- منتشر شده در چهارشنبه, 11 مرداد 1391 01:00
- نوشته شده توسط گمنام
- بازدید: 2700
تو دوره تکاوری، دانشجوهای افسری رو برده بودیم راهپیمایی استقامت. هوا شدیداً گرم بود و همه بریده بودن. نگاهم افتاد به صیاد. مثل اینکه بدجوری بهش فشار اومده بود. بدجوری عرق ازش می ریخت. یه لحظه احساس کردم داره مثل یخ تو آفتاب آب می شه! خیلی تعجب کردم، چون شنیده بودم قدرت بدنی بالایی داره. ولی باز پیش خودم گفتم:« خب حق داره بِبُره، چون هوا واقعا گرمه». رفتم نزدیکش و بهش گفتم:« اگه برات سخته، میتونی یواش تر بیای» قبل از اینکه چیزی بگه یکی از دانشجو ها پریدجلو و گفت:«ببخشید استاد، ایشون روزه اس!» با تعجب گفتم «روزه؟!» گفت: بله، خب الان ماه رمضونه! ایشون هم شونزده- هفده روزه که روزه میگیره!
سر جام خشکم زد. صیاد بدون اینکه حرفی بزنه ازم دور شد.