را كابين بست و تزويج نمود چنانچه در (تذكره سبط) به شرح رفته (90) بالجمله ؛ عقب نفس زكيّه و نسل او از عبداللّه اشتر بماند.
پسر دوّم عبداللّه محض ، ابراهيم است و او را (قتيل باخمرى ) گويند و شرح قتل او در آخر باب مذكور خواهد شد ان شاءاللّه . و او را ده پسر بوده و اسامى ايشان چنين به شمار رفته : محمّد، اكبر، طاهر، على ، جعفر، محمّد اصغر، احمد اكبر، احمد اصغر، عبداللّه ، حسن ، ابو عبداللّه ،. امّا محمّد اكبر معروف به ( قشاش ) بلا عقب بوده و همچنين طاهر و على و ابوعبداللّه و احمد اصغر، و عبداللّه در مصر وفات يافت و او را پسرى بود محمّد شاعر و منقرض شد. و احمد اكبر دو فرزند آورد و منقرض شد. و جعفر پسرى آورد به نام زيد و منقرض شد.
محمّد اصغر مادر او رقيّه دختر ابراهيم عمر فرزند حسن مثنّى بود و او را هفت فرزند بود: ابراهيم ، عبداللّه امّ على ، زينب ، فاطمه ، رقيّه ، صفيّه ، واز ابراهيم فرزند آورد لكن منقرض شدند.
بالجمله ؛ از فرزند زادگان ابراهيم قتيل باخمرى عقب نماند جز از حسن و او مردى بزرگوار و وجيه بود، و اگر بخواهيم ذكر فرزند و فرزند زادگان او نمائيم از وضع كتاب بيرون مى رويم ، طالبين رجوع نمايند به كتب مشجّرات و انساب طالبيين .
پسر سوّم عبداللّه محض ، ابوالحسن موسى است ، موسى بن عبداللّه ملقب به (جون ) است و اين لقب از مادر يافت ؛ چه آنكه او سياه چرده متولّد گشت و مردى اديب و شاعر بود و هنگامى كه منصور پدر او عبداللّه را محبوس نمود موسى را حاضر كرد و امر نمود تا هزار تازيانه بر وى زدند از پس آن گفت : ترا به حجاز بايد رفتن تا از برادرت محمّد و ابراهيم مرا آگهى دهى . موسى گفت : اين چگونه مى شود كه محمّد و ابراهيم خود را به من نشان دهند و حال آنكه عيون و جواسيس تو با من مى باشند؟ منصور به حاكم حجاز منشورى فرستاد كه كسى متعرض موسى نباشد و او را به حجاز روانه كرد و موسى به راه حجاز رفت و به مكّه گريخت و در آنجا بود تا برادرانش محمّد و ابراهيم مقتول شدند و نوبت خلافت به مهدى رسيد. هم در آن سال مهدى به زيارت مكّه شتافت هنگامى كه مشغول طواف بود موسى بانگ زد كه ايّها الامير مرا امان ده تا موسى بن عبداللّه را به تو بنمايانم ، مهدى گفت : ترا به اين شرط امان دادم . موسى گفت : منم موسى بن عبداللّه محض ، مهدى گفت : كيست كه ترا بشناسد و به صدق سخن تو گواهى دهد؟ گفت : اينك حسن بن زيد و موسى بن جعفر عليهماالسّلام و حسن بن عبيداللّه بن عبّاس بن على بن ابى طالب عليه السّلام شاهدند. پس همگى گواهى دادند كه اوست موسى الجون پسر عبداللّه . پس مهدى او را خط امان داد و بود تا زمان رشيد، يك روز بر هارون در آمد و بر بساط هارون لغزش كرد و در افتاد هارون بخنديد، موسى گفت : اين سستى از ضعف روزه است نه از ضعف پيرى . و حكايت او با عبداللّه بن مصعب زبيرى در سعايت عبداللّه از براى او نزد رشيد و قسم دادن موسى او را و مردن عبداللّه به جهت آن قسم در (مروج الذهب مسعودى ) به شرح رفته (91) و موسى در سويقه مدينه وفات يافت و فرزندان و احفاد او را رياست وعدّت بود.
واز جمله فرزند زادگان او، موسى بن عبداللّه بن جون است كه او را (موسى ثانى ) گويند مادرش امامه بنت طلحه فزارى است و مُكَنى است به ابو عمر و راوى حديث است ، در سنه دويست و پنجاه و شش به قتل رسيد.
مسعودى فرموده كه سعيد حاجب او را از مدينه حمل داد در ايام معتزّ باللّه و موسى از زُهاد بود و با او بود پسرش ادريس بن موسى ، همين كه به ناحيه زباله از اراضى عراق رسيد جمع شدند جماعتى از بنى فزاره و غير ايشان كه موسى را از سعيد حاجب بگيرند سعيد او را زهر داد و در همانجا وفات كرد. پس پسرش ادريس را از دست سعيد خلاص ‍ كردند(92). و اولاد او بسيارند و در ايشان است امارت در حجاز و هم از فرزند زادگان موسى الجون است صالح بن عبداللّه بن الجون و صالح را يك دختر بود كه دلفاء نام داشت و چهار پسر بود كه سه تن از ايشان بلاعقب بودند و يك پسر او كه ابوعبداللّه محمّد و معروف به شهيد است صاحب ولد بود و قبرش در بغداد زيارتگاه مسلمانان است .
ابن معيّه حسنى نسّابه گفته كه محمّد بن صالح است كه او را محمّد الفضل گفته اند و قبر او در بغداد مزار مسلمانان است و اينكه بعضى چنان دانند كه قبر محمّد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السّلام است درست نباشد. و صاحب (عمدة الطّالب ) گفته كه محمّد بن صالح مردى دلير و دلاور بودو شعر نيكو توانست گفت و چون مردم را در بيعت و متابعت غاصبين حقوق اهل بيت مى نگريست از قتل و غارت ايشان دريغ نمى خورد وقتى در ايّام متوكّل عبّاسى بر مجتازان طريق مكّه بيرون آمد و در آن گيرودار ماءخوذ شد او را اسير كرده به نزد متوكّل بردند امر كردتا او را در (سُرَّمَن رَاى ) محبوس داشتند و مدّت حبس او به دراز كشيد و او در (حبس خانه ) فراوان شعر گفت و متوكّل را به قصيده اى چند مدح كرد و سبب خلاصى او آن شد كه ابراهيم بن المدبّر كه يك تن از وزراى متوكّل بود يك قطعه از اشعار محمّد بن صالح را كه صدر آن اين مطلع است :
شعر :
طَرِبَ الْفُؤ ادُ وَ عادَهُ اَحْزانهُ
وَتَشَعَّثَتْ شُعَباتهُ اَشْجانُهُ
وَبَدالهُ مِنْ بَعدِ مَا انْدَمَلَ الهَوى
بَرْقٌ تَالَّقَ موُهِنا لَمَعَانُهُ
يَبْدوُا كَحاشِيَةِ الرِّدَآءِ وَ دُونَهُ
صَعْبُ الذُّرى مُتَمَتِّعٌ اَرْكانُهُ
فَدَنى لِيُنْطُرَ كَيْفَ لاحَ فَلَمْ يُطِقْ
نَظَرا اِلَيْهِ وَرَدَّهُ سَجّانُهُ
فَالنّارُ ما اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ ضُلوُعُهُ
وَالْماءُ ما سَمُحَتْ بِهِ اَجْفانُهُ
به يك تن از مغنّيهاى متوكّل بياموخت و گفت كه بر متوكّل تغنّى كند. چون متوكّل آن اشعار را اصغاء نمود گفت : گوينده اين شعر كيست ؟ ابراهيم گفت : محمّد بن صالح بن موسى الجون و بر ذمّت گرفت كه محمّد از اين پس خروج نكند، متوكّل او را رها ساخت لكن ديگر باره محمّد به مراجعت حجاز دست نيافت و در (سُرَّمَن رَاى ) به جنان جاويدان شتافت .

next page

fehrest page

back page