- منتشر شده در شنبه, 07 مرداد 1391 01:00
- نوشته شده توسط امیرحسین فلاح
- بازدید: 13761
به قلم سعید حدادیان:
نمی شد از دست بارون بهاری فرار کرد، هر جوری بود منو از توی دفتر کشوند توی صحن مسجد. بی اختیار هوای شهیدا به سرم زد. نزدیک مزار پنج شهید که رسیدم از مناره سوره پنج تن رو شنیدم. دوتا از خانومها از روی قبر شهیدا آب نیسان می گرفتن.
زیر چتر پاره پاره درخت توت نزدیک شهدا پناه گرفتم. بارون مثل تیم ملی خودشو گرم میکرد. گاهی همه آروم و گاهی همه تند تند می دویدند. یه خوره که به شدت کورس گذاشتن اولین تگرگ مقابل من به زمین افتاد. مونده بودم ببینم گلبرگ گلی بود که از روی درخت روی سر من افتاد یا هجوم تگرگه که تولد من رو با عروسیم اشتباه گرفته!
برو به شونزدهم اردیبهشت و شب تولدم که در راهه.
آخه من غروب 17 اردیبهشت به دنیا اومدم. غروب هفتم محرم! که بقول مادربزرگ خدا بیامرزم می گفت طوفان بزرگی بپا شد و میخواستن اسمم رو طوفان بذارن! جهت مشاهده ی مطلب روی ادامه ی مطلب کلیک کنید
یادم اومد چهل و چهار سالمه. چهار به اضافه چهار میشه هشت. یعنی امام رضا (ع). اینو با دیدن «وحید مصححی» که از مشهد اومده بود منو ببینه میشه حس کرد.
اصلا سال 88 سال امام رضاست!
یادم اومد مجموع اعداد سال تولدم (1344) هم میشه دوازده! چهل و چهار!
وقتی به حوض بزرگ پشت صحن مسجد رسیدم، کنسرت هزارتا سنتور تماشایی بود. خود حوض هم مثل یک سنتور بزرگ خودنمایی می کرد. سروها به ردیف مثل آقایون و بقیه درختا مثل خانوما و دختر خانوما دسته جمعی برام آواز میخوندن: تولد، تولد، تولدت مبارک!
حالا به این مستطیل بزرگی می رسم که مقابلم قرار داره. درست همونجایی که سال 79 با بروبچه ها دور هم می نشستیم و شعر می خوندیم. همونجایی که اولین جلسه های انجمن شعر رو برگزار کردیم. اون روزا حسابی شاکی بودم از این که مجبورم بین دخترای دانشجو بشینم و شعر گوش بدم. و شعر بخونم. حالا به جایی می رسم که زمین هم زبون درآورده و به من میگه تولدت مبارک!
از همین سنگ نوشته بزرگی که مقابلم قرار گرفته می فهمم که خدا برای شب تولدم سنگ تموم گذاشته.
اینجا همونجایی که جمع می شدیم و شعر می خوندیم اینجا همونجایی که تصمیم گرفتیم اولین برنامه «سوختگان وصل» رو برگزار کنیم. حالا اینجا یه یادبود برای شهدا گذاشتن روی این سنگ نوشته زیباست که به من داره مژده شهادت میده. و من المومنین رجال صدقوا...!
اون پشت مشتا؛ لای ابرا یه خبرایی بود. معلوم نبود چه آتیشی توی کوره دلشون بپا شده که مرتب گر می گرفتن. تا حالا ابرا هیچوقت اینطور قرقر نکرده بودن. یکسره و بی وقفه. عجیبه از پارگی شرق و غرب ابرا خورشید می رفت توی ماه و در می اومد.
صدای الله اکبر اذون بلند شد. باید می رفتم نماز. راستی یاد حاج آقا مصطفی بخیر که اولین اذون رو توی گوشم خوند...!
نوشته شده توسط سعید حدادیان درشانزدهم اردیبهشت ۸۸ - مسجد دانشگاه تهران