- منتشر شده در سه شنبه, 03 مرداد 1391 01:00
- نوشته شده توسط گمنام
- بازدید: 2297
هنوز انقلاب اوج نگرفته بود. مردم و دانشجو ها شعار میدادن: «قانون اساسی اجرا باید گردد». من و رحمت الله هم بعدش داد می زدیم:«این شاه آمریکایی،اخراج باید گردد».
همینطور که داشتیم می رفتیم، یه نفر محکم زد پس کله مون! اول فکر کردیم مأمور هستن، ولی وقتی برگشتیم،دیدیم ابراهیم همته! آخه تنظیم شعار ها با اون بود. گفتیم :«برای چی می زنی؟!» گفت:«برای این که اخلال میکنین، با این شعار ها ممکنه مردم بترسن و دیگه جمع نشن. اینا مال مراحل بعدیه».
روزای دانشگاه و مبارزه گذشت و انقلاب پیروز شد و بعد جنگ و... حاج همت شد فرمانده لشکر.
یه روز بهم گفت:«یادته یه پس گردنی بهت زدم؟ یا حلالم کن یا قصاص!»
باورم نمی شد هنوز یادش باشه! دلم نمی خواست ناراحت بشه. بهش گفتم:«قصاص می کنم!» بعد رفتم طرفش و بغلش کردم؛ بوسیدمش و گفتم:«قصاص شدی!» بعد طرف دیگه صورتش رو بوسیدم و گفتم:«اینم از طرف رحمت الله که الان مفقوده، مطمئن باش که قصاص شدی». چیزی نگفت، ولی لبخند رضایت رو صورتش بود.