و در سال پنجم هجرى ، حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم زينب بنت جَحْش را
بـه حـبـاله نـكـاح درآورد و هـنـگـام زفـاف او ، آيـه حـجـاب
نازل گشت .
و نـيز در سنه پنجم ، غزوه مُرَيْسيع واقع شد و مُرَيْسيع (228) نام چاهى است
كه بنى المُصْطلِق بر سر آن چاه نزول مى كردند. و آن آبى است از بنى خزاعه ميان مكّه
و مـديـنـه از نـاحـيـه قـديـد و ايـن غـزوه را غـزوه بـنـى المـصـطلق نيز گويند و مُصْطَلِق
(229) لقب جُذَيْمَة بن سعد است و ايشان بَطْنى از خزاعه مى باشند و سيّد قبيله
و قـائد ايـشـان حـارث بـن ابـى ضـِرار بـود. و سـبـب اين غزوه آن بود كه حارث بن ابى
ضـرار جـمـاعـتـى را بـا خود بر حرب رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم همداستان
كـرد چون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد تجهيز لشكر كرده روز
دوشـنـبـه دوم شعبان از مدينه حركت فرمود و از زوجات ، ام سلمه و عايشه ملازم آن حضرت
بودند. در عرض راه به وادى خوفناكى درآمد و لشكريان فرود آمدند؛ چون پاسى از شب
گـذشـت جـبـرئيـل عـليـه السـّلام نـازل شـد و عـرض كـرد: يـا
رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! جماعتى از كفّار جنّ در اين وادى انجمن شده اند و
در خـاطـر دارنـد اگـر تـوانـنـد لشـكـريـان را گـزنـدى رسـانـنـد، پـس حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و به جنگ
ايـشـان فـرسـتـاد و امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بر ايشان ظفر يافت . و ما اين قصّه را در
معجزات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر كرديم (ديگر تكرار نكينم ).
بالجمله ؛ پس از آن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اراضى مُرَيْسيع وارد شد
و بـا حـارث و قـوم او جـهـاد كردند. صفوان ـ كه صاحب لواى مشركين بود ـ به دست قتاده
كـشـتـه گـشـت و رايـت كـفـار سـرنـگون شد و مردى كه مالك نام داشت با پسرش به دست
امـيـرالمؤ منين عليه السّلام به قتل رسيد. لشكر حارث فرار كردند مسلمانان از عقب ايشان
بتاختند و ده تن از ايشان را به خاك انداختند و از مسلمانان يك تن شهيد شد.
بـالجـمـله ؛ از پـس سـه روز كـه كـار بـه حـرب و ضـرب مى رفت و جمعى از كفار كشته
گـرديـدنـد و جـمعى فرار نمودند بقيه اسير و دستگير گشتند از جمله دويست تن از زنان
ايـشان گرفتار گشت و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند غنيمت لشكريان گشت و از جمله
زنـان ، بـَرَّة دخـتر حارث بن ابى ضِرار بود كه در سهم ثابت بن قيس بن شماس واقع
شـد، (ثـابـت ) او را مـكـاتـب سـاخـت كـه بـهـاى خـود را
تـحـصـيـل كـرده بـه او بـپـردازد و آنـگـاه آزاد بـاشـد. (بـَرَّة ) از
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـواسـت كـه در اداء كـتـابت او اعانتى فرمايد.
فـرمـود: چـنـيـن كـنم و از آن بهتر در حق تو دريغ ندارم . گفت آن بهتر كدام است ؟ فرمود:
وجه كتابت ترا بدهم آنگاه ترا تزويج كنم . عرض كرد: هيچ دولت با اين برابر نبود.
پـس حـضـرت نـجـم كـتابت وى بداد و او را از ثابت بن قيس بگرفت و نام او را جوَيْريَّة
گـذاشـت و در سـلك زوجـات خـويـش مـنسلك ساخت . مسلمانان چون دانستند كه جُوَيْريَّة خاصّ
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـشـت ، گـفتند روا نباشد كه خويشان ضجيع
پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در قيد اسر و رقيّت باشند؛ پس هر زن كه از بنى
المصطلق اسير داشتند آزاد ساختند. عايشه گفت : هرگز نشنيدم زنى را در حقّ خويشاوندان
خود آن فضل و بركت كه جويريه را بود.
بـالجـمـله ؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم پس از حرب ، چهار روز ديگر در آن
اراضـى اقـامـت داشـت آنـگاه طريق مراجعت پيش گرفت و در مراجعت از اين غزوه ، قصّه جَهْجاه
(جـَهـْجـاه بـن مـَسـْعـُود) بـن سعيد غفارى و سنان جُهَنى روى داد و عبداللّه اُبىِّ منافق گفت :
(لَئِنْ رَجـَعـْنـا اِلَى الْمـَديـنـَةِ لَيـُخـْرجـَنَّ الاَعَزُّ مِنْهَا الاَذَلَّ)(230) اگر به مدينه
بـرگـشـتـيم آن كس كه عزيزتر باشد ذليلتر را بيرون كند. كنايت از آنكه عزيز منم و
رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ـ نـَعـُوذُ بـِاللّهـِـ
ذليـل اسـت . زيـد بـن ارقـم كـه هـنـوز به حدّ بلوغ نرسيده بود كلمات او را شنيده براى
حـضـرت پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد. عبداللّه به نزد آن حضرت آمد و
قـَسـَم خـورد كه من نگفته ام و زيد دروغ گفته است . زيد آزرده خاطر بود كه سوره : (اِذا
جـآءَكَ الْمـُنـافـِقُونَ) نازل شد و صدق زيد و نفاق ابن اُبىّ معلوم گشت و هم در مراجعت از
اين غزوه ، واقع شد قصّه اِفْك عايشه .
جنگ احزاب
و در شـوّال سـنـه پنج ، غزوه خندق پيش آمد و آن را غزوه احزاب نيز گويند؛ از بهر آنكه
قـريـش از همه عَرَب استمداد نموده از هر قبيله حزبى فراهم كردند. و انگيزش اين غزوه از
آن بـود كـه چـون رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم جهودان بنى النضير را از
مدينه بيرون كرد عداوت ايشان با آن حضرت زياد شد، پس بيست تن از بزرگان ايشان
مـانـند حُيَىّ بن اءَخْطَب و سَلاّم (به تشديد لام ) بن اءبى الحُقَيْق (كزبير) و كِنانة بن
الرّبيع وهَوْذة (به فتح هاء) بن قيس و ابوعامر راهب منافق به مكّه شدند و با ابوسفيان و
پنجاه نفر از صناديد قريش در خانه مكّه معاهده كردند تا زنده باشند از حرب محمد صلى
اللّه عـليـه و آله و سلّم دست بازندارند و سينه هاى خود را به ديوار خانه چسبانده و به
سـوگـنـد ايـن مـعـاهـده را مـحـكـم كـردنـد، پـس از آن قـريـش و يـهـودان از
قـبـايـل و هـم سـوگندان خود استمداد كردند. ابوسفيان جمع آورى لشكر كرد پس با چهار
هـزار مـرد از مـكـّه بـيـرون شـد و در لشـكر ايشان هزار شتر و سيصد اسب بود و چون به
مـَرُّالظَّهـران رسـيـد دو هزار مرد از قبائل اَسْلَم و اَشْجَع و كِنانَة و فِزارَه و غَطفان بديشان
پـيـوسـت و پـيـوسـتـه مدد براى او مى رسيد تا وقتى كه به مدينه رسيد ده هزار تن مرد
لشكرى براى او جمع شده بود.
پيشنهاد سلمان در جنگ خندق
امـّا از آن سـوى ، چـون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد با اصحاب
در ايـن بـاب مـشـورت فـرمـود، سـلمـان رضـى اللّه عـنـه عـرض كرد كه در ممالك ما چون
لشـكـرى انـبـوه بـر سر بلدى تاختن كند از بهر حصانت گرد آن شهر را خندقى كنند تا
روى جـنـگ از يـك سـوى بـاشـد، حضرت سخن او را پسنديد اصحاب را امر به حَفْر خندق
فرمود. هر ده كس را چهل ذَرْع و به روايتى ده ذرع بهره رسيد و پيغمبر صلى اللّه عليه و
آله و سلّم نيز با ايشان در حفر خندق مدد مى فرمود تا مدت يك ماه كار خندق را به پايان
رسانيدند و طُرق آن را بر هشت باب نهادند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمان
داد تـا در هـر باب يك تن از مهاجر و يك تن از انصار با چند كس از لشكر حارس و حافظ
بـاشـنـد و حـصـار مـديـنـه را نـيـز اسـتـوار فـرمـوده زنـان و كـودكـان را بـا
اموال و اثقال جاى دادند سه روز پيش از آمدن قريش اين كارها به نظام شد.
امـّا از آن سـوى ابوسفيان حُيَىّبن اَخطب را طلبيد و گفت : اگر توانى جهود بنى قريظه
را از مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بگردانى نيكوكارى است . حُيَىّ ابن اخطب به در
حـصـار كـعـب بـن اسد كه قائد قبيله بنى قريظه بود آمد در بكوفت . كعب دانست كه حُيَىّ
اسـت و از بـهـر چـه آمـده پـاسـخ نـداد. دوباره سندان بكوفت و فرياد كرد كه اى كعب در
بـگـشـاى كـه عـزّت ابـدى آورده ام اشـراف قـريـش و
قـبـائل عـرب هـمـدسـت و همداستان شده اينك ده هزار مرد جنگى در مى رسند. كعب گفت : ما در
جـوار مـحمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم جز نيكوئى مشاهده نكرده ايم بى موجبى معاهده او
را نشكنيم .
بـالجـمـله ؛ حـُيـَىّ بـن اءَخـطـب بـه حـيـله و شـيـطـنـت داخـل در حـصـار شـده و
دل كـَعـْب را نـرم كرد و سوگند ياد كرد كه اگر قريش از محمّد صلى اللّه عليه و آله و
سـلّم بـازگـردنـد مـن بـه حـصـار تـو درآيـم تـا آنـچه از براى تو است مرا باشد آنگاه
عـهـدنـامـه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را گرفت و پاره كرد و بيرون شده به
ابـوسـفـيـان پيوست و او را بدين نقض عهد مژده داد. چون نقض عهد قريظه در چنين وقت كه
لشكر قريش مى رسيد خَطْبى عظيم بود مسلمانان را كسرى در قلوب افتاد، پيغمبر صلى
اللّه عليه و آله و سلم ايشان را دل همى داد و از جانب خداى وعده نصرت نهاد.
در ايـن هـنگام لشكر كفّار فوج فوج از قفاى يكديگر رسيدند بعضى از مسلمين كه دلهاى
ضـعـيـف داشـتـند چون اين لشكر انبوه بديدند چنان ترسيدند كه چشمها در چشمخانه ها جا
به جاى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسيد.
كـَمـا قـالَ اللّهُ تـعـالى : (اِذْ جـآؤُكـُمْ مـِنْ فـَوْقـِكـُمْ وَ مـِنْ اَسـْفـَلَ مـِنـْكـُمْ وَاِذْ زاغـَتـِ
الاَبْصارُ.)(231)
بالجمله ؛ لشكر كفّار از ديدن خندق شگفت ماندند؛ چه هرگز خندق ندانسته بودند. پس از
آن سـوى خـنـدق بـيـسـت و چـهـار روز يـا بـيـست و هفت روز مسلمانان را حصار دادند. اصحاب
پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تَعَب بودند
بعضى از منافقين مسلمانان را بيم داد و ايشان را بياموخت كه حفظ خانه هاى خود را بهانه
كرده رو به سوى مدينه كنند.
قـالَ اللّهُ تـَعـالى : (وَيـَسـْتـَاْذِنُ فـَريـقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ماهِىَ
بِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدوُنَ اِلاّ فِرارا.)(232)
بـالجـمله ؛ در ايّام محاصره حربى واقع نشد جز آنكه تير و سنگ به هم مى انداختند. پس
يـك روز عمرو بن عَبْدَودّ و نَوْفَلْ بن عبداللّه بن الْمُغَيْرَه و ضِرار بْن الْخَطّاب و هُبَيْرَة
بـن اَبـى وَهـب و عـِكـْرِمـَة بن اَبى جَهْل و مِرْداس فِهْرى كه همه از شُجْعان و فُرْسان قريش
بـودنـد تـا كـنـار خـنـدق تـاخـتـن كـردنـد و مـضيقى پيدا كرده از آن تنگناى جستن كردند و
ابـوسـفـيان و خالد بن الوليد با جماعتى از مبارزان قريش در كنار خندق صف زدند، عمرو
بـانـگ داد كـه شـمـا هـم درآئيـد. گـفتند شما ساخته باشيد اگر حاجت افتد ما نيز به شما
پيوسته شويم .
پس عمرو چون ديو ديوانه اسب بر جهاند و لختى گرد ميدان براند و ندائى ضخم در داد
و مـبـارز طـلبـيـد چـون عـمـرو را (فـارس يـَلْيـَل ) مـى ناميدند و او را با (هزار سوار)
بـرابـر مـى نـهـادنـد واصحاب ، وصف شجاعت او را شنيده بودند لا جَرَم كَاَنَّ عَلى رُؤُسِهِمُ
الطَّيـْرُ سـرهـا بـه زيـر افكندند. ابن الخطّاب به جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعت
عـمـرو تـذكـره كـرد كـه خـاطـر اصـحـاب شـكـسـتـه تـر شـد و مـنـافـقـان چيره تر شدند.
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم چون شنيد كه عمرو مبارز مى طلبد فرمود: هيچ
دوستى باشد كه شر اين دشمن بگرداند؟ على مرتضى صلوات اللّه عليه عرض كرد: من
به ميدان او شوم و با او مبارزت كنم . حضرت خاموش شد. ديگر باره عمرو ندا در داد كه
كـيست از شما كه به نزد من آيد و نبرد آزمايد و گفت اَيُّها النّاس شما را گمان آن است كه
كـشـتـگان شما به بهشت روند و كشتگان ما به جهنّم ، آيا دوست نمى دارد كسى از شما كه
سفر بهشت كند يا دشمن خود را به جهنّم فرستد؟ پس اسب خود را به جولان درآورد و گفت
:
شعر :
وَلَقَدْ بَحِحْتُ مِنَ النِّداءيِجَم
|
عِكُمْ هَلْ مِنْ مبارز؟(233)
|
يـعـنـى بـانـگ مـن درشـت و خـشـن شـد از بـس طـلب مـبـارز كـردم . حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمود: كيست كه اين سگ را دفع كند؟ كسى جواب
نـداد، امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـرخاست و گفت : من مى روم او را دفع كنم . حضرت
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه : يا على ، اين عمرو بن عَبْدَودّ است ! على
عليه السّلام عرض كرد: من على بن ابى طالبم !
و چه نيكو گفته مرحوم ملك الشعرا در اين مقام :
شعر :
پيمبر سرودش كه عمرو است اين
|
كه يك بيشه شير است در جوشنم
|
پـس پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم زره خـود را كـه (ذات
الفـضـول ) نـام داشت بر اميرالمؤ منين عليه السّلام پوشانيد و عمامه سحاب خود را بر
سـر او بـسـت و دعـا در حـق او كرد و او را به ميدان فرستاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام به
سرعت آهنگ عمرو كرد و در جواب اشعار او فرمود:
شعر :
لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتا
|
كُ مُجيبُ صَوتِكَ غَيْرَ عاجزٍ
|
وَالصِدْقُ مُنْجى كُلَّ فائزٍ
|
اِنّى لاََرْجُو اَنْ اُقيمَ
|
عَلَيْكَ نائِحَةَ الْجَنائِزِ
|
مِنْ ضَرْبَةٍ نَجْلاء يَبْقى
|
صَوْتُها بَعْدَ الْـهَزائِز(234)
|
ايـن وقـت پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (بَرَزَ الا يمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّركِ
كـُلِهِ) (235)پـس امـيـرالمؤ منين عليه السّلام عمرو را دعوت فرمود به يكى از
سـه امـره يـا اسلام آورد، يا دست از جنگ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدارد، يا از
اسب پياده شود.عمرو امر سوم را اختيار كرد امّا در نهان از جنگ با اميرالمؤ منين عليه السّلام
تـرسـنـاك بـود. لاجـَرَم گـفت : يا على به سلامت باز شو هنوز ترا ميدان و نبرد با مردان
نـرسـيـده ، (هـنـوزت دهان شير بويد همى ) و من اينك هشتاد ساله مَردم ، ديگر آنكه من با
پـدرت دوست بودم و دوست ندارم كه ترا بكشم و نمى دانم پسر عمّت به چه ايمنى ترا
بـه جـنگ من فرستاد و حال آنكه من قدرت دارم ترا به نيزه ام برُبايم و در ميان آسمان و
زمين مُعلّق بدارم كه نه مرده باشى و نه زنده .
اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: اين سخنان بگذار، همانا من دوست مى دارم كه ترا در راه
خدا بكشم . پس عمرو پياده شد و اسب خود راپى كرد و با شمشير كشيده بر سر اميرالمؤ
مـنـيـن عـليـه السـّلام تـاخـت و بـا يـكديگر سخت بكوشيدند كه زمين از گرد تاريك شد و
لشـكريان از دو جانب ايشان را نمى ديدند. آخِر الاَمر عمرو فرصتى كرد و شمشير خود را
بـر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام فرود آورد، اميرالمؤ منين عليه السّلام سپر در سر كشيد
شـمشير عمرو سپر را دو نيمه كرد و سر آن جناب را جراحتى رسانيد، حضرت اميرالمؤ منين
عـليـه السـّلام چون شير زخم خورده شمشيرى بر پاى او زد و پاى او را قطع كرد، عمرو
به زمين افتاد، حضرت بر سينه اش نشست ، عمرو گفت : يا على ! قَدْ جَلَسْتَ مِنّي مَجْلِساً
عَظيما، يعنى اى على ! در جاى بزرگى نشستى . آنگاه گفت : چون مرا كشتى جامه از تن من
باز مكن ، فرمود اين كار بر من خيلى آسان است .
كشته شدن عمرو بن عبدودّ به دست على عليه السّلام
و ابـن ابـى الحديد و غير او گفته اند كه چون اميرالمؤ منين عليه السّلام از عمرو ضربت
خـورد چـون شـيـر خـشـمـناك بر عمرو شتافت و با شمشير سر پليدش را از تن بينداخت و
بـانـگ تـكـبـير برآورد مسلمانان از صداى تكبير على عليه السّلام دانستند كه عمرو كشته
گـشـت . پـس رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه ضربت على در روز خندق
بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت .(236)
شيخ اُزْرى قصّه قتل عمرو را در قصيده (هائيّه ) ايراد فرموده مناسب مى دانم در اينجا ذكر
نمايم ؛ قالَ رحمه اللّه :
شعر :
ظَهَرَتْ مِنْهُ فِي الْوَرى سَطَواتٌ
|
ما اَتَى الْقَوْمُ كُلُّهُمْ ما اَت يه ا
|
يَوْمَ غَصَّتْ بِجَيْشِ عَمْرو بْنِ وَدٍّ
|
لَـهَواتِ الْفَلا وَضاقَ فَضاها
|
وَتَخَطّى اِلىَ الْمَدينَةِ فَرْدا
|
لايَهابُ الْعِدى وَلا يَخْشاها
|
فَدَعاهُمْ وَ هُمْ اُلوُفٌ وَل كِنْ
|
يَنْظُرُونَ الَّذي يَشِبُّ لَظاها
|
اَيْنَ اَنتُمْ مِنْ قَسْوَرٍ عامِري
|
تَتَّقِى الاُسْدَ بَاْسَهُ في شَراها
|
اَيْنَ مَنْ نَفْسُهُ تَتُوقُ اِلَى الْجَنّاتِ
|
اَوْ يُورِدُ الْجَحيمَ عِداها
|
فَابْتَدَى الْـمُصْطَفى يُحَدِّثُ
|
عَمّايُوجَرُ الصّابِرُونَ فى اُخْري ها
|
قائلاً اِنَّ لِلْجَليلِ جِنانا
|
لَيْسَ غَيْرَ الْمُهاجِرينَ يَراها
|
مَنْ لِعَمْرٍو وَقَدْ ضَمِنْتُ عَلَى اللّهِ
|
لَهُ مِنْ جِنانِهِ اَعْلاها
|
فَالْتَوَوْا عَنْ جَوابِهِ كَسَوامٍ(237)
|
لا تَراها مُجيبَةً مَنْ دَعاها
|
فَاِذاهُمْ بِفارِسٍ قُرَشِي
|
تَرْجُفُ الاَرْضَ خيفَةً اَنْ يَطاها
|
قائلاً ما لَها(238) سِواىَ كَفيلٌ
|
هذِهِ ذِمَّةٌ عَلَىَّ وَفاها
|
وَمَشى يَطْلُبُ الْبراز كَما
|
تَمْشي خِماصُ الْحشى اِلى مَرْعاها
|
فَانْتَضى مُشْرِفِيَّةً فَتلَقّى
|
سَاقَ عَمْروٍ بِضَرْبَةٍ فَبَراها
|
وَاِلَى الْحَشْرِ رَنَّةُ السَّيْف مِنْهُ
|
يَمْلاَءُ الْخافِقَيْنِ رَجْعُ صَداها
|
يا لَها ضَرْبَةً حَوَتْ مَكْرُماتٍ
|
لَمْ يَزِنْ ثِقْلَ اَجْرِها ثَقَلاها
|
ه ذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدى الْـمَعالى
|
وَعَلى هذِهِ فَقِسْ ماسِواها
|
از جـابـر روايـت اسـت كـه چـون عـمـرو بـر زمـين افتاد رفقاى او گريختند و از خندق عبور
كردند و نوفل بن عبداللّه در ميان خندق افتاد، مسلمانان سنگ بر او مى افكندند او گفت مرا
بـه ايـن مذلّت مكشيد كسى بيايد و با من مقاتله كند. اميرالمؤ منين عليه السّلام پيش شده و
بـه يـك ضـربـت كـارش بـسـاخت و هُبَيْره را ضربتى بر قرپوس زينش زد زره اش را
افـكـند و بگريخت . پس جابر گفت : چه بسيار شبيه است قصّه كشتن عمرو به قصّه كشتن
داود جالوت را!
بـالجـمـله ؛ آنـگـاه كـه جـنـگ بـه پـاى رفـت قـريـش كـس فـرسـتـادنـد كـه جـَسـَد عمرو و
نـوفـل را از مسلمانان بخرند و ببرند، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:
هُوَ لَكُمْ لا نَاْكُلُ ثَمَنَ الْمَوْت ى ؛ جسدها مال خودتان باشد ما بهاى مردگان نمى خواهيم .
چون اجازت برفت خواهر عمرو بر بالين او بنشست ديد كه زره عمرو كه مانند آن در عرب
يـافـت نـمـى شـد با ساير اسلحه و جامه از تن عمرو بيرون نكرده اند، گفت : ماقَتَلَهُ اِلاّ
كُفْوٌ كَريمٌ؛ يعنى برادر مرا نكشته است مگر مردى كريم . پس پرسيد: كيست كشنده برادر
مـن ؟ گـفـتـنـد: عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام ! آنـگـاه ايـن دو بـيـت انـشـاء
كرد:(239)
شعر :
لَوْ كانَ قاتِلُ عَمرْوٍوغَيْرَ قاتِلهِ
|
لَكُنْتُ اَبْكي عَلَيْهِ اَّخِرَ الاَْبَدِ
|
ل كِنّ قاتِلَهُ مَنْ لايُعابُ بِهِ
|
مَنْ كانَ يُدْعى اَبُوهُ بَيْضَة الْبَلَدِ(240)
|
يـعـنى اگر كُشنده عَمْرو، غير كشنده او(يعنى على عليه السّلام ) مى بود، هر آينه گريه
مـى كـردم بـر او تـا آخرالزمان . ليكن كشنده عمرو كسى است كه عيب كرده نمى شود عمرو
به كشته شدن از دست او آن كسى كه خوانده مى شد پدرش مهتر مردم .
بالجمله ؛ در اين محاصره قريش اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، كار بر
اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه سخت بود.
ابوسعيد خُدرى خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد: قَدْ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ
الحـَن اجـِرَ؛ جـانهاى ما به لب آمد آيا كلمه اى تلقين مى فرماييد كه بدان ايمنى جوئيم ؟
حـضـرت فـرمود: بگوييد اَلل هُمَّ استُرْ عَوْراتِنا وَ ا مِنْ رَوْعاتِنا. منافقين نيز زبان شناعت
دراز داشـتـنـد، پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد فتح درآمد و دست به دعا
برداشت و گفت : ياصَريخَ الْمَكْرُوبينَ (الدّعاء) و از حق تعالى خواست كفايت دشمنان را، حق
تعالى باد صبا را بر ايشان فرستاد كه زلزله در لشكرگاه كفّار درانداخت و خيمه ها و
ديـگ آنـهـارا سـرنگون همى ساخت و به روايتى فرشتگان آتشها را مى نشاندند و ميخهاى
خـِيـام بـرمـى كـنـدنـد و طـنـابـهـا را مـى بـريـدنـد چـنـدان كـه كـفـار از
هـول و هـيـبـت جـز فـرار و هـزيـمـت چـاره اى نـديـدنـد و سـبـب انـهـزام مـشـركـيـن عـمـده اش
قتل عمرو و نوفل شد.
(وَكـَفـَى اللّهُ الْمـُؤ مـِنـيـنَ الْقـِتـالَ)(بـعـلى بـن ابـى طـالب ) (وَكـانَ اللّهُ قـَويـّا
عَزيزا)(241)
بعضى از عُلما گفته اند كه اگر نه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رَحمَةً لِلْعالمين
بودى اين باد كه بر اَحْزابْ وزيد از باد عقيم عاديان در شدت و سورت افزون آمدى .
از حُذيقه نقل است كه ابوسفيان گفت كه ديرى است در اين بلد مانديم و چهارپايان خويش
را سـقط كرديم و كارى نساختيم جهودان نيز با ما مخالفت كردند اكنون ببينيد اين باد با
مـا چـه مـى كند، بهتر آن است كه به سوى مكّه كوچ دهيم و از اين زحمت برهيم . اين بگفت و
راه بـرگـرفـت ، قـريـش نـيـز جـنـبـش كـردنـد و بـه
حمل اثقال مشغول گشتند و به ابوسفيان ملحق شدند.
خيانت بنى قريظه و حكم سعد بن معاذ
و نيز در سنه پنج ، غزوه بنى قُرَيْظَه واقع شد و آن (به ضمّ قاف بر وزن جُهَيْنه است
) ؛ چـون پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از جنگ خندق فارغ گشت به خانه فاطمه
عـليـهـاالسـّلام شـد و تـن بـشـسـت و مـجـمـره طـلبـيـد تـا بـخـور طـيـب كـنـد،
جـبـرئيل آمد و عرض كرد كه سلاح جنگ باز كردى و هنوز فرشتگان در سلاح جنگند اكنون
ساخته جنگ باش و بر يهودان بنى قريظه تاختن فرماى سوگند به خداى من اينك بروم
تـا حـصـار ايـشـان را مـانـنـد بـيـضـه مـرغـى كـه بـر سـنـگ شـكـنـنـد در هـم شـكـنـم . پس
بـلال از جـانـب پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را ندا داد كه حركت كنند و نماز
عصر در بنى قريظه گذاشته شود. پس پانزده روز و به قولى بيست و پنج روز گرد
حصار ايشان بودند و هر روز با سنگ و تير حرب قائم بود تا آنكه حق تعالى هَوْلى در
دل يـهـودان افـكـنـد و از محاصره اصحاب ايشان را به تنگ آمده بودند از قِلاع خويش به
زيـر آمـدند و به حكومت سَعد بن مُعاذ در حقّ ايشان راضى شدند. سعد گفت : حكم من آن است
كـه مـردان بـنـى قـريـظـه را بـكـشـيـد و زنـان و كـودكـانـشـان را بـرده گـيـريـد و
امـوال ايـشـان را قـسـمـت كـنـيـد. پـس مـردان ايـشـان كـشته گشتند و زنانشان اسير شدند و
مالهايشان بهره مسلمانان شد.(242)
قـال اللّه تـعـالى : (وَ اَنـْزَلَ الذَّيـنَ ظـاهـَرُوهـُمْ مـِنْ اَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصيهِمْ وَقَذَفَ فى
قُلوبِهِمُ الرُّعْبَ فريقا يَقْتُلُونَ وَ تاءْسِرونَ فرَيقا وَاَوْرَثَكُمْ اَرْضَهُمْ وَدِيارَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ
وَاَرْضا لَمْ تَطَؤ ها وَكانَ اللّهُ على كُلِّ شَى ء قَديرا).(243)
و روايـت اسـت كـه در غـزوه خـنـدق تـيـرى بـه رگ
اكـحـل سـَعْد بن مُعاذ رسيد خون نمى ايستاد از حق تعالى خواست كه خون بايستد تا انجام
امـر بـنـى قـُريظه را بر مراد ديده آن وقت زخم باز شود. اين است كه كار بر مُراد او شد
به همان جراحت از جهان فانى درگذشت . رَحْمةُ اللّه عَلَيْهِ.
و نـيـز در سـنـه پـنـج ، مـاه بـگـرفـت جـهـودان مـديـنـه طـاس هـمـى زدنـد و
رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـمـاز خـسـوف گـذاشـت . و هـم در ايـن
سال غزوه دومة الجندل پيش آمد.
در آن اراضـى گـروهـى از اشـرار هـمـدسـت شده بر مجتازان و كاروانيان تاختن مى بردند
رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در 25 شـهـر ربـيـع
الاوّل با هزار مرد رزم آزماى بيرون شده تا بدان نواحى تاختن برد. دزدان رهزن چون اين
بـدانـسـتـند بجستند، مسلمانان مال و مواشى ايشان را ماءخوذ داشته براندند و طريق مدينه
پـيـش داشـتـنـد و بـيـسـتـم ربـيـع الثـانى وارد مدينه شدند و (دُومه )(244)
مـوضعى است در پنج منزلى شام نزديك (جَبَل طىّ) و مسافتش تا مدينه مشرفه پانزده
يـا شـانـزده روز اسـت چـون از سـنـگ بـنـا شـده دومـة
الجندل گويند؛ چون كه (جندل ) به معنى سنگ است .
وقايع سال ششم هجرى
در ايـن سـال بـه قـولى حـج كـعـبـه فـريـضـه شـد و آيـه كـريـمـه (وَاَتـِمُّوا الْحـَجَّ
وَالْعـُمـْرَةَللّهِ)(245)نـزول يـافـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه وجـوب حـج در
سال نهم نازل شد.
و هـم در ايـن سـال ، غـزوه ذات الرِّقـاعْ پـيـش آمـد و چنان بود كه خبر به مدينه آوردند كه
جماعت غَطفان و بَنى مُحارِب و اَنْمار و ثَعْلَبه به قصد مدينه تجهيز لشكر كنند حضرت
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوذر را به خليفتى گذاشت و در نيمه جُمادى الاُولى
بـا چـهـارصـد يا هفتصد كس به جانب نجد بيرون تاخت تا به موضع (نخله ) رفت و از
آنـجـا در ذات الرقـاع فـرود آمـد؛ چـون ايـشان از عزم پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم
آگهى يافتند هَوْلى بزرگ در دلشان جاى كرده فرار كرده در سر كوهها پناه جستند و از
غايت دَهْشت بسيارى از زنان خود را نتوانستند كوچ داد پس مسلمانان رسيدند و زنان ايشان
را بـرده گـرفـتـنـد در ايـن وقـت هـنـگـام نـمـاز رسـيـد مـسـلمـيـن بـيـم داشـتـند كه به نماز
مـشـغـول شـوند دشمنان ناگاه بر ايشان بتازند؛ چه آنكه دشمنان از دور و نزديك نگران
بودند در اين وقت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نماز خوف گذاشت و موافق بعضى
روايات اين آيه مباركه در اين مقام نازل گشت :
(وَاِذا كُنْتَ فيهِمْ فَاَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلوةَ فَلْتَقُمْ طائفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ...)(246)