ديـگـر حـديـث بـسـاط است كه سير دادن آن جناب باشد جمعى از اصحاب را در هوا و بردن
ايـشـان را بـه نزد كهف اصحاب كهف و سلام كردن اصحاب بر اصحاب كهف و جواب ندادن
ايـشـان جـز امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام را و تكلّم نمودن ايشان با آن حضرت و ديگر طلا
كـردن آن جـنـاب كـلوخـى را بـراى وام خـواه (59) و حـكم كردن او به عدم سقوط
جِدارى كه مُشْرِف بر انهدام بود و آن حضرت در پاى آن نشسته بود و ديگر نرم شدن آهن
زره در دسـت او چـنـانـچه خالد گفته كه ديدم آن جناب حلقه هاى درع خود را با دست خويش
اصـلاح مى فرمود و به من فرمود كه اى خالد، خداوند به سبب ما و به بركت ما آهن را در
دسـت د اوُد نـرم سـاخـت . و ديـگـر شـهـادت نخلهاى مدينه به فضليت آن جناب و پسر عمّ و
برادرش رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و فرمودن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله
و سلّم به آن حضرت كه يا على ! نخل مدينه را (صيحانى ) نام گذار، كه فضيلت من و
تـو را آشـكـار كـردنـد. و ديـگر سبز شدن درخت امرودى به معجزه آن حضرت و اژدها شدن
كـمان به امر آن حضرت و از اين قبيل زياده از آن است كه اِحْصاء شود و سلام كردن شَجَر
و مـدر بـه آن جـنـاب در اراضـى يـمـن و كـم شدن فرات هنگام طغيان آن به امر آن حضرت
.(60)
و ديـگـر مـعـجـزات آن حضرت است متعلّق به مَرضى و مَوْتى مانند ملتئم شدن دست مقطوع
هـشـام بـن عـدىّ همدانى در حرب صفّين و ملتئم فرمودن او دست مقطوع آن مرد سياهى كه از
مـحـبـّان آن جـنـاب بـود و بـه امر آن حضرت قطع شده بود هنگامى كه سرقت كرده بود. و
ديـگـر سـخـن گـفـتـن جـمـجـمـه يـعـنـى كـلّه پـوسـيـده بـا آن حـضـرت در اراضـى
بـابـل و در آن و مـوضـع مـسـجـدى بـنـا كـردنـد(61) و
الحال آن موضع در نزديكى مسجد ردّ شمس در نواحى حلّه معروف است .(62) و در
(تـحـيـّة الزّائر) و (هـديـّه ) بـه مـسـجـد ردّ شـمـس و جـمـجمه اشارتى به شرح رفته
(63) و ديـگـر حـكـايت زنده كردن آن سام بن نوح را و زنده گردانيدن اصحاب
كهف را در حديث بساط چنانكه به آن اشارت شد.
و از حـضـرت امـام مـحـمـد بـاقـر عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه وقـتـى
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم مريض شد اميرالمؤ منين عليه السّلام جماعتى از
انـصـار را در مـسـجـد ديـدار كـرد و فـرمـود: دوسـت داريـد كـه حـاضـر خـدمـت
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شويد؟ گفتند: بلى ، پس ايشان را بر در سراى
آن حـضـرت آورد و اجـازه خـواسـتـه حـاضـر مجلس ساخت و خود بر بالين حضرت مصطفى
صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در نـزد سـر آن بـزرگـوار نـشـست و دست مبارك بر سينه
پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم گذاشت و فرمود: اُمَّ مِلدَمٍ! اُخْرُجى عَنْ رَسُولِ اللّهِ
صـَلّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ. و تب را فرمود كه بيرون شو، در زمان تب از بدن پيغمبر صلى
اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـيـرون شـد و آن حـضـرت بـرخـاسـت و نشست و فرمود: اى پسر
ابوطالب ! خداوند چندان ترا خصال خير عطاء فرمود كه تب از تو هزيمت مى كند. وَلَنِعْمَ
ما قيلَ: (قائل مَقْصُوره عَبْدى است ).
شعر :
مَنْ ز الَتِ الْحُمّى عَنِ الطُهْرِبِهِ
|
مَنْ رُدَّتِ الشَّمْسُ لَهُ بَعْدَ الِعِشا
|
مَنْ عَبَّرَ الْجَيْشَ عَنِ الْمآءِ وَلَمْ
|
يُخْشَ عَلَيْهِ بَلَلٌ وَلا نَدى (64)
|
و نيز ابن شهر آشوب رحمه اللّه روايت كرده است از عبدالواحد بن زيد كه گفت : در خانه
كـعـبـه مـشـغـول بـه طواف بودم دخترى را ديدم كه براى خواهر خود سوگند ياد كرد به
اميرالمؤ منين عليه السّلام به اين كلمات :
لا وَحـَقِّ الْمـُنـْتـَجـَبِ بـِالْوَصـِيَّةِ، الْحـاكـِمِ بـِالسَّوِيَّةِ، الْع ادِلِ فـىِ الْقـَضِيَّةِ، الْع الى
الْبَيِّنَةِ زَوْج فاطِمَةِ الْمَرْضِيَّةِ م ا كانَ كذَا.
مـن در تـعـجـّب شـدم كـه دختر به اين كودكى چگونه اميرالمؤ منين عليه السّلام را به اين
كلمات مدح مى كند، از او پرسيدم كه آيا على عليه السّلام را مى شناسى كه بدين تمجيد
او را يـاد مـى كـنـى ؟ گـفت : چگونه نشناسم كسى را كه پدرم در جنگ صِفّين در يارى او
كـشـتـه گشت و از پس آن كه ما يتيم گشتيم آن حضرت روزى به خانه ما درآمد و به مادرم
فـرمـود: چـون اسـت حـال تـو اى مـادر يـتـيـمان ؟ مادرم عرض كرد: به خير است ؛ پس مرا و
خـواهـرم را كـه ايـنـك حـاضـر اسـت بـه نـزد آن حضرت حاضر ساخت و مرض آبله چشم مرا
نابينا ساخته بود چون نگاهش به من افتاد آهى كشيد و اين دو شعر را قرائت فرمود:
شعر :
ما اِنْ تَاَوَّهْتُ مِنْ شَىْءٍ رُزِئْتُ بِهِ
|
كَما تَاَوَّهْتُ لِلاَطفالِ فيِ الصِّغَرِ
|
قَدْ ماتَ والِدُهُم مَنْ كانَ يَكْفِلُهُمْ
|
فيِ النّآئب اتِ وَفيِ الاَسْفارِ وَالحَضَرِ
|
آنگاه دست مبارك بر صورت من كشيد، در زمان به بركت دست معجز نماى آن حضرت چشم من
بينا شد چنانكه در شب تاريك شتر رميده را از مسافت بعيده ديدار مى كنم .(65)
ديگر معجزات آن حضرت است در تعذيب و هلاكت جماعتى كه به خصومت و دشمنى آن حضرت
قـيـام نـمودند مانند هلاكت مردى كه سبّ آن حضرت مى نمود به زير پاى شتر و كور شدن
ابـوعـبداللّه المحّدث كه منكر فضل آن حضرت بود و به صورت سگ شدن خطيب دمشقى و
به صورت خنزيز شدن ديگرى و سياه شدن روى مرد ديگر و بيرون آمدن گاوى از شطّ
و كـشـتـن خـطـيـب بـدگـو را در واسـط و فشردن آن حضرت گلوى بدگوئى را در خواب و
قطران شدن بول مرد بدگوئى و هلاك جمع بسيارى در خواب كه آن حضرت را ناسزا مى
گـفـتند مانند احمد بن حمدون موصلى و مذبوح شدن همسايه محمّد بن عَبّاد بصراوى و غير
ايـشـان از جماعت ديگر كه در دنيا چاشنى عذاب الهى را چشيدند به جهت آنكه آن حضرت را
سَبّ مى كردند. و كور شدن مردى كه تكذيب آن حضرت مى نمود و تعذيب حارث بن نعمان
فـِهـْرى (66) كـه از قـبـولى مـولائيت جناب امير عليه السّلام سرتافت و كراهت
شـديـد از آن ظـاهـر نـمـود. و احـقـر قضيّه آن را از ثَعْلَبى و سائر ائمّه سنّيّه در (فيض
قـديـر) نـقـل نـمـودم و عـقـد اعـتـراضـات ابـن تيميّه حرّانى را بر اين حديث شريف مبتور و
خرافات او را هباءً منثور نمودم .
و ديـگـر از مـعـجـزات آن حضرت است كه بعد از شهادت آن بزرگوار و جمله اى از آنها از
قبر شريفش ظاهر شده .
و ديـگر از معجزات آن حضرت اِخبار آن حضرت است از اَخبار غيب كه بعد از اين به جمله اى
از آنها اشارت خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .
بـالجـمـله ؛ مـعـجـزات آن حـضـرت واضـح و روشـن اسـت كـه هـيـچ كـس را
مـجـال انـكـار آن نيست ، يا اباالحَسَن ! يا اميرالمؤ منين ! بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى ، توئى آن كس
كـه دشـمـنـانـت پـيـوسـتـه سـعـى مـى كـردنـد در خـامـوش كـردن نـور
فـضـايـل تـو و دوسـتـانـت را يـارائى ذكـر مـنـاقـب نـبـود و بـه جـهـت تـرس و تقيّه كتمان
فـضـل تـو مـى نـمـودنـد و بـا ايـن حـال ايـن قـدر از مـعـجـزات و
فضائل جنابت بر مردم ظاهر شد كه شرق و غرب عالم را فرا گرفت و دوست و دشمن به
ذكر مدائح و مناقب رطب اللسان و عذب البيان گشتند. عَرَبيّه :
شعر :
شَهِدَ الاَنامُ بِفَضْلِهِ حَتَّى الْعِد ى
|
وَالْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْد اءُ
|
ابـن شـهـر آشـوب نقل كرده كه اعرابيّه را در مسجد كوفه ديدند كه مى گفت : اى آن كسى
كه مشهورى در آسمانها و مشهورى در زمينها و مشهورى در دنيا و مشهورى در آخرت ، سلاطين
جـور و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند كه نور ترا خاموش كنند خدا نخواست و روشنى
آن را زيـادتر گردانيد. گفتند: از اين كلمات چه كس را قصد كرده اى ؟ گفت : اميرالمؤ منين
عليه السّلام را، اين بگفت و از ديده ها غايب گشت .(67)
به روايات مستفيضه از شَعْبى روايت شده كه مى گفت پيوسته مى شنيدم كه خُطباى بنى
امـيـّه بـر مـنـابـر سـَبّ امـيرالمؤ منين عليه السّلام مى كردند و از براى آن حضرت بد مى
گـفـتـنـد بـا ايـن حال ، گويا كسى بازوى آن جناب را گرفته به آسمان بالا مى برد و
رفـعـت و رتـبـت او را ظاهر مى نمود. و نيز مى شنيديم كه پيوسته مدائح و مناقب اسلاف و
گـذشـتـگان خويش را مى نمودند و چنان مى نمود كه مردارى را بر مردم مى نمودند و جيفه
اى را ظاهر مى كردند يعنى هرچه مدح و خوبى گذشتگان خود مى كردند بدى و عفونت آنها
بـيـشـتـر ظـاهـر مـى شـد و ايـن نـيـز خـرق عـادت و مـعـجـزه آشـكـار اسـت و اگـرنـه با اين
حـال ، بـايـد فـضـيـلتـى از آن جـنـاب ظـاهـر نـشـود و نـور او خـامـوش شـود بـلكـه
بـَدَل مـنـاقـب مـثـالب مـوضـوعـه مـنـتـشـر شـود نـه آنـكـه
فـضـائل و مـنـاقـب او شـرق و غـرب عـالم را مملو كند و جمهور مردم و كافّه ناس از دوست و
دشـمـن قـهرا مدح او را گويند:(يُريدوُنَ اَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَيَاْبَى اللّهُ اِلاّ اَنْ
يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ.)(68)
از اين سان است كثرت نسل و ذَرارى و اولادهاى آن جناب كه پيوسته خلفاى جور و دشمنان
و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند كه ايشان را از بيخ بركنند و نام و نشانى از ايشان
بـاقى نگذارند و چه بسيار از علويّين را شهيد كردند و به انواع سختيها ايشان را عذاب
نـمـودند بعضى را به تيغ و شمشير و برخى را به جوع و عطش كشتند و كثيرى را زنده
در بـيـن اسـطـوانـه و جـِدار و تـحـت اَبـْنـِيـَه نـهـادنـد و بـسـيـارى را در حـبـس و
نكال مسجون نمودند(69) و قليلى كه از دست ايشان جستند از ترس جان از بلاد
خـويـش غـربـت و دورى اخـتـيـار كردند و در مواضع نائيه و بيابان قفر دور از آبادانى و
عـمـران مـتـفرق شدند و مردم نيز از ترس جان خويش و به جهت تقرّب نزد جبابره زمان از
ايشان دورى كردند و با اين حال ، بحمدللّه تعالى در تمام بلاد و در هر شهر و قريه و
در هـر مـجـلس و مـجـمـعـى آن قدر مى باشند كه حصر ايشان نتوان نمود و از تمامى ذَرارى
پـيـغـمـبـران و اوليـاء و صـالحـان بـلكـه از ذَرارى هر يك از مردمان بيشتر و فزونتر مى
باشند و اين نيز خرق عادت و معجزه باهره باشد.(70)
خبردادن حضرت على عليه السّلام از امور غيبى
وجـه دوازدهـم : اِخـبـار آن حـضـرت اسـت از اخبار غيبيّه و آن اخبار زياده از آن است كه اِحْصاء
شود و اين احقر به ذكر چند موردى از آن اشارت مى كنم .
نخستين : كَرّة بعد كَرَّة خبر داد كه ابن ملجم (فرق ) مرا با تيغ مى شكافد و ريش مرا از
خون سرم خضاب مى كند. و ديگر خبرداد از شهادت امام حسين عليه السّلام به زهر و بسيار
وقـت از شـهـادت فـرزنـدش حـسـيـن عـليـه السـّلام خـبـر مـى داد، و هـنـگـام عـبـور از كربلا
مـقـتـل مردان و مقام زنان و مناخ شتران را بنمود و خبر داد براء بن عازب را از درك كردن او
زمان شهادت حسين عليه السّلام را و يارى نكردن او آن حضرت را. و ديگر خبر داد از حكومت
حـَجـّاج بـن يـوسـف ثـَقَفى و از يوسف بن عمرو از فتك و خويريزى ايشان ، و خبر داد از
خـوارج نـهـروان و عـبـور نـكـردن ايـشـان از نـهـر و خـبـر داد از
قـتـل ايـشـان ، و از كشته شدن ذى الثّديه سركرده خوارج و خبر داد از عاقبت امور جمعى از
اصـحـاب خـويـش كـه هـر يـك را چـسـان مـى كـُشـنـد، چنانكه خبر داد از بريدن دست و پاى
جويرية بن مسهر و رُشيد هَجَرى و به دار كشيدن ايشان را، و خبر داد از كيفيّت شهادت ميثم
تـمّار و به دار كشيدن او را بر دارى كه از نخلى بود كه تعيين آن فرمود و بودن آن دار
در نـزد خـانـه عـمـروبـن حـريـث . و خـبـر داد بـه كـشـتـه شـدن قـنـبـر و
كـمـيـل و حُجر بن عَدى و غيره و خبر داد از نمردن خالد بن عرفطه و رئيس شدن او بر جيش
ضلالت و خبر داداز قتال ناكثين و قاسطين و مارقين و خبر داد از مكنون طلحه و زبير هنگامى
كـه بـه جـهـت نـكـث بـيـعـت و تهيّه جنگ با آن حضرت به جانب مكّه خواستند بروند و گفتند
خـيـال عـُمـْره داريـم . و نـيـز خـبـر داد اصحاب خويش را كه بعد از اين طلحه و زبير را با
لشكر فراوان ملاقات كنيد. و خبر داد از وفات سلمان در مدائن هنگام رحلت سلمان و خبر داد
از خلافت بنى اميّه و بنى عبّاس و اشاره فرمود به اَشْهَر اوصاف و خصايص بعض خلفاء
بـنـى عـبـّاس مـانـنـد راءفـت سـفّاح (1)(71) و خونريزى منصور(2) و بزرگى
سـلطـنـت رشـيـد(5) و دانـائى مـاءمـون (7) و كـثـرت نـصـب و عـنـاد
مـتـوكـّل (10) و كـشـتـن پـسـر او، او را و كـثـرت تـَعـَب و زحـمـت مـعـتـمـد (15) بـه جـهـت
اشـتـغـال او به حروب و جنگ با صاحب زنج و احسان معتضد (16) با علوييّن و كشته شدن
مـقـتـدر (18) و اسـتـيلاء سه فرزند او بر خلافت كه (راضى ) و (متّقى ) و (مطيع )
بـاشـنـد و غـيـر ايـشـان چـنانكه بر اهل تاريخ و سِيَر مخفى نيست و اين اخبار در اين خطبه
شريفه است كه آن حضرت فرموده :
وَيـْلُ له ذِهِ الاُمَّةِ مـِنْ رِجـالِهـِمْ الشَّجَرَةُ الْمَلْعُونَةُ الّتي ذَكَرَها رَبُّكُمْ تَعالى اَوَّلُهُمْ خَضْرآءُ وَ
آخِرُهُمْ هَزْمآءُ، ثُمّ يَلي بَعْدَهُمْ اَمْرَ ه ذِهِ الاُمَّةِ رِجالٌ اَوَّلُهُمْ اَرْاَفُهُمْ وَ ث انيهِمْ اَفْتَكُهُمْ و خامِسُهُمْ
كـَبـْشـُهـُمْ وَسـابـِعـُهُمْ اَعْلَمُهُمْ وَعاشِرُهُمْ اَكْفَرُهُمْ يَقْتُلُهُ اَخَصُّهُمْ بِهِ وَخامِسُ عَشَرُهُمْ كَثيرُ
الْعـَنـآءِ قـَليـلُ الْغِنآءِ سادِسُ عَشَرُهُمْ اَقْضاهُمْ لِلذِّمَمِ وَ اَوْ صَلُهُمْ لِلّرَحِمِ كَانّي اَرى ث امِنَ
عـَشـَرِهـِمْ تـَفـْحُص رِجْلاهُ في دَمِهِ بَعْدَ اَنْ يَاْخُذُهُ جُنْدُهُ بِكَظْمِهِ مِنْ ولْدِهِ ثَلاثُ رِجالٍ سيرَتُهُمْ
سيرَةُ الضَّلالِ.
تا آخر خطبه كه اشاره فرموده به كشته شدن مستعصم در بغداد چنانكه فرموده :
لَكـَاَنـّي اَر اهُ عـَلى جـِسـْرِ الزَّوْراءِ قـَتـيـلاً ذلِكَ بـِمـا قَدَّمَتْ يَد اكَ وَاَنَّ اللّه لَيْسَ بِظلا مٍ
لِلْعَبيدِ.(72)
و ديـگـر خـبر داد از وقوع فتنه ها در كوفه و كشته شدن يا مبتلا به بلاهاى شاغله شدن
سركردگان ظلم كه در كوفه عَلَمْ ظلم و ستم افراشته سازند در آنجا فرموده :
كَاَنّى بِكِ ي ا كُوفَةُ تُمَدّينَ مَدَّا الاَديمِ الْعُك اظى .
تـا آنـكـه مـى فـرمـايد: وَاِنّي لاََعْلَمُ وَاللّهِ اَنَّهُ لا يُريدُ بِكِ جَبّارٌ بِسُوءٍ اِلاّ رَماهُ اللّه بِق
اتِلٍ اَو اِبْتَلا هُ اللّهُ بِشاغِلٍ.(73)
و چـنـيـن شد كه آن حضرت خبر داده بود و زياد بن ابيه و يوسف بن عمرو و حجّاج ثقفى و
ديـگـران كـه در كـوفـه بـنـاى تـعـدّى و ظـلم نـهـادنـد ابتلاء آنها و هلاكت و مردن آنها به
بدترين حالى در موضع خود به شرح رفته .
و ديگر خبر داد مردم را از عرض كردن معاويه بر ايشان سبّ كردن آن حضرت را، و خبر داد
ابـن عـبـّاس را در (ذى قار) از آمدن لشكرى از جانب كوفه براى بيعت با جنابش كه عدد
آنـهـا هـزار بـه شمار مى رود بدون كم و زياد، و خبر داد(74) از لشكر هُلاكو و
فـتـنـه هـاى ايـشـان ، و در خـطـبـه اى كه در وقعه جمل در بصره خواند اشارت فرمود به
قـتـل مـردم بـصـره بـه دسـت زنـگـيـان و اخـبـار فـرمـود از
دَجّال و حوادث جهان (75) وديگرخبر داد از غرق شدن بصره چنانكه فرمود:
وَاَيـْمُ اللّهِ لَتـُغـْرقـَنَّ بـَلْدَتـُكـُمْ حـَتـّى كـَانّي اَنْظُرُ اِلى مَسْجِدِه ا كَجُؤ جُوءِطَيْرٍ في لُجَّةِ
بَحْرٍ.(76)
و خـبـر داد ازبـنـاء شـهـر بـغـداد، و ديـگـر خـبـر داد از
مـَآل امـر عـبـداللّه بـن زبـير وَقَوْلُهُ فيه : خَبُّ ضَبُّ يَرُومُ اَمْرا وَلا يُدْرِكْهُ يَنْصَبُ حِب الَةَ
الدّينِ لاِصْطِي ادِ الدُّنيا وَهُوَ بَعْدُ مَصْلُوب قُريْشٍ.
و ديگر خبر داد كه سادات بنى هاشم چون ناصر و داعى و غير ايشان خروج خواهند كرد و
فـرمـوده : اِنَّ لاَِّلِ مـُحَمّدٍ بالطّالقانِ لَكَنْزا سَيُظْهِرُهُ اللّهُ اذا ش اءَ دُع اةٌ حَتّى تَقُومَ بِإ ذنِ
اللّه فَتَدْعُوا اِل ى دين اللّهِ.
و خبر داد از مقتل نفس زكيّه محمّد بن عبداللّه محض در احجار زيت مدينه ؛
فى قولِهِ: اَنَّهُ يُقْتَلُ عِنْدَ اَحْجارِ الزَّيْتِ.
و هـمچنين خبر داد از مقتل برادر محمّد ابراهيم در زمين باخمرا كه موضعى است مابين واسط و
كوفه آنجا كه مى فرمايد: بِب اخَمْر آ يُقْتَلُ بَعْدَ اَنْ يَظْهَرَ وَ يُقْهَرُ بَعْدَ اَنَ يَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده :
يَاْتِي هِ سَهْمٌ غَربٌ يَكُونُ فيهِ مَنِيَّتُهُ فَي ابَؤُسَ الّر امى شَلَّتْ يَدُهُ وَ وَهَنَ عَضُدُهُ.
و ديـگر خبر داد از مقتولين فخّ و از سلطنت سلاطين علويه در مغرب و از سلاطين اسماعيليّه
كقوله :
ثُمَّ يَظْهَرُ صاحِبُ الْقَيْرو انِ اِلى قَوْلِهِ مِنْ سُلا لَةِ ذِى الْبَدآءِ المُسَجّى بِالرِّد آءِ.
و خبر داد از سلاطين آل بويه .
وقـَوله فـيـهـِم : وَ يـَخـْرُجُ مـِنْ دَيـْلمان بَنُوا الصَّيّادِ وقوله فيهم : ثُمَّ يَسْتَشْرى اَمْرُهُم
حَتّى يَمْلِكُوا الزَّوْر آء وَيَخْلَعُوا الْخُلَف اء.
و خـبـر داد از خـلفـاى بنى عبّاس و على بن عبداللّه بن عبّاس جدّ عبّاسييّن را (اَباالاملاك )
فـرمـود. و در واقـعـه صـفـّيـن كـه مـابـيـن آن حـضـرت و مـُعـاويـه
ارسـال رسـل و رسـائل بـود در يـكـى از مـكـتوبات خود آن حضرت از اخبار غيب بسى اخبار
فـرمـود از جـمـله در خـاتـمـه آن ، مـعـاويـه را مـخـاطـب داشـتـه كـه
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم مرا خبر داد: زود باشد كه موى ريش من به خون
سـرم خضاب گردد و من شهيد شوم و بعد از من سلطنت امّت به دست گيرى و فرزندم حسن
را از دَر غدر و خديعت به سمّ ناقع شهيد كنى و از پس تو يزيد فرزند تو به دستيارى
و هـمـدسـتـى پـسـر زانـيه ـ كه ابن زياد باشد ـ حسين پسرم را شهيد سازد و دوازده تن از
ائمـه ضـلالت از اولاد ابـى العـاص و مـروان بن الحكم بعد از تو والى بر امّت شوند؛
چـنـانـكـه رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب نمودار شد و ايشان را به
صـورت بـوزينه ديد كه بر منبر او مى جهند و امّت را از شريعت باز پس مى برند؛ پس
فـرمـود: آنـگـاه جـماعتى كه رايات ايشان سياه و عَلَمهاى سياه علامت دارند ـ كه بنى عبّاس
مـراد اسـت ـ خـلافـت و سـلطـنـت را از ايـشـان باز گيرند و بر هر كس از اين جماعت كه دست
يابند از پاى درآورند و به كمال ذلّت و خوارى ايشان را بكشند.
آنـگـاه حـضـرت اخـبـار فـرمـود بـه مـغـيـّبـات بـسـيـار از امـر
دجّال و پاره اى از ظهور قائم آل محمّد عليهماالسّلام و در آخر مكتوب مرقوم فرمود: همانا من
مـى دانـم كـه ايـن كـاغـذ بـراى تـو نـفـعـى و سـودى نبخشد و حظّى از آن نبرى مگر اينكه
فـرحـنـاك شـوى بـه اخـبـار مـن از سلطنت تو و فرزند تو لكن آنچه باعث شد مرا كه اين
مـكـتوب را براى تو نگاشتم آن بود كه كاتب خود را گفتم كه آن را نسخه كند كه شايد
شـيـعـه و اصـحـاب مـن از آن نـفـع بـرند يا يك تن از كسانى كه نزد تو مى باشند آن را
بـخوانند بلكه از گمراهى روى برتابد و طريق هدايت پيش گيرد و هم حجّتى باشد از
من بر تو.(77)
مؤ لّف گويد: كه شرح غالب اين اخبار غيبيّه در اين كتاب مبارك و تتمّه آن هر يك در موقع
خود مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .
استجابت دعاهاى على عليه السّلام
وجـه سيزدهم : استجابت دعوات آن حضرت است ؛ چنانچه به طُرُق بسيار معتبره ثابت شده
نـفـريـن آن حـضـرت در حـقّ بـُسـْر بـن ارطـاة بـه اخـتـلاط
عـقـل و اسـتـجـابت دعاى آن حضرت در حق او و نفرين نمودن او در حق مردى كه جاسوسى مى
كرد و اخبار آن حضرت را به معاويه مى رسانيد پس كور شد، و نفرين كرد در حقّ طلحه و
زبـيـر كـه بـه كمال ذلّت و زشتى كشته گردند و بميرند، و دعاى آن جناب در حقّ ايشان
مستجاب شد و زبير را، عمروبن جُرموز در وقت خواب به ضرب شمشير بكشت و جسدش را
در خاك كرد(78) و طلحه را، مروان بن الحكم تيرى زد و به سبب آن رگ اكحلش
گـشـوده گـشـت و در مـيـان بـيـابان در آفتاب سوزان به تدريج خون از بدنش رفت تا
بـمـرد و خـود طـلحـه مـى گـفـت كـه هـيـچ مـرد قـرشـى
مثل من خونش ضايع نگشت .(79)
و از روايـات اهـل سـنـت ثـابـت اسـت كـه اميرالمؤ منين عليه السّلام استشهاد فرمود جمعى از
صـحـابـه را بـر حـديـث غـديـر تـمـامـى شـهـادت دادنـد كـه شـنـيـدنـد
رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در خُمّ غدير (مَنْ كُنْتُ مَوْلا هُ فَعَلِىُّ مَوْلا
هُ). مـگر چند نفر كه كتمان كردند و به اخفاى آن پرداختند، آن حضرت در حقّ ايشان نفرين
كرد پس به دعاى آن حضرت ، سزاى خود يافتند يعنى بعضى به كورى و بعضى به
بـَرَص مـبتلا گشتند و چاشنى عذاب الهى را در دار دنيا چشيدند، مانند انس بن مالك و زيد
بـن ارقـم و عـبـدالرحـمـن مـدلج و يـزيـد بـن وديـعـه چـنـانچه در كتاب (اُسد الغابه ) و
(تـاريـخ ابـن كـثـيـر) و (انـسـان العيون ) حَلَبى و (مناقب ابن المغازلى ) و (شواهد
النبوّة ) جامى و (انساب الاشراف ) بَلاذُرى و (حليه ) اَبونُعَيْم اصفهانى و ديگر كتب
بـه شـرح رفـتـه و عـبـارات ايـشـان را در (فـيـض قـديـر) ايـراد نـمـوده ام و بـطـلان
قـول ابـن روزبـهـان را كـه ايـن روايـات را از مـوضـوعـات روافـض شـمـرده ظاهر ساختم
.(80)
يـــارى كـــردن عـــلى عــليـه السـّلام بـه پـيـامـبـر اسـلام صـلى اللّه عليه و آله و
سلّم
وجـه چـهـاردم : اخـتـصـاص آن حـضـرت اسـت بـه فـضـيـلت نـصرت و يارى كردن حضرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم چنانچه حق تعالى فرموده :
(فَاِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلا هُ وَ جِبْريلُ وَصالِحُ الْمُؤ مِنينَ).(81)
(مـولى ) در اينجا به معنى (ناصر) است و به اتفاق مفسّرين مراد از (صالح المؤ منين
)، امـيـرالمؤ منين عليه السّلام است . و نيز اختصاص آن جناب است به اُخوّت و برادرى با
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و به پا نهادن بر دوش پيغمبر صلى اللّه عليه
و آله و سـلّم و شـكستن بُتها و به فضيلت (خبر طائر) و (حديث منزلت ) و (رايت ) و
(خبر غدير) و غيره .
وَلَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ:
شعر :
غير على كس نكرد خدمت احمد
|
غم خور موسى نباشد الا هارون
|
كرد جهانى زتيغ زنده به معنى
|
از دم تيغش اگرچه ريخت همى خون
|
سُبحان اللّه از اين مركّب معجون
|
ساحت جاهش به عقل پى نتوان برد
|
نتوان با موزه در گذشت زجيحون
|
سوى شريعت گراى و مهر على جوى
|
از بن دندان اگر نه قلبى و واروُن
|
بـالجـمـله ؛ در كـمـالات نفسانيّه و بدنيّه و خارجيّه ، آن حضرت متميّز بود از سايرين ؛ چه
كـمـالات نـفـسـانـيـة آن جـناب مانند علم و حلم و زهد و شجاعت و سخاوت و حُسن خلق و عفّت و
غـيرها به مرتبه اى بود كه احدى را معشار آن نبود و دشمنانش اعتراف به آن مى نمودند
و انـكـار آن نـمـى تـوانستند نمود و جوانمردى و ايثار او به مرتبه اى بود كه در فراش
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـوابيد و شمشيرهاى برهنه كفّار قريش را در
عوض رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جان خود خريد و در غزوه اُحد به اندازه
اى جـوانـمـردى و فـتـوّت از آن حـضـرت ظـاهـر شـد كـه از جـانـب ملا اعلا نداى لا سَيْفَ اِلا
ذُوالفِقار وَلا فَتى اِلاّ عَلى بلند شد.
شجاعت شگفت انگيز على عليه السّلام
امـّا كـمـالات بـدنـيـّه آن حـضـرت را هـمـه مى دانند كه احدى همپايه او نبود، قوّت و زورش
ضـرب المـثـل اسـت در آفـاق و هـيـچ كـس به قوّت او نبوده . به اتفاق دَر خيبر را به دست
معجزنماى خويش از جاى كند و جماعتى نتوانستند حركتش دهند و سنگى عظيم را از سر چاهى
بـر گـرفـت كـه لشـكـر از تـحـريكش عاجز بودند، شجاعتش شجاعت گذشتگان را از ياد
برده و نام آيندگان را بر زبانهاى مردم فسرده ، مقاماتش در حروب مشهور و حروبش تا
قـيـامـت معروف و مذكور است . شجاعى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى نترسيده
هرگز خصمى در برابر نيامده كه از او نجات يافته باشد مگر در ايمان آوردن ، هرگز
ضربتى نزده كه محتاج به ضربت ديگر باشد، و شجاعى را كه آن حضرت مى كشت قوم
او افتخار مى كردند به آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام او را كشته ؛ و لهذا خواهر عمروبن
عـبـدودّ در مـرثـيـه بـرادر خـويـش اشعارى خواند به اين مضمون كه اگر كشنده عمرو غير
اميرالمؤ منين عليه السّلام بود من تا زنده بودم بر او مى گريستم امّا چون قاتلش يگانه
است در شجاعت و ممتاز است به كرامت ، كشته او را عارى و ننگى نيست . و شجاعى كه لحظه
اى در مقابل آن حضرت مى ايستاد پيوسته به آن افتخار مى نمود و از قوّت قلب و دليرى
خود مى سرود. پادشاهان بلاد كفر صورت آن جناب را در معبد خود نقش مى كردند و جمعى
از مـلوك تـرك و آل بـويـه بـراى تـيمّن و تبرّك صورت او را بر شمشيرهاى خود از جهت
ظـفـر و نـصـرت بر دشمن نگاشته و با خود مى داشتند و اين بود قوّت و زور او با آنكه
نان جو مى خورد و غذا كم تناول مى نمود و ماءكول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود و
هميشه صائم و قائم و عبادت او دائم بود.(82)