شهادت مظلومانه جعفر طيّار
مـسـلمـانان كه خواهان شهادت و دخول جِنان بودند از كثرت لشكر فتورى در خود نديده و
دل بـر جـنگ نهادند؛ پس هر دو لشكر مقابل هم صف كشيدند حضرت جعفر از پيش روى صف
بـيـرون شـد و نـدا در داد كـه اى مردم ، از اسبها فرود شويد و پياده رزم دهيد، و اين سخن
بـراى آن گـفـت تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزار
كـنـنـد. پـس خـود پـيـاده شـد و اسـب خـود را عـَقـْر كرد پس عَلَم بگرفت و از هر جانب حمله
درانـداخـت . جـنـگ انبوه شد و كافران گروه گروه حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پرهّ
زدنـد و شـمشير بر او آوردند نخست دست راست آن حضرت را جدا كردند عَلَم را به دست چپ
گـرفـت و هـمـچـنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد؛ پس دست چپ را قطع
كـردنـد ايـن هـنـگـام عَلَم را با هر دو بازوى خود افراخته مى داشت ، كافرى شمشيرى بر
كمرگاهش زد و آن حضرت را به قتل رسانيد عَلَم سرنگون شد؛ پس زيد بن حارثه عَلَم
بـرداشـت و نـيكو مبارزت كرد تا كشته گشت . پس از او، عبداللّه بن رَواحه علم بگرفت و
جـهـاد كـرد تـا بـه قتل رسيد. و ما در اواخر فصل معجزات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و
سلم اشاره به جنگ مُوتَه نموديم به آنجا مراجعه شود.
روايـات در فـضـيـلت جـعـفـر بـسـيـار اسـت و روايـت شـده كـه حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه مردم از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و
جـعـفـر از يك درخت خلق شده ايم . و روزى با جعفر فرمود كه تو شبيه من هستى در خلقت و
خُلق .(263)
ابـن بـابـويه از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حق تعالى به
حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم وحى فرستاد كه من چهار خصلت جعفر بن
ابـى طـالب را شـكـر كـرده ام و پـسـنـديـده ام ؛ پـس حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را طلبيد و از او آن چهار خصلت را پرسيد، و جعفر
عـرض كـرد: يـا رسول اللّه ! اگر نه آن بود كه خدا ترا خبر داده است اظهار نمى كردم .
اوّل آن اسـت كـه هـرگـز شـراب نـخـوردم بـراى آنـكـه دانـسـتـم اگـر شـراب بخورم عقلم
زايل مى شود، و هرگز دروغ نگفتم ؛ زيرا كه دروغ مردى و مروّت را كم مى كند، و هرگز
زنا با حرم كسى نكردم ؛ زيرا دانستم كه اگر من زنا با حرم ديگرى كنم ديگرى زنا با
حـرم مـن خـواهد كرد و هرگز بت نپرستيدم براى آنكه دانستم كه از آن نفع و ضرر متصّور
نـيـسـت . پـس حـضـرت دسـت بـر دوش او زد و فـرمـود: سـزاوار اسـت كـه خـدا تـرا دو
بـال بـدهـد كـه بـا مـلائكه پرواز كنى .(264) و در حديث سجّادى است كه هيچ
روز بـر حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدتر نگذشت از روز اُحُد كه در آن
روز عـمـّش حـمزه اسداللّه و اَسَد رَسُوله شهيد شد و بعد از آن ، روز مُوتَه بود كه پسر
عمّش جعفر بن ابى طالب شهيد شد.(265)
ذكر جنگ ذات السّلاسل
مـلخـص آن چـنـان اسـت كـه دوازده هزار سوار از اهل وادى يابس جمع شدند و با يكديگر عهد
كـردنـد كـه مـحـمـّد و عـلى ـ عـليـهـمـا الصـلوة والسـّلام ـ را بـه
قتل رسانند. جبرئيل اين خبر را به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد و امر كرد
آن حـضـرت را كـه ابـوبـكـر را بـا چـهـار هـزار سـوار از مـهـاجـر و انصار به جنگ ايشان
بـفـرسـتد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوبكر را با چهار هزار نفر
بـه جـنـگ ايـشـان فـرسـتـاد و امـر فـرمـود كـه اوّل اسـلام بـر ايـشـان عرضه كند هرگاه
قبول نكردند با ايشان جنگ كند مردان ايشان را بكشد و زنان ايشان را اسير كند.
پـس ابـوبـكـر بـه راه افـتـاد و لشـكـر خـود را بـه تـَاءَنـّى مـى بـرد تـا بـه
اهـل وادى يابس رسيد نزديك به دشمن فرود آمد، پس دويست نفر از لشكر كفّار با اسلحه
قـتـّال به نزد ابوبكر آمدند و گفتند: به لات و عُزّى سوگند كه اگر خويشى و قرابت
نزديك كه با تو داريم ما را مانع نمى شد ترا با جميع اصحاب تو مى كشتيم به قسمى
كه در روزگارها بعد از اين ياد كنند؛ پس برگرديد و عافيت را غنيمت شمريد كه ما را با
شـمـا كـارى نـيـسـت و مـا مـحـمـّد و بـرادرش عـلى را مـى خـواهـيـم بـه
قـتـل رسـانـيم ؛ پس ابوبكر صلاح در برگشتن ديد لشكر را حركت داده به خدمت حضرت
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت نمودند، حضرت با وى فرمود كه مخالفت امر
مـن كـردى آنـچـه گفته بودم به عمل نياوردى ، به خدا قسم كه عاصى من گرديدى ؛ پس
عـمـر را بـه جـاى او نـصب كرد و با آن چهار هزار نفر لشكر كه با ابوبكر بودند او را
به وادى يابس فرستاد قصّه او هم مثل قصّه ابوبكر شد.(266)
پـس حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و او
را وصيّت نمود به آنچه كه ابوبكر و عمر را به آنها وصيّت نمود و خبر داد آن حضرت
را كـه فـتـح خـواهـد كرد. پس حضرت امير عليه السّلام با گروه مهاجر و انصار متوجّه آن
ديـار گـرديـد و بـر خـلاف رفـتـار ابـوبـكـر و عـمـر بـه
تـعـجـيل مى رفت تا به جائى رسيدند كه لشكر كفّار و ايشان همديگر را مى ديدند، پس
امـر فـرمـود ايـشـان را كـه فـرود آيـنـد؛ پـس بـاز دويـسـت نـفـر
مـكـمـّل و مـُسلّح از كفّار به سوى آن حضرت آمدند و پرسيدند كه تو كيستى ؟ فرمود منم
عـلى بـن ابـى طالب پسر عمّ و برادر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شما را دعوت
مى كنم به اسلام تا در نيك و بد با مسلمانان شريك باشيد. گفتند: ما ترا مى خواستيم و
مطلب ما تو بود، اكنون مهيّاى جنگ شو و بدان كه ما ترا و اصحاب ترا خواهيم كشت و وعده
مـا و شـمـا فردا چاشت است . حضرت فرمود كه واى بر شما، مرا شما به كثرت لشكر و
وفور عسكر مى ترسانيد، من استعانت به خدا و ملائكه و مسلمانان مى جويم بر شما (وَلا
حـَوْلَ وَلا قـُوَّةَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىّ العـَظيمِ)، پس چون شب درآمد حضرت فرمود كه اسبان را
رسـيـدگـى كـنـيـد و جـو بـدهـيـد و زيـن كـنـيـد و مـهـيـّا بـاشـيد. و چون صبح طالع شد در
اوّل صـبح فريضه صبح را اَدا كرد هنوز هوا تاريك بود كه بر سر ايشان غارت برد و
هنوز آخر لشكر آن حضرت ملحق نشده بود كه مردان جنگى ايشان كشته گرديدند و زنان و
فـرزنـدانـشـان اسـير گرديدند و مالهاى ايشان را به غنيمت گرفت و خانه هاى ايشان را
خراب كرد و اموال ايشان را برداشت و برگشت .
و حق تعالى سوره عاديات را در اين باب فرستاد قالَ تعالى :
(وَالْعَادِياتِ ضَبْحا)؛ سوگند ياد مى كنم باسبان دونده كه در وقت دويدن نفس زنند نفس
زدنى .
(فَالْمُورِياتِ قَدْحا)؛ پس بيرون آورندگان آتش از سنگها به سُمّهاى خويش .
عـلى بـن ابـراهـيـم گـفـتـه اسـت كـه در زمين ايشان سنگ بسيار بود چون سُم اسبان بر آن
سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (267).
(فَالْمُغيراتِ صُبْحا)؛ پس قسم به غارت كنندگان در وقت صبح .
(فَاَثَرْنَ بِهِ نَقْعا فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعا)؛ پس برانگيختند در سفيده دم گردى را در كنار آن
قبيله پس به ميان درآوردند در آن وقت گروهى را از كافران .
(اِنَّ الاِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَاِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيدٌ وَاِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديدٌ)؛ به درستى
كـه انـسـان پـروردگـار خـود را نـاسـپـاس اسـت و بـه درسـتـى كـه بـر
بـخـل و كـفـران خـود گـواه اسـت و بـه درسـتـى كـه در مـحـبـت
مال و زندگانى سخت است .
(اَفـَلا يـَعـْلَمُ اِذا بـُعـْثـِرَ مـا فـِى الْقـُبُورِ وَحُصِّلَ ما فِى الصُّدُورِ اِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئذٍ
لَخَبيرٌ)؛ آيا نمى داند انسان كه چون بيرون آورده شود آنچه در قبرها است از مردگان و
حاضر كرده شود آنچه در سينه ها است ، به درستى كه پروردگار ايشان در آن روز به
كرده هاى ايشان دانا است .
و روايـت شـده كـه حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام عِصابه اى داشت كه چون به جنگ
شـديـد عـظـيـمـى مـى رفت آن عصابه را مى بست ؛ پس چون خواست به جنگ مذكور تشريف
ببرد به نزد فاطمه عليهاالسّلام رفت و آن عصابه را طلبيد، فاطمه عليهاالسّلام گفت :
پـدرم مـگـر تـرا بـه كـجـا مـى فـرسـتـد؟ حـضـرت گـفـت : مـرا بـه وادى
الرّمـل مـى فـرسـتد، حضرت فاطمه عليهاالسّلام از خطر آن سفر گريان شد، پس در اين
حـال حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم
داخـل شـد و پرسيدند از فاطمه عليهاالسّلام كه چرا گريه مى كنى ، آيا مى ترسى كه
شـوهـرت كشته شود؟ ان شاء اللّه كشته نمى شود. حضرت امير عليه السّلام عرض كرد:
يا رسول اللّه ! نمى خواهى كشته شوم و به بهشت بروم ؟
پـس حـضـرت امـير عليه السّلام روانه شد و حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم
بـه مـشـايـعـت او رفـت تـا مـسـجـد اَحـْزاب . و چـون مـراجـعـت نـمـود حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـا صـحـابـه بـه
استقبال آن حضرت بيرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف كشيدند و چون نظر حضرت
شاه ولايت بر خورشيد سپهر نبوّت افتاد خود را از اسب به زير افكند و به خدمت حضرت
شـتـافـت و قـدم سـعـادت شـِيـَم و ركـاب ظـَفَر انتساب آن حضرت را بوسيد، پس حضرت
فـرمـود كـه يـا عـلى ! سـوار شـو كه خدا و رسول از تو راضيند؛ پس حضرت امير عليه
السـّلام از شـادى اين بشارت گريان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنيمتهاى خود را
گـرفـتـند. پس حضرت از بعضى از لشكر پرسيد كه چگونه يافتيد امير خود را در اين
سـفـر؟ گفتند بدى از او نديديم وليكن امر عجيبى از او مشاهده كرديم ، در هر نماز كه به
او اقـتـدا كـرديـم سـوره قـُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ درآن نماز خواند، حضرت فرمود: يا على ! چرا در
نـمـازهـاى واجـب بـه غـيـر قـُلْ هـُوَاللّهُ اَحـَدٌ سـوره ديـگـرى نـخـوانـدى ؟ گـفـت : يـا
رسـول اللّه ! به سبب آنكه آن سوره را بسيار دوست مى دارم . حضرت فرمود كه خدا نيز
ترا دوست مى دارد چنانكه تو آن سوره را دوست مى دارى . پس حضرت فرمود كه يا على !
اگـرنـه آن بـود كـه مـى تـرسم در حقّ تو طايفه اى از امّت بگويند آنچه نصارى در حق
عـيـسـى گـفتند هر آينه سخنى چند در مدح تو مى گفتم ، امروز بر هيچ گروه نگذرى مگر
آنكه خاك از زير پاى تو از براى بركت بردارند.(268)
فقير گويد: كه اين جنگ را (ذات السّلاسل ) گويند براى آن است كه حضرت امير عليه
السـّلام چـون بـر دشـمـنـان ظـفـر يـافـت اكـثـر مـردان ايـشـان را كـشـت و زنـان و
اطـفـال ايـشـان را اسـير كرد و بقيّه مردان ايشان را به زنجيرها و ريسمانها بست از آن جهت
ذات السـّلاسـل نـامـيـده شـد. و از آن مـوضـع كـه جـنـگ واقـع شـد تـا مـديـنـه پـنـج
منزل راه بود.
در سنه هشت فتح مكّه معظمه واقع شد:
هـمـانـا از آن روز كـه مـيان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و قريش در حُديبيّه كار
بـه صـلح انـجـامـيـد از جمله شروط آن بود كه با جار جانبَيْن و حليف طرفَيْن تَعَرُّضى
نـشـود قـبـيـله بـنـى بـكر و كِنانة حليف قريش بودند و جماعت بَنى خُزاعَه از حُلَفاء و هم
سـوگـنـدان اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به شمار مى شدند و ميان بنى
بـكـر و خـزاعـه رسـم خـصـومـت مـحـكم بود. يك روز يكى از بنى بكر شعرى چند در هجاى
پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى خواند، غلامى از بنى خُزاعه اين بشنيد او را منع
كرده مفيد نيفتاد، پس بر او دَويد و سر و روى او را درهم شكست ؛ طايفه بنى بكر به جهت
يـارى او در مـقاتلت بنى خزاعه يك جهت شدند و از قريش مدد خواستند، كفار قريش پيمان
پـيـغـمبر را شكستند و بنى بكر را به آلات حرب يارى دادند و جمعى نيز با ايشان همراه
شـده بـر سـر خـزاعـه شـبـيـخـون زدنـد در مـيـانـه بـيـسـت تـن از خـزاعـه
مـقـتـول گشت . اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود: نصرت داده
نـشـوم اگـر خـزاعـه را نـصـرت نـكـنـم ؛ پـس در طـلب لشـكـر بـه
قـبـايـل عـرب كـس فـرسـتـاد و پـيـام داد كـه هـركـه ايـمـان بـه خـدا دارد
اَوَّل مـاه رمـضـان شـاكى الّسلاح در مدينه حاضر شود و هركه در مدينه بود به اِعداد جنگ
ماءمور گشت و در طرق و شوارع ديده بانان گذاشت كه كس اين خبر به مكّه نبرد.
حـاطـب بـن اَبـى بـَلْتـَعـَة مكتوبى به قريش نوشت و ايشان را از عزم پيغمبر صلى اللّه
عـليـه و آله و سـلّم آگـهـى داد و آن مكتوب را به زنى ساره نام داد كه به قريش رساند،
سـاره آن نـامـه را در گـيـسـوان خـود پـوشـيـده داشـت و راه مـكـّه پـيـش گـرفـت ،
جـبـرئيـل ايـن خـبـر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت اميرالمؤ منين
عـليـه السـّلام را بـا جـمـعـى از دنـبـال آن زن فـرسـتاد كه نامه را از او گرفته بياورد.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام هرچه به آن زن فرمود نامه را بدهد قَسَم مى خورد كه
نـامـه بـا مـن نـيست حضرت تيغ بكشيد و فرمود: مكتوب را بيرون آر والاّ ترا خواهم كشت .
سـاره چـون چنين ديد نامه را بيرون آورده و به آن حضرت داد. حضرت آن نامه را به خدمت
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت از حاطب پرسيد: چرا چنين كردى ؟ عرض
كـرد: خـواسـتـم حقّى بر قريش پيدا كنم كه به رعايت آن حمايت بازماندگان من كنند. پس
اين آيه مباركه در اين وقت نازل شد:
(يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتِّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ اَوْلِيآءَ...)(269)
پـس روز دوم مـاه رمـضان يا دهم آن با ده هزار مرد از مدينه حركت فرمود. ابن عباس گويد
كـه در منزل عُسْفان آن حضرت قَدَحى آب برگرفت و بياشاميد چنانكه مردم نگريستند و
از آن پـس تا مكّه روزه نگرفت . جابر گفته بعد از آنكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و
سـلّم آب آشـامـيـد مـعـروض داشـتـنـد كه بعضى از مردم روزه دارند دو كرّت فرمود: اوُلئِكَ
الْعـُصـاةُ. از آن سـوى چـنـان افـتـاد كـه عـبـّاس عـمـوى آن حـضـرت بـا
اهـل و عـشيرت خود از مكّه هجرت نموده به قصد مدينه در بيوت سُقْيا يا ذوالْحُلَيْفَه به
حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم پيوست ، آن حضرت از ديدار او شاد خاطر
گـشـت و فـرمـود: هـجـرت تـو آخـريـن هجرتها است ، چنانكه نبوّت من آخرين نبوّتها است و
فـرمـان كـرد تا اهل خود را به مدينه فرستاد و خويشتن همراه آن حضرت شد. پس حضرت
طـىّ طـريـق كـرده تـا چـهـار فـرسـخـى مـكـّه بـرانـد و در
منزل مَرَّ الظَّهران فرود آمد
علّت دشمنى عمر بن خطّاب با ابوسفيان
عباس بن عبدالمطّلب با خود انديشيد كه اگر اين لشكر به مكّه درآيد از جماعت قريش يك
تـن زنـده نـمـانـد، هـمـى خـواست تا به موضع اراك رفته مگر تنى را ديدار كند پس بر
اسـتر خاص رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته تا اراك براند ناگاه بانگ
ابوسفيان و بُديْل بْن وَرْقا را اصغا نمود كه با يكديگر سخن مى گويند، ابوسفيان را
صـدا زد. ابـوسـفـيـان عـبـّاس را بـشـنـاخـت گـفـت : يـا
ابـالفـضـل ! بـِاَبـي اَنـْتَ وَاُمـّي ، چـه روى داده ؟ عـبـّاس گـفـت : واى بـر تـو! ايـنـك
رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم است با دوازده هزار مَرد مُبارز، ابوسفيان گفت :
اكـنـون چـاره كار ما چيست ؟ عبّاس گفت : براين استر رديف من باش تا ترا خدمت آن حضرت
بـبـرم و از بـهـر تو امان طلبم . و دانسته باش اى ابوسفيان كه امشب كار طلايه با عُمر
بـن الخـطـاب اسـت اگر ترا ديدار كند زنده نگذارد؛ زيرا كه در ميان عمر و ابوسفيان در
زمـان جـاهـليّت كار به خصومت نهانى مى رفت . گويند هند زوجه ابوسفيان همواره با چند
تـن از جـوانان قريش ابواب مؤ الفت و مخالطت بازداشت و عمر يك تن از آن جمله بود و از
اين روى با ابوسفيان كه رقيب هند بود كينى و كيدى داشت .
بـالجـمـله ؛ ابـوسـفـيـان رديـف عـبـّاس شـد عـبـّاس آهـنـگ خـدمـت
رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود چون به خيمه عُمر بن الخطّاب رسيد، عمر
ابـوسـفيان را بديد از جاى بجست و خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض
كـرد: يـا رسـول اللّه ! ايـن دشـمـن خـداى را نـه امان است نه ايمان ، بفرماى تا سر او را
برگيرم . عبّاس گفت : يارسول اللّه ! من او را امان داده ام .
پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابوسفيان ! ساخته ايمان باش تا امان
يابى .
قـالَ فـَمـا نـَصـْنـَعُ بـِالّلا تِ وَالْعُزّى فَقالَ لَهُ عُمَرُ: اِسْلَحْ(270) عَلَيْهِما قالَ
ابُوسُفيان : اُفٍّ لَكَ ما اَفْحَشَكَ ما يُدْخِلكَ يا عُمَر في كَلامي وَكَلامِ اِبْن عَمّي .
ابوسفيان گفت : با (لات ) و (عُزّى ) كه دو بُت بزرگند چه كنم ؟ عُمر گفت : پليدى
كـن بـر آنها. ابوسفيان از اين كلمه برآشفت و گفت : اُفّ باد بر تو چه قدر فحّاشى چه
افتاده كه در ميان سخن من و سخن پسر عمّم درآئى . عمر گفت : اگر بيرون اين خيمه بودى
بـا مـن نـتـوانـسـتـى چـنين كرد. رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان را از غلظت
بازداشت و با عبّاس فرمود: امشب ابوسفيان را در خيمه خويش بدار بامداد نزد من حاضر كن
. پس شب را ابوسفيان در خيمه عبّاس به صبح آورد.
صـبـح نـداى اذان بـلال شـنـيـد، پـرسـيـد ايـن چـه مـنـادى اسـت ؟ عـبـّاس فـرمـود: مـؤ ذّن
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت پـس ابـوسـفـيـان نـظـاره كـرد كـه
رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وضو مى ساخت و مردم نمى گذاشتند كه قطره
اى از آب دست مباركش به زمين آيد و از يكديگر مى ربودند و بر روى خويش مى ماليدند.
فَقالَ: بِاللّهِ لَمْ اَرَكَالْيَوْمِ قَطُّ كَسْرى وَلا قَيْصَرَ!به خدا سوگند! هرگز نديده ام مانند
چنين روزى را، كه پادشاه عجم و روم را به اين قسم تعظيم كنند!
بـالجـمله ؛ بعد از نماز به خدمت آن حضرت آمد و از بيم جان شهادتين گفت . عباس عرض
كـرد: يـا رسـول اللّه ! ابـوسـفـيـان مـردى فـخـر دوسـت اسـت او را در مـيان قريش مكانتى
مـخـصـوص فـرمـاى . حـضـرت فـرمـود: هـركـه از اهـل مـكـّه بـه خـانـه ابـوسـفـيـان
داخل شود ايمن است ؛ و هم فرمود هر كه سلاح از تن دور كند و يا به خانه خويش رود و در
بـبندد يا داخل مسجد الحرام شود ايمن است ؛ پس امر فرمود كه ابوسفيان را در جاى مضيقى
وادارد تا لشكر خدا بر او عبور دهد؛ پس ابوسفيان را در تنگناى مَعْبَر بازداشت و لشكر
فـوج فوج از پيش روى او مى گذشت ، بعد از عبور طبقات لشكر و افواج سپاه كتيبه اى
كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در قلب آن جاى داشت ديدار شد و پنج هزار مرد از
اَبـطال رِجال مهاجر و انصار ملازم ركاب بودند همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موى
و تـيـغـهاى مُهَنَّد و زِرِه داودى طىّ مسافت همى كردند. ابوسفيان گفت : اى عباس ! پادشاهى
برادر زاده تو بزرگ شد.
عـباس مى گفت : وَيْحَكَ! پادشاهى مگوى ، اين نبوّت و رسالت است . پس ابوسفيان شتاب
زده بـه مكّه رفت قريش ابوسفيان را ديدند كه به شتاب همى آيد و از دور نگريستند كه
غـبار لشكر فضاى جهان را تار و تيره كرده و هنوز از رسيدن پيغمبر صلى اللّه عليه و
آله و سـلّم خـبـر نـداشتند كه ابوسفيان فرياد كرد كه واى بر شما اينك محمد صلى اللّه
عـليـه و آله و سـلم است كه با لشكرى چون بَحْر مَوّاج در مى رسد و دانسته باشيد هركه
بـه خـانـه من درآيد و هر كه سِلاح جنگ بيفكند و هركه در خانه خود رود و دَرْ بر روى خود
ببندد و هركه در مسجدالحرام درآيد، در امان است .
قريش گفتند: قَبّحَكَ اللّهُ! اين چه خبر است كه براى ما آورده اى . و هند ريش او را گرفت
و بـسـيـار آسـيـب كرد و فرياد زد كه بكشيد اين پير احمق را كه ديگر از اين گونه سخن
نكند.
پـس افـواج كـتـائب از قـفـاى يـكـديـگـر مـانـنـد سـيـل تـا ذى طـُوى بـرانـدنـد و
رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذى طُوى آمد لشكريان در اطراف آن حضرت
پـرّه زدنـد. آن حضرت چون كثرت مسلمين و فتح مكّه نگريست هنگام وحدت و هجرت خويش را
از مكّه ياد آورد و پيشانى مبارك را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شكر گذاشت ؛ چه آن
هنگام كه هجرت به مدينه مى فرمود روى به مكّه نمود و فرمود:
(اَللّهُ يَعْلَمُ اَنّي اُحِبُّكَ وَلَوْلا اَنَّ اَهْلَكَ اَخْرَجُوني عَنْكَ لَما اثَرْتُ عَلَيْكَ بَلَدا وَلاَ ابْتَغَيْتُ
بِكَ بَدَلاً وَاِنّي لَمُغْتَمُّ عَلى مُفارِقَتِكَ).
پـس در حـَجـُون (271) فـرود آمـد در سـرا پـرده اى كـه از اديـم سرخ افراخته
بـودنـد پـس غـسـل فـرموده شاكى السِّلاح بر راحله خود برنشست و سوره فتح قرائت مى
كرد تا به مسجد الحرام درآمد و حجرالاسود را با مِحْجَن خويش استلام فرمود و تكبير گفت
، سپاه مسلمين نيز بانگ تكبير دادند چنانكه صداى ايشان همه دشت و كوه را گرفت . پس از
ناقه فرود آمد و آهنگ تخريب اصنام و اوثان كه در اطراف خانه نصب بود فرمود و با آن
چوب كه در دست داشت به آن بُتان اشاره مى فرمود با گوشه كمان به چشم ايشان مى
خلانيد و مى فرمود:
(جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا)(272)(وَما يُبْدِى ءُ الْباطِلُ وَما
يُعيدُ).(273)
بـُتـان يـك يـك از آن اشـاره بـه زمـين سرنگون شدند و چند بتى بزرگ بر فراز كعبه
نـصـب كرده بودند اميرالمؤ منين عليه السّلام را امر فرمود كه پا بر كتف آن حضرت نهاده
بـالا رود و بـتـها را بر زمين افكنده بشكند. اميرالمؤ منين عليه السّلام آن بتها را به زير
افـكـند و درهم شكست آنگاه به رعايت اَدَب خود را از ميزاب (274) كعبه به زير
انـداخـت و چـون بـه زمـيـن آمد تبسّمى كرد، حضرت سبب آن را پرسيد، عرض كرد: از جائى
بـلنـد خـود را بـه زيـر افـكـنـدم و آسـيـبـى نـديـدم ! فـرمـود: چـگـونـه آسـيـب بـيـنـى و
حـال آنـكـه مـُحـَمَّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تـرا بـرداشـتـه اسـت و
جـبـرئيـل فـرو گـذاشـتـه ! پـس گرفت آن حضرت كليد خانه كعبه را و در بگشود و امر
فـرمـود كـه صـورت انبياء و ملائكه را كه مشركين بر ديوار خانه رسم كرده بودند محو
كـنـنـد. پـس عـِضـادَتـَيْن (275)باب را به دست داشت و تهليلات معروفه را
بـگـفت آنگاه اهل مكه را خطاب كرد و فرمود: ماذا تَقُولُونَ وَماذا تظنُّونَ؟ در حق خويش چه مى
گـوئيـد و چه گمان داريد؟ گفتند: نَقُولُ خَيْرا وَنَظُنُّ خَيْرا اَخٌ كَريمٌ وَابْنُ اَخٍ كَريمٍ وَقَدْ
قـَدَرْتَ؛ سـخـن به خير مى گوئيم و گمان به خير مى بريم برادرى كريم و برادرزاده
كـريـمـى ايـنـك بـر مـا قـدرت يـافـتـه اى بـه هـر چـه خـواهـى دسـت دارى .
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از اين كلمات رقّتى آمد و آب در چشم بگردانيد.
اهل مكّه چون اين بديدند گريه به هاى هاى از ايشان بلند شد و زارزار بگريستند. آنگاه
حضرت فرمود: من آن گويم كه برادرم يوسف گفت (لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُاللّهُ
لَكـُمْ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ).(276) پس جرم و جنايت ايشان را مَعْفُوّ داشت و فرمود:
بـد قـومـى بـوديد از براى پيغمبر خود و او را تكذيب كرديد و از پيش برانديد و از مكّه
بـيـرون شدن گفتيد و از هيچگونه زيان و زحمت مسامحت نكرديد و بدين نيز راضى نشديد
تـا مـديـنـه بـتاختيد و با من مقاتلت انداختيد و با اين همه از شما عفو كردم اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ
الطُّلَقآءُ شما را آزاد كردم راه خويش گيريد و به هر جا خواهيد بباشيد.
پـس هـنـگـام نـمـاز پـيـشـيـن رسـيد بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در داد
مـشـركـيـن بـرخـى در مـسـجـدالحـرام و گـروهـى بـر فـراز
جـِبـال چـون اين ندا بشنيدند جماعتى از قريش سخنان زشت گفتند، از جمله عِكْرِمَة بن ابى
جـهـل گـفـت : مـرا بـد مى آيد كه پسر رِياح مانند خر بر بام كعبه فرياد كند. و خالد بن
اُسَيْد گفت : شكر خدا را كه پدر من زنده نماند تا اين ندا بشنود. اَبوسفيان گفت : من سخن
نـكـنـم زيـرا كـه ايـن ديـوارهـا، مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را خـبـر دهـنـد.
جبرئيل اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم داد. حضرت ايشان را حاضر ساخت
و سـخـن هركس بر روى او بگفت ؛ بعضى مسلمانى گرفتند پس مردان قريش آمدند و بيعت
كـردند از جمله ابوقُحافه بود كه در آن وقت پير و كور بود مسلمانى گرفت و سوره اِذا
جآءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ نازل شد.
بيعت زنان با پيامبر اسلام
پـس نـوبـت زنـان آمـد؛ پـس حـضـرت قـَدح آبـى را دسـت در آن
داخـل كـرد آنگاه با زنان فرمود هركه مى خواهد با من بيعت كند دست در اين قدح كند؛ زيرا
كـه مـن بـا زنـان مـصـافحه نكنم و به قولى اُميّه خواهر خديجه از زنان براى آن حضرت
بيعت گرفت و اين آيه مبارك در بيعت زنان فرود شد:
(يا اَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جآءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ..).(277)
ظاهر معنى آيه آنكه اى پيغمبر هرگاه بيايند به سوى تو، زنان مؤ منه كه بيعت كنند با
تو برآنكه شريك نگردانند با خدا چيزى را و دزدى نكنند و زنا ندهند و نكشند اولاد خود را
و نـيـاورنـد بـهـتـانى كه افترا كنند ميان دستها و پاهاى خود يعنى فرزند ديگرى را به
شـوهـر خـود ملحق نكنند و نافرمانى تو نكنند در هر امر نيكى كه به ايشان بفرمائى پس
بـيـعت كن با ايشان و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا، به درستى كه خدا آمرزنده و
مهربان است . چون حضرت اين آيه را بر ايشان خواند اُمّ حكيم (278)دختر حارث
بـن هـشـام كـه زن عـِكـْرِمـَه پـسـر ابـوجـهـل بـود گـفـت : يـا
رسـول اللّه ! آن كـدام مـعـروف اسـت كـه حـق تعالى فرموده كه ما معصيت تو در آن نكنيم ؟
حضرت فرمود كه در مصيبتها طپانچه بر روى خود مزنيد و روى خود رامخراشيد و موى خود
را مكنيد و گريبان خود را چاك نكنيد و جامه خود را سياه نكنيد و واويلاه مگوئيد و بر فراز
قبر هيچ مرده اقامت نكنيد. پس بر اين شرطها حضرت با ايشان بيعت كرد.
|