- منتشر شده در شنبه, 30 آذر 1392 20:59
- نوشته شده توسط آوینی
- بازدید: 2377
فرمانده گردان عمار یاسر
دو سه نفر که بعدها فهمیدیم عضو انجمن حجتیه بودند، به نیروها میگفتند: ما خواب امام زمان را دیدیم که میگوید: در این منطقه عملیات نکنید یا میگفتند: ما خواب امام زمان را دیدیم که میگوید نیروها را به رزم شبانه نبرید!
وی با افشاگریهایی که از جریانات انحرافی اوایل انقلاب انجام داد، باعث توبه و برگشت چند تن از هم محلیهای فریب خوردهشان از این جریانات شد. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی به کردستان رفت و در آن منطقه به نبرد با دشمن متجاوز برخاست. با تشکیل تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) و مأمور شدن این تیپ به عنوان یکی از یگانهای مهم برای شرکت در عملیات فتحالمبین، محمد هم به این تیپ پیوست. او در عملیاتهای فتح مبین و الیبیتالمقدس شرکت کرد و همراه قوای محمد رسول الله (ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان به لبنان رفت و پس از برگشت از لبنان برای شرکت در مرحله چهارم عملیات رمضان رهسپار جبهه شد.
او در این عملیات فرماندهی گروهان بهشتی از گردان عمار، به فرماندهی شهید حاجیپور را بر عهده داشت. پس از جراحت شهید حاجیپور، برای ادامهٔ عملیات همرزم دیگرش، عباس هادیان، فرمانده گردان و محمد معاون ایشان شد.
در ادامه و در مرحله پنجم این عملیات با شهادت هادیان، محمد عیدی رسماً فرماندهی گردان عمار را به عهده گرفت. او در عملیات مسلم بن عقیل با همین سمت شرکت کرده و به دنبال آن در عملیات زین العابدین (ع) به مورخ بیست و یکم آبان سال ۱۳۶۱ و در منطقه عملیاتی سومار ـ مندلی به شهادت میرسد.
عباس صداقت، از همرزمان شهید محمد عیدی، خاطراتی از ایشان در عملیاتهای رمضان و مسلم بن عقیل (ع) نقل میکند:
در عملیات رمضان وقتی محمد فرمانده گردان شد و ما وارد دژ مثلثی شدیم، فهمیدیم که پنج کیلومتر در عمق دشمن جلو رفتهایم. محمد با بیسیم به شهید همت موقعیت ما را گزارش کرد و شهید همت هم گفت: دایره برایتان مفهوم است. محمد هم سریع مطلب را گرفت و گفت: بله! ما نیروهای دشمن را محاصره کردیم. یک بلندگو دستش گرفت و آن را به یکی از بچههای عرب زبان که در گردانمان بود داد و گفت: اعلام کن که اینها محاصره هستند؛ یا تسلیم شوند یا همه را میکشیم. آن شخص هم همین مطالب را به نیروهای بعثی گفت. آنها هم انگار منتظر چنین چیزی باشند، همهشان تسلیم شدند. آنقدر زیاد بودند که بین هر ده اسیر یک تن از ما قرار گرفت و آنها را به عقب آوردیم.
در مورد عملیات مسلم هم باید بگویم، از آنجا که منطقهٔ عملیاتی کوهستانی بود و حساسترین و دشوارترین مانور را هم باید گردان ما انجام میداد، محمد مرتب گردان را در حال آموزش نگه میداشت. هر روز هفت، هشت ساعت کوهنوردی میکردیم. شبها هم بعضاً رزم شب میگذاشت. دو، سه نفر که بعدها فهمیدیم عضو انجمن حجتیه بودند، به نیروها میگفتند: ما خواب امام زمان را دیدیم که میگوید: در این منطقه عملیات نکنید یا میگفتند: ما خواب امام زمان را دیدیم که میگوید نیروها را به رزم شبانه نبرید. بعضی از بچههای ساده دل بسیجی گردان ما هم باور کرده بودند. تا اینکه یک روز محمد نیروهای گردان را بعد از آموزش روی ارتفاعی در منطقه جمع کرد و به آنها گفت: این چه امام زمانی است که با فرمانده گردان رودربایستی دارد؟ چرا به خواب خود من نمیآید و بگوید نیروها را شبانه نبرم؟ چرا به خواب من نمیآید و بگوید توی این منطقه نباید عملیات بشود؟ چرا به خواب فرمانده تیپ نمیآید؟ چرا به خواب فرمانده گردانها نمیآید؟ از این به بعد هر کس خواب امام زمان را ببیند، میآورمش روی این بلندی و از اینجا پرتش میکنم پایین! با همین صحبت مسألهٔ خواب دیدن تمام شد. بعداً هم از طرف ارزیابی آمدند و آن چند نفر را بردند و ما دیگر آنها را ندیدیم.
نظرات
لطفا بیشتر، از بصیرت شهدا بزارید.