next page

fehrest page

back page

راوى گفت : صورتهاى جميع در اين وقت تغيير يافت بعضى گفتند چرا حواله بر ديگرى مـى كـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوكـل گـفت : يا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى ؟ فـرمـود: مـيـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم ، مـتـوكـل اين مطلب را غنيمت دانست گفت : خود شما نزد سباع برويد. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مكان سباع ودر آنجا نشست شيران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمين مى نهادن آن حضرت دست بر ايشان مى ماليد وامر كـرد كـه كـنـار رونـد، تـمـام بـه كـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزير مـتـوكـل گـفـت : اين كار از روى صواب نيست آن جناب را زود بطلب تا مردم اين مطلب را از اومـشـاهـده نـكنند. پس آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيران دور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى ماليدند حضرت اشاره كرد كه بـرگردند برگشتند، پس ‍ حضرت بالاآمد وفرمود: هركس گمان مى كند كه اولاد فاطمه اسـت پـس در ايـن مـجـلس بـنـشـيـنـد. ايـن وقـت آن زن گـفـت كـه مـن ادعـاى بـاطـل كـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـيـرى مـرا بـاعـث شـد كـه ايـن خـدعـه كـنـم مـتـوكـل گـفـت : اورا بـيـفـكـنـيـد نـزد شـيـران تـا او را بـدرنـد، مـادر متوكل شفاعت اورا نمود ومتوكل اورا بخشيد.(28)
هـشـتـم ـ شـيـخ مفيد وغيره از خيران اسباطى روايت كرده اند كه گفت : وارد مدينه شدم وخدمت حـضـرت امـام على نقى عليه السلام مشرف گشتم ، حضرت از من پرسيد كه واثق چگونه بـود حـالش ؟ گـفـتـم : در عـافـيـت بـود ومـن ده روز اسـت كـه از نـزد اوآمـدم ، فـرمـود: اهـل مـديـنـه مـى گـويـنـد اومرده است ؟ عرض كردم : من از همه مردم عهدم به اونزديكتر است واطـلاعـم بـه حـال اوبـيـشـتـر است . فرمود: اِنَّ النّاسَ يَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ يعنى مردم مى گـويـنـد كـه واثـق مـرده اسـت . چـون ايـن كـلام را فرمود، دانستم كه از مردم ، خود را اراده فـرمـوده ، پـس فـرمـود كـه جـعـفـر چـه كـرد؟ عـرض كـردم : بـه بـدتـريـن حـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخليفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زيات چه مـى كـنـد؟ گـفـتـم : امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: رياست اوبر اوشوم خـواهـد بود. پس مقدارى ساكت شد آن حضرت وبعد فرمود: نيست چاره از اجراء مقادير اللّه واحـكـام الهـى ، اى خـيـران بـدان كـه واثـق مـرد و جـعـفـر مـتـوكـل بـه جـاى اونـشـست وابن زيات كشته گشت . عرض كردم : كى واقع شد اين وقايع فدايت شوم ؟ فرمود: بعد از بيرون آمدن توبه شش روز.(29)
مـؤ لف گـويـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـليـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـر متوكل برادر اواست كه بعد از اوخليفه شد وابن زيات محمّد بن عبدالملك كاتب صاحب تنور مـعـروف اسـت كـه در ايـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارت اشـتغال داشت وچون متوكل خليفه شد اورا بكشت چنانكه در باب معجزات حضرت جواد عليه السلام به آن اشاره كرديم .
دعا براى رفع مشكلات
نـهـم ـ شـيخ طوسى روايت كرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرش ابـومـوسـى عـيـسى بن احمد بن عيسى بن المنصور كه گفت : قصد كردم خدمت امام على نقى عـليـه السـلام را روزى . خـدمـتـش مـشـرف شـدم عـرض كـردم : اى آقـاى مـن ! اين مرد، يعنى مـتـوكـل مـرا از خـود دور گـردانـيـده وروزى مـرا قـطـع كـرده و مـلول از مـن ومـن نـمـى دانم اين را مگر به واسطه آنكه دانسته است ارادتم را به خدمت شما ومـلازمـت مـن شـمـا را پـس هـرگـاه خـواهـشـى فـرمـايـى از اوكـه لازم بـاشـد بـر اوقبول آن خواهش را سزاوار است كه تفضل فرمايى بر من وآن خواهش را از براى من اقرار دهـيـد. حـضـرت فـرمـود: درسـت خـواهـد شد ان شاء اللّه . پس چون شب شد چند نفر از جانب مـتـوكـل پـى در پـى بـه طـلب مـن آمـدنـد ومـرا بـه نـزد مـتـوكـل بـردنـد پـس ‍ چـون نزديك منزل متوكل رسيدم فتح بن خاقان را بر در سراى ديدم ايـسـتـاده گـفـت : اى مـرد! شـب در مـنـزل خـود قـرار نـمـى گيرى ما را به تعب مى اندازى ، مـتـوكـل مـرا بـه رنـج وسـخـتـى افـكـنـده از جـهـت طـلب كـردن تـو. پـس داخـل شـدم بـر مـتـوكـل ديدم اورا بر فراش خود، گفت : اى ابوموسى ! ما غفلت مى كنيم از تـو، تـوفـرامـوش مـى گـردانـى مـا را از خـودت ويـاد مـا نـمـى آورى حـقـوق خـود را الحـال بـگـوچـه در نـزد مـا داشـتـى ؟ گـفـتـم : فـلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردم چيزهايى چند. پس امر كرد آنها را به من بدهند با ضعف آن ، پس گفتم به فتح بن خاقان كـه امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام ايـنـجـا آمـد؟ گـفـت : نـه ، گـفـتـم : كـاغـذى بـراى متوكل نوشت ؟ گفت : نه !
پس من بيرون آمدم چون رفتم ( فتح ) عقب من آمد وگفت : شك ندارم كه تواز امام على نـقـى عـليه السلام دعايى طلب كرده اى پس از براى من نيز از اودعايى بخواه . پس چون خـدمـت آن حـضـرت رسـيـدم حـضـرت فرمود: اى ابوموسى ! هذا وَجْهُ الرِّضا اين روى ، روى خـشـنـودى ورضـا است ، گفتم : بلى ! به بركت تواى سيد من ولكن گفتند به من كه شما نـزد اونـرفـتـيـد واز اوخـواهـش نـفـرموديد. فرمود: خداوند تعالى مى داند كه ما پناه نمى بـريـم در مـهمات مگر به اووتوكل نمى كنيم در سختيها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما را كـه هـرگـاه از اوسـؤ ال كـنـيـم اجـابـت فـرمـايـد ومـى تـرسـيـم اگـر عـدول كـنـيم از حق تعالى خدا نيز از ما عدول فرمايد. گفتم كه ( فتح ) به من چنين وچـنـين گفت ، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى كند از ما به باطن خود ودعا فائده نمى كند براى كسى كه دعا كند مگر به اين شرايط، هرگاه اخلاص ورزى در طـاعـت خـدا، واعـتـراف كـنـى بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم وبـه حـق مـا اهـل بـيـت وسـؤ ال كـنـى از حـق تـعالى چيزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم : اى سيد من تـعـليـم كـن بـه من دعايى كه مخصوص سازى مرا به آن از بين دعاها، فرمود: اين دعايى است كه بسيار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام كه محروم نفرمايد كسى را كه بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا اين است :
( يـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ يا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ يا كَهْفى وَ السَّنَدُ وَ يا واحِدُ يا اَحَدُ ياقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّىِ عَلَيْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى كَيْتَ وَ كَيْتَ ) .(30)
نشانه هاى سه گانه امامت
دهم ـ قطب راوندى روايت كرده از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى كه گفت : در ديار ربيعه كاتبى بود نصرانى از اهل كفرتوثا(31) نام اويوسف بن يعقوب بود و مابين اووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم ، پدرم از او پرسيد كه بـراى چـه در ايـن وقـت آمـدى ؟ گـفـت : مـرا مـتوكل طلبيده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنـكـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـريـدم بـه صـد اشـرفـى وآن پـول را بـا خـود برداشته ام كه به حضرت على بن محمّد بن رضا عليه السلام بدهم ، پدرم به وى گفت كه موفق شدى در اين قصدى كه كردى . پس آن نصرانى بيرون رفت بـه سـوى مـتـوكـل وبـعـد از چـنـد روز كـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـا خـوشـحـال وشـادان ، پـدرم بـه وى گـفـت كـه خـبـر خـورا بـراى مـا نقل كن .
گفت : رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت كـه اين صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا عليه السـلام پـيـش از رفتن خود به نزد متوكل وپيش از آنكه كسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومـعـلوم شـد مرا كه متوكل منع كرده ابن الرضا عليه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه كـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤ ال كـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـليـه السـلام ايـمـن نـيـسـتـم از آنـكـه اين خبر زودتر به مـتـوكـل بـرسـد وايـن بـاعث شود زيادتى آنچه را كه من از آن مى ترسيدم پس فكر كردم سـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد كه سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را بـه حـال خـود هـر كـجـا خواهد برود شايد در بين مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنـكـه از احـدى سـؤ ال كنم ، پس پولها را در كاغذى كردم ودر كيسه خود گذاشتم و سوار خـر خـود شدم پس آن حيوان به ميل خود مى رفت تا آنكه از كوچه وبازار گذشت تا رسيد بـه در خـانه اى ايستاد پس كوشش كردم كه برود از جاى خود حركت نكرد. گفتم به غلام خـود كه بپرس اين خانه كيست ؟ گفتند: اين خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اكبر، به خدا قسم اين دليل است كافى ، ناگاه خادم سياهى بيرون آمد از خانه وگفت : تويى يوسف پسر يعقوب ؟ گفتم : بلى ! فرمود: فرود آى ، فرود آمدم پس ‍ نشانيد مرا در دهليز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم اين هم دليلى ديگر بود از كجا اين خادم اسم من را دانست وحـال آنـكـه در ايـن بـلد نـيـسـت كـسـى كـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـز داخـل ايـن بلند نشده ام . پس خادم بيرون آمد وگفت : صد اشرفى كه در كاغذ كرده اى ودر كـيـسـه گـذاشـتـه اى بـيار، من آن پول را به اودادم وگفتم اين سه .(32) پس بـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى كه تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى يوسف ! آيا نرسيد وقت وهنگام هدايت تو؟ گفتم : اى مولاى من ! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى كه در آن كفايت است . فرمود:
هـيهات ! تواسلام نخواهى آورد ولكن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شيعه ما است ، اى يـوسف ! همانا گروهى گمان كرده اند كه ولايت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه ! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـد امثال تورا، برو به سوى آنچه كه براى آن آمده اى پس به درستى كه خواهى ديد آنچه را كـه دوسـت مـى دارى . يـوسـف گـفـت : پـس رفـتـم بـه سـوى مـتـوكـل ورسيدم به آنچه اراده داشتم پس ‍ برگشتم . هبة اللّه راوى گفت : من ملاقات كردم پـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم كه اومسلمان وشيعه خوبى بود، پس مرا خبر داد كـه پـدرش بـر حـال نـصـرانيت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت كه من بشارت مولاى خود مى باشم .(33)
عمر سه روزه جوان خندان
يـازدهـم ـ شـيـخ طـبـرسـى از ابـوالحـسـن سـعـيـد بـن سـهـل بـصـرى روايـت كـرده كـه گـفـت : جـعـفـر بـن قـاسـم هـاشـمـى بـصـرى قـائل بـه وقـف بـود ومـن با اوبودم در سرّ من راءى ، ناگاه ابوالحسن امام على نقى عليه السـلام اورا ديـد در يـكى از راه ها، فرمود با اوتا كى در خوابى ؟! آيا نرسيد وقت آنكه بيدار شوى از خواب خود، جعفر گفت : شنيدى آنچه را كه محمّد بن على عليه السلام با من گـفـت ؟ قـَدْ وَاللّهِ قـَدَحَ فـى قـَلْبـى شَيْئا. پس بعد از چند روزى از براى يكى از اولاد خـليـفـه وليـمـه سـاخـتـنـد ومـا را بـه آن وليمه دعوت كردند وحضرت امام على نقى عليه السلام را نيز با ما دعوت كردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سكوت كردند به جهت احـتـرام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود كه احترام نكرد آن حضرت را وشروع كرد به تـكلم كردن وخنده نمودن . حضرت روكرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مى كـنـى وغـافـلى از ذكـر خـدا وحـال آنـكـه تـوبـعـد از سـه روز از اهـل قبورى ؟! راوى گفت : ما گفتيم اين دليل ما خواهد بود نظر كنيم ببينيم چه مى شود. آن جـوان بـعـد از شنيدن اين كلام از آن حضرت ، سكوت كرد واز خنده وكلام دهن ببست وما طعام خـورديـم وبـيـرون آمـديـم روز بـعـد كـه شـد آن جـوان عليل شد ودر روز سوم ، اول صبح وفات كرد ودر آخر روز به خاك رفت .(34)
علت هدايت يك واقفيه
ونـيـز حـديـث كـرد سـعـيـد گـفـت جـمـع شـديـم در وليـمـه يـكـى از اهـل سرّ من راءى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نيز تشريف داشت پس شروع كرد مرد به بازى كردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روكرد بـه جـعـفـر وفرمود: همانا اين مرد از اين طعام نخواهد خورد وبه اين زودى خبرى به او مى رسـد كـه عـيـش اورا مـنغص خواهد كرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت : ديگر بعد از اين خـبـرى نـخـواهـد بـود بـاطل شد قول على بن محمّد عليه السلام ، به خدا قسم كه اين مرد شـسـت دسـت خـود را بـراى طـعـام خـوردن ورفـت بـه سـوى طـعـام در هـمـيـن حال ناگاه غلامش گريه كنان از در منزل وارد شد وگفت : برسان خود را به مادرت كه از بـالاى بـام خـانـه افتاد ودر حال مرگ است ، جعفر چون اين مشاهده كرد گفت : واللّه ! ديگر قـائل بـه وقـف نخواهم بود وخود را از واقفيه قطع كردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم .(35)
نجات يافتن جوان
دوازدهـم ـ ابـن شـهـر آشوب روايت كرده كه مردى خدمت حضرت هادى عليه السلام رسيد در حـالى كـه تـرسـان بود ومى لرزيد وعرض كرد كه پسر مرا به جهت محبت شما گرفته انـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـكـنـنـد ودر زيـر آن مـحـل اورا دفن مى كنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض كرد: آن چيزى كه پدر ومادر مـى خـواهـد، يـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم ، فرمود: باكى نيست بر اوبروبه درسـتـى كـه پـسـرت فـردا مـى آيـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت : اى پسرجان من ! قصه ات چيست ؟ گفت : چون قبر مرا كندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاكيزه وخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گريه من پرسيدند، من گفتم سبب گريه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود يعنى آن كسى كه مى خواهد تورا بيفكند و هلاك كند اوافكنده شود تـوتجرد اختيار مى كنى واز شهر بيرون مى روى وملازمت تربت پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسـلم را اختيار مى كنى ؟ گفتم : آرى ! پس گرفتند حاجب را وافكندند اورا از بلندى كـوه ونـشـنـيـد احدى جزع اورا ونديدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواينك منتظرند بـيـرون آمـدن مـرا بـه سوى ايشان . پس ‍ وداع كرد با پدرش ورفت ، پس آمد پدرش به نـزد امـام عـليـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـه حـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند كه فلان جوان را افكندند وچنان وچنان كـردنـد وامـام عـليـه السلام تبسم مى كرد ومى فرمود: ايشان نمى دانند آنچه را كه ما مى دانيم .(36)
سـيـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـيـان كـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى كـه گـفـت : مـتـوكـل مـجلسى بنا كرده بود شبكه دار به نحوى كه آفتاب بگردد دور ديوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنيد كه چـه بـه اومـى گـويـنـد وشـنيده نمى شد كه اوچه مى گويد از صداهاى مرغان ، پس چون حـضـرت امـام عـلى نقى عليه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساكت مى شدند به نحوى كـه صـوت يـكـى از آن مرغها شنيده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بيرون مى رفت مـرغـهـا شـروع مـى كـردنـد بـه صـدا كـردن ، وبـود نـزد مـتـوكـل چـند عدد از كبكها وقتى كه آن حضرت تشريف داشت آنها حركت نمى كردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى كردند با هم مقاتله كردن .(37)
فصل چهارم : در ذكر چند كلمه موجزه منقوله از حضرت هادى عليه السلام
اول ـ قال عليه السلام : من رضى عن نفسه كثر الساخطون عليه ؛ (38) هر كه راضى وخشنود شد از خود وپسنديد خود را، بسيار شود خشمناكان بر او.
فقير گويد: مناسب است در اينجا نقل اين سه شعر از سعدى :
به چشم كسان در نيايد كسى
كه از خود بزرگى نمايد بسى
مگوتا بگويند شكرت هزار
چه خود گفتى از كس توقع مدار
بزرگان نكرده اند در خود نگاه
خدابينى از خويشتن بين مخواه
دوم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( اَلْمـُصـيـبـَة لِلصـّابـِرِ واحـِدَةٌ وَ لِلْجـازِعِ إِثـنـِتـانِ عـ( .(39)
فرمود: مصيبت شخص صبر كننده يكى است وبراى جزع كننده دوتا است .
فـقـيـر گـويـد: ظـاهـرا دوتا بودن مصيبت جزع كننده ، يكى مصيبت وارده بر اواست و ديگر مصيبت نابود شدن اجر اواست . به جهت جزع وبى تابى او؛ چنانكه در بعض ‍ روايات است : فـَاِنَّ الْمـصابَ مَنْ حُرِمَ الثَّواب ؛ يعنى مصيبت زده كسى است كه از ثواب بى بهره ماند. وحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه وآله وسلم در كاغذى كه براى معاذ نوشته در تعزيت اوبه موت فرزندش ، فرموده :
( وَ قـَدْ كـانَ اِبـْنـُكَ مـِنْ مُواهِبِ اللّهِ الْهَنيئَةِ وَ عَواريةِ الْمُسْتَوْدَعَةِ مَتَّعَكَ اللّهُ بِهِ فى غـِبـْطـَةٍ وَ سـُرُورٍ وَ قـَبـَضَُه مـِنـْكَ بـِاَجـْرٍ كـَثـيٍر الصَّلوةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ الْهُدى اِنْ صَبَرْتَ وَاحـْتـَسـَبـْتَ فـَلاتـَجـْمَعَنّ عَلَيْكَ مُصيبَتَيْنِ فَيَحْبِطَ لَكَ اَجْرُكَ وَ تَنْدَمَ عَلى مافا تَكَ ) .(40)
وروايات وحكايات در مدح وثواب صبر بسيار است ومن در اينجا اكتفا مى كنم به يك روايت ويك حكايت . اما روايت :
هـمـانـا از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام مـنـقـول اسـت كـه چـون مـؤ مـن را داخل در قبر كنند نماز در طرف راست اوواقع شود وزكات در طرف چپ اووبرّ يعنى نيكويى و احـسـان اومـشـرف بـر اوشـود وصـبـر اودر نـاحـيـه اى قـرار گيرد. پس وقتى دوملك سؤ ال بـيـايـنـد صـبـر گـويد به نماز وزكات وبرّ دريابيد شما صاحب خود را، يعنى ميت را نگاهدارى كنيد پس هرگاه عاجز شديد از آن من هستم نزد او.(41) واما حكايت :
پس از بعضى تواريخ منقول اسـت كـه كسرى بر بزرجمهر حكيم غضب كرد وامر كرد اورا در جاى تاريكى حبس كنند ودر قيد آهن اورا بند نمايند پس چند روز به آن حال بر اوبگذشت . روزى كسى را فرستاد كه از اوخـبر گيرد واز حال اوبپرسد چون آن رسول آمد اورا با سينه گشاده ونفس آرميده ديد، گـفـت : تـودر ايـن تـنـگـى وسـخـتـى مـى بـاشى ولكن چنان هستى كه در آسايش وفراخى زنـدگـانـى مـى كـنـى ! گـفـت : مـن مـعـجـونـى درسـت كـرده ام از شـش چـيـز وآن را استعمال كرده ام لاجرم مرا به اين حال خوش گذاشته . گفت كه آن معجون را تعليم ما نيز بفرما كه در بلاها استعمال كنيم شايد ما هم انتفاع از آن بريم .
فـرمـود: آن شـش چـيـز، يـكـى اعـتـمـاد بـه خـداونـد عـز وجـل اسـت ، دوم آنـكـه هرچه مقدر شده خواهد شد، سوم آنكه صبر بهترين چيزى است كه آدم مـمـتـحـن اسـتـعمال آن كند، چهارم آنكه اگر صبر نكنم چه بكنم ، پنجم آنكه شايد مصيبتى وارد شـود كـه از آن مصيبت سخت تر باشد، ششم آنكه از ساعت تا به ساعت ، فرج است . چون اين مطلب را به كسرى اطلاع دادند امر كرد اورا از زندان وبند رها كردند واورا احترام نمودند.(42)
سوم ـ قالَ عليه السلام : ( اَلْهَزْلُ فَكاهَةُ السُّفَهاءِ وَ صَناعَةُ الْجُهّالِ ) ؛ (43) بيهودگى خوش منشى بيخردان وصفت نادانان است .
فـقـيـر گـويـد: ايـن مـعـنـى در صـورتـى اسـت كـه هـزل بـا لام بـاشـد واگـر هزل با همزه باشد چنانكه در بعض نسخ است يعنى ريشخند وفسوس ومسخرگى ، وشكى نـيـسـت كـه ايـن عـمـل شـيـوه اراذل واوبـاش وپـسـت فـطـرتـان اسـت وصـاحـب ايـن عـمـل را از ديـن و ايـمـان خـبـرى واز عـقـل ودانـايـى اثـرى نـيـسـت وبـه مراحل بسيار از منزل انسانيت دور ونام انسانيت از اومهجور است .
چـهـارم ـ قـالَ عـليـه السلام : ( اَلسَّهْرُ اَلَذُّ لِلْمَنامِ وَ الْجُوعُ يَزيدُ فى طيبِ الطَّعاِم ) ؛(44)
فـرمـود: بـيـدارى لذيـذ كـنـنـده تـر اسـت خـواب را وگـرسـنگى زياد مى كند در خوبى و پاكيزگى طعام .
پـنـجم ـ قالَ عليه السلام : ( اُذْكُرْ مَصْرَعَكَ بَيْنَ يَدَىْ اَهْلِكَ فَلاطَبيبٌ يَمْنَعُكَ وَ لاحَبيبٌ يَنْفَعُكَ ) ؛(45)
فـرمـود: يـاد كـن آن وقـتـى را كـه افـكـنـده شـده اى بـر زمـيـن مـقـابـل اهل خود پس طبيبى نيست كه منع كند تورا از مردن ونه دوستى كه نفع رساند تورا در آن حال .
مـؤ لف گـويـد: كـه اشـاره فـرمـوده حـضـرت در ايـن فـرمـايـش بـه حال احتضار آدمى به همان حالى كه حق تعالى به آن اشاره فرموده فى كلامه المجيد ( اِذا بـَلَغـَتِ التَّراقـِىَ وَ قـيـلَ مـَنْ راقٍ ) ؛(46) چون برسد روح به چنبره گـردن وگـفته شود يعنى كسان محتضر گويند كيست افون كننده به ادعيه وعلاج نماينده بـه ادويـه ، يا گويند ملائكه : آيا ملائكه رحمت اورا مرتقى سازند به آسمان يا ملائكه عذاب به نيران ( وَ ظَنّ اَنَّهُ الْفِراقُ ) (47)
ويـقـيـن كـنـد مـحـتـضـر كـه آنچه به اونازل شده مفارقت است . ودر حديث آمده كه بنده علاج شـدائد مـرگ كـنـد وحـال آنـكـه هـر يـك از مفصلهاى اوبر يكديگر سلام كنند و گويند بر تـوبـاد سـلام جـدا مى شوى از من ومن از توتا روز قيامت ( وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ ) (48) وبـپـيـچـيـد سـاق مـحـتـضـر بـه سـاق او، يـعـنـى پـاهـاى او از هـول مـرگ وسـخـتـى جـان كـندن در هم پيچد، وبعضى گفته اند معنى آن است كه جمع شود شدت موت به شدت آخرت .
فـقـيـر گـويـد: ايـنـك مـنـاسـب ديـدم ايـن دعـاى شـريـف را در ايـن مـحـل نـقـل كـنـم تـا نـاظـريـن بـه فـيـض خـوانـدن آن خـود را نائل كنند:
( اِلهى كَيْفَ اَصْدُرُ عَنْ بابِكَ بِخَيْبَةٍ مِنْكَ وَ قَدْ قَصَدْتُهُ عَلى ثِقَةٍ بِكَ، اِلهى كَيْفَ تـُؤ يـِسـْنـى مـِنْ عـَطـائِكَ وَ قـَدْ اَمـَرْتَنى بِدُعائِكَ، صَلِّ عَلى مَحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدِ وَارْحَمْنى اِذَا اَشْتَدَّ الاَنينُ وَ حُظِرَ عَلَىَّ الْعَمَلُ وَ انْقَطَعَ مِنّى الاَمَلُ وَ اَفْضَيْتُ اِلَى الْمَنُونِ وَبَكَتْ عَلىَّ الْعـُيـُونُ وَ وَدَّعـَنـى الاَهـْلُ وَ الاَحبْابُ وَ حُثِى عَلَىَّ التُّرابُ وَ نُسِىَ اسْمى وَ بَلِىَ جِسْمى وَ انـْطَمَسَ ذِكْرى وَ هُجِرَ قَبْرى فَلَمْ يَزُرْنى زائرٌ وَ لَمْ يَذْكُرْنى ذاكِرٌ. وَ ظَهَرَت مِنّى الْمَاثِمُ واسْتَوْلَتْ عَلَىَّ الْمَظالِمُ وَ طالَتْ شِكايَةُ الخُصُومِ وَ اتَّصَلَتْ دَعْوَةُ الْمَظْلُومِ، صَلِّ اللّهُمَّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مـُحـَمَّدِ وَارْضِ خـُصـُومى عَنّى بِفَضْلِكَ وَ اَحْسانِكَ وَ جُدْ عَلَىَّ بِعَفْوِكَ وَ رِضـْوانـِكَ، اِلهـى ذَهـَبـَتْ اَيـّامُ لَذّاتـى وَ بَقِيَتْ مَاءثِمى وَ تَبِعاتِى وَ قَدْ اَتَيْتُكَ مُنيبا تـائبـا فـَلاتـَرُدَّنى مَحْروما وَ لاخائِبَا، اَللّهُمَّ آمِنْ رَوْعَتى وَاغْفِرْ زَلَّتى وَ تُبْ عَلَىَّ اِنَّكَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحيمُ ) .(49)
الهى تويى آگه از حال من
عيان است پيش تواحوال من
تويى از كرم دلنواز همه
به بيچارگى چاره ساز همه
بود هركسى را اميدى به كس
اميد من از رحمت تواست وبس
الهى به عزت كه خوارم مكن
به جرم گنه شرمسارم مكن
اگر طاعتم رد كنى ور قبول
من ودست ودامان آل رسول
ششم ـ قالَ عليه السلام : ( اَلْمَقاديرُ تُريكَ ما لايَخْطُرُ بِبالِكَ ) :(50)
يعنى مقدرات وچيزهايى كه تقدير شده بنماياند به توچيزهايى را كه خطور نكرده بود به دل تو.
هـفـتـم ـ قـالَ عـليه السلام : ( اَلْحِكْمَةُ لاتَنْجَعُ فِى الطِباعِ الفاسِدَةِ ) ؛(51) فرمود حكمت تاءثير نمى كند در طبع هاى فاسد.
فـقـيـر گـويـد: بـه همين ملاحظه است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده : ( لاتـَعـْلِقـوا الْجـَواهِرَ فى اَعْناقِ الْخَنازيرِ ) ؛ (52) يعنى آويخته نكنيد در گـردنـهـاى خـوكـان جـواهر را. ووارد شده كه حضرت عيسى عليه السلام ايستاد به خطبه خـوانـدن در مـيـان بـنـى اسـرائيـل وفـرمـود: اى بـنـى اسرائيل ! حكمت را براى جهال حديث نكنيد، واگر نه ظلم كرده ايد بر حكمت ، ومنع نكنيد آن را از اهلش ، وگرنه ظلم كرده ايد ايشان را.(53)
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قال ) :
اِنَّهُ لُِكلِّ تُرْبَةٍ غَرْسا
وَ لِكُلَّ بِناءٍ اُسّا
وَ ما كُلُّ رَاءْسٍ يَسْتَحِقُّ الْتِيجانَ
وَلاكُلُّ طَبيعَةٍ يَسْتَحِقُّ اَفادَةَ الْبَيانِ(54)
( قالَ الْعالِمُ عليه السلام : لاتَدْخُلُ الْمَلائِكَةَ بَيْتَا فيهِ كَلْبٌ:(55) )
كسى درآيد فرشته تا نكنى
سگ ز در دور وصورت از ديوار
( فَاِنْ كانَ لابُدَّ فَاقْتَصِرْ مَعَهُ عَلى مَقْدارٍ يَبْلُغُهُ فَهْمُهُ وَ يَسَعُهُ ذِهْنُهُ فَقَدْ قيلَ كَما اَنَّ لُبَّ الثِّمـارِ مـُعـَدِّ لِلاَنـامِ فـَالتَّبـْنُ مـُتـاحٌ لِلا نـعـامِ فـَلُبُّ الْحـِكْمَةِ مُعَدُّ لِذَوِى الاَلْبابِ وَ قُشُورُهامَجْعُولَةٌ لِلاَغْنا مِ ) .
هـشـتـم ـ فـرمود: هرگاه زمانى باشد كه عدل غلبه كرد بر جور پس حرام است كه گمان بـد بـرى بـه احـدى تـا آنـكـه عـلم پيدا كنى به بدى او؛ وهرگاه زمانى باشد كه جور غلبه كند بر عدل پس نيست براى احدى كه گمان خوبى برد به احدى تا آنكه ببيند آن را از او. (56) مـؤ لف گـويـد: كـه مـنـاسـب ديـدم ايـن خـبـر را در ايـنـجـا نقل كنم :
روايـت شـده از حـمـران كـه از امـام مـحمّد باقر عليه السلام پرسيد كه دولت حق شما كى ظـاهـر خـواهـد شـد؟ فـرمـود كـه اى حـمـران ! تـودوسـتـان وبـرادران وآشـنـايان دارى و از احـوال ايـشـان احـوال زمـان خـود را مـى توانى دانست اين زمان زمانى نيست كه امام حق خروج تـوانـد كـرد، بـه درسـتـى كه شخصى بود از علما در زمان سابق وپسرى داشت كه رغبت نـمـى نمود در علم پدر خود واز اوسؤ ال نمى كرد وآن عالم همسايه اى داشت كه مى آمد واز اوسؤ ال مى كرد وعلم از اواخذ مى نمود پس مرگ آن مرد عالم رسيد پس طلبيد فرزند خود را وگـفـت : اى پـسـرك مـن ! تـواخـذ نـكـردى از عـلم مـن وكـم رغـبت بودى در آن واز من چيزى نپرسيدى ومرا همسايه اى است كه از من سؤ ال مى كرد وعلم مرا اخذ مى نمود وحفظ مى كرد، اگـر تـورا احتياج شود به علم من بروبه نزد همسايه من واورا نشان داد واورا شناسانيد، پـس آن عالم به رحمت ايزدى واصل شد وپسر اوماند. پس پادشاه آن زمان خوابى ديد واز بـراى تـعبير خواب سؤ ال كرد از احوال آن عالم ، گفتند: فوت شد. پرسيد كه آيا از او فرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از اومانده است ، پس آن پسر را طلبيد. چون ملازم پـادشـاه به طلب اوآمد گفت : واللّه ! نمى دانم كه پادشاه از براى چه من را مى خواهد ومن عـلمـى نـدارم واگـر از مـن سـؤ الى كـنـد رسـوا خـواهـم شـد، پـس در ايـن حـال وصـيـت پدرش به يادش آمد ورفت به خانه آن شخص كه از پدرش علم آموخته بود، گفت : پادشاه مرا طلبيده است ونمى دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است وپدرم مرا امـر كـرده اسـت كـه اگر محتاج شوم به علمى به نزد توبيايم . آن مرد گفت : من مى دانم پـادشـاه تـورا از بـراى چـه كـار طـلبـيـده اسـت اگـر تـورا خـبـر دهـم آنـچـه از بـراى تـوحاصل شود ميان من وخود قسمت خواهى كرد؟ گفت : بلى ، پس ‍ اورا سوگند داد ونوشته اى در ايـن بـاب از اوگرفت كه وفا كند به آنچه شرط كرده است ، پس گفت كه پادشاه خـوابـى ديـده اسـت وتورا طلبيده است كه از توبپرسد كه اين زمان چه زمان است ، تودر جواب بگوكه زمان گرگ است پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه من تورا از براى چه مطلب طلبيده ام ، گفت : مرا طلبيده اى از براى خوابى كه ديده اى كه اين چه زمـان اسـت ، پـادشـاه گفت : راست گفتى ، پس بگوكه اين زمان چه زمان است ؟ گفت : زمان گـرگ اسـت . پـس پـادشاه امر كرد كه جايزه به اودادند پس جايزه را گرفت وبه خانه برگشت ووفا به شرط خود نكرد وحصه اى به آن شخص نداد وگفت شايد پيش از اينكه ايـن مـال را تـمـام كـنـم بـمـيـرم وبـار ديـگـر مـحـتـاج نـشـوم كـه از آن مـرد سـؤ ال كنم .
پـس چـون مـدتى از اين بگذشت پادشاه خواب ديگر ديد وفرستاد وآن پسر را طلبيد وآن پـسـر پـشـيـمـان شـد كه وفا به عهد خود نكرد وبا خود گفت : من علمى ندارم كه به نزد پـادشـاه روم وچـگـونـه بـه نـزد آن عـالم بـروم واز اوسـؤ ال كـنـم وحـال آنـكـه بـا اومـكـر كـردم ووفـا بـه عـهـد خـود نـكـردم پـس گـفـت بـه هـر حـال بـار ديـگـر مى روم به نزد اوواز او عذر مى طلبم وباز سوگند مى خورم كه در اين مـرتـبـه وفـا كـنـم شايد كه تعليم من بكند. پس نزد آن عالم آمد وگفت : كردم آنچه كردم ووفـا بـه پـيـمـان تـونـكردم وآنچه در دست من بود همه پراكنده شده است وچيزى در دست نـمـانـده است واكنون محتاج شده ام به تو، تورا به خدا سوگند مى دهم كه مرا محروم مكن وپـيـمـان مـى كـنـم بـا تـووسـوگـند مى خورم كه آنچه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تووخود قسمت كنم ودر اين وقت نيز پادشاه مرا طلبيده است ونمى دانم كه از براى چه چيز مـى خـواهـد سـؤ ال نـمـايـد از مـن . آن عـالم گـفـت : تـورا طـلبـيـده اسـت كـه از تـوسـؤ ال كند باز از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است بگوزمان گوسفند است . پس چون بـه مـجـلس پـادشـاه داخـل شـد از اوپرسيد كه از براى چه كارى تورا طلبيده ام ؟ گفت : خـوابـى ديـده اى ومـى خـواهى كه از من سؤ ال كنى كه چه زمان است ؟ پادشاه گفت : راست گـفـتـى واكنون بگوكه چه زمان است ؟ گفت : زمان گوسفند است . پس پادشاه فرمود كه صـله به اودادند وچون به خانه برگشت ، متردد شد كه آيا وفا كند به عالم يا مكر كند وحصه اورا ندهد، پس بعد از تفكر بسيار گفت شايد من بعد از اين محتاج نشوم به اووعزم كرد بر آنكه غدر كند ووفا به عهد اونكند.
پس بعد از مدتى ديگر پادشاه اورا طلبيد پس اوبسيار نادم شد از غدر خود وگفت بعد از دومـرتـبه غدر چگونه به نزد آن عالم بروم وخود علمى ندارم كه جواب پادشاه بگويم ، باز راءيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت اورسيد اورا بـه خـدا سوگند داد والتماس كرد كه باز تعليم اوكند وگفت : در اين مرتبه وفا خواهم كـرد وديـگـر مـكـر نـخـواهـم كـرد بـر مـن رحـم كـن ومـرا بـديـن حـال مـگـذار، پـس آن عالم پيمان ونوشته ها از اوگرفت وگفت : باز تورا طلبيده است كه سـؤ ال كـنـد از خوابى كه ديده است كه اين زمان چه زمان است بگوزمان ترازواست ، چون بـه مـجـلس پـادشـاه رفـت از اوپـرسـيـد كه از براى چه كار تورا طلبيده ام ؟ گفت : مرا طـلبـيـده اى بـراى خـوابـى كـه ديده اى ومى خواهى بپرسى كه اين چه زمان است ، گفت : راسـت گـفـتى اكنون بگوچه زمان است ؟ گفت : زمان ترازواست . پس امر كرد كه صله به اودادنـد پـس آن جايزه ها را به نزد عالم آوردودر پيش اوگذاشت وگفت اين مجموع آن چيزى اسـت كـه بـراى من حاصل شده است وآورده ام كه ميان خود من قسمت نمايى ، آن عالم گفت كه زمـان اول چـون زمـان گـرگ بـود تـواز گـرگـان بـودى لهـذا در اول مـرتـبـه جـزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى ، ودر زمان دوم چون زمان گوسفند بود گـوسـفـنـد عزم مى كند كه كارى بكند ونمى كند تونيز اراده كردى كه وفا كنى ونكردى واين زمان چون زمان ترازواست وترازووكارش وفا كردن به حق است تونيز وفا به عهد كردى مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست .
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده : گـويـا غـرض آن حـضـرت از نـقـل ايـن قـصـه آن بـود كه احوال هر زمان متشابه است ، هرگاه ياران ودوستان خود را مى بينى كه با تودر مقام غدر ومكرند چگونه امام عليه السلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشان وخـروج كـنـد بر مخالفان وچون زمانى در آيد كه در مقام وفاء به عهود باشند وخدا داند كـه وفـاء بـه عـهـد امـام عـليـه السلام خواهند نمود، امام عليه السلام را ماءمور به ظهور وخـروج خواهد گردانيد، حق تعالى اهل زمان ما را به اصلاح آورد واين عطيه عظمى را نصب كند بمحمد وآله الطاهرين .

next page

fehrest page

back page