- منتشر شده در سه شنبه, 03 مرداد 1391 01:00
- نوشته شده توسط گمنام
- بازدید: 2470
اصرار فایده ای نداشت.
هرکاری کرد، مادرش اجازه نداد بره آبادان. می گفت:« نمی خواد راه دور بری؛ برو همین دانشکده ی مهندسی تهران.»
جواد هم وقتی دید مادرش راضی نیست، قید دانشگاه نفت رو زد و گفت:« من عاشق رشته ی مهندسی نفتم و دوست دارم برم آبادان. مطمئنم اگه نرم، آینده ام خراب میشه. ولی چون مادرم راضی نیستن نمیرم؛ هرچی ایشون بگن همون کار رو می کنم.»
اینو که گفت، دل مادرش نرم شد و دیگه مخالفت نکرد.