عبادت و هيبت امام حسن عسكرى عليه السلام
اول ـ شـيـخ مـفـيـد و غـيـره روايـت كـرده انـد كـه بـنـى عـبـاس
داخل شدند بر صالح بن وصيف در زمانى كه حبس كرده بود حضرت امام حسن عسكرى عليه
السـلام را و به او گفتند كه تنگ گير بر او و وسعت مده بر او. صالح گفت : چه كنم من
بـا او هـمـانا سپرده ام او را به دست دو نفرى كه بدترين اشخاص مى باشند كه من پيدا
كـرده ام ايـشـان را، يـكـى را نـام عـلى بـن يـارمـش اسـت و ديـگـرى اقـتامش و اينك آن دو نفر
اهل نماز و روزه گشته اند و رسيده اند در عبادت به مقامى عظيم ، پس امر كرد آن دو نفر را
آوردنـد پـس ايـشـان را عـتـاب كـرد و گفت : واى بر شما! چيست شاءن شما با اين شخص ؟
گـفـتـنـد: چـه گـوييم در حق مردى كه روزها را روزه مى گيرد و شبها را تا به صبح به
عـبـادت مشغول است ، تكلم نمى كند با كسى و مشغول نمى شود به غير از عبادت و هر وقت
نـظـر بـر مـا مـى افـكـنـد بـدن مـا مـى لرزد و چـنـان مى شويم كه مالك نفس خود نيستيم و
خـوددارى نـمـى تـوانـيـم بكنيم . آل عباس چون اين را شنيدند برگشتند از نزد صالح در
كمال ذلت به بدترين حالى .(6)
زمينه سازى براى غيبت امام زمان عليه السلام
مـؤ لف گـويـد: از روايـات ظـاهر مى شود كه آن حضرت بيشتر اوقات محبوس و ممنوع از
مـعـاشـرات بـود و پـيـوسته مشغول بود به عبادت چنانچه از روايت بعد ظاهر مى شود. و
مـسـعـودى روايـت كـرده كـه حـضـرت امـام عـلى نـقـى عـليه السلام پنهان مى كرد خود را از
بـسـيارى از شيعيان خود مگر از عدد قليلى از خواص خود و چون امر منتهى شد به حضرت
امام حسن عسكرى عليه السلام از پشت پرده با خواص و غير خواص تكلم مى فرمود مگر در
آن اوقـات كـه سـوار مـى شـد بـراى رفـتـن بـه خـانـه سـلطـان ، و ايـن
عـمـل از آن جـنـاب و از پـدر بـزرگـوارش پـيـش از او مقدمه بود براى غيبت حضرت صاحب
الزمـان عـليـه السـلام كه شيعه به اين ماءلوف شوند و از غيبت وحشت نكنند و عادت جارى
شود در احتجاب و اختفاء.(7)
رهايى از زندان معتمد عباسى
دوم ـ روايـت شده زمانى كه معتمد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را حبس كرد در دست
على بن حزين و حبس كرد جعفر برادرش را با او، پيوسته ( معتمد ) خبر آن حضرت
را از عـلى بـن حـزيـن مـى پـرسـيـد، او مـى گـفـت كـه روزهـا روزه مـى گـيـرد و شـبـهـا
مشغول نماز است تا آنكه روزى از حال آن جناب پرسيد، على همان جواب را داد، معتمد گفت :
هـمـيـن ساعت برو به نزد او و او را از من سلام برسان و به او بگو برو به منزلت به
سـلامـت . عـلى بـن حـزين گفت : رفتم به سوى زندان ديدم بر در زندان حمارى زين كرده
مـهـيـا اسـت داخـل زنـدان شـدم ديـدم آن حـضـرت را نـشـسته ، موزه و طيلستا و شاشه خود را
پـوشـيـده يـعـنـى آنـكـه خـود را مهيا فرموده بود براى بيرون شدن از زندان و رفتن به
مـنـزل ، پـس چون مرا ديد برخاست ، من ادا كردم رسالت خود را، پس سوار شد بر حمار و
ايـسـتـاد، مـن گـفـتم به آن حضرت براى چه ايستادى اى سيد من ؟ فرمود: تا بيايد جعفر،
گفتم : معتمد مرا امر كرده كه شما را از حبس رها كنم بدون جعفر، فرمود: برگرد به نزد
او و بگو ما هر دو با هم از يك خانه بيرون آمده ايم پس من برگردم و او با من نباشد، خود
شـمـا مـى دانـيـد كـه در ايـن چه خواهد بود. پس آن مرد رفت و برگشت گفت : مى گويد من
جعفر را رها كرده ام براى تو و من حبس كرده بودم او را به سبب خيانت و تقصيرى كه وارد
كـرده بود بر خود و بر تو و به سبب آن حرفهايى كه از او سر زده بود. پس جعفر با
آن حضرت رفت به خانه اش .(8)
خبر دادن از تولد فرزند
سـوم ـ از عـيـسى بن صبيح روايت است كه گفت : در اوقاتى كه ما در محبس بوديم حضرت
امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز حبس كردند و آوردند آن حضرت را در مجلس ما و من به
آن جـنـاب عـارف و شـنـاسـا بـودم ، فـرمـود: تـو شـصـت و پـنـج
سـال و چـنـد مـاه و روزى عـمر كرده اى و بود با من كتاب دعايى كه تاريخ ولادت من در آن
نوشته شده بود رجوع به آن كردم يافتم چنان بود كه آن حضرت خبر داد! پس فرمود:
فـرزنـدى روزى تـو شـده ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : خدايا روزى كن او را ولدى كه عضد و
بـازوى او بـاشـد هـمـانـا خـوب عـضـدى اسـت ولد، پـس
متمثل شد به اين شعر:
مَنْ كانَ ذاوَلَدٍ يُدْرِك ظَلامَتَهُ
|
اِنَّ الذّليلُ الَّذى لَيْسَتْ لَهُ عَضُدٌ؛
|
يـعـنـى هـر كـه صـاحـب ولد بـاشـد داد خـود را مـى گـيـرد بـه درسـتـى كـه
ذليل آن كسى است كه عضد و بازو ندارد. من گفتم : تو فرزند دارى ؟ فرمود: آرى ، به
خـدا قـسـم زود اسـت كـه خـداوند تعالى پسرى بر من كرامت فرمايد كه پر كند زمين را از
عدل و داد، اما الان فرزند ندارم ، آن وقت متمثل شد به اين دو شعر:
لَعَلَّكَ يَوما اَنْ تَرانى كَاَنَّما
|
بَنِىَّ حَوالِىّ الاُسُودُ اللَّوابِدُ
|
فَاِنَّ تَميما قَبْلَ اَنْ يَلِدَ الْحَصى
|
اَقامَ زَمانا وَ هُوَ فى النّاسِ واحِدٌ(9)
|
نماز خواندن حضرت در ميان شيران و درندگان
چـهـارم ـ روايـت شـده كـه حـضـرت امـام حسن عسكرى عليه السلام را سپردند به نحرير و
نـحرير تنگ مى گرفت بر آن حضرت و اذيت مى كرد آن جناب را. زوجه اش به او گفت :
اى مـرد! بـتـرس از خـدا بـه درسـتـى كـه تـو نـمـى دانـى كـه كـيـسـت در
منزل تو، پس شروع كرد در بيان اوصاف حضرت عسكرى عليه السلام از صلاح و عبادت
و جلالت آن حضرت و گفت من مى ترسم بر تو از اين رفتار تو با آن حضرت ، نحرير
گـفـت : به خدا سوگند كه من او را در بركة السباع ميان شيران و درندگان خواهم افكند.
پـس اجـازه طـلبـيـد از خـليـفـه در ايـن امر، او را اجازه داد. پس آن حضرت را افكند به نزد
شـيـران و شـك نـداشـتـند در آنكه شيران آن حضرت را خواهند خورد، پس نظر كردند در آن
مـحـل كـه از حـال آن جـنـاب خـبرى گيرند، ديدند آن جناب را [كه ] ايستاده نماز مى خواند و
سـبـاع در دور آن حـضرت مى باشند پس امر كرد كه آن جناب را بيرون آورند و به خانه
اش برند.(10)
مـؤ لف گـويـد: و بـه هـمـيـن دلالت بـاهـره اشـاره شـده در
توسل به آن حضرت در دعاى ساعت يازدهم روز:
( وَ بـِالاِمـامِ الْحـَسـَنِ بـْنِ عـَلِىِّ عـليـه السـلام اَلَّذى طـُرِحَ لَلسِّبـاعِ فـَخَلَّصْتَهُ مِْن
مَرابِضِهاوَامْتُحِنَ بِالدَّو آبِّ الصِّعابُ فَذَلَّلْتَ لَهُ مَراكِبَها ) ؛
يعنى متوسل شدم به امام حسن عسكرى عليه السلام آن آقايى كه افكندند در ميان درندگان
پـس بـه سـلامـت او را از مـحـل درنـدگـان بـيرون آوردى ، و ممتحن شد آن حضرت به دابه
سركش و حيوان چموش پس رام كردى براى او سوار شدن او را.(11)
و در ايـن فقره اشاره شده به آنچه نقل شده كه مستعين باللّه خليفه ، استرى داشت چموش
و سركش به حدى كه احدى قدرت نداشت كه او را لگام كند يا زين بر پشت او گذارد يا
او را سوار شود، اتفاقا روزى حضرت به ديدن خليفه رفت خليفه به آن حضرت ، گفت :
خـواهـش مى نمايم از شما كه اين استر را دهنه بر دهانش كنيد. و غرضش آن بود كه از اين
كـار يـا اسـتـر رام شود يا آنكه چموشى كند و آن حضرت را بكش پس حضرت برخاست و
دسـت مبارك خود را بر كفل استر گذاشت آن حيوان عرق كرد به نحوى كه عرق از او جارى
شـد و در نـهايت آرامى و تذلل شد پس حضرت او را زين كرد و لجام بر دهنش زد و سوار
گـشت و قدرى در منزل او را راه برد. خليفه از اين كار تعجب كرده استر را به آن حضرت
بخشيد.(12)
تدبير امام عليه السلام براى جلوگيرى از تاءليف كندى
پـنـجـم ـ ابـن شـهـر آشـوب از ( كـتـاب تـبـديـل ) ابـوالقـاسـم كـوفـى
نـقـل كـرده كـه اسـحـاق كـنـدى ك فـيلسوف عراق بود در زمان خود شروع كرد در تاءليف
كـتـابى در تناقض قرآن و مشغول كرد خود را به آن امر به حدى كه از مردم كناره كرده و
در منزل بود و پيوسته به اين كار اهتمام داشت تا آنكه يكى از شاگردان او خدمت حضرت
امـام حـسـن عـسكرى عليه السلام رسيد، حضرت به او فرمود: آيا نيست در ميان شما يك مرد
رشـيـدى كـه بـرگـردانـد اسـتـاد شما كندى را از اين شغلى كه براى خود قرار داده ؟ آن
تـلمـيـذ گـفـت : چـگـونـه مـا مـى تـوانيم اعتراض كنيم بر او در اين امر يا در غير اين امر و
شـايـسـتـه نـيست از ما نسبت به او اين كار. حضرت فرمود: اگر من چيزى به تو القا كنم
تـو بـه او مـى رسـانى ؟ عرض كرد: آرى ، فرمود: برو به نزد او و انس بگير با او و
لطـف و مـدارا كـن بـا او در مـؤ انـسـت و اعانت او پس چون واقع شد انس فيمابين شما با وى
بگو مساءله اى به نظرم رسيده مى خواهم آن را از تو بپرسم ، پس بگو با او كه اگر
بـيايد به نزد تو متكلم به قرآن و بگويد كه آيا جايز است كه حق تعالى اراده فرموده
بـاشـد از آن كـلامـى كـه در قـرآن است غير آن معنى كه تو گمان كرده اى و آن را معنى آن
گرفته اى ؟ او در جواب گويد: جايز است زيرا كه او مردى است كه فهم مى كند چيزى را
كه شنيد، پس به او بگو شايد كه خداوندى اراده فرموده باشد در قرآن غير آن معنى كه
تو براى آن نموده اى و آن را مراد حق تعالى گرفته اى فَتَكُونُ واضِعا لِغَيْرِ مَعانِيه .
پـس آن شـاگـرد رفـت نزد كندى و ملاطفت كرد با او تا آنكه القا كرد بر او آن مساءله را
كه حضرت به او تعليم فرموده بود، كندى گفت : كه اين مساءله را اعاده كن بر من ، اعاده
كـرد، فـكـرى كـرد در آن يـافـت كـه بـر حـسـب لغـت و نـظـر جـايـز اسـت و
مـحـتمل است معنى ديگرى را، گفت : قسم مى دهم تو را كه خبر مى دهى به من كه اين مساءله
را كى تعليم تو كرده ؟ گفت : به قلبم عارض شد، گفت : چنين نيست كه تو مى گويى
زيرا كه اين كلامى نيست كه از مانند تو سر زند و تو هنوز به آن مرتبه نرسيده اى كه
فـهـم چـنـيـن مـطـلبى كنى ، با من بگو از كجا گفتى آن را؟ گفت : حضرت امام حسن عسكرى
عـليـه السـلام مـرا بـه آن امـر فـرمـود، كـنـدى گـفـت : الا ن حـقـيـقـت
حـال را بـيـان كردى ، اين نحو مطالب بيرون نمى آيد مگر از اين بيت ، پس آتش طلبيد و
آنچه در اين باب تاءليف كرده بود سوزانيد.(13)
اثر محبت و ولايت
شـشـم ـ عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه روايـت كرده از بعض مؤ لفات اصحاب ما از على بن
عـاصـم كـوفـى خـبـرى را كه حاصلش آن است كه او وارد شد بر حضرت امام حسن عسكرى
عـليه السلام حضرت به او نمود بساطى را كه بر او نشسته بودند بسيارى از انبياء و
مـرسـليـن عـليـهما السلام و نمود به او آثار قدمهاى ايشان را. على مى گويد: افتادم بر
روى آن و بـوسـيـدم آن را و بـوسـيـدم دست امام عليه السلا را و گفتم من عاجزم از نصرت
شما به دست خود و عملى ندارم غير از موالات و دوستى شما و بيزارى جستن از دشمنان شما
و لعـن كـردن بـر ايـشـان در خـلوات خـود، پـس چـگـونـه خـواهـد بـود
حـال مـن ؟ حـضـرت فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا پـدرم از جـدم از
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم كـه فرمود هر كه ضعف پيدا كند از نصرت ما
اهـل بـيـت و لعـنت كند در خلوات خود دشمنان ما را برساند حق تعالى صوت او را به جميع
مـلائكـه ، پـس هـر زمانى كه لعن كند يكى از دشمنان ما را بالا برند آن را ملائكه و لعمت
كـنـنـد كسى را كه لعنت نكند ايشان را پس هرگاه برسد صوت او به ملائكه استفار كنند
براى او و ثنا گويند بر او و بگويند:
( اَللّهُمّ صَلِّ عَلى رُوحِ عَبْدِكَ هذا الَّذى بَذَلَ فِى نُصْرَةِ اَوْليائِهِ جُهْدَهُ وَ لَوْ قَدَرَ عَلى
اَكْثَرَ مِنْ ذلِكَ لَفَعَلَ ) .
پـس نـدا آيـد از جانب حق تعالى كه اى ملائكه من ، من استجابت كردم دعاى شما را در حق اين
بنده ام و شنيدم نداى شما را و صلوات فرستادم بر روح او با ارواح ابرار و قرار دادم او
را از مصطفين اخيار.(14)
روش امام عليه السلام در هدايت نزديكان
هفتم ـ در ( بحارالانوار ) است كه صاحب ( تاريخ قم ) روايت كرده از مشايخ
قـم كـه ابـوالحـسـن حـسـيـن بـن حـسـن بـن جـعـفـر بـن مـحـمـّد بـن
اسـمـاعـيـل بـن الا مام جعفر الصادق عليه السلام در قم بود و شرب خمر مى كرد علانيه ،
پـس روزى بـراى حـاجـتـى رفـت بـه در سـراى احـمـد بـن اسـحـاق اشـعـرى كـه
وكـيـل اوقـاف بـود بـه قـم و اذن دخـول خـواسـت احـمـد او را اذن نـداد سـيـد بـرگـشـت بـه
مـنـزل خود با حال غم و اندوه . پس از اين قصه احمد بن اسحاق متوجه به حج شد هيمن كه
بـه سرّ من راءى رسيد اجازه خواست كه خدمت ابومحمّد حسن عسكرى عليه السلام مشرف شد
حـضـرت او را اجـازه نـداد، احـمد بدين جهت گريه طولانى كرد و تضرع نمود تا حضرت
اذنـش داد. پـس چـون خـدمـت آن حـضـرت رسـيـد عـرض كـرد: يـابـن
رسـول اللّه ! بـراى چـه مـرا مـنـع كـردى از تـشـرف بـه خـدمـت خـود و
حـال آنـكـه مـن از شـيـعـيان و مواليان توام . فرمود به جهت اينكه تو برگردانيدى پسر
عـمـوى مـا را از در منزل خود، پس گريست احمد و قسم ياد كرد به خداوند تعالى كه او را
مـنـع نـكـرد از دخـول در مـنزلش مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر، فرمود: راست
گـفـتـى و لكـن چـاره اى نـيـست از احترام و اكرام ايشان بر هر حالى ، و آنكه حقير نشمارى
ايشان را و اهانت نكنى به ايشان كه از خاسرين خواهى بود به جهت انتسابشان به ما.
پـس چـون بـه احـمـد برگشت به قم اشراف مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز با ايشان
بـود چـون احـمـد، حـسـيـن را ديـد بـرجـسـت از جـاى خـود و
استقبال كرد او را و اكرام نمود او را و نشانيد او را در صدر مجلس خود، حسين اين كار را از
احـمـد بـعـيـد و بـديـع شـمـرد و سـبـب آن را از او پـرسـيـد. احـمـد بـراى او
نـقل كرد آنچه مابين او و حضرت عسكرى عليه السلام گذشته بود، حسين چون آن را شنيد
پـشـيـمـان شـد از افـعـال قـبـيـحـه خـود و تـوبـه كـرد از آن و بـرگـشـت بـه
منزل خود و ريخت هرچه خمر داشت بر زمين و شكست آلات آن را و گرديد از اتقياء باورع و
از صالحين اهل عبادت و پيوسته ملازمت مساجد داشت و معتكف در مساجد بود تا وفات كرد و در
نزديكى مزار حضرت فاطمه بنت موسى عليه السلام مدفون گرديد.(15)
مـؤ لف گـويـد: كـه در ( تـاريـخ قـم ) اسـت كـه سـيـد ابـوالحـسـن مـذكـور
اول كـسـى بـود كـه از سادات حسينى به قم آمد و چون وفات كرد او را به مقبره بابلان
دفـن كردند و قبه او به قبه فاطمه بنت موسى عليها السلام باز رسيده است از آن جناب
كه از شهر به آن در، در آيند. انتهى .
دستور پيامبر درباره سادات
و بـدان كـه نيز قريب به همين حكايت نقل شده از على بن عيسى وزير. و آن حكايت چنين است
كـه عـلى بـن عـيسى گفت كه من احسان مى كردم به علويين و اجرا مى داشتم براى هريك در
سال در مدينه طيبه آن مقدار كه كفايت كند طعام و لباس او را و كفايت كند عيالش را و اين
كـار را در وقـت آمـدن مـاه رمـضـان مـى كردم تا سلخ او، و از جمله ايشان شيخى بود از اولاد
مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و مـن مـقـرر داشـتـه بـودم بـراى او در هـر
سال پنج هزار درهم . و چنين اتفاق افتاد كه من روزى در زمستان عبور مى كردم پس ديدم او
را كه مست افتاده و قى كرده و به گل آلوده شده و او در بدترين حالى بود در شارع عام
پـس در نـفـس خـود گـفـتـم مـن مـى دهـم مـثـل ايـن فـاسـق را در
سـال پـنـج هـزار درهـم كـه آن را صـرف كـنـد در معصيت خداوند هر آينه منع مى كنم مقررى
امسال او را. چون ماه مبارك داخل شد حاضر شد آن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون
رسـيـدم بـه او سـلام كرد و مرسوم خود را مطالبه نمود، گفتم : نه ، اكرامى نيست براى
تـو، مـال خـود را بـه تـو نـمى دهم كه صرف كنى در معصيت خداوند، آيا نديدم تو را در
زمستان كه مست بودى ؟!
بـرگرد به منزلت و ديگر به نزد من ميا. چون شب شد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه
و آله و سـلم را در خـواب ديـدم كـه مـردم در نـزدش مـجتمع بودند پس پيش رفتم ، اعراض
فـرمـود از مـن ، پـس مـرا دشـوار آمـد و مـرا بـد گـذشـت پـس گـفـتـم : يـا
رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ! بـه مـن چـنين مى كنى با كثرت احسان من به
فـرزنـدانـت و نـيـكـى مـن با ايشان و وفور انعام من بر ايشان ، پس مكافات كردى مرا كه
اعراض فرمودى از من ؟ فرمود: آرى ، چرا فلان فرزند مرا برگردانيدى از در خانه ات
به بدترين حالى و نااميد كردى او را و جائزه هر ساله اش را بريدى ؟ پس گفتم : چون
او را بـر مـعصيتى قبيح ديدم و قضيه را نقل كردم و گفتم جائزه خود را منع كردم تا اعانت
نكرده باشم او را در معصيت خداى تعالى ، پس فرمود: تو آن را به جهت خاطر او مى دادى
يا براى من ؟ گفتم : بلكه براى تو، فرمود: پس مى خواستى بپوشانى بر او آنچه از
او سر زد به جهت خاطر من و اينكه از احفاد من است ، گفتم چنين خواهم كرد با او به اكرام و
اعـزاز، پس از خواب بيدار شدم ، چون صبح شد فرستادم از پى آن شيخ ، چون از ديوان
مـراجـعـت كـردم و داخـل خـانـه شـدم امـر كـردم كـه او را
داخـل كـردنـد و حكم كردم به غلام كه بياور نزد او ده هزار درهم در دو كيسه و گفتم به او
اگـر بـه جـهـت چـيـزى كم آمد مرا خبر كن و او را خشنود برگرداندم ، چون به صحن خانه
رسيد برگشت نزد من و گفت : اى وزير! چه بود سبب راندن ديروز و مهربانى امروز تو
و مـضـاعـف كـردن عـطـيه ؟ من گفتم جز خير چيزى نبود برگرد به خوشى . گفت : واللّه !
بـرنـمـى گردم تا از قضيه مطلع نشوم . پس آنچه در خواب ديدم به او گفتم : پس اشك
در چـشـمـش ريـخـت و گـفـت : نـذر كـردم واجـبـى كـه ديـگـر عـود نـكـنـم بـه
مـثـل آنچه ديدى و هرگز پيرامون معصيتى نگردم و محتاج نكنم جد خود را كه با تو محاجه
كند پس توبه كرد و توبه اش نيكو شد.(16)
شراب از ديدگاه احاديث
مـؤ لف گويد: كه شرب خمر از معاصى بزرگ است بلكه روايت شده كه خداوند تعالى
قـرار داده از بـراى شـرّ، قـفـل هـايـى و قـرار داده كـليـد ايـن
قفل ها را، شراب ، (17)
و در خبرى است كه حضرت صادق عليه السلام فرمودند: شراب ام الخبائث است و سر هر
شـرّ اسـت ، بـگـذرد بـر شـارب آن سـاعـتـى كـه ربـوده شـود
عـقـل او پس نشانسد خداى خود را و نگذارد معصيتى را مگر آنكه مرتكب آن شود و نه حرمتى
را مـگـر آنـكـه هـتك آن كند و نه رحم چسبنده اى را مگر آنكه قطع آن كند و نه فاحشه اى را
مـگـر آنـكـه اتـيـان بـه آن نـمايد، و آدم مست مهارش به دست شيطان است اگر امر كند او را
براى بتها سجده كند و به فرمان شيطان باشد هر كجا كه او را بكشد.(18) و
در روايـتـى اسـت از حـضـرت امـام مـحـمـّد بـاقـر عـليـه السـلام كـه فـرمـود: شـرب خـمـر
داخـل مـى كـنـد صـاحـبـش را در زنا و دزدى و قتل نفس محترم و در شرك به خداوند تعالى و
كـارهاى خمر علو دارد بر هر گناهى همچنان كه درخت آن علو دارد بر هر درختى .(19)
و در روايـات بـسـيـار اسـت كـه مـدمـن خـمـر مـثـل بـت پـرسـت است و آنكه شارب خمر،
قابل دوستى نيست و با او مجالست نبايد كرد و او را امين نبايد شمرد، و هرگاه زن خواست
، كريمه خود را به او ندهيد و هرگاه ناخوش شد او را عيادت نكنيد و هرگاه مرد به جنازه
او حـاضـر نشويد.(20) و كلام او را تصديق نكنيد و كسى كه مسكر بياشامد تا
چهل روز نمازش مقبول نشود (21) و نرسد شفاعت پيغبر صلى اللّه عليه و آله
و سـلم بـه او و وارد بـر حـوض كـوثـر نـشـود، و از طـيـنـت
خـبـال (و آن چـيزى است كه از عورت زناكاران بيرون مى آيد) او را سقايت كنند.(22)
مفاسد شراب از ديدگاه اروپائيان
فقير گويد: روايات در اين باب زياده از آن است كه احصا شود و مفاسد و شرورى كه از
شـراب مـسـكـرات مـشـاهـده مـى شـود مـحـتـاج بـه بـيـان نـيـسـت . لهـذا
نـقـل شـده كـه در بـسـيـارى از مـمـالك يـوروپ (23) حـكـم سـخـت در مـنـع
اسـتـعـمـال مـسـكـرات شـده و از بـعـض جـرائد و روزنـامـه هـاى آنـهـا
نـقـل شـده كـه مـعـايـب و مـفـاسـد مسكرات را مفصل نوشته اند كه از جمله فقراتش اين است :
بـهـتـريـن مـشـروبـات آب خـالص گوارا است اينكه در بعضى از مملكتها اطباء به مناسبت
فـقـدان آب گـوارا و صـاف يـا مـقتضيات هوا كمى از شراب را تجويز مى كنند كه براى
رفـع ثـقـليـت آب را بـه آن مـمـزوج كـرده بـخورند به اعتقاد ماها همان آب بهتر است و تا
مـرضـى كه مستلزم خوردن شراب است نباشد فايدتى در شرب آن نيست ، تمامى مسكرات
بـه وجـود آدمـى مضر است و مردمان فرزانه در باب مضرت مسكرات آنچه گفتنى است به
تـفـصيله گفته اند و تصور فائده از مسكرات از نيش عقرب نوش جستن ماند هرگاه زهر را
خـاصـيـت تـريـاق حـاصل آيد، از شرب مسكرات نيز سودى چشم داشت توان نمود و هرگاه
شخص صافى مشرب از ماهيت آن آگاهى حاصل نمايد اگر هر قطره اش روحى تازه باشد
هـر آيـنـه بـه حـكـم صفاى طبيعت از شرب آنها امتناع مى كند، شرابخوار كار امروز را به
فردا افكنده و وجه گذاران فردا را نيز امروز خرج مى كند، گذشته از اينكه بسى مفاسد
از شـرب آنـهـا بـروز مـى كـند كه سبب بدنامى خانواده نيكنامى گشته خرابى خانمانهاى
بـزرگ را نـيـز بار مى آورد. هرگاه به ديده انصاف بنگريم خواهيم ديد كه ظهور پاره
اى از عـلل و امـراض مـهلكه از شيوع مسكرات است ؛ زيرا در مملكتهايى كه شراب و سائر
مـسـكـرات نـيـسـت و يـا بـه حكم ديانت ممنوع است ، سكنه آن ممالك از بعض امراض ايمن اند
سهل است بلكه قوى البنيه و تندرست هم هستند.
بـالجـمـله : از اينگونه مقالات نوشته اند و لكن مقام را گنجايش بيش از اين نيست به همين
مقدار اكتفا كرده و به اين چند شعر از اوحدى مراغه اى اصفهانى كلام را ختم مى نماييم :
بهل اين سرخ و سبز اگر مردى
|
خون بسوز آيدت چون نافه مشك
|
دين و دنيا ببين كه هم ببرد
|
هـشـتـم ـ از ابـوسـهل بلخى روايت شده كه گفت : نوشت مردى خدمت حضرت امام حسن عسكرى
عليه السلام و از آن حضرت درخواست كرد كه دعا فرمايد بر والدين او و مادرش از غلات
بـود و پـدرش مـؤ مـن بود. توقيع شريف آمد: رحم اللّه والدك و ديگرى نوشت و درخواست
كـرد دعـا بـراى والدين خويش و مادرش مؤ منه بود و پدرش ثنوى بود يعنى خدا را دو مى
گـفـت و قـائل بـه تـوحيد نبود، توقيع آمد: ( رَحِمَ اللّهُ والِدَتِكَ وَ التّاء منقوُطَة ) ؛
يـعـنـى خـدا رحمت كند والده تو را، و والده را ضبط فرمود كه آخرتش تاء منقوطه است كه
به ياء تحتانيه خوانده نشود و ( والديك ) شود.(24)
فصل سوم : در دلايل و معجزات باهرات حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام است
حضور امام حسن عسكرى عليه السلام در جرجان
اول ـ قطب راوندى روايت كرده از جعفر بن شريف جرجانى كه گفت : حج گزاردم در سالى
، پـس خـدمـت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم در سرّ من راءى و با من مقدارى از
امـوال بـود كـه شـيـعـيـان داده بـودنـد كـه بـه امام برسانم پس قصد كردم از آن حضرت
بـپـرسـم كـه مالها را به كى بدهم ، فرمود پيش از آنكه من تكلم كنم ، بده آنچه با تو
اسـت بـه مـبارك خادم من . گفت : چنين كردم و بيرون شدم و گفتم كه شيعيان شما در جرجان
سلام به شما مى رسانند، فرمود: مگر بر نمى گردى بعد از فراغ از حجت به جرجان ؟
گـفـتـم : بـر مـى گـردم ، فـرمـود: از امروز تا صد و هفتاد روز ديگر بر مى گردى به
جـرجـان و داخـل مـى شـويـد در آن روز جـمـعـه سـوم شـهـر ربـيـع الثـانـى در
اول روز و به مردم اعلام كن كه من آخر همان روز به جرجان خواهم آمد اِمْضِ راشِدا برو به
راه راست به درستى كه خداوند به سلامت خواهد رسانيد تو را و آنچه با تو است و وارد
خـواهـى شـد بـر اهـل و اولاد خود و پسرى متولد شده براى پسرت شريف ، او را نام گذار
صـلت بـن شريف بن جعفر بن شريف وَ سَيَبْلُغُ اللّهُ بِهِ و به زودى خداوند او را به حد
كـمـال بـرسـانـد و او را از اوليـاء مـا بـاشـد. مـن گـفـتـم : يـابـن
رسـول اللّه ! ابـراهـيـم بن اسماعيل جرجانى از شيعه شما است و بسيار احسان مى كند به
اوليـاء و دوسـتـان شـمـا بـيـرون مـى كـنـد از مـال خـود در
سال بيشتر از صد هزار درهم و او يكى از اشخاصى است كه مى گردد در نعمتهاى خدا به
جـرجـان ، فـرمـود: خـدا جـزاى خـيـر دهـد بـه ابـواسـحـاق ابـراهـيـم بـن
اسـمـاعـيـل در عـوض احـسـانـى كـه مـى كـنـد به شيعيان ما و بيامرزد گناهان او را و روزى
فـرمـايـد او را پـسرى صحيح الا عضاء كه قائل به حق باشد، بگو به ابراهيم كه حسن
بن على عليه السلام مى گويد: پسرت را احمد نام گذار.
راوى گـفـت : پـس ، از خـدمـت آن حـضـرت مـرخص شدم و حج گزاردم و سلامت برگشتم به
جـرجـان و وارد شـدم به آنجا در اول روز جمعه سوم ربيع الثانى به نحوى كه حضرت
خبر داده بود و چون اصحاب ما آمدند مرا تهنيت گويند به ايشان گفتم كه امام مرا وعده داده
كـه در آخـر امـروز ايـنـجـا تـشـريـف بـيـاورد، پـس مـهـيـا شـويـد و آمـاده كـنـيـد بـراى سؤ
ال از آن حـضـرت مـسـايـل و حـاجـات خـود را. پـس شـيعيان چون نماز ظهر و عصر گزاشتند
تمامى جمع شدند در خانه من ، پس به خدا سوگند كه ما ملتفت نشديم مگر آنكه ناگاه آن
حـضـرت را ديـديـم كـه بـر مـا وارد شـد و مـا اجـتـمـاع كـرده بـوديـم پـس سـلام كـرد
اول بر ما پس ما استقبال كرديم آن حضرت را و بوسيديم دست شريفش را پس آن حضرت
فـرمـود كـه مـن وعـده كرده بودم به جعفر بن شريف كه به نزد شما آيم در آخر اين روز،
پـس نماز ظهر و عصر را در سر من راءى به جا آوردم و به سوى شما آمدم تا تجديد عهد
كـنـم بـا شـمـا و الا ن مـن آمـدم ، پـس جـمـع كـنـيـد هـمـه سـؤ الات و حـاجـات خـود را پـس
اول كـسـى كـه ابـتـدا كـرد بـه سـؤ ال ، خـود نـضـر بـن جـابـر بـود گـفـت : يـابـن
رسـول اللّه ! بـه درسـتـى كه پسر من چشمش باطل شده چند ماه است پس بخوان خدا را تا
آنكه چشمش را به او برگرداند، فرمود: بياور او را پس گذاشت دست شريف خود را به
چشمهاى او و چشمهايش روشن شد پس يك يك آمدند و حاجت خود را خواستند و حضرت برآورد
حـاجـت آنـهـا را تـا آنـكه قضا فرمود حاجتهاى جميع را و دعاى خير فرمود در حق همگى و در
همان روز مراجعت فرمود.(25)
گناهان صغير را كوچك مپنداريد
دوم ـ از ابـوهـاشـم جـعفرى روايت است كه گفت : شنيدم از امام حسن عسكرى عليه السلام كه
مـى فـرمـود: از گـنـاهـانـى كـه آمـرزيـده نـمـى شـود
قول آدمى است كه مى گويد كاش مؤ اخذه نمى شدم مگر به همين گناه ، يعنى كاش گناه من
هـمـيـن بـود، مـن در دل خـود گفتم كه اين مطلب دقيقى است و شايسته است از براى آدمى كه
تـفـقـد كـنـد از نـفـس خـود هر چيزى را. چون اين در دل من گذشت آن حضرت رو كرد بر من و
فـرمـود: راسـت گـفـتـى اى ابـوهـاشـم مـلازم شـو آنـچـه را كـه در
دل خـود گـذرانيدى پس به درستى كه شرك در ميان مردم پنهان تر است از جنبيدن مورچه
بر سنگ خارا در شب تاريك و از جنبيدن مورچه بر پلاس سياه .(26)