- منتشر شده در جمعه, 27 مرداد 1391 01:00
- نوشته شده توسط گمنام
- بازدید: 2461
هفته ای دو بار توی یکی از سنگرها که از همه دنج تر و تمیز تر بود، کلاس انتقاد را تشکیل می دادیم.
حسن و جواد بیش تر از همه ی ما انتقاد می کردند.
علی گفت:" مگر خودتان هیچ ایرادی ندارید که این همه از دیگران ایراد می گیرید؟"
حسن گفت:" خب، این کلاس را برای همین گذاشته شده که ایرادهای هم دیگر را بگوییم."
من گفتم:" تا جایی که من می دانم، انتقاد به معنی نقد و بررسی است.یعنی می شود نکات مثبت هم دیگر را هم بگوییم و یاد بگیریم."
عباس گفت:" بابا، بیایید کلاس را شروع کنیم."
یک نفر پرده ی سنگر را کنار زد و آمد تو.
-اجازه هست؟
حاج مهدی بود.
-سلام حاج مهدی، بفرمایید.
بعد از مکه رفتنش ، به آقا مهدی، حاج مهدی می گفتیم.گفت:" شنیده ام یک کلاس جالب تشکیل داده اید. می شود من هم توی کلاستان شرکت کنم؟"
همه یک صدا گفتند:" چرا که نه، حتما بفرمایید."
همان دم در نشست.
مرتضی گفت:" حاج مهدی! نظرت را درباره ی کلاس عجیب و غریب ما بگو. فکر می کنم خوشت بیاید".
خندید.
-فکر کنم جالب باشد.
چشم هایش می درخشید.
سریع گفت:" می شود انتقادها را از من شروع کنید؟ عیب و ایرادهایم را بگویید.دوست دارم اشتباهاتم را بدانم و اصلاح کنم."
به صورت هم دیگر نگاه کردیم.معلوم بود هر کدام توی ذهنمان دنبال این می گردیم که چه انتقادی می توانیم از او بکنیم.اما انگار ایراد گرفتن از کارهای او بیش تر شبیه شوخی بود.
گفتم:" حاج مهدی، کم لطفی می کنید".
مرتضی گفت:" ما از شما جز خوبی چیزی ندیده ایم.مهربان و وظیفه شناس هستید.اهل مطالعه هستید.بارها دیده ام که نهج البلاغه و قرآن و کتاب های استاد مطهری و آقای دستغیب را می خوانید".
حاج مهدی گفت:" تعارفات را کنار بگذراید.اگر زمانی کسی را اذیت کرده ام،همین الان بگوید".
بچه ها شروع کردند به زمزمه کردن.
عباس گفت:"راستش حاج مهدی، ببخشیدها،شما خیلی سخت گیرید. آدم از شما می ترسد".
-سخت گیری ام را ببخشید. باور کنید فقط به خاطر این است که کارها درست پیش برود. جنگ و جبهه شوخی بردار نیست.می دانید که".
جواد گفت:" همیشه گفته اند حرف راست را از بچه بشنو.عباس راست می گوید".
و سرش را دزدید.حاج مهدی خندید.همه مان خندیدیم.
عنایت گفت:" یک ایراد دیگر هم دارید. خیلی عبادت می کنید.گاهی دلم برایتان می سوزد.روزها این همه کار و شب ها به جای استراحت،می روید روی خاک ها نماز می خوانید.گاهی هم به حالتان غبطه می خورم".
حاج مهدی چیزی نگفت.سرش را پایین انداخت و صورتش سرخ شد.
وقتی کار و ماموریتی نداشتیم، عنایت عادت داشت می رفت و توی دشت گشت می زد.بارها از او شنیده بودم که می گفت حاج مهدی را توی یک جای دور و پرت از سنگرها، در حال عبادت دیده است.
عباس گفت:" این که ایراد نیست.خیلی هم خوب است".