و در وجه تسميه اين غزوه به (ذات الرقاع ) اختلاف است ؛ بعضى گفته اند كه پاها از
اثر پياده رفتن مجروح شده بود رقعه ها و پاره ها بر پاها پيچيدند و به قولى رايتها
از رقـعـه هـا كـرده بـودنـد. و بـعضى گفته اند كه كوهى كه در آن اراضى بود رنگهاى
مختلف داشت چون جامه مُرَقَّع و بعضى آن را اسم درختى گرفته اند كه پيغمبر در نزد آن
فرود آمده و نقل شده كه در اين غزوه مسلمانان زنى را اسير كردند كه شوهرش غائب بود
چـون شـوهـرش حـاضـر شـد از دنـبـال لشـكـر حـضـرت رفـت چـون حـضـرت در
منزل فرود آمد، فرمود كه كى امشب پاسبانى ما مى كند؟ پس يك تن از مهاجران و يك تن از
انـصـار گـفـتـند ما حراست مى كنيم ؛ و در دهان درّه ايستادند و مهاجرى خوابيد و انصارى را
گـفـت كـه تو اوّل شب حراست بكن و من در آخر شب . پس انصارى به نماز ايستاد و شوهر
آن زن آمـد. ديـد شخصى ايستاده است تيرى بر او انداخت آن تير بر بدن انصارى نشست .
انـصـارى تير را كشيد و نماز را قطع نكرد پس تير ديگر انداخت آن را نيز كشيد از بدن
خود و نماز را قطع نكرد پس تير سوم افكند آن را نيز كشيد پس به ركوع و سجود رفت
و سـلام گـفـت و رفيق خود را بيدار كرد و او را اعلام كرد كه دشمن آمده است . شوهر آن زن
ديـد كـه ايـشـان مـطـلع شـدنـد گـريـخـت و چـون مـهـاجـرى
حـال انـصـارى را ديـد گـفـت : سـُبـحـان اللّه ! چـرا در تـيـر
اوّل مـرا بـيـدار نـكـردى ؟ گفت : سوره مى خواندم و نخواستم آن سوره را قطع كنم و چون
تـيـرهـا پـيـاپـى شـد بـه ركـوع رفـتم و نماز را تمام كردم وترا بيدار كردم و به خدا
سـوگـنـد كـه اگـر نـه خوف آن داشتم كه مخالفت آن حضرت كرده باشم و در پاسبانى
تـقـصـيـر نـمـوده بـاشـم هـر آيـنـه جـانـم قطع مى شد پيش از آنكه آن سوره را قطع كنم
!(247)
فـقـيـر گويد: آن مرد مهاجرى ، عمار ياسر بود و انصارى ، عبّاد بن بشر و سوره اى كه
مى خواند سوره كهف بود.
و نـيـز در سنه شش ، غزوه بَنى لِحْيان اتفاق افتاد ـ و (لَحيان ) به كسر لام و فتح آن
نـيـز لغـتـى اسـت ، ابـن هـُذَيـل بـْنِ مـُدْرِكـَه اسـت و ايـشـان دو طـايـفـه انـد
(عـَضـَل ) و (قـارَّة ) از بـهـر آنـكـه از آن روز كـه قـبـيـله
هـذيـل ، عـاصـم بـن ثـابـت و خـُبـَيـْبُ بـْنُ عـَدِىّ و ديـگـران را بـه
قـتـل آوردنـد و بـا پـيـغـمـبـر غـَدر كـردنـد، پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در
دل داشـت كـه ايـشـان را كيفر كند. پس با دويست تن به قصد ايشان از مدينه بيرون شد؛
چـون بـنـى لحـيـان از قـصـد آن حـضـرت آگـهـى يـافـتـنـد بـه
قـُلَل جـِبـال شـتـافـته متحصّن شدند. پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم يك دو روز در
اراضى ايشان بود و تا عُسْفان تشريف برده مراجعت فرمود. مدّت اين سفر چهارده شبانه
روز بود.
و هـم در سـنـه شـش ، غـزوه ذى قـَرَد اتـّفـاق افـتـاد و آن را غـزوه غـابـَة نـيـز گـويـنـد و
(قـَرَد)(248) آبـى اسـت نـزديـك مـديـنـه . و سـبـبـش آن بـود كـه حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيست شتر شيرده داشت كه در غابه مى چريد و ابوذر
غـفـارى نـگـهـبـان آنـهـا بـود پـس عـُيـَيـْنـَةِ ابـْنِ حـِصـْن (حـَصـيـن ) فـزارى بـا
چهل سوار آنها را غارت كردند و پسرى از ابوذر شهيد كردند و مردى از غفار نيز بكشتند
و زوجـه او را نـيـز اسـيـر كـردنـد لكـن آن زن ايـشـان را
غـافـل كـرده سـوار بر شترى از شتران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شده شبانه
فـرار كـرده به مدينه آمد چون به خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد عرض
كـرد كه من نذر كرده ام هرگاه نجات يافتم اين شتر را نَحْر كنم . حضرت فرمود: اين بد
پـاداشـى اسـت كـه بـه اين شتر مى كنى بعد از آنكه بر او سوار شدى و ترا به خانه
آورد بخواهى او را كشتن و فرمود: لانَذْرَ في مَعْصِيَةٍ وَلا لاَِحَدٍ فيما لايُمْلَكُ.
بالجمله ؛ چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را آگهى دادند ندا بلند شد ي ا خَيْلَ
اللّهِ اِرْكـَبـُوا؛ پـس سـوار شـده بـا پـانـصـد و بـه قـولى با هفتصد نفر حركت فرمود و
لِوائى بـه مـقـداد داده و او را جـلوتـر فـرسـتـاد مـقـداد بـه
دنـبـال دشـمـن شـده به آخر ايشان رسيده پس اَبوقَتاده مِسْعَدَه را بكشت و سَلَمَة بْن اَكْوَعْ
پياده دنبال دشمن را گرفته و ايشان را مى زد و مى گفت :
خُذْها وَ اَنَا ابْنُ الاَكْوَعِ
|
وَالْيَومُ يَوْمُ الرُّضَعِ؛
|
يعنى بگير اين تير را و بدان كه منم پسر اكوع و امروز روز هلاك ناكسان و لئيمان است
(مـِنْ قـَوْلِهـِمْ لَئيـمٌ راضـِعٌ اى رَضـَعَ اللُؤْمَ فـى بـَطـْنِ اُمَّهِ) كـفّار فرار كرده به شِعْبى
درآمـدنـد كـه در آنـجـا چـشـمـه ذى قَرَد بود خواستند آبى بنوشند از ترس لشكر پيغمبر
صلى اللّه عليه و آله و سلّم نياشاميده فرار كردند.
و هم در سنه شش ، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم آهنگ مكّه فرمود براى عمره در
ماه ذى القعدة و هفتاد شتر از بهر قربانى براند، از مسجد شَجَره اِحرام بر بست و هزار و
پـانـصـد و بـيست يا چهارصد نفر همراه آن حضرت بود و از زنان ، امّ سَلَمة ملازم خدمت آن
حـضـرت بـود. چـون ايـن خـبـر بـه مشركين مكّه رسيد با هم قرار دادند كه حضرت پيغمبر
صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را از زيـارت خـانـه بـاز دارنـد و حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در حـُدَيبيّه كه يك منزلى مكّه است بر سر چاهى كه
انـدك آب داشـت لشـكـرگاه كرد و به اندك زمانى آب چاه تمام گشت ، مردم به آن حضرت
شـكـايت بردند. آن جناب تيرى بيرون كرده فرمود تا به چاه فرو كردند، آن وقت چندان
آب بجوشيد كه تمامى لشكر سيراب شدند!(249)
صلح حديبيّه
بـالجـمـله ؛ در حـُدَيـْبـِيَّه (250) بـُدَيـل بـنِ وَرْقـاء خـُزاعـى از جانب قريش به
حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد كه قريش متفق اند كه شما را
از زيـارت كـعـبه منع كنند. حضرت فرمود: ما براى جنگ بيرون نشده ايم بلكه قصد عُمْرَه
داريم و شتران خويش را نَحْر كنيم و گوشت آنها را براى شما بگذاريم و قريش كه با
ما آهنگ جنگ دارند زيان خواهند كرد. از پَسِ بُدَيْل ، عُرْوَة بن مسعود ثقفى آمد، حضرت آنچه
با بُدَيْل فرموده بود با وى فرمود. عروه در نهانى اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و
آله و سلّم را نگران بود يعنى مى نگريست حشمت پيغمبر را در چشم ايشان مشاهده مى فرمود
چون به ميان قريش باز شد گفت : اى مردمان ! به خدا سوگند كه من به درگاه كَسْرى و
قـَيـْصـر و نجاشى شده ام ، هيچ پادشاهى در نزد رعيّت و سپاهش بدين عظمت نبوده است ،
آب دهـان نـيـفـكـند جز آنكه مردمان بر روى و جلد خود مسح كنند و چون وضو سازد بر سر
ربـودن آب وضويش مردم نزديك است به هلاكت رسند اگر موئى از محاسنش بيفتد از بهر
بركت برگيرند و با خود دارند و چون كارى فرمايد هر يك از ديگرى سبقت جويد و چون
سـخـن گـويد آوازها نزد او پست كنند و هيچ كس در وى تند نگاه نكند(251) اينك
بـر شـمـا امـرى فـرمـوده كـه رشـد و صـلاح شـمـا در آن اسـت بپذيريد؛ سوگند به خدا
لشكرى ديدم كه جان فدا كنند تا بر شما غالب شوند.
بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان را به مكّه فرستاد كه قريش
را از قـصـد آن حـضرت آگهى دهد و مسلمانان را بگويند كه فَرَج نزديك است . عثمان به
جانب مكّه شد و ده نفر از مهاجرين از پس عثمان به مكّه شدند ناگاه خبر آوردند كه عثمان با
آن ده نـفـر در مـكـّه كـشـته گشتند و شيطان اين سخن را در لشكر پيغمبر پهن كرد، پيغمبر
فـرمـود از ايـنـجا باز نشوم تا سزاى قريش ندهم و در پاى درخت سمره كه در آن موضع
بـود بـنـشـسـت و بـا اصـحاب بيعت فرمود بر اينكه از جاى نروند و اگر حرب بر پاى
شـود دسـت بـاز ندارند و اين بيعت را بيعت الرّضوان گفته اند؛ زيرا كه خداى تعالى در
سوره فتح فرموده :
(لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ المؤ مِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ...)(252)
از اين بيعت در دل قريش هولى عظيم افتاد سُهيل بن عمرو و حفص بن احنف را فرستادند تا
در مـيـان قـريـش و آن حـضـرت كـار بـه مـصـالحـه كـنـنـد. پـس مـا بـيـن آن حـضـرت و
سُهيل كار به صلح رفت و نامه صلح نوشتند كه ملخصش اين است كه :
(ده سـال مـيـان مـسـلمـانـان و قـريـش مـحـاربـه نـبـاشـد و
اموال و اَنْفُس يكديگر را زيان نكنند و به بلاد يكديگر بى زحمت و دهشت سفر كنند و هر
كـه از كـافران مسلمانى گيرد قريش زحمت او نكند و هر كس به عهد قريش درآيد مسلمانان
بـه كين او نشوند و سال آينده رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حج و عمره را قضا
فـرمـايـد امـّا مسلمين سه روز افزون در مكّه نمانند و اسلحه خويش در غلاف بدارند و اگر
كـسى بى اذن و اجازه ولىّ خود به حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته
شود هر چند مسلمان باشد او را نپذيرند و باز فرستند و هر كس از مسلمين بى اجازت ولىّ
خود به نزد قريش شود او را نفرستند و در پناه خود نگاه بدارند.)
ناراحتى برخى از صحابه از قرار داد حديبيّه
گـروهـى از صـحابه از اين صلح دلتنگ بودند و برخى را خاطر مشوّش ، كه چرا خواب
پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه به زيارت كعبه رفته و عمره گذاشته و كليد
خـانـه بـه دسـت داشـتـه راسـت نـيـامـد و فـتـح مـكـّه نـشـد. و ابـن الخـَطـّاب ايـن سـخـن از
دل به زبان آورد و گفت : (م ا شَكَكْتُ في نُبُوَّة مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ و آلِهِ قَطُّ اِلاّ يَوْمَ
الْحـُدَيـْبـيَّه ).(253)يـعـنـى هـرگـز شك نكرده بودم در پيغمبرى و نبوت محمد
صلى اللّه عليه و آله و سلّم چنان شكى كه در روز حديبيّه كردم !؟
و بـا پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت : ما چگونه بدين خوارى گردن نهيم و
بـديـن مـصالحه رضا دهيم ؟ حضرت فرمود: من پيغمبر خدايم و كار جز به حكم خدا نكنم .
گفت : تو ما را گفتى به زيارت كعبه رويم و عمره گزاريم چه شد؟ پيغمبر صلى اللّه
عليه و آله و سلّم فرمود: هيچ ، گفتم امسال اين كار به انجام شود؟ گفت نه ، فرمود: پس
چـرا سـتـيـزه كـنـى ؟ در غـم مـبـاش كـه زيـارت كـعـبـه خـواهى كرد و طواف خواهى گذاشت
.(254)
كَما قَالَ اللّهُ تَعالى : (لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحقِّ...)(255)
وقايع سال هفتم هجرى
ذكر فتح خيبر
هـمـانا معلوم باشد كه هنگام مراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيه
سـوره فـتـح بر آن حضرت نازل شد و اين به فتح خيبر بشارتى مى كرد كَما قالَ اللّهُ
تـعـالى : (وَاَثابَهُمْ فَتْحا قَريبا)(256) و اين خيبر راهفت حصن محكم بود و به
اين اسامى معروف بودند:
1 ـ ناعِم 2 ـ قَموص (كصبور كوهى است به خيبر و بر آن كوه است حصار ابوالعتق يهودى
) 3 ـ كـَتـيـبـه (بـه تقديم تاء مثنّاة كسفينة ) 4 ـ شِق (به كسر شين و فتح نيز) 5 ـ نَطاة
(بـه فـتح نون ) 6 ـ وطيح (به فتح واو و كسر طاء مهملة و آخر آن حاء مهمله بر وزن امير)
7 ـ سُلالِم (به ضمّ سين مهمله و كسر لام ).
بـعـد از مـراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيّه قريب بيست روز در
مدينه بودند. آنگاه فرمود اِعداد جنگ كنند پس با هزار و چهارصد تن راه خيبر پيش گرفت
. جهودان چون از قصد پيغمبر آگاهى يافتند در حصارها متحصّن شدند.
روزى مـردم خـيـبـر از بـهـر كـار زرع و حـرث بـيـل هـا و
زنـبـيـل ها گرفته از قلعه هاى خويش بيرون شدند ناگاه چشم ايشان بر لشكر پيغمبر
صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم افتاد كه در اطراف قِلاع پره زده اند فرياد برداشتند كه
سـوگـنـد به خداى اينك محمّد و لشكر او است اين بگفتند و به حصارها گريختند. پيغمبر
صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون اين بديد فرمود:
(اللّهُ اَكْبَرُ خَرَبَتْ خَيْبَرُ اِنّا م ا نَزَلْنا بِساحَةِ قَوْمٍ اِلاّ فَسآءَ صَباحُ الْمُنْذَرينَ).
هـمـانـا بـيـل و زنـبيل را كه آلات هدم است چون رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در
دسـت خـيـبـريـان مـعـايـنه فرمود به فال نيك گرفت كه خيبر منهدم خواهد شد. از آن طرف
جـهـودان دل بـر مـقاتلت نهاده زن و فرزند را در قلعه كتيبه جاى دادند و علف و آذوقه در
حـصـن نـاعـِم و حـصار صعب برهم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاة انجمن گشتند. حباب بن
مـنـذر عـرض كـرد ايـن جـهـودان ايـن درخـتـان نـخـل را از فـرزنـدان و
اهـل و عـشـيـرت خود بيشتر دوست مى دارند اگر فرمان به قطع نخلستان رود اندوه ايشان
فـراوان گـردد، پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود باكى نباشد. پس اصحاب
چهارصد نخله قطع كردند.
بالجمله ؛ مسلمانان با جهودان جنگ كردند و بعضى از قلعه ها را فتح نمودند، آنگاه قلعه
قـمـوص را مـحـاصـره كـردنـد و آن قـلعـه سـخـت و مـحـكـم بـود و حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم دردى شديد در شقيقه مبارك پيدا شده بود كه نمى
تـوانست در ميدان حاضر شود. لاجرم هر روز يك تن از اصحاب عَلَم بگرفت و به مبارزت
شـتـافـت و شبانگاه فتح نكرده باز شد. يك روز ابوبكر رايت برداشت و هزيمت شده باز
آمـد و روز ديـگـر عمر عَلَم بگرفت و هزيمت نموده برگشت چنانكه ابن ابى الحديد كه از
اهل سنّت و جماعت است در قصيده فتح خيبر گويد:
شعر :
وَاِنْ اَنْسَ لا اَنْسَ الّذَينِ تَقَدّما
|
وَفَرَّهُما الْفَرُّقَدْ عَلِما حُوبٌ
|
وَلِلرّايَةِ العُظمى وَقَدْ ذَهَبا بِها
|
مَلابِسُ ذُلٍّ فَوْقَها وَجَلابيبُ
|
يَشُلُّهما مِنْ آلِ مُوسى شَمَرْدَلٌ
|
طَويلُ نِجادِ السَّيْفِ اَجْيَدُ يَعْبُوبُ
|
عَذَرْتُكُما اِنَّ الْحِمامَ لَـمُبْغَضٌ
|
وَاِنَّ بَقآءَ النَّفسِ للنَّفسِ مَحْبُوبُ(257)
|
شبانگاه كه عمر آمد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: البتّه اين عَلَم را
فـردا بـه مـردى دهـم كـه سـتـيـزنـده نـاگـريـزنـده اسـت ، دوسـت مـى دارد خـدا و
رسول را و دوست مى دارد او را خدا و رسولش و خداى تعالى خيبر را به دست او فتح كند.
روز ديـگـر اصـحاب جمع گشته و همه آرزومند اين دولت بزرگ بودند، فرمود: على كجا
است ؟ عرض كردند: او را درد چشمى است كه نيروى جنبش ندارد. فرمود: او را حاضر كنيد!
سَلَمَة بْن الاَْكْوَعْ برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزديك پيغمبر صلى اللّه عليه
و آله و سلّم آورد حضرت سر او را بر روى زانوى خود نهاده و آب دهان مبارك بر چشمهايش
افكند همان وقت رَمَدش خوب گشت . حَسّان بن ثابت در اين باب اين اشعار بگفت :
شعر :
وَ كانَ عَلِىٌ اَرْمَدَ الْعَيْنِ يَبْتَغي
|
دَوآءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِيا
|
شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهُ بِتَفْلَةٍ
|
فَبُورِكَ مَرْقِيا وَبُورِكَ راقيا
|
وَقالَ سَاُعْطِى الرّايَةَ الْيَوْمَ صارِما
|
كَمِيّا مُحِبّا لِلرَّسُولِ مُوالِيا
|
يُحِبُّ اِل هى وَالاِل هُ يُحِبُّهُ
|
بِهِ يَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونَ الاَوابِيا
|
فَاَصْفى بِها دُونَ الْبَرِيَّةِ كُلِّها
|
عَليًّا وَسَمّـاهُ الْوَزيرَ الْـمُؤ اخِيا(258)
|
تـرجـمـه : على گرفتار چشم درد بود و دنبال دارويى مى گشت تا بهبود يابد ولى به
چـيـزى دسـت نيافت ؛ تا اينكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به وسيله آب
دهـان خـود شـفا عنايت فرمود، پس مبارك باد آن كه شفا يافت و مبارك باد آن كسى كه شفا
داد؛ و پيامبر فرمود كه امروز پرچم را به مرد شجاع و دليرى خواهم داد كه خدا را دوست
مـى دارد و خـدا مـن پـيـامـبـر را دوسـت دارد و آن مـرد دلاور را هـم دوست دارد و به وسيله دست
تـوانـاى او، خـداونـد قلعه هاى محكم و نفوذناپذير را مى گشايد و نفوذپذير مى سازد و
بـراى ايـن كـار از مـيـان همه مسلمانان فقط على عليه السّلام را برگزيد و او را وزير و
برادر خويش ناميد.
پـس عـلم را بـه امـيرالمؤ منين عليه السّلام داد، اميرالمؤ منين عَلَم بگرفت و هَرْوَله كنان تا
پـاى حـصـار قـَمـوص بـرفـت ، مـَرْحـَب بـه عـادت هـر روز از حـصـار بـيـرون آمـده مـانـند
پيل دمنده به ميدان آمد و رَجَز خواند:
شعر :
قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَبٌ
|
شاكِى السّلاحِ بَطَلٌ مجَرَّبٌ
|
بـه طور قطع مردم خيبر مى دانند كه من همانا مرحب هستم مجهز به سلاح بُرّان و پهلوانى
مُجرّب
اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غضبان بر وى درآمد و فرمود:
شعر :
اَنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَيْدَرَة
|
ضِرْغامُ آجامٍ وَلَيْثٌ قَسْوَرَةٌ...(259)
|
من آن كس هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده و مانند شيران بيشه اى هستم كه بسيار خشمگين است
چـون مـرحـب ايـن رجز از اميرالمؤ منين عليه السّلام شنيد كلام دايه كاهنه اش به ياد آمد كه
گفته بود كه بر همه كس غلبه توانى كرد الاّ آن كس كه نام او حيدره باشد كه اگر با
او جـنـگ كـنـى كـشـتـه شـوى ؛ پـس فـرار كـرد. شـيـطـان بـه صـورت حـِبـْرى
مـُمـَثَّل شـده و گـفـت : حـيدره بسيار است از بهر چه مى گريزى ؟ پس مرحب باز شتافت و
خـواست كه پيش دستى كند و زخمى بر آن حضرت زند كه اميرالمؤ منين عليه السّلام او را
مـجـال نگذاشت و ذوالفقار بر سرش فرود آورده و او را به خاك هلاك انداخت ؛ و از پس او
رَبـيـع بـْن اَبـى الْحـُقـَيـْق كـه از صـنـاديـد قـوم بـود و عـنـتـر خـيـبـرى كـه از
اَبـْطـال رجـال و بـه شـجـاعـت و جـلادت مـعـروف بـود ومـُرَّة و يـاسـر و
امـثـال ايـشـان را كـه از شـُجـْعـان يـهـود بـودنـد، بـه
قتل رسانيد.
يـهـودان هـزيـمـت شده به قلعه قَموص گريختند و به چستى و چالاكى دروازه قَموص را
بـبستند. اميرالمؤ منين عليه السّلام با شمشير كشيده به پاى دروازه آمد بى توانى آن دَرِ
آهـنـيـن را بگرفت و حركت داد چنانكه آن قلعه را لرزشى سخت افتاد كه صَفيّه دختر حُيَىّ
بـن اخطب از فراز تخت خود به زير افتاد و در چهره او جراحتى رفت پس حضرت آن در را
از جاى بكند و بر فراز سر بُرده سپر خود نمود و لختى رزم بداد، يهودان در بيغوله ها
گـريختند. آنگاه حضرت آن دَر را بر سر خندق ، قَنْطَره (260) كرده و خود در
مـيـان خـنـدق ايـسـتـاده و لشـكـر را از آن عـبـور داد، آنـگـاه آن دَر را
چهل ذراع به قفاى سر پرانيد، چهل كس خواستند او را جنبش دهند امكان نيافت .
اشعار شيخ اُزْرى در شجاعت على عليه السّلام
و شُعرا بخصوص شعراى عَرَب ، اشعار بسيار در اين مقام گفته اند و شايسته است كه ما
به چند بيت از اشعار شيخ اُزرى رحمه اللّه تمثل جوئيم ؛
قالَ وَللّهِ دَرُّهُ:
شعر :
وَلَهُ يَوْمُ خَيْبَر فَتَكاتٌ
|
كَبُرَتْ مَنْظَرا عَلى مَنْ رَاها
|
يَوْمَ قالَ النَّبِىُّ اِنّى لاُعْطي
|
رايَتي لَيْثَها وَحامِي حِماها
|
فاستطالت اَعن آقُ كُلِّ فَرِيقٍ
|
لِيَرَوْا اَىَّ م آجِدٍ يُعْط اه ا
|
فَدَعا اَيْنَ وارِثُ الْحِلْمِ والْبَ
|
ـاْسِ مُجيرُ الايّامِ مِنْ بَاْساها
|
اَيْنَ ذُوالنَّجْدَةِ الْعُلى لَوْدَعَتْهُ
|
فِى الثُّرَيّا مَروُعَةٌ لَبّاها
|
فَاتاهُ الْوَصِىُّ اَرْمَدَ عَيْنٍ
|
فَسَقاها مِنْ ريقِهِ فَشَفاها
|
وَمَضى يَطْلُب الصّفُوفَ فَوَلَّتْ
|
عَنْهُ عِلْما بِاءَنّهُ اَمْض اه ا
|
وَ بَرى مَرْحَبا بِكَفِر اِقْتِد ارٍ
|
اَقْوِيآءَ الاَقْدارِ مِنْ ضُعَفاها
|
وَدَحى بابَها بِقُوَّةِ بَاءسٍ
|
لَوْ حَمَتْهُ الاَفْلاك مِنْهُ دَحاها
|
عائذٌ لِلْمُؤ مِّلينَ مُجيبٌ
|
سامِعٌ ماتُسِرُّ مِنْ نَجْوي ها
|
روايـت شده كه در روز فتح خيبر جعفر بن ابى طالب عليه السّلام از حبشه مراجعت فرمود
و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم از قدوم او مسرور شد و (نماز جعفر) را
بدو آموخت (261) و جعفر از حبشه هدايا براى آن حضرت آورده بود از غاليه ها
و جـامـه هـا و در مـيـانـه قـطـيفه زر تار بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به
اميرالمؤ منين عليه السّلام عطا فرمود، حضرت امير عليه السّلام سلك آن را از هم باز كرد
هـزار مـثـقـال بـه مـيـزان مـى رفت ، آن جمله را به مساكين مدينه بخش كرد و هيچ براى خود
نگذاشت .
برگزارى عُمْرَةُ القضاء در سال هفتم هجرى
و هـم در سـال هـفـتـم ، عـُمـْرَةُ الْقـَضـَاء واقـع شـد. و آن چـنـان بـود كـه چـون حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از خيبر مراجعت فرمود زيارت مكّه را تصميم عزم داد و
در مـاه ذى قعده فرمان كرد تا اصحاب ساخته سفر مكّه شوند و عُمره حُديبيه را قضا كنند.
پـس آن جـمـاعـت كـه در حُديبيه حاضر بودند با جمعى ديگر عازم مكّه شدند و هفتاد شتر از
بهر هَدْىْ برداشتند و سلاح برداشتند كه اگر قريش عهد بشكنند بى سلاح نباشند، لكن
آن را آشـكـار نـداشـتـند. پس حضرت بر ناقه قصوى سوار شد و اصحاب پياده و سواره
مـلازم ركاب شدند و شمشيرها در غلاف حمايل ساخته تلبيه كنان از (ثَنِيّه حَجُون ) به
مكّه درآمدند و عبداللّه رَواحه مهار شتر بكشيد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم همچنان
بـه مـسـجـدالحـرام درآمـد و سـواره طـواف فـرمـود و بـا مـِحـْجَنى كه در دست داشت اِسْتِلام
حـَجـَرالاَسـْوَد فـرمـود و امـر فـرمـود اصـحـاب اضطباع (262) كرده و در طواف
جـلادتـى كـنـنـد تـا كـافران ايشان را ضعيف ندانند و اين دويدن و شتاب از آن روز براى
زائرين مكّه بماند. پس سه روز در مكّه ماندند آنگاه مراجعت نمودند.
ازدواج پيامبر با اُمّ حبيبه
و در سـنـه هـفـت حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با امّ حَبيبه بنت ابى سفيان
زفاف كرد و او در اوّل ، زوجه عبداللّه بن جَحش بود به اتّفاق شوهر مسلمانى گرفت و
بـا هـم به حبشه هجرت نمودند و در حبشه شوهرش مرتدّ شد و بر دين ترسايان بمرد،
لكـن امّ حـَبـيـبـه در اسـلام خـود ثـابـت مـانـد تـا آنـكـه از حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـكـتـوبـى رسـيـد بـه نجاشى به خواستگارى آن
حضرت امّ حبيبه را، پس نجاشى مجلسى بساخت و جعفر بن ابى طالب و مسلمين را جمع كرد
و خود به وكالت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم امّ حبيبه را با خالد بن سعيد بن
العـاص كـه از جـانـب ام حـبـيبه وكالت داشت عقد بستند و نجاشى خطبه قرائت كرد به اين
عبارت :
(اَلْحـَمـْدُللّهِ المـَلِكِ الْقـُدّوُسِ السَّلا مِ الْمـُؤ مـِن الْمـُهـَيـْمـِنِ الْعـَزيـزِ الْجـَبـّارِ اَشـْهـَدُ اَنْ لا
اِل ه اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدَا عـَبـْدُهُ وَرَسُولُهُ وَاَنَّهُ الَّذى بَشَّرَ بِهِ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ
رَسـُولَ اللّهِ كـَتـَبَ اِلَىَّ اَنْ اُزَوِّجـَهُ اُمَّ حَبيبَةَ بِنْتَ اَبى سُفْيانٍ فَاَجَبْتُ اِلى مادَعاها اِلَيْهِ
رَسُولُ اللّهِ وَاَصْدَقتُها اَرْبَعَ مِاَةَ دينارٍ).
آنگاه بفرمود چهارصد دينار مهر او را حاضر كردند.
آنگاه خالدبن سعيد گفت :
(اَلْحـُمـْدُ للّهِ اَحـْمـَدُهُ وَاَسـْتـَعـيـنـُهُ وَاَسـْتـَغـْفـِرُهُ وَاَشـْهـَدُ اَنْ لا
اِل هَ ا لا اللّهُ وَاَنَّ مـُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ
وَلَوْ كـَرِهَ الْمـُشـرِكـُونَ اَمّا بَعْدُ فَقَدْ اَجَبْتُ اِلى مادَعا اِلَيْهِ رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه و
آله و سـلّم وَ زَوَّجْتُهُ اُمَّ حَبيبَة بِنْتَ اَبى سُفْيان فَباركَ اللّهُ لِرَسُولِهِ صلى اللّه عليه
و آله و سلّم ).
آنـگـاه خـالد پـولهـا را بـرداشـت و نـجاشى فرمود طعام آوردند و مجلسيان طعام خوردند و
برفتند.
وقايع سال هشتم هجرى
در سـنـه هـشت ، جنگ مُوتَهْ واقع شد و آن قريه اى است از قراى بَلْقاء كه در اراضى شام
افـتـاده اسـت . و سـبـب ايـن حـرب آن شـد كـه حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم حارث بن عُمَيْر اَزْدِىّ را با نامه اى به سوى حاكم
بـُصـْرى ـ كـه قـصـبـه اى اسـت از اَعـمـال شـام ـ فـرسـتـاد، چـون بـه ارض مـُوتَه رسيد،
شـُرَحـْبـيل بْن عَمْرو غَسّانىّ كه از بزرگان درگاه قيصر بود با او دچار شده او را به
قـتـل رسـانـيـد، چون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمان داد تا
لشـكـر تـهـيـّه جـنـگ ديده به ارض جُرْف بيرون شوند و خود حضرت نيز به ارض جُرْف
تـشـريف بردند لشكر را عرض دادند سه هزار مرد جنگى به شمار آمد؛ پس حضرت رايت
سـفـيـد بـبـسـت و بـه جـعـفر بن ابى طالب داد و او را امارت لشكر داد و فرمود اگر جعفر
نـمـانـد، زيد بن حارثه امير لشكر باشد و اگر او را حادثه پيش آيد، عبداللّه بن رَواحة
عـَلَم بـردارد و چـون عـبـداللّه كشته شود، مسلمانان به اختيار خود كسى را برگزينند تا
اِمارت او را باشد.
شـخصى از جهودان كه حاضر بود عرض كرد: يا اباالقاسم ! اگر تو پيغمبرى و سخن
تـو صـدق اسـت از اين چند كس كه نام بردى هيچ يك زنده برنگردد؛ زيرا كه انبياء بنى
اسـرائيـل اگـر صد كس را بدين گون شمردند همه كشته شدند؛ پس حضرت فرمان كرد
تـا جـائى كـه حارث كشته شده تاختن كنند و كافران را به اسلام دعوت كنند اگر اسلام
نـيـاوردنـد بـا ايشان جنگ كنند. پس لشكريان طى مسافت كرده تا به مُوتَه نزديك شدند.
ايـن خـبـر بـه شـُرَحـْبـيـل رسيد از قيصر لشكرى عظيم طلبيد، قريب صد هزار مرد بلكه
افزون براى جنگ با اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مهيّا شدند.