روزى ابـن ابـى داود از مـجـلس مـعـتـصـم غـمـگـيـن بـه خـانـه آمـد از سـبـب انـدوه او سـؤ
ال كـردم گـفـت : امـروز از جـهـت ابـى جعفر محمّد بن على چندان بر من سخت گذشت كه آرزو
كـردم كـاش بـيست سال قبل از اين فوت شده بودم . گفتم : مگر چه شده ؟ گفت : در مجلس
خـليـفـه بـوديـم كه دزدى را آوردند كه اقرار به دزدى خود كرده بود و خليفه خواست حد
بـر او جـارى كند، پس علما و فقها را در مجلس خود جمع كرد و محمّد بن على را نيز حاضر
كرد. پس پرسيد از ما كه دست دزد را از كجا بايد قطع كرد؟ من گفتم : بايد از بند دست
قـطـع كـرد. گـفـت : بـه چـه دليـل ؟ گـفتم : به جهت آيه تيمم ( فَامْسَحُوا بِوُجوُهِكُمْ وَ
اَيْدِيَكُمْ ) ؛(89) چه آنكه خداوند در اين آيه دست را بر كف اطلاق فرموده و
جـمعى از اهل مجلس نيز با من موافقت كردند و بعضى ديگر از فقها گفتند: بايد دست را از
مـرفـق قـطـع كـرد و آنها استدلال كردند به آيه وضو و گفتند كه خداوند فرموده ( وَ
اَيـْدِيـَكـُمْ اِلَى الْمـَرافِق ) ،(90) پس دست تا مرفق است . پس معتصم متوجه
امـام مـحـمـّد تـقى عليه السلام شد و گفت : شما چه مى گوييد؟ فرمود: حاضرين گفتند و
تـو شـنـيـدى . گـفـت : مـرا بـا گـفـتـه ايشان كارى نيست آنچه تو مى دانى بگو. حضرت
فـرمـود: مـرا از ايـن سـؤ ال مـعـاف دار. خليفه او را سوگند داد كه البته بايد بگويى .
حـضـرت فرمود: الحال كه مرا سوگند دادى پس مى گويم كه حاضرين تمام خطا كردند
در مـسـاءله بلكه حد دزد آن است كه چهار انگشت او را قطع كنند و كف او را بگذارند. گفت :
بـه چـه دليـل ؟ فـرمود: به جهت آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده در
سـجـود هفت موضع بايد به زمين برسد كه از جمله دو كف دست است پس هرگاه دست دزد از
بـنـد يـا مـرفـق بـريـده شود كفى براى او نمى ماند كه در عبادت خدا به آن سجده كند و
مـواضـع سـجـده حـق خـدا اسـت و كـسـى را بـر آن حقى نيست كه قطع كند چنانكه حق تعالى
فرموده : ( وَ اِنَّ الْمَساجِدَ للّهِ ) .(91) معتصم كلام آن حضرت را پسنديد
و امـر كـرد كـه دست دزد را از همانجا كه حضرت فرموده بود قطع كردند اين هنگام بر من
حـالتـى گـذشـت كـه گويا من برپا شد و آرزو كردم كه كاش مرده بودم و چنين روزى را
نمى ديدم .
زرقـان گـفـت : بـعـد از سه روز ديگر ابن ابى داود نزد خليفه رفت و در پنهانى با وى
گـفـت كـه خـيـرخـواهـى خـليـفـه بـر مـن لازم اسـت و امـرى كـه چـنـد روز
قـبـل از ايـن واقـع شـد مناسب دولت خليفه نبود؛ زيرا كه خليفه در مساءله اى كه براى او
مـشـكـل شده بود علماى عصر را طلبيد و در حضور وزراء و مستوفيان و امراء و لشكريان و
سـايـر اكـابـر و اشراف از ايشان سؤ ال كرد و ايشان به نحوى جواب دادند پس در چنين
مـجـلسـى از كـسـى كـه نصف اهل عالم او را امام و خلفه مى دانند و خليفه را غاصب حق او مى
شـمـارنـد سـؤ ال كـرد و او بـر خلاف جميع علماء فتوى داد و خليفه ترك گفته همه علماء
كـرده بـه گـفـتـه او عـمـل كـرد اين خبر در ميان مردم منتشر شد و حجتى شد براى شيعيان و
مـواليـان او، مـعـتـصـم چـون ايـن سـخـنـان را بشنيد رنگ شومش متغير شد و تنبهى براى او
حـاصـل گـرديـد و گـفـت خـدا تـو را جـزاى خـيـر دهـد كـه مـرا آگـاه كـردى بـر امـرى كـه
غافل از آن بودم .
پس روز ديگر يكى از نويسندگان خود را طلبيد و امر كرد آن حضرت را به ضيافت خود
دعـوت نـمايد و زهرى در طعام آن جناب داخل نمايد آن بدبخت حضرت را به ضيافت طلبيد
آن جـنـاب عـذر خـواست و فرمود مى دانيد كه من به مجلس شما حاضر نمى شوم ، آن ملعون
مبالغه كرد كه غرض اطعام شما است و متبرك شدن خانه ما به مقدم شريف شما و هم يكى از
وزارء خـليـفـه آرزوى مـلاقـات شـما را دارد و مى خواهد كه به صحب شما مشرف شود. پس
چـنـدان مـبـالغـه كـرد تا آن امام مظلوم به خانه او تشريف برد چون طعام آوردند و حضرت
تناول فرمود اثر زهر در گلوى خود يافت و برخاست و اسب خود را طلبيد كه سوار شد،
صـاحـب مـنـزل بـر سـر راه آمد و تكليف ماندن كرد، حضرت فرمود: آنچه تو با من نمودى
اگـر در خـانـه تـو نـبـاشـم از بـراى تـو بـهـتر خواهد بود و به زودى سوار شد و به
مـنـزل خـود مـراجـعـت كـرد چـون بـه مـنـزل رسـيـد اثـر آن زهـر
قـاتـل در بدن شريفش ظاهر شد و در تمام آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنكه مرغ
روح مـقـدسـش بـه بـال شـهادت به درجات بهشت پرواز كرد. صلوات اللّه عليه . انتهى
.(92)
پـس جـنـازه آن جـنـاب را بـعـد از غـسـل و كـفـن آوردنـد در مـقـابـر قـريـش در پـشـت سـر جـد
بـزرگـوارش امـام مـوسـى عليه السلام دفن نمودند، و به حسب ظاهر واثق باللّه بر آن
حـضـرت نماز خواند و لكن در واقع حضرت امام على النقى عليه السلام از مدينه به طى
الا رض آمد و متصدى غسل و كفن و نماز و دفن پدر بزرگوارش شد.(93)
و در ( كتاب بصائرالدرجات ) روايت كرده از مردى كه هميشه با حضرت امام محمّد
تقى عليه السلام بود گفت : در آن وقتى كه حضرت در بغداد بود روزى در خدمت حضرت
امـام عـلى النـقى عليه السلام در مدينه نشسته بوديم و آن حضرت كودك بود و لوحى در
پـيـش داشـت مـى خـوانـد نـاگـاه تـغـيـيـر در حـال آن حـضـرت ظـاهـر شـد پـس بـرخـاسـت و
داخل خانه شد ناگاه صداى شيون شنيديم كه از خانه آن حضرت بلند شد بعد از ساعتى
حـضـرت بـيرون آمد از سبب آن احوال پرسيديم ، فرمود كه در اين ساعت پدر بزرگوارم
وفـات فـرمـود! گـفـتـم : از كـجـا مـعـلوم شـمـا شـده ؟ فـرمـود كـه از
اجـلال و تعظيم حق تعالى مرا حالتى عارض شد كه پيش از اين در خود چنين حالتى نمى
يـافـتـم از ايـن حـالت دانـسـتـم كـه پـدرم وفـات كـرده و امـامـت بـه مـن
مـنـتـقـل شـده اسـت . پـس بـعـد از مدتى خبر رسيد كه حضرت در همان ساعت به رحمت الهى
واصـل شـده اسـت .(94) و در تـاريـخ وفات حضرت جواد عليه السلام اختلاف
اسـت ، اشـهر آن است كه در آخر ماه ذى قعده سال دويست و بيستم هجرى شهيد شد و بعضى
شـشـم ذى حـجـه گـفـتـه انـد و ايـن بعد از دو سال و نيم فوت ماءمون بود چنانچه خود آن
حـضرت مى فرمود: ( اَلْفَرَجُ بَعْدَ الْمَاءْمُونِ بِثَلاثينَ شَهرا ) . و مسعودى وفات آن
حضرت را در پنجم ذى حجه سال دويست و نوزده ذكر نموده و در وقت وفات از سن شريفش
بيست و پنج سال و چند ماهى گذشته بود.(95)
فصل ششم : در ذكر اولاد حضرت جواد عليه السلام است
بـدان كه سيد فاضل نسابه سيد ضامن بن شدقم حسينى مدنى در ( تحفة الا زهار فى
نسب ابناء الا ئمة الا طهار عليم السلام ) فرموده كه حضرت جواد عليه السلام را چهار
پسر بود: ابوالحسن امام على نقى عليه السلام و ابواحمد موسى مبرقع و ابواحمد حسين و
ابـومـوسى عمران ؛ و دختران آن حضرت : فاطمه و خديجه و ام كلثوم و حيكمه بود و مادر
ايـشـان ام ولدى بـود كـه سـمـانـه مـغـربـيـه مـى گـفـتـنـد و از ام
الفـضـل دخـتـر ماءمون حضرت جواد عليه السلام فرزندى نداشت و عقب آن حضرت منحصر
است از دو پسر: امام على نقى عليه السلام و ابواحمد موسى .(96)
مـؤ لف گويد: كه از ( تاريخ قم ) ظاهر مى شود كه زينب و ام محمّد و ميمونه نيز
دخـتـران حـضـرت جـواد عـليـه السـلام بـوده اند، و شيخ مفيد در دختران حضرت جواد عليه
السـلام دخـتـرى امـامه نام ذكر كرده .(97) و بالجمله : موسى مبرقع جد سادات
رضويه است و رشته اولادش تا به حال بحمدللّه منقطع نگشته و بسيارى از سادات نسب
ايـشـان به او منتهى مى شود و او اول كسى است كه از سادات رضويه به قم وارد شد در
سـنـه دويـسـت و پـنجاه و شش ، و پيوسته بر روى خود برقع گذاشته بود و لهذا او را
مـوسـى مـبـرقـع گـويـنـد و چـون وارد شـد بـزرگـان عـرب از
اهـل قـم او را از قـم بـيـرون كـردنـد و بـه كـاشـان رفت و چون به كاشان رسيد احمد بن
عبدالعزيز بن دلف عجلى او را اكرام كرد و خلعتهاى بسيار و مركبها به او بخشيد و مقرر
كـرد كـه هـر سـال يـك هـزار مـثقال طلا با يك اسب مسرج به او بدهد لكن رؤ ساى عرب از
اهل قم پس از آن پشيمان شده به خدمتش شتافتند و از او اعتذار خواسته مكرما به قم واردش
سـاخـتـنـد و گـرامـى داشـتـنـد او را و حـال مـوسـى در قـم نـيـكـو شـد تـا آنـكـه از
مال خود قريه ها و مزارعى خريد.
پـس از آن وارد شـدنـد بـر او خواهرانش زينب و ام محمّد و ميمونه دختران حضرت جواد عليه
السـلام و از پـس ايـشان بريهه دختر موسى آمد و تمام ايشان در قم وفات يافتند و نزد
فـاطـمـه عـليـها السلام مدفون شدند و زينب همان است كه بر قبر حضرت معصومه عليها
السـلام قـبـه اى بـنـا كـرد پـس از آن كـه سـقـفـى بر قبرش بنا كرده بودند از حصير و
بـوريـا.(98) و مـوسـى شب چهارشنبه روز آخر ماه ارديبهشت دو روز به آخر ماه
ربـيع الا خر مانده سال دويست و نود و شش از دار دنيا رفت و امير قم عباس بن عمرو غنوى
بـر وى نـمـاز كـرد و مـدفـو شـد در موضعى كه الحال معروف است قبرش چنانچه در (
تـاريـخ قـم ) ذكر شده ، و سيد ضامن بن شدقم فرموده كه موسى مبرقع مدفون شد
بـه قـم در خـانـه مـعـروف بـه خـانـه مـحمّد بن الحسن بن ابى خالد اشعرى ملقب به (
شنبوله ) .
فقير گويد: كه اين محمّد بن الحسن يكى از روات قم و از اصحاب حضرت امام رضا عليه
السـلام و وصـى سـعـد بـن سـعـد احـوص اشـعـرى قـمـى بـوده و
الحـال آن مـوضع معروف است به محله موسويان و در آنجا دو بقعه است يكى كوچك كه در
او دو صـورت قـبر است يكى قبر موسى مبرقع است و ديگر قبر احمد بن محمّد بن احمد بن
مـوسـى اسـت و امـا بـقـعـه بـزرگ كـه مـوسـوم بـه
چـهـل اخـتـران اسـت و در كـتـيبه آن اسم شاه طهماسب است به تاريخ نهصد و پنجاه و سه .
اول كـسـى كـه در آن دفن شد محمّد بن موسى مبرقع بوده بعد از او زوجه او بريهه دختر
جـعـفـر بـن امـام عـلى النـقـى عـليـه السـلام بـه جـنب شوهرش دفن شد و برادرانش يحيى
صوفى و ابراهيم پسران جعفر به قم آمدند ارث بريهه گرفتند، ابراهيم رفت و يحيى
صـوفـى بـه قـم مـاند و در ميدان زكريا بن آدم به نزديك مشهد حمزة بن موسى بن جعفر
عليه السلام وطن و مقام گرفت و در جنب محمّد بن موسى و نزديكى قبر او قبور جماعتى از
عـلويـيـن و سـادات اسـت از جلمه : زينب دختر موسى و ام محمّد بنت موسى و ابوعلى محمّد بن
احـمـد بـن مـوسـى بـا دخـتـران او فـاطـمـه و بريهه و ام سلمه و ام كلثوم و غير ايشان از
عـلويـات و فـاطـمـيـات كـه تـمـامـى از اعـقـاب و ذرارى مـوسـى مـبـرقع مى باشند و در آن
مـحل دفن اند و محمّد بن احمد بن موسى كه او را ابوعلى و ابوجعفر نيز گويند مردى بود
فـاضـل و بـه غـايـت پـرهـيـزكـار و خـوش مـحـاوره و نـيـكـو مـنـظـر و فـصـيـح و دانـا و
عاقل و در ( تحفة الا زهار ) است كه او ملقب به اعرج بود و رئيس و نقيب بود در قم
و امـارت حـاج بـا او بـود.(99) و بـالجـمـله ؛
قـل اسـت كـه والى قـم او را تـشـبـيـه بـه ائمـه كـرده در
فـضـل و او را قـابـل امـامـت دانـسـتـه . و وفـات او در سـوم ربـيـع الا
ول سنه سيصد و پانزده واقع شد و در مقبره محمّد بن موسى مدفون شد.
و در ( تحفة الا زهار ) است كه موسى مبرقع را پنج پسر بود: ابوالقاسم حسين و
عـلى و احـمد و محمّد و جعفر. و احمد بن موسى مبرقع را سه پسر بود: عبيداللّه و ابوجعفر
مـحـمـّد اعرج و ابوحمزه جعفر.(100) و صاحب ( عمدة الطالب ) گفته كه
اولاد مـوسـى مـبـرقـع از پسرش احمد بن موسى است و اولاد احمد از پسرش محمّد اعرج است
( وَ الْبَقِيَّةُ فى وُلُدِهِ لاِبْنِهِ اَبِى عَبْدِاللّهِ اَحْمَد نَقيب قُم . ) (101)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـوعـبـداللّه احـمـد بـن مـحـمـّد اعـرج مـذكـور سـيـد
جليل القدر عظيم الشاءن ، رفيع المنزله و رئيس و نقيب بوده در قم و مردى متنسك و متعبد و
به دلهاى مردم نزديك و مردى سخى و كريم و واسع الجاه بوده . ولادتش در قم واقع شده
سـنه سيصد و يازده ، و در ماه صفر سنه سيصد و پنجاه و هشت وفات كرد و به وفات او
مـردم قـم را مـصـيبتى تمام بوده است ، و او است كه با موسى دفن شده نه احمد بن موسى
مـبـرقـع زيـرا كـه آمـدن او بـه قم معلوم نيست ، و او را چهار پسر (102) بوده
ابـوعلى محمّد و ابوالحسن موسى و ابوالقاسم على و ابومحمّد الحسن و چهار دختر بوده و
پـسـران او بعد از وفات پدر قصد حضرت ركن الدوله كردند به شهر رى ، ركن الدوله
ايـشان را تسلى داد و بفرمود جانب ايشان را رعايت كنند و خراج بر املاك ايشان ننهند، پس
از آن بـاز گـرديدند به قم . پس از آن ابوعلى محمّد به خراسان رفت ، مردم خراسان او
را اكـرام و اعـزاز نـمـودنـد و بـه خـراسـان مـقـيـم بـود تا آنكه كشته شد يا وفات كرد و
ابـوالقاسم على نيز به خراسان رفت و در طوس وطن گرفت و ابوالحسن موسى به قم
مـانـد و بـه كـار بـا بـرادرش ابـى مـحـمـّد و خـواهرانش قيام نمود و املاكى كه از پدرش
بازمانده بود به دست آورد و آنچه به رهن بود از رهن بيرون آود و سيرت او نيكو بود و
بـا مـردم قـم بـه وجـه احـسـن زنـدگـانـى كـرد و حـقـوق ايـشـان را رعـايـت نـمـود، پـس
اهـل قـم بـه صحبت او ميل كردند و او سرور و رئيس ايشان شد و در سنه سيصد و هفتاد به
حج رفت و چون به مدينه آمد بر پسر عمان (عموزادگان ) خود شفقت نمود و ايشان را خلعت
و عـطـا بخشيد پس او را شكر بسيار نمودند پس به قم مراجعت نمود مردم قم به قدوم او
شـادى نـمـودنـد و بـر سـر كوچه ها و محله ها آئينه بستند و صاحب بن عباد نامه اى به او
نوشت و او را تهنيت گفت .
و بـالجـمـله : ابـوالحـسـن مـوسـى مـذكـور سـيـدى فـاضـل و مـتـواضـع و
سهل الجانب بود و نقابت سادات قم و نواحى آن به او مفوض بوده است و قسمات و وظايف
و رسـوم و مـرسـومـات و مـشـاهـرات سـادات آبه و قم و كاشان و خورزن مجموع به دست و
اخـتـيـار و فـرمان او بوده است و عدد ايشان در آن زمان از مردان و طفلان سيصد و سى و يك
نفر بوده است و وظيفه هر يك از ايشان در هر ماهى سى من نان و ده درم نقره بوده است و هر
كس از ايشان كه وفات يافته است به جاى او نوشته اند و ابوالحسن موسى را چند پسر
بـرده از جـمـله ابـوجـعـفـر است كه داماد ذوالكفايتين ابوالفتح على بن محمّد بن الحسين بن
العـمـيـد اسـت كـه وزيـر ركـن الدوله ديـلمـى اسـت و مـن در كـتـب خـود تـرجـمـه او والدش
ابـوالفـضـل بـن عـمـيـد را نـگـاشـتـه ام . و ديـگـر از اولاد ابـوالحـسـن مـوسـى اسـت عـالم
جـليـل السـيـد ابـوالفـتـح عبيداللّه بن موسى مذكور كه شيخ منتجب الدّين در ( فهرست
) اسـم او را بـرده و فـرمـوده كـه او ثـقـه و پـرهـيـزكـار و
فـاضـل و راوى اخـبار ائمه اطهار عليهم السلام است و از تصانيف او است ( كتاب انساب
سـادات ) و كتابى در ( احكام حلال و حرام ) و كتابى در ( مذاهب مختلفه )
خبر داد مرا به آن كتابها جماعتى از ثقات از شيخ مفيد نيشابورى از او.(103)
و مـعـلوم بـاشـد كـه غـيـر از مـفـيـد نـيـشـابـورى بـرادرش عـالم
جـليـل ابـوسـعـيد محمّد بن احمد نيشابورى جد شيخ ابوالفتوح رازى نيز از سيد عبيداللّه
مذكور روايت مى كند. و بدان كه اولاد و ذريه موسى مبرقع غالبا در رى و قم بودند و از
آنـجـا به قزوين و همدان و خراسان و كشمير و هندوستان و ساير بلاد منتشر شدند، و الان
در بلاد شيعه از اعظم و اعز طوائف سادات و اشراف اند.
قـاضـى نـوراللّه در ( مـجـالس ) فـرمـوده : رضـويه : نسب شريف سادات عظام
رضـويـه مـشهد مقدس منور و سادات رضويه قم مجموع به ابى عبداللّه احمد نقيب قم ابن
محمّد الا عرج ابن احمد بن موسى المبرقع بن الا مام محمّد تقى عليه السلام منتهى مى شود
و سـيـد نقيب امير شمس الدّين محمّد كه به سيزده واسطه به ابى عبداللّه احمد نقيب قم مى
رسد، و در زمان سلطنت ميرزا شاهرخ از مدينه قم به مشهد مقدس منور آمد، و ميرزا ابوطالب
مـشهور از اولاد امجاد او است و مدتى بنابر تفويض پادشاه مغفور به حكومت ولايت تبريز
اشـتـغـال داشـت و الحـال فـرزنـدى و بـرادرزادگـان او در مـشـهـد مـقـدس رضـوى در
كمال حشمت و شوكت ساكن اند. انتهى .(104)
و بـدان كـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه ابـى عـبـداللّه احـمـد نـقـيـب قـم مـذكـور سـيـد
اجـل السـيـد مـحـسـن بـن سيد رضى الدّين محمّد بن سيد مجدالدّين على بن سيد رضى الدّين
مـحـمـّد بـن پـادشـانـه بـن ابـوالقـاسـم بـن مـيـسـرة بـن
ابـوالفـضل بن بندار بن مير عيسى بن ابى محمّد جعفر بن على بن ابى محمّد بن احمد بن
مـحـمـّد الا عـرج بـن احمد بن موسى المبرقع بن الا مام الجواد عليه السلام است كه قاضى
نـوراللّه در حـق او فـرمـوده كـه او سيد فاضل عالى مقدار بود والد بزرگوار او در زمان
سـلطـان سـحـيـن مـيـرزا از قـم بـه مـشـهـد مـقـدس رضـوى
انـتـقـال فـرمـود و او در ايـنـجـا بـه افـاده عـلوم ديـن و تـرويـج مـذهـب آبـاء طـاهـريـن
اشـتـغـال مـى فرمود و شيخ محمّد بن ابى جمهور به خدمت او رسيده و با او طريق معاشرت
ورزيـده و بعضى از تصائيف شريفه خود را به نام آن سيد بزرگوار مزين ساخته و در
ايـام مـجـاورت مـشـهـد مـقـدس بـه يمن حمايت او با علماى مخالفين بحثهاى متين پيش برده و
الحـال از اولاد ايـشـان سـيـد مـتـقـى ، عـامـل مـعـنـى ، انـسـان
كـامـل ، صـاحـب مـلكى ، ثمره حديقه فدكى ، امير محمّد جعفر است كه از غايت شرافت ذات و
نفاست گوهر مستغنى از مدح اين ذره احقر است :
فَتىَّ لايُحِبُّ الزّادَ اِلاّ مِنَ التُّقى
|
وَ لايَبْتَغِى الْخَلاّنِ اِلاّ ذَوِى الْفَضْلِ
|
نكرده بهر رضاى حق و تتبع علم
|
نه چشم سوى غزال و نه گوش سوى غزل
|
مـَنَّ اللّه تـَعـالى عـَلَيـْنـا بـِطـُولِ بـَقـائِهِ وَ رَزَقـَنـى مـَرَّةً اُخـْرى شـَرَفَ لِقـائِهِ انـتـهـى
.(105)
و بعضى از متتبعين گفته مير جعفر مذكور پسرى داشته مسمى به مير محمّد زمان و او نيز از
عـلمـا بـوده و ( شـرحـى بـر قـواعـد ) نـوشـتـه ، وفـات كـرده در سـنـه هـزار و
چـهل و يك . و مير محمّد زمان را پسرى بوده مسمى به مير محمّد حسن و او نيز از علما بوده و
سـيـد مـحـسن را پسرى ديگر بوده موسوم به مير محمّد مهدى و او نيز از علماء بوده و او را
شـيـخ على كركى در وقت رفتنش به طرف كاشان در قم اجازه داده در سنه نهصد و سى و
شـش ، و چـنـيـن مـعـلوم مـى شـود كـه قـبـر شـريـف آن سـيـد
جـليـل در قـم در تـكـيـه اى اسـت نـزديـك به صحن شريف حضرت معصومه عليها السلام و
مـشـهور است آن تكيه اليوم به ( محمديه ) و در آنجا بقعه اى است و آن بزرگوار
در آن بقعه مدفون مى باشد.
فـقـيـر گويد: كه آن بقعه مشهور است به ( محمديهى ) و آن تكيه معروف است به
حـسـيـنيه و در كوچه حرم واقع است نزديك صحن جديد و گفته كه منسوب است به اين سيد
بـزرگـوار سـيـد اجـل آقـا سـيـد صـدرالدّين بن ميرزا محمّد باقر رضوى قمى شارح (
وافـيه ) و برادرش ميرزا محمّد ابراهيم بن ميرزا محمّد باقر رضوى كه از علماء بوده
و در همدان ساكن بوده الى غير ذلك انتهى .
و بـدان نـيـز كـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه مـوسـى مـبـرقـع نـسـب سـيـد
جـليـل مـير محمّد بديع خادم رضوى رحمه اللّه چنانكه سيد ضامن مدنى در ( تحفه )
گـفـتـه : مـحـمـّد بديع بن ابى طالب بن ابى القاسم بن محمّد بن غياث الدّين عزيز بن
شمس الدّين محمّد بن محمود بن محمّد بن ميرهادى حسن بن على بن ابى الفتوح بن عيسى بن
مـحـمـّد بـن ابـى مـحـمّد بن جعفر بن ابى جعفر على بن ابى على محمّد بن ابى احمد موسى
(106) الا بـرش بـن ابى على محمّد الا عرج بن احمد بن موسى المبرقع سيدى
بـود صـاحـب مـروت و شـهـامت و رفعت و رياست و عظمت و جلالت و جمّالمحاسن بود و با ما
مـودت و صـداقت داشت و من هديه كردم به سوى او ( كتاب حقوق و مواريث ) تاءليف
عـزالدّيـن عـمـر بـن تـاج الدّيـن محمّد فقيه حسينى و اين محمّد بديع والى امر بود در مشهد
مـقـدس رضـوى و بـر او بـود رجـوع اعـيـان امـجـاد و زوار و قـصـاد و او بـود مـرجـع
اهـل بـلاد؛ پس منصب او را دادند به پسرش غياث الدّين و او والى اوقاف حضرت امام رضا
عـليـه السـلام گـرديـد بـه امـر شـاه عـبـاس بـن شـاه صـفـى پـس
مـشـغـول گـرديـد بـه نـفـس نـفـيـس خود به تعمير خرابيها تمام كرد آنها را و احداث كرد
عـمـاراتـى بـراى غـلات و نـحـو آنـهـا و پـدرش ابـوطـالب سـيـدى بـود
جليل القدر، وجيه ، رئيس جم المحاسن ، صاحب مروت عاليه و خيرات جاريه ، مقصد و ملجاء
مـردم بـود، خـدمـت داشـت در حـرم حـضـرت امام رضا عليه السلام از جانب شاه عباس بن شاه
خـدابنده ، شاه عباس خواست دختر او را تزويج كند عذر آورد و تزويج كرد او را به پسر
عمش مير حسن . آنگاه سيد ضامن فرموده كه مير حسن بن ولى اللّه بن هدايت اللّه بن مراد بن
نـعـمـت اللّه مـشـهـور بـود بـه مـيـر حسن قاينى ديدم او را به مشهد مقدس رضوى در ماه ذى
الحـجـه سـنـه هـزار و پـنـجـاه و دو و او مـردى بـود عـالم
فـاضـل كـامـل مـدرس مـحقق مدقق و پس عمويش محمّد ابراهيم بن حسين بن نعمت اللّه بن هدايت
اللّه سـيـدى بـود جـليـل القـدر، عـظـيـم الشـاءن ، رفـيـع المـنـزلة ، عـالم
فـاضـل كـامـل ، شـيخ الا سلام بود در قايين پس توجه فرمود به هند و مدتى در هند بود
پـس در سـنـه هـزار و شـصـت و يك به مكه مشرفه رفت و در آنجا وفات كرد.(107)
در ذكر حكيمه بنت حضرت جواد عليه السلام
بـدان كـه حـكيمه ـ با كاف نه حليمه با لام كه در السنه عوام مشهور شده در ميان دختران
حـضـرت جـواد عـليـه السـلام ـ بـه فضائل و مناقب ممتاز است و درك خدمت چهار امام نموده و
حـضـرت هادى ، مكرمه نرجس خاتون والده امام عصر عليه السلام را به او سپرد كه معالم
ديـن و احـكـام شـرع را بـه او بـيـامـوزد و به آداب الهيه او را تربيت كند و بعد از وفات
حـضـرت امـام حـسن عسكرى عليه السلام منصب سفارت داشت از جناب امام عصر صلوات اللّه
عليه و عرايض مردم را به آن حضرت و توقيعات شريفه را كه از آن ناحيه مقدسه صادر
مى شد به مردم مى رساند و مفتخر شد به قابله گرى حضرت صاحب الا مر عليه السلام
و به رسيدگى به امور ولادت آن جناب چنانچه عمه اين معظمه حكيمه خاتون دختر حضرت
مـوسى بن جعفر عليها السلام مشرف شده به منصب قابله گرى فرزند برادرش حضرت
امـام محمّد تقى عليه السلام چنانچه تصريح فرموده به آنچه گفتيم علامه بحرالعلوم ـ
طـاب ثـراه ـ در كـتـاب رجـال و ايـن مخدره اول كسى است كه آن جناب را بوسيد و در آغوش
گـرفـت و بـه نـزد پـدر بـزرگـوارش بـرد و دوبـاره بـه نـرجس خاتون برگردانيد.
وبـالجـمـله : ايـن مـعـظـمـه در مـيـان سـادات عـلويـه و بـنـات هـاشـمـيـه از جـهـت
فـضـائل و مـنـاقـب و عـبـادت و تـقـوى و عـلم مـمـتـاز و بـه
حـمـل اسرار امامت سرافراز بود و علما تصريح كرده اند به استحباب زيارت آن معظمه و
قبر شريفش در سامراء در قبه عسكريين پايين پا ملاصق ضريح عسكريين عليهما السلام
است ضريح عليحده دارد و در كتب مزار زيارت مخصوصى براى او ذكر نشده .
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرموده : نمى دانم به چه سبب علما متعرض نشدند از براى
زيارت آن مخدره با آن مرتبه فضيلت و جلالت كه از براى او است . (108) و
عـلامـه بـحـرالعـلوم فـرمـوده كـه ذكـر نـكـردن زيـارت آن مـعـظـمه با اين جلالت چنانچه
حـال [ دايـى ] مفاضل يعنى مجلسى فرموده عجيب است و عجيب تر از آن متعرض نشدن بيشتر
مثل شيخ مفيد در ( ارشاد ) و غير او در كتب تواريخ و سيّر و نسب آن مخدّره را در اولاد
حـضـرت جـواد عـليـه السـلام بـلكـه حـصـر نـمـودن بـعضى دختران آن جناب را در غير آن
.(109) مـفـيـد در ( ارشـاد ) فرموده به جا ماند از حضرت جواد عليه
السـلام از فـرزند على عليه السلام كه امام بود بعد از موسى و فاطمه و امامه ، و اولاد
ذكورى نگذاشت غير از آنچه ناميديم . انتهى .(110)
فصل هفتم : در ذكر چند نفر از بزرگان اصحاب حضرت جواد عليه السلام است
شرح حال احمد بزنطى
اول ـ ابـوجـعـفـر احـمـد بـن مـحـمـّد بـن ابـى نـصـر مـعـروف بـه بـزنـطـى كـوفـى ثـقه
جليل القدر:
در ( مـجـالس المـؤ مـنـين ) است كه در ( خلاصه ) مذكور است كه او به خدمت
حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام رسـيـده و نـزد آن حـضرت قدر و منزلت بسيار داشت و
اختصاص تمام به حضرت امام محمّد جواد عليه السلام داشت و اجماع نموده اند اصحاب بر
تـصـريـح هـرچـه او روايـت نـمـوده بـاشـد و اقـرار بـه فـقـه و اجـتـهـاد او كـرده انـد در
سـال دويـسـت و بـيـسـت و يـك بـعـد از وفـات حـسـن بـن عـلى بـن
فضال به هشت ماه وفات يافت .(111)
و در ( مختار كشى ) از احمد منقول است كه گفت : روزى به اتفاق صفوان بن يحيى
و مـحـمـّد بـن سـنـان و عبداللّه بن المغيره يا عبداللّه بن جندب نزد حضرت امام رضا عليه
السلام رفتيم و چون ساعتى نشستيم برخاستيم پس آن حضرت از آن ميان مرا فرمودند كه
اى احـمـد تـو بنشين پس نشستم و آن حضرت با من به سخن درآمدند و من نيز از آن حضرت
سـؤ الهـا مـى نـمـودم و جـواب مـى شـنـيـدم تـا بـيـشـتـر شب گذشت و چون خواستم كه به
مـنزل خود روم مرا فرمودند كه مى روى يا همينجا خواب مى كنى ؟ گفتم : جان من فداى تو
باد! اگر فرمايى كه بروم مى روم و اگر مى فرمايى كه باش در خدمت مى باشم . پس
فـرمـودنـد كـه ايـنـجا خواب كن كه دير وقت شد و مردم درهاى خانه بسته اند و به خواب
رفته اند. آنگاه آن حضرت برخاستند و به حرم شريف رفتند و چون مرا گمان شد كه آن
حـضرت به حرم درآمدند به سجده افتادم و در آن سجده گفتم حمد مر خداى را كه حجت خود
و وارث عـلوم انـبـيـاء را از جـمـيع برادران و اصحاب من با من در مقام انس و عنايت درآورد، و
هـنـوز مـن در سجده بودم كه آن حضرت آمدند و به پاى مبارك خود مرا متنبه ساختند، پس من
برخاستم و آن حضرت دست مرا گرفته ماليدند و فرمودند كه اى احمد بدان كه حضرت
امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام بـه عـيـادت صعصعة بن صوحان رفت و چون از بالين او
بـرخـاسـت بـه او گـفـت كـه اى صـعـصعه ! زنهار كه افتخار نكنى بر برادران خود به
عـيـادتـى كه من تو را نموده ام و از خداى بر حذر باش . اين سخن به من گفتند و به حرم
شريف مراجعت نمودند.(112)
و ايـضـا از او روايـت نـمـوده كـه گفت : وقتى كه حضرت امام على بن موسى الرضا عليه
السلام را به گفته ماءمون از مدينه مى آوردند او را به جانب بصره بردند و به كوفه
در نـياوردند و من در آن وقت به قادسيه بودم پس آن حضرت مصحف نزد من فرستاد و چون
مـصـحـف را بـگـشـودم در آنـجـا ( سـوره لم يـكـن ) ديـدم كـه
اطـول و اكـثـر بـود از آنـچـه در مـيـان مـردم اسـت و از آنجا چند آيه حفظ كردم تا آنكه (
مسافر ) مولاى آن حضرت آمد و مصحف را از من گرفت و در منديلى نهاد و آن را مهر كرد
پـس آنچه از آن مصحف حفظ كرده بودم مرا فراموش شد و هر چند جهد كردم كه مرا يك كلمه
از آن به ياد آيد ميسر نشد.(113)
شرح حال فضل بن شاذان
دوم ـ ابـومـحـمـّد فـضـل بـن شـاذان بـن خـليـل ازدى نـيـشـابـورى ثـقـه
جليل القدر:
از فـقـهـا و مـتـكـلمـيـن شـيـعـه و شـيـخ طـايـفـه و بـسـيـار عـظـيـم الشـاءن و
اجل از توصيف است . از حضرت جواد عليه السلام حديث روايت كرده و گفته اند از حضرت
رضـا عـليـه السـلام نـيـز روايـت كـرده و پـدرش از اصـحـاب يـونـس اسـت و (
فـضـل ) صـد و هـشتاد كتاب تصنيف كرده و حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام دو
دفـعه و به روايتى سه مرتب بر او ترحم فرموده و شيخ كشى رواياتى در مدح او ذكر
كرده و هم نقل كرده خبرى كه منافى است با آن روايات .(114) علامه و ديگران
از روايات منافى مدح جواب فرموده اند:
( وَ هـُوَ رَضِىَ اللّهُ عَنْهُ اَجَلّ مِنْ اَنْ يُغْمَزَ عَلَيْهِ وَ هُوَ رَئيسُ طائِفَتِنا رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ
اَجْمَعينَ ) .(115)
در ( مـجـالس المـؤ مـنـيـن ) از ( كـتـاب مـخـتـار )
نقل كرده كه عبداللّه بن طاهر، فضل بن شاذان را از نيشابور اخراج نمود و بعد از آنكه او
را پـيـش خـود طـلبـيـد و تـفـتـيـش كتب او نمود امر كرد كه آن كتب را جهت او بنويسانند، پس
فـضـل رؤ س مسايل اعتقاديه را از توحيد و عدل و مانند آن جهت او نوشت و چون او به نظر
عـبـداللّه رسيد گفت : اين قدر كافى نيست مى خواهم كه اعتقاد تو را درباره سلف بدانم .
پـس فـضـل گـفـت : ابـابـكـر را دوسـت دارم و از عـمـر بـيزارم ! عبداللّه گفت : چرا از عمر
بـيـزارى ؟ گـفـت : بـه واسطه آنكه عباس را از شورى بيرون كرد. و به سبب القاى اين
جـواب لطـيـف كـه مـتـضـمـن خـوش آمد عباسيان بود از دست آن فظ غليظ خلاصى يافت و از
سـهـل بـن بـحـر فـارسـى روايـت نـمـوده كـه گـفـت : در آخـر عـهـد مـصـاحـبـت خـود بـا
فـضل بن شاذان از او شنيدم كه مى گفت من خليفه جمعى از اكابرم كه از پيش رفتند مانند
مـحـمـّد بـن ابـى عـمـيـر و صـفـوان بـن يـحـيـى و غـيـرهـمـا و پـنـجـاه
سال در خدمت ايشان بودم و از ايشان استفاده مى نمودم و هشام بن الحكم چون بگذشت يونس
بن عبدالرحمن خليفه او بود رد بر مخالفان و چون يونس وفات يافت خليفه او در رد بر
مخالفان سكاك بود و او نيز از ميان رفت و منم خليفه ايشان انتهى .(116)
مؤ لف گويد: كه سكاك ابوجعفر محمّد بن خليل
بـغـدادى اسـت كـه از مـتـكلمين و از اصحاب هشام و تلميذ او است و كتابى در امامت نوشته . و
بـالجـمـله : جـلالت فـضـل بـن شاذان اكثر است از آنكه ذكر شود. در ايام حضرت امام حسن
عسكرى عليه السلام وفات كرد و قبرش در زمين نيشابور قديم كه خارج از بلد نيشابور
ايـن زمـان اسـت به فاصله يك فرسخ تقريبا با بقعه و صحنى مزار و مشهور است و بر
روى سنگ قبر او نوشته :
( هذا ضَريحُ النَّحْريرِ الْمُتَعالِ اِلى اَنْ قال الرّاوى مِنَ الاِمامَيْنِ اَبِى الْحَسَن عَلِىِّ بْنِ
مـُوسـى وَ ابـى جـَعـْفـَرٍ الثّانى عَلَيْهم السَّلامُ زُبْدَةْ الرُّواةِ وَ نُخْبَةُ الْهُداةِ وَ قُدْوَةُ الاَجِلاّءِ
الْمُتَكَلِّمينَ وَ اُسْوَةُ الْفُقَهاءِ الْمُتَقَدِّمِينَ الشَّيخُ الْعَليمُ الْجَليلُ الْفَضْلُ بْن شاذانِ بْنِ
الْخَليلِ ـ طابَ اللّهُ ثَراهُ ـ قَدْ وَصَلَ بِلِقاءِ رَبِّهِ فى سَنة 260 ) .
و در دور سنگ قبر نوشته :
( قَد تَرَحَّمَ عَلَيْهِ اَبُومُحَمَّدٍ الحَسَن الْعَسْكرى عليه السلام فَقالَ رَحِمَ اللّهُ الْفَضْلَ
ثـَلاثـَةً وِلاءٌ، وَ قـالَ عليه السلام اَيْضا: اَغْبِطُ اَهْلَ خُراسانَ بِمَكانِ الْفَضْلِ، وَ قالَ مُحَمَّدُ
بـْنِ اِبْراهيمَ الْوَرّاقُ خَرَجْتُ اِلىَ الْحَجِّ فَدَخَلْتُ اِلى مَوْلاىَ اَبى مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ الْعَسْكَرِىَّ وَ
اَرَيْتُهُ كِتابَ الْفَضْلِ بْنِ شاذانِ فَنَظَرَ فيهِ وَ تَصْفَّحَهُ وَرَقَةَ وَرَقَهً، قالَ عليه السلام
هذا صَحيحٌ يَنْبَغى اَنْ يْعْمَلَ بِهِ رَحِمَ اللّهُ الْفَضْلَ. كَتَبَهُ فى سَنة 1261 ) .
مـخـفـى نـمـانـد كـه در اصـحـاب حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام در
احـوال حـسـن بـن عـلى بـن فـضـال مـقـدارى از حـال
فضل بن شاذان نيز ذكر شد.
شرح حال ابوتمام شاعر
سوم ـ ابوتمام حبيب بن اوس الطائى الامامى نجاشى :
و عـلامـه در ( خـلاصـه ) فـرمـوده كـه ابـوتـمـام امـامـى بـود و بـراى
اهـل بيت شعر بسيار گفته و احمد بن الحسين نقل كرده كه نسخه كهنه اى را ديدم كه شايد
در ايـام ابـوتمام يا قريب به آن نوشته شده بود و در آن قصيده اى بود از ابوتمام كه
ذكـر كـرد در آن ائمه عليهم السلام را تا حضرت ابوجعفر جواد عليه السلام و تجاوز از
آن حـضـرت نـكـرده ؛ زيـرا كـه در ايام آن حضرت وفات كرده و جاحظ در ( كتاب حيوان
) گفته كه حديث كرد مرا ابوتمام و او از رؤ ساى رافضه بود. انتهى .(117)
و بـالجـمـله : ابوتمام صاحب حماسه اوحد عصر خويش بوده در فصاحت و بلاغت ، گويند
چهارده هزار ارجوزه از عرب از حفظ داشته و غير از قصايد و مقاطيع و او را در صناعت شعر
مـحـلى مـنـيـع و مـرتـبـتـى رفـيـع اسـت و ابـراهـيـم بـن مـدبـر بـا آنـكـه از
اهـل علم و معرفت و ادب بود از اشعار او چيزى حفظ نمى كرد چه آنكه او را دشمن مى داشت و
گاهى او را سب و لعن مى كرد. روزى شخصى چند شعر از اشعار ابوتمام بدون نسبت به
وى از بـراى ابـراهيم خواند ابراهيم را خوش آمد و فرزند خود را امر كرد كه آن اشعار را
در پـشت كتابى بنويسد پس از آنكه آن اشعار نوشته شد بعضى گفتند: ايها الا مير! اين
اشعار از ابوتمام است . ابراهيم چون اين بشنيد فرزند خود را گفت كه آن صفحه را پاره
كـنـد، مـسـعـودى ايـن عـمـل را از ابـن مـدبـر نـپـسـنـدديـه ، فـرمـوده كـه ايـن
عـمـل از او قـبـيـح است چه عاقل بايد اخذ فايده كند چه از دشمن باشد يا دوست ، از وضيع
باشد يا شريف ، همانا از اميرالمؤ منين عليه السلام روايت شده كه فرموده :
( الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَخُذْ ضالَّتَكَ وَ لَوْ مِنْ اَهْلِ الشِّرْكِ ) .
|