- منتشر شده در سه شنبه, 03 مرداد 1391 01:00
- نوشته شده توسط آوینی
- بازدید: 3299
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام كه درهر سوراخش
كه سر میكردی به یك خانواده دیگر نیز برمیخوردی.
اینجانب - اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی،
درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در كلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول
درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به كمك اسرائیل شتافته و به مصر حمله كردند
و بنده هم به عنوان یك پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز كشورهای عربی یك
روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ كلاس را زدند و
همه ما بچهها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به كلاس ما بزند.
وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را كه نوشته؟» صدا از كسی درنیامد
من هم ساكت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.
ناگهان یكی از بچهها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟
این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم كلی سر و صدا
كرد و خلاصه اینكه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پروندهات
را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یكی از معلمین، كار را درست كرد و من
فهمیدم كه نباید وارد معقولات شد.
بعدها هم كه در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه
میكردیم معمولاً به زبانهای مختلف حالیمان می كردند كه وارد معقولات نباید بشویم.
مثلاً یادم است كه در حدود سالهای45-50 با یكی از دوستان به منزل یك نقاشكه همهاش
از انار نقاشی میكشید، رفتیم. میگفتند از مریدهای عنقا است و درویش است.
وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال میكردیم با یك حالت خاصی به ما میفهماند كه به این
زودی و راحتی نمیشود وارد معقولات شد. تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق
متظاهران به روشنفكری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .
من هم سالهای سال در یكی از دانشكدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و
گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات
بیهوده درباره چیزهایی كه نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوه فروشی و تظاهر
به دانایی بسیار زیستهام. ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و كتاب
«انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بیآنكه آن زمان خوانده باشماش- طوری دست گرفتهام
كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه كتاب هایی میخواند،
معلوم است كه خیلی میفهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی كشانده است
كه ناچارشدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم
كه«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با
«تحصیل فلسفه» حاصل نمیآید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است
كه هركس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
و حالا از یك راه طی شده با شما حرف میزنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشكده
هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما كاری را كه اكنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم
مربوط دانست. حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین كامل میگویم كه
تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم
نمیساختهام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب
در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرساندهام. با شروع
انقلاب حقیر تمام نوشتههای خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای كوتاه،
اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه «حدیث نفس»
باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است
و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
«رحمهالله علیه»
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
سعی كردم كه خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر این
تصمیم وفادار ماندهام. البته آنچه كه انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است
- همه هنرها اینچنیناند كسی هم كه فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست-
اما اگر انسان خود را در خدا فانی كند آنگاه این خداست كه در آثار ما جلوهگر میشود.
حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعیام بر این بوده است.
با شروع كار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم كه برای خدا بیل بزنیم. بعدها
ضرورتهای موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی كشاند.
در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی
كه پیش از ما بوسیله كاركنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به كار شدیم.
یكی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود كه فوق لیسانس سینما داشت و همان
روزها از كانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود كه
بیل را كنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم
بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد
بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، كار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر
هیچ كاری را مستقلا˝ انجام ندادهام كه بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی كه در گروه جهاد
سازندگی ساخته شده است سهم كوچكی نیز – اگر خدا قبول كند – به این حقیر میرسد
و اگر خدا قبول نكند كه هیچ.
به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشتهام. آرشیتكت هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بیش
از یكصد فیلم ساخته ام كه بعضی عناوین آنها را ذكر می كنم: مجموعه«خان گزیدهها»،
مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیك به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت
اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بودهام. یك ترم نیز در دانشكده
سینما تدریس كردهام كه چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درسهای دانشگاه
همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثی را كه برای
تدریس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در كتابی به نام «آینه جادو» -
بالخصوص در مقالهای با عنوان تأملاتی درباره سینما كه نخستین بار در فصلنامه سینمایی
فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رساندهام.