- منتشر شده در سه شنبه, 19 دی 1391 00:00
- نوشته شده توسط گمنام
- بازدید: 2225
نصف شب پشه هم پشه را نمی دید؛ سوارتانک، وسط دشت. کنار برجک نشسته بودم. دیدم یکی پیاده می آید. به تانک ها نزدیک می شد، سپس دور میشد...
سمت ما هم آمد دستش را دور پایم حلقه کرد، پایم را بوسید. گفت: «به خدا سپرده متون» گفتم: « حاج حسین؟» گفت:«هیس! اسم نیار.» رفت طرف تانک بعدی...