- منتشر شده در جمعه, 08 مرداد 1400 13:57
- نوشته شده توسط خبرنگار سایت مداحان
- بازدید: 831
ترجیع بند (علوی) شامل 14 بند، اثر دکترمحمدعلی مجاهدی (پروانه)
بند اول
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
وقت پیمان گرفتن از ذرّات
باصدایی رسا و بانگ جلی
«ها! اَلَستُ بِرَبِّکُم؟» فرمود
پاسخ آمد ز هرطرف که: بلی!
تا بسنجد عیارشان, افروخت
آتشی در کمال مشتعلی
داد فرمان روند در آتش
تا جدا گردد اصلی از بدلی
فرقهای زامر حق تمرُّد کرد
گشت مطرود حق ز پُرْحِیَلِی
با شقاوت قرین وهمدم شد
شد پریشان ز فرط منفعلی
فرقۀ دیگری در آتش رفت
ز امر یزدانِ قادرِ ازلی
نار شد بهرشان چو خلد برین
که بوَد این سزای خوش عملی
با سعادت قرین و همدم شد
گشت مقبول حق ز بیخَلَلی
بهر این فرقه حق عیان فرمود
جَلَواتِ نبی و نور ولی
که: منم نور احمد مختار
مهر من نیست غیر مهر علی
ناگهان شد عیان در آن وادی
نور مولا علی ز بیحللی
چون به خود آمدند, میگفتند
در حضور خدای لم یزلی
که علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ماسوی به دست علیست
بند دوم
دوش رفتم به دیر نصرانی
تا مگر وارَهَم زحیرانی
محفلی بود خالی از اغیار
روشن و با صفا و نورانی
عطر عود و عَبیر و مُشک وگلاب
بزم را کرده بود روحانی
شمع با حالتی برون از وصف
بود سر گرم گوهرافشانی
مطرب خوشنوای خوشآهنگ
راهِ دل میزد از خوشالحانی
ساقی دلربای زیباروی
داشت بس عشوههای پنهانی
آخر آن ماهروی سلسلهموی
دل ربود از کفم به آسانی:
«از کجایی؟چه مذهبی داری؟»
گفت با من کشیش نصرانی
گفتمش: عاشقیست مذهب من
گرچه دارم سَرِ مسلمانی
آتش من ببین و آبی ده!
وارهانم از این پریشانی
داد جامی به دست من که بنوش
تا رهی زین حجاب جسمانی
جام را درکشیدم و گشتم
فارغ از این سرای ظلمانی
چون شدم مست گفت در گوشم
نکتهای از نکات پنهانی
که به انجیل نام او «بِریا»ست
جان فدای علی عمرانی
که علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
بند سوم
شبی از نالههای دردآلود
دل بریدم ز هر چه بود و نبود
پا نهادم برون ز خلوت خویش
تا روم سوی معبد معبود
راه دل را گرفتم و رفتم
تا رسیدم به کعبۀ مقصود
حیف و صد حیف معبدی دیدم
که درش بسته بود و ره مسدود
آن قدر کوفتم به حلقۀ در
تا که خادمْ درِ کنیسه گشود
دیدم آنجا خجسته بزمی را
روشن از پرتو خدای ودود
حالتی را که بود در آن بزم
نتوان با زبان قال ستود
پیر صاحبدلی در آنجا بود
که سخن با اشاره میفرمود
دستش از روی شوق بوسیدم
که مرا بود عادت معهود
گفتمش: جان من به لب آمد!
آه از این ناله های درد آلود!
پیر روشنضمیر صاحبدل
زنگ از آیینۀ دلم بزدود
سرخوش از بادۀ شهودم کرد
دری از غیب بر رخم بگشود
گفت با من که عشق میورزم
با علیّ حکمران غیب و شهود
نام او «ایلیا»ست در تورات
ظلّ او باد تا ابد ممدود
که علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
بند چهارم
دوش پیکی رسید از ره دور
که تو را خوانده پیر ما به حضور
گفتمش:کیست پیر تو ؟ گفتا:
که مرا دار زین سخن معذور
مرکبی تیزپَر، چو مرغ خیال
بُرد ما را به سوی وادی نور
محفلی بود, رشگ باغ بهشت
مجلسی بود رشگ وادی طور
ساقیان, در پیاله صهباکُن
جام در دست عاشقان صبور
همه سرگرم باده پیمودن
همه سرمست از شراب طهور
مطرب چیرهدست خوشالحان
همنوا با نی و دف و طنبور
حالتی داشت میرِ آن مجلس
پای تا سر طَرَب سراپا شور
چون مرا بیندیم و مونس دید
سوی من کرد اشارتی از دور
به حضورش رسیدم و گفتم
که:چه میخواهی از منِ مهجور؟
عاشق مبتلای سرگردان
چه کند با بساط عیش و سرور؟
گفت:ما هم اسیر عشق وییم
نیست ما را به جز علی منظور
عاشق اوست امّت داود
نام او هست اوریا به زبور
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
بند پنجم
دوش رفتم به محفلی که در او
سجده میبُرد پیش بت, هندو
اندر آن بزم، پیرِ دیری بود
همدم جام و همنشین سبو
چشمی اما ز باده گیراتر
چهری اما نکوتر از مینو
گیسوان هشته بر روی شانه
هشته بر روی شانهها گیسو
ابرویش منحنیتر از قامت
قامتش منحنیتر از ابرو
در لبش یک جهان سخن پنهان
در نگاهش نهان دو صد جادو
سخن این به آن که «هیچ مپرس!»
سخن آن بِه این که: هیچ مگو!
نالۀ عود و رود و چنگ و رباب
گوش جان مینواخت از هر سو
نغمۀ دلپذیر مطرب بزم
حالتی داده بود بر مشکو
میوزید از چمن نسیم بهشت
چون گل یاس و یاسمن خوشبو
هندوان, گرد پیر حلقهزنان
همه مویینمیان و مِشکینمو
همه پاکیزهروی و نیکوخو
همه پاکیزهخوی و نیکورو
پیر گفتا که کیستی؟ گفتم:
که علی را غلامم و هندو
گفت در هند کنگرش خوانیم
من غلامِ غلامِ قنبر او!
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
بند ششم
باز شب آمد و شب یلدا
وای بر حال عاشق شیدا
این شب بس دراز و ظلمانی
دارد از زلف او حکایتها
من گرفتار دلبری هستم
که ندارد در این جهان همتا
از قد و قامتی که او دارد
محشری در درون من بر پا
طلعتش پر فروغتر از مهر
قامتش معتدلتر از طوبی
چشم او پرفسونتر از نرگس
لب او جانفزاتر از صهبا
چشم مستش چو باده مردافکن
نگهش پرفسون و پرمعنا
شبی از بیخودی سفر کردم
زین جهان تا به عالم بالا
دیدم آنجا که هاتفی میگفت
این سخن در فضایل مولا:
نزد هر ملّتیش نامی هست
این بود «سِرّ عَلَّمَ الأسْما...»
ما در اینجا شمایلش خوانیم
گر چه رومیش خوانده «بطریسا»
دل او گرم شد به نام علی
جان او مست شد ز جام ولا
خیل کروبیان به: یا مولا!
خیل لاهوتیان به: وا شوقا
قدسیان با ترانه میخوانند
همرهِ عرشیان خوشآوا
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
بند هفتم
دوشم آمد فرشتهای از در
که رسید ای رفیق وقت سفر
سفری عاشقانه باید کرد
همره کاروانیان سحر
شمع راه تو باد شعلۀ آه!
زاد راه تو باد خون جگر
چشمم از شوق گشت کوکبریز
دامنم شد ز اشک پُراَختر
جانم از شوق دوست در تب و تاب
دلم از عشق دوست در آذر
پا نهادم به فرق هستی خویش
پر گشودم به عالمی دیگر
بود بزمی به پا در آن وادی
که در آن زهره بود رامشگر
مجلسی با صفاتر از مینو
محفلی از بهشت نیکوتر
بود سلمان به جمع همچون شمع
در کفی جام و در کفی ساغر
مِیزنان در یمین او مقداد
نِیزنان در یسار او بوذر
برده از هوششان به نغمه، بلال
کرده سرمستشان ز میْ قنبر
گفت سلمان که کیستی؟گفتم:
شاعر اهل بیت پیغمبر
چون مرا رخصت بیان فرمود
جا گرفتم به عرشۀ منبر
هست در خاطرم که میخواندم
این دو مصرع به مِدْحَتِ حیدر
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
بند هشتم
آمد آخر شبی به کلبۀ من
دلبر نازنین سیمینتن
شب تاریک من پس از عمری
شد به نور جمال او روشن
چشم مستش به جام من میریخت
می ناب و شراب مردافکن
قد و بالاش, راستی محشر!
چشم شهلاش, راستی رهزن!
لب لعلش کجا و رنگ عقیق؟!
خط سبزش کجا و رنگ چمن؟!
گفت با من: ز شهر عشقم من
که نه از چینم و نه ملک ختن
آمدم تا که خوشهای چینم
من گدا و تو صاحب خرمن
گفتمش:من کجا و این همه لطف؟
آتش شوق را مزن دامن!
ره خود گیر و رحم کن بر دل
خون ما را مگیر بر گردن
لب به دندان گزید از سر ناز
کاین همه دم مزن ز «لا» و ز «لن»
دم ز مدح علی بزن, که رهد
جان غمگین من ز چنگ مِحَن
آن علیّ ولیّ والاقدر
آن امیر زمین و میرِ زَمَن
آتشی از دلم زبانه کشید
که نه او در میانه ماند و نه من
شد بلند از سرادق ملکوت
این ندای رسای شورافکن
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ماسوی به دست علیست
بند نهم
چشم او در کمال بیداری
میکند از دلم, پرستاری
هر کجا زلف او دلی بیند
میزند راه او به عیاری
در میان شکنجه طرّۀ خویش
چندی از دل کند نگهداری
چون دل از عاشقی شود شیدا
سَر دهد آه و ناله و زاری
سر به گوشش نهد که ای غافل!
این بُوَد اوّل گرفتاری!
یا منه پا به حلقۀ عشاق
یا بجوی از دو کون بیزاری
اولین شرط عشق ورزیدن
ترک عقل است و ترک هشیاری
چون به بازار عشق روی آری
درد را میکنی خریداری
بار هستی ز دوش خود فکنی
رهی از محنت گرانباری
چون به دلدادگی عَلَم گردی
یار آید سراغت از یاری
شوی آیینۀ جمال حبیب
کند از چهره پردهبرداری
هر کجا رو کنی «علی» بینی
رهی از شاهدان بازاری
فاش بینی که نیست غیر علی
متّصف بر صفات داداری
هر زمان بشنوی ز هاتف غیب
این ندا را به خواب و بیداری
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
بند دهم
سوختم سوختم ز شعلۀ آه!
آه از دست آتش دل! آه!
میکشم روز و شب ز پردۀ دل
آه جانسوز و نالۀ جانکاه
دل من مبتلای دلداری است
که کسی در دلش ندارد راه
بر رخ افشانده زلف را گویی
روی مه را گرفته ابر سیاه
نسبت روی او به مَه کردم
آه از این اشتباه و جرم و گناه
که رخش را غلام درگاهند
روزها آفتاب و شبها ماه
ملکوتی خصال و عرشیفر
ابدیحشمت و ازلخرگاه
ازلیمیر و جاودانهامیر
ایزدیشوکت و خداییجاه
او رفیع است و درک ما ناچیز
او بلند است و فکر ما کوتاه
گاه سیْر حریم رفعت او
از سر چرخ اوفتاده کلاه
نه منم مبتلای او که دو کون
کرده مفتون خود به نیم نگاه
قسمتم چون که نیست شرب مدام
میزنم می ز جام او گهگاه
رازق ماسوی بِعُوْنِ الْحق
خالق مایکون به اذن الله
تن او بس لطیفتر از جان
باد ارواح العالمینَ فداه!
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ماسوی به دست علیست
بند یازدهم
ای خوشا لولیان دردآشام
شهره در بیخودی ولی بدنام
خاطرآسودگانِ گردش چرخ
دامنآلودگان گردشجام
گردِ میخانه روز شب به طواف
شسته در باده جامۀ احرام
شام را با پیاله برده به روز
روز را با پیاله برده به شام
همه سرخوش ز بادۀ گلرنگ
همه سرمست از می گلفام
داده در راه مستی از کف دل
برده در راه می ز دل آرام
بیسر و پا و رند و خانهبهدوش
مست ودَردآشنا و دُردآشام
دست در دست شاهد مقصود
شسته از ننگ دست و دست از نام
میفروشند بر تو صدق و صفا
میخرند از تو تهمت و دشنام
در دل بسته بر رخِ شادی
درِ جان را گشوده بر آلام
«لَنْتَرانِی»زنان به شادی چرخ
«أرِنِی»گو به محنت ایام
نزد این طایفه چه کفر و چه دین
پیش این طایفه چه پخته چه خام
جانشان منجلی ز مهر علیست
دلشان صیقلی ز نام امام
پایکوبان و آستینافشان
میسرایند عاشقانه مدام
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ماسوی به دست علیست
بند دوازدهم
گاهی از فرط عشق و جذبۀ حال
میکشندم برون ز عالم قال
میبرندم به عالمی که در آن
بال نگشودهست مرغ خیال
شبی از شوق وجد وذوق سماع
با پروبال شور و جذبه و حال
پا نهادم به محفلی که در آن
موج میزد شعاع نور جمال
یارِ صاحبجمالِ شهرْآشوب
تکیه میزد به مسند اجلال
ساقی از روی مرحمت میکرد
بهر جذب سرور و دفع ملال:
قدح میکشان ز می لبریز!
جام مستان ز باده مالامال!
سرخوش از جام بیخودی اوتاد
بیخود از جام سر خوشی ابدال
رو به سویم فکند از سر مهر
زد به نامم چو بختِ قرعۀ فال
نگه پرفسون و گویایش
گفت در گوشِ جان که:کیف الحال؟!
گفتم از حال من چه میپرسی؟
عاشقان را که روشن است احوال!
گفت: جامی دگر بگیر و بنوش
در رهِ عاشقی بکوش و منال
چون شدم مست گفت در گوشم
کای تو را دل اسیر احمد و آل
با علی هر که عشق میورزد
عشق بازد به ایزد متعال
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ماسوی به دست علیست
بند سیزدهم
از جرس بشنوید بانگ رحیل
کاین شما وین طریق پیر دلیل
ز امر او نور مهر افروزد
پیش پای شما و اهل سبیل
آنکه از سقف چرخ آویزد
هر شب از جمع اختران قندیل
هست تفسیر موی او «واللَیل»
رخ او راست «والضُّحی» تاویل
او مسمّی و دیگران همه اسم
او مَثَل هست و کار ما تمثیل
ایلیا نام اوست در تورات
بِرِیا اسم اوست در انجیل
اورِیا نام او بود به زبور
در صحف اسم بود جِزییل
نام عبرییش هست مِلْقاطِیس
نام سِریانیش بود شِرحِیل
چینیاش جینی و حبش تیرک
علیاش خواند کردگار جلیل
ما کجا وعلی که میسوزد
اندر این راه شهپر جبرییل
چون که پا در رکاب بفشارد
رود از حد برون شمار قتیل
تا بدان حد که جبهه می ساید
بر در او ز عجز عزراییل
کشتۀ او هزار ابراهیم
فدیۀ او هزار اسماعیل
کعبه را ساخت یاعلیگویان
تا نشست این سخن به نای خلیل
که: علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ماسوی به دست علیست
بند چهاردهم
ما همه بندهایم و مولا اوست
که علی با حق است و حق با اوست
ما همه ذرهایم و او خورشید
ما همه قطرهایم و دریا اوست
محفلآرای بزم وادی طور
مشعلافروز طور سینا اوست
آنکه لعل لبش به وقت سخن
کند احیا دو صد مسیحا اوست
آنکه بیرون کشد ز چنگ غروب
قرص خورشید را به ایما اوست
آنکه در بارگاه قرب خداست
محور رخسار حق سراپا اوست
آنکه در گوش خاکیان گوید
قصۀ راه آسمانها اوست
از شرف آنکه روی دوش نبی
جای دست خدا نهد پا اوست
با نبی آنکه گفت در خلوت
رازِ معراج آشکارا اوست
آنکه هر دم زحال قاتل خویش
شود از روی لطف جویا اوست
آنکه در حقّ دشمنان کردهست
رحمت و شفقت ومدارا اوست
او مسمی و دیگران همه اسم
غیر او جمله لفظ و معنا اوست
دل «پروانه» میتپد از شوق
هر کجا شمع محفل آرا اوست
گفتم: ای دل که کیست دلدارت؟!
آهی از دل کشید و گفتا:اوست...!
که علی دست قادر ازلیست
رشتۀ ما سوی به دست علیست
..........................
دکتر محمدعلی مجاهدی
.............................
کانون شاعران آیینی استان قم