next page

fehrest page

back page

يـعـنـى فـرمـود چـگـونـه ضـايـع و تـلف مـى شـود كـسـى كـه خـداونـد تـعـالى قـبـول كننده و پذيرنده تعهد او است و چگونه نجات مى يابد كسى كه خداوند در طلب او اسـت و كـسـى كـه خـود را از خـدا بـريـد و به ديگر، چسبانيد خداوند آن را به آن ديگرى واگـذارد و كـسى كه عمل كرد از غير علم ، فاسد و تباه كرده بيشتر از آنچه اصلاح كرده است .
شـشـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( اِيـّاكَ وَ مـُصاحَبَةَ الشّريرِ فَاِنَّهُ كَالسَّيْفِ الْمَسْلُولِ يـَحـْسـُنُ مـَنْظَرُهُ وَ يَقْبَحُ آثارُهُ ) ؛ (51) فرمود: بپرهيز از رفاقت با آدم بد به درستى كه او به شمشير كشيده مى ماند منظرش نيكو است و آثارش زشت است .
هـفـتـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( كـَفـى بـِالْمـَرْءِ خـِيـانـَةً اَنْ يـَكـُونَ اَمينا لِلْخَوَنَهِ ) ؛(52)
فرمود: بس است در دغلى و ناراستى مرد آنكه امين خيانتكاران باشد.
هـشـتـم ـ روايـت شـده كـه شـخـصـى بـه آن حـضـرت عـرض كـرد: مرا وصيت فرما، فرمود: قـبـول مـى كـنـى ؟ عرض كرد: آرى ! فرمود: فقر را بالين خود گردان و دست به گردن فـقـر درآور و تـرك كـن شـهـوات را و مـخـالفـت كـن بـا هـوى و خـواهـش دل و بـدان كـه تـو هـميشه در مرئى و منظر حق تعالى مى باشى پس ببين خود را چگونه مى باشى .(53)
نهم ـ قالَ عليه السلام : ( المُؤْمِنُ يَحْتاجَ اِلى ثَلاثِ خَصالٍ: تَوْفيقٍ مِنَ اللّه ، وَ واعِظَةٍ مِنْ نَفْسِهِ، وَ قَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ ) ؛ فرمود: مؤ من محتاج است به سه خصلت : توفيق از حـق تـعـالى ، و واعـظـى از نـفـس خـود كـه پـيـوسـتـه او را مـوعـظـه كـنـد، و قبول كند از آنكه او را نصيحت كند.
دهم ـ فرمود دشمنى مكن با احدى تا آنكه بشناسى آنچه مابين او و بين خداوند تعالى است پـس اگـر نـيـكـوكار و محسن است واگذار و تسليم نخواهد كرد او را به سوى تو و اگر بـدكـار اسـت هـمـان دانـسـن تـو ايـن را، كـافى است ترا، پس دشمنى مكن با او، يعنى همان پـاداش و عـوض كـه بـه مـقـابل بدى او از حق تعالى به او مى رسد ترا بس است براى دشمنى با او.(54)
يـازدهـم ـ قـالَ عـليـه السلام : ( اَلْقَصْدُ اِلَى اللّه تَعالى بِالْقُلُوبِ اَبْلَغُ مِنْ اِتْعابِ الْجَوارِحِ بِالاَعْمالِ ) ؛(55)
فـرمـود آن حـضرت : آهنگ نمودن به سوى حق تعال به دلها رساننده تر است از به رنج درآوردن اعضا و جوارج را به اعمال .
مـؤ لف گـويـد: كـه روايـات در بـاب قـلت و مـراعـات آن بـسـيـار اسـت . از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه در آدمى پاره گوشتى است كه هرگاه آن سـالم و صحيح باشد ساير بدن نيز صحيح است ، و هرگاه آن بيمار و فاسد باشد سـايـر بـدن بـيـمـار و فـاسد است و آن دل آدمى است .(56) و هم روايت است كه هـرگـاه دل پـاكـيـزه اسـت تـمـام بـدن پـاكـيـزه اسـت و هـرگـاه دل خـبـيـث است تمام بدن هم خبيث است .(57) و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام وصيت فرمود كه از جمله بلاها فاقه و فقر است و از آن بـدتـر بـيـمـارى بـدن اسـت و از آن بـدتـر بـيـمـارى دل اسـت و از جـمـله نـعـمـتـهـا وسـعـت در مـال است و از آن بهتر صحت بدن است و از آن بهتر پـرهـيـزكـارى دل اسـت .(58) و از حـضـرت امـام مـحـمـّد بـاقـر عـليـه السـلام مـنـقـول اسـت كـه دلهـا بـر سـه قـسـم انـد: يـكـى ( دل سـرنـگـون ) اسـت كـه هـيـچ چـيـزى در آن جـا نـمـى كـنـد و آن دل كافر است ، و يك دل آن است كه ( خير و شر ) هر دو در آن درمى آيد و هر يك كه قويتر است بر آن غالب مى شود و يك دل هست كه ( گشاده ) است و در آن چراغى از انـوار الهـى اسـت كـه پـيـوسـتـه نـور مـى دهـد و تا قيامت نورش برطرف نمى شود و آن دل مؤ من است .(59)
از حـضـرت صـادق عـليـه السلام روايت شده كه فرمود: منزلت قلب به جسد، منزلت امام اسـت بـه مـردم .(60) و روايـت شـده كـه وقـتـى حضرت موسى بن عمران عليه السـلام اصحاب خود را موعظه مى فرمود و در بين موعظه شخصى برخاست و پيراهن خود را چاك زد از حق تعالى وحى رسيد به موسى كه اى موسى بگو كه پيراهن چاك مكن بلكه دل خود را براى من چاك زن .(61)
( وَ لَقَدْ اَجادَ الْحَكيمُ السَّنائى ) :
دل آن كس كه گشت بر تن شاه
بود آسوده ملك از او و سپاه
بد بود تن چه دل تباه بود
ظلم لشكر ز ضعف شاه بود
اين چنين پر خلل دلى كه ترا است
دد و ديوند باتو ز اين دل راست
پاره گوشت نام دل كردى
دل تحقيق را بحل كردى
اين كه دل نام كرده اى به مجاز
روبه پيش سگان كوى انداز
از تن و نفس و عقل و جان بگذر
در ره او دلى به دست آور
آنچنان دل كه وقت پيچاپيچ
اندر او جز خدا نيابى هيچ
دل يكى منظرى است ربانى
خانه ديو را چه دل خوانى
از در نفس تا به كعبه دل
عاشقان را هزار و يك منزل
دوازدهم ـ قالَ عليه السلام : ( مَنْ اَطاعَ هَواهُ اَعْطى عَدُّوِّهُ مُناهُ ) .(62)
فـرمـود آن حـضـرت كـه هـر كـه اطـاعـت كـنـد هـوى و خـواهـش دل خود را عطا كرده به دشمن خود آرزويش را.
سيزدهم ـ شيخ صدوق روايت كرده از جناب عبدالعظيم بن عبداللّه حسنى رحمه اللّه كه گفت : گـفـتـم بـه حـضـرت امـام مـحـمـّد تـقـى عـليـه السـلام اى پـسـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ، حـديـث كـن مـرا بـه حـديـثـى كـه از پـدران بزرگوارانت نقل شده باشد، فرمود:
( حـَدَّثـَنى اَبى عَنْ جَدّى عَنْ آبائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ قالَ: قالَ اَميرُالْمُؤْمِنينَ عليه السلام لايَزالُ النّاسُ بِخَيْرٍ ما تَفاوَتُوا فَاِذا اسْتَوَوْا هَلَكُوا ) ؛ يعنى حديث كرد مرا پدرم از جـدم از پـدرانـش عـليـهم السلام كه اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه فرموده پيوسته مردم بـه خـيـر و خـوبـى هـسـتـند مادامى كه تفاوت داشته باشند، پس هرگاه مساوى شدند هلاك شـدنـد، گفتم : زيادتر بگو يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم باز حضرت از پـدران خـود از امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام نـقل كرد كه فرمود: وَ لَوْ تَكاشَفْتُمْ ما تـَدافـَنـْتـُمْ؛ اگر آشكار شود عيب هر يك از شماها بر ديگر همديگر را دفن نخواهيد كرد. گـفـتـم : زيـادتـر بـفـرمـا يـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم . بـاز نـقـل كـرد از حـضـرت امـيـرالمؤ منين عليه السلام كه فرمود: ( اِنَّكُمْ لَنْ تَسَعُوا النّاسَ بِاَمْوالِكُمْ فَسَعُوهُمْ بِطَلاقَةِ الْوَجْهِ وَ حُسْنِ اللِّقاءِ ) ؛
بـه درسـتـى كـه امـوال شـمـا گنجايش مردم را ندارند بدهيد ايشان را به گشاده رويى و خوش برخوردارى . همانا شنيدم از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه مى فرمود: ( اِنَّكُمْ لَنْ تَسَعُوا النّاسَ بِاَمْوالِكُمْ فَسَعُوهُمْ بِاَخْلاقِكُمْ ) .
جـنـاب عـبـدالعـظـيـم گـفـت : گـفتم به حضرت جواد عليه السلام كه زيادتر بفرما يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم . فرمود: اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: ( مـَنْ عـَتـَبَ عـَلَى الزَّمـانِ طـالَتْ مـَعـْتـَبـَتـَهُ ) : هـركـه خـشـم گـيـرد بـر زمـان طول خواهد كشيد خشم او، يعنى ناملايمات زمانه يكى دو تا نيست كه خشم آدم زود بر طرف شود بلكه آن بسيار و متجاوز از حد است لاجرم خشم بر او طولانى خواهد شد.
فـقـيـر گـويد: كه به همين معنى است فرمايش آن حضرت نيز ( اَغْضِ عَلَى الْقَذى وَ اِلاّ لَنْ تـَرْضَ اَبـَدا ) ؛ يعنى چشم بپوش بر خار ـ كنايه از آنكه از مكاره و رنج و بلاى دنـيـا و نـامـلايـمـات از دوسـتـان بـى وفـا چـشـم بـپـوش و تـحـمـل آن كـس ـ و اگر نه خشنود نشودى هرگز و هميشه به حالت خشم و تلخى زندگى كـنـى ؛ چـه آنـكـه طـبـيـعـت دنيا مشوب است به مكاره . جناب عبدالعظيم گفت : گفتم زيادتر بـفرما. فرمود كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: ( مُجالِسَةُ اْلاَشْرارِ تُورِثُ سُوءَ الظَّنَّ بِاْلاَخْيارِ ) .
مـجالست و همنشينى با اشرار و مردمان بد، سبب بدگمانى شود به اخيار و مردمان خوب . گفتم : زيادتر بفرما. فرمود كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: ( بِئْسَ الزّادَ اِلى الْمـَعـادِ الْعـُدْوانُ عـَلَى الْعـِبـادِ ) . بد توشه اى است براى سفر قيامت ستم كردن بر بندگان خداى .
فـقـيـر گـويـد: كـه نـيـز از كـلمـات آن حضرت است ( اَلْبَغْىُ آخِرُ مُدَّةِ الْمُلُوكِ ) ، و شـايـسـتـه اسـت كـه مـن ايـن چـنـد شـعـر را در ذيـل ايـن كـلمـه شـريـفـه از حـكـيم فردوسى نقل نمايم :
به رستم چنين گفت دستان كه كم (63)
كن اى پور بر زيردستان ستم
اگر چه ترا زيردستان بسى است
فلك را در اين زيردستان بسى است
مكن تا توانى دل خلق ريش
و گر مى كنى مى كنى بيخ خويش
مكن تا توانى ستم بر كسى
ستمگر به گيتى نماند بسى (64)
گـفـت : گـفتم زيادتر بفرما يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم . فرمود: كه حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده ( قيمَةُ كُلِّ امْرِى ءٍ ما يُحْسِنُهُ ) ؛ قيمت هر مـردى و مـرتـبه هر شخصى همان چيزى است كه نيكو مى دارد آن را از هنر و علم و عرفان . هر تحريص و ترغيب بر كسب كمالات نفسانيه و صناعات و نحو آن است .
خـليـل بـن احمد گفته كه بهتر كلمه اى كه ترغيب كند آدمى را به سوى طلب علم و معرفت قـول حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السلام است كه فرموده قدر هر مردى همان چيزى است كه نيكو مى دارد او را.
جـنـاب عـبـدالعـظـيـم گـفـت : گـفـتـم زيـادتـر بـفـرمـا يـابـن رسـول اللّه . فـرمـود: اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: ( اَلْمَرءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ ) .
مرد پنهان است در زير زبان خويشتن
قيمت و قدرش ندانى تا نيايد در سخن
و از اينجا است كه نيز فرموده :
( تَكَلَّموا تُعْرَفُوا ) ؛ تكلم كنيد تا شناخته شويد.
چو در بسته باشد چه داند كسى
كه گوهر فروش است يا پيله ور
گـفـتـم : زيـادتـر بـفـرمـا يـابـن رسول اللّه . فرمود: حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فـرمـود: ( ما هَلَكَ امْرُءٌ عَرَفَ قَدْرَهُ ) ؛ هلاك نشد مردى كه شناخت قدر خود را. گفتم : زيـادتـر بـفـرمـا يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم . فرمود كه اميرالمؤ منين عـليـه السـلام فـرمـود: ( اَلتَّدْبيرُ قَبْلَ الْعَمَلِ يُؤْمِنُكَ مِنَ النَّدَمِ ) ؛ يعنى تدبير خويش از عمل و اقدام در امرى ايمن خواهد ساخت ترا از پشيمانى آن .
ندانسته در كار تندى مكن
بينديش و بنگر ز سر تا به بن
فـقـيـر گـويـد: كـه در فـصـل مـواعـظ حـضـرت صـادق عـليـه السـلام قـريـب بـه هـمـيـن نـقـل شـده و مـا ايـن دو شـعـر را از نـظـامـى كـه مـنـاسـب بـا ايـن كـلمـه شـريـفـه اسـت نـيز نقل كرديم .
در سر كارى كه درآيى نخست
رخنه بيرون شدنش كن درست
تا نكنى جاى قدم استوار
پاى منه در طلب هيچ كار
گـفـت : گـفـتـم زيـادتـر بـفـرمـا يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم . فرمود: حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السلام فرمود: ( مَنْ وَثِقَ بِالزَّمانِ صُرِعَ ) ؛ هر كه اعتماد كند بر زمان بر زمين افكنده خواهد شد.
گـفـتـم : زيـادتر بفرما يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم . فرمود: حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
خـاطـر بـنـفـسـه من استغنى برايه در خطر افكند خود را كسى كه بى نياز شده به راءى خـودش ، يـعـنـى در مهمات تكيه بر راءى و دانش خود نموده و ترك كرده مشورت كردن با دانـايـان را، عـرض كـردم : زيـادتـر بـفـرمـا يـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم . فرمود كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فـرمـوده : ( قـِلَّةٌ الْعـِيـالِ اِحـْدى الْيـَسـارَيـْنِ ) ؛ كـمـى اهـل و عـيـال يـكـى از دو تـوانـگـرى اسـت در مـال ، زيـرا كـه هـر كـه را انـدك بـاشـد عـيـال او عـيـشـش آسـانـتـر بـاشـد و مـعـيـشـتـش اوسـع ، هـمـچـنـان كـه در كـثـرت مـال حـال بـر ايـن مـنـوال اسـت . گـفـتـم : زيـادتـر بـفـرمـا يـابـن رسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم . فرمود كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده : ( مَنْ دَخَلَهُ الْعُجْبُ هَلَكَ ) ؛ هركه داخل شد بر او عجب و خودپسندى هلاك شد. گفتم : زيـادتـر بـفـرمـا يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم . فرمود كه اميرالمؤ منين عـليـه السـلام فـرمـوده : مـَنْ اَيْقَنَ بِالْخَلَفِ جادَ بِالْعَطِيَّة ؛ كسى كه يقين كند كه عوض آنـچـه مـى دهـد جـايـش مـى آيـد جـوانـمـردى خـواهـد كـرد در عـطـا كـردن ، زيرا كه مى داند بدل اين عطا به او مى رسد.
فقير گويد: كه به همين مطلب اشاره كرده بعض شعراء در مدح حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام كه گفته :
جادَ بِالْقُرْصِ وَ الطُّوى ملاُجَنْبَيْهِ
وَ عافَ الطَّعامَ وَ هُوَ سَغُوبٌ
فَاَعادَ الْقُرْصَ الْمُنيرَ عَلَيْهِ الْقُرْصُ
وَ الْمُقْرِصُ الْكُرامُ(65) كُسُوبٌ
نـقل است كه جناب اميرالمؤ منين عليه السلام سقايت نخلى فرمود در عوض يك مد از جو پس آن را برايش دستاس كردند و نان پختند چون خواست بر آن افطار فرمايد سائلى بر در خـانـه اش آمـد آن حـضـرت نـانـش را بـه سـائل داد و شب گرسنه خوابيد شاعر گفته كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بخشش كرد قرص نان خود را در حالى كه از گرسنگى پـهـلوى نـازنـيـنـش پـر بـود و كـراهـت داشـت از خـوردن طـعـام بـه مـلاحـظـه سـائل بـا آنـكـه گـرسـنـه بـود، پـس چـون قـرص نـان بـه سائل داد در عوض قرص ‍ خورشيد برايش به آسمان برگشت ، و قرض دهنده كريم كسب كننده و نفع به دست آورنده است .
جـنـاب عـبـدالعـظـيـم گـفـت : گـفـتـم زيـادتـر بـفـرمـا يـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم . فـرمـود: حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده : ( مَنْ رَضِىَ بِالْعافِيَةِ مِمَّنْ دوِنَهُ رُزِقَ السَّلامَةُ مِمَّنْ فَوْقَهُ ) .
كـسى كه راضى و خشنود شد به عافيت و سلامت از كسانى كه پايين تر از او است روزى او خـواهـد شـد سـلامـتـى از كـسـانى كه بالاتر از او است . اين وقت جناب عبدالعظيم گفت : گفتم به حضرت جواد عليه السلام بس است آنچه فرمودى مرا.(66)
مؤ لف گويد: كه اين روايت مشتمل است بر شانزده كلمه از كلمات شريفه حضرت اميرالمؤ مـنـيـن صـلوات اللّه عـليه كه حضرت جواد عليه السلام هر كدام را از پدران بزرگواران خـود عـليـهـم السـلام از آن حـضـرت نـقل فرموده ، اينك من نيز اقتدا به حضرت جواد عليه السـلام نـمـوده دوازده كـلمـه از كـلمـات آن حـضـرت كـه در نـهـج البـلاغـه اسـت نـقـل مـى كـنـم كـه مـجـمـوع آنها با آن دوازده كلماتى كه از خود حضرت جواد عليه السلام نـقـل شـده چـهـل كـلمـه شـود كـه هـركـس آنـهـا را حـفـظ كـنـد شامل شود او را حديث شريف :
( مَنْ حَفِظَ مِنْ شيعتِنا اَرْبَعينَ حَديثا بَعَثَهُ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عالِما فَقيها وَ لَمْ يُعْذِّبْهُ ) .(67)
1 - ( قـالَ امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السلام : اذا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلامُ ) (68) فـرمـود حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام : چـون تـمـام و كامل شد عقل آدمى ، كم شد كلام او.(69)
2 ـ ( قـالَ امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام : اَكـْبَرُ الْعَيْبَ اَنْ تَعيبَ مافيكَ مِثْلُهُ ) : بـزرگـتـر عـيـب تـو آن اسـت كـه عـيـب كـنـى مـردم را در چـيـزى كـه مـثـل آن در تـو باشد. پس ‍ احمق آن كسى است كه خود به هزار عيب آلوده و سرتاپاى او را معصيت فروگرفته چشم از عيوب خود پوشيده و زبان به عيب مردم گشوده .
همه حمال عيب خويشتند
طعنه بر عيب ديگران چه زنند
و آن جناب عليه السلام در يكى از كلمات خود چنين مردمانى را كه جستجوى عيب مردم مى كنند و آن را نقل مى نمايند و از خوبى ايشان نقل نمى كنند تشبيه فرموده به مگس كه جستجوى جـاهـاى فاسد و كثيف بدن آدمى را مى كنند و بر روى آن مى نشينند و جاهاى صحيح بدن را كارى ندارند.(70)
3 ـ قالَ عليه السلام : ( رَاءْىُ الشَّيْخِ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ جَلَدِ الْغُلامِ؛(71) )
يعنى انديشه پير كهن سال دوسـت تـر اسـت نـزد مـن از جـلادت و مردانگى نوجوان . شايد نكته اش آن باشد كه راءى پـيـر صـاحـب تـدبـير صادر مى شود از روى عقل و تجربه و آن سبب اصلاح فتنه بلكه مـوجـب اطـفـاء بـسـيارى از فتنه هاى است به خلاف جلادت نوجوان كه غالبا مبنى است بر تـهـور و القـاء نـفـس در مـهـلكـه و كـارهـاى نـاآزمـوده كـه غـالبـا سـبـب اشتغال نار حرب و هلا جمعى شود.
و لهذا ابوالطيب گفته :
اَلرَّاْىُ قَبْلَ شجاعَةِ الشَّجْعانِ
هُوَ اَوَّلُ وَ هِىَ الْمَحلُّ الثّانى
فَاِذا هُما اجْتَمَعا لِنَفْسٍ حُرَّةٍ
بَلَغَتْ مِنَ الْعلْياءِ كُلَّ مَكانٍ
4 ـ ( قالَ عليه السلام : فَوْتُ الْحاجَةِ اَهْوَنُ مِنْ طَلَبِها اِلى غَيْرِ اَهْلِها ) ؛(72) فـرمـود: فـوت شـدن حـاجـت آسـانتر است از طلب نمودن حاجت از غير اهلش .(73)
( وَ لَقَدْ اَجادَ مِنْ قال ) :
اُقْسِمُ بِاللّهِ لَمَصُّ النَّوى
وَ شُرْبُ ماءِ الْقَلَبِ الْمالِحَةِ
اَحْسَنُ بِالاِنْسانِ مِنْ ذِلَّةٍ
وَ مِنْ سُؤ الِ الاَوْجُهِ الْكالِحَةِ
فَاسْتَغْنِ بِاللّهِ تَكُنْ ذَا الْغِنى
مُغْتَبِطا بِالصَّفْقَةِ الرّابِحَةِ
طُوبى لِمَنْ يُصْبِحُ ميزاتُهُ
يَوْمَ يُلاقى رَبَّهُ راجِحَةٌ
5 ـ ( قالَ عليه السلام : اَلقَناعَةُ مالٌ لاينْفَد ) ؛ (74) قناعت كه مساهله در اسباب معاش باشد مالى است كه فانى نمى شود و گنجى است كه تمام نمى شود. فقير گويد: كه بيايد در فصل معجزات حضرت هادى عليه السلام كلامى در قناعت .
6 ـ ( قـالَ عـليـه السـلام : كـَفـاكَ اَدَبـا لِنـَفْسِكَ اجْتِنابُ ما تَكْرَهُهُ لِغَيْرِكَ ) ؛ (75)
بـس اسـت تـرا از بـراى ادب كـردن نـفـس خود دورى كردن از آنچه مكروه مى شمرى از غير خودت . پس هركه طالب باشد سعادت نفس و تهذيب اخلاق را بايد ديگران را آيينه عيوب خـود قـرار دهـد و آنـچـه از ايـشـان سـر زنـد تـاءمـل در حـسن و قبح آن كند و به قبح هرچه بـرخـورد بـدانـد كـه چـون ايـن عمل از خود او سر زند قبيح است و به حسن هرچه برخورد بـدانـد كـه ايـن عـمـل از او نـيـز حـسـن اسـت ، پـس در ازاله قـبـايـح خـود بـكـوشـد و در تحصيل اخلاق حسنه ، سعى بليغ نمايد.
7 ـ ( قـالَ عـليـه السلام : كَمْ مِنْ اَكْلَهٍ مَنَعَتْ اَكَلاتٍ ) ؛(76) بسا يكبار خوردنى يا خوردن يك لقمه كه مانع شد از خوردنهاى بسيار.
و فـى مـعـنـى كـلامـه عـليـه السـلام : ( كـَمْ مِنْ شَهْوَةٍ ساعَةٍ اَوْرَثَتْ حُزْنا طَويلا ) ؛(77)
يـعـنى بسا شهوت يك ساعت كه سبب حزنهاى طولانى شود. و حريرى در ( مقامات ) از كـلام حـضـرت اخـذ كـرده قـول خـود را: ( يـا رَبُّ اَكـْلَةٍ هـاضـَتِ الا كـِلَ وَ مـَنـَعـَتـْهـُ مَآكِل ) .(78)
8 ـ قـال عـليه السلام : ) كُنْ فى الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبونِ لاظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لاضَرْعٌ فَيُحْلَبَ ) .(79)
بـاش در زمـان فـتـنـه مانند شتر بچه اى كه داخل در سن سه سالگى شده باشد كه نه پـشـتـى اسـت او را كـه بـه سـوارى آن كـوشـنـد و نـه پـسـتـانـى كـه از آن شـيـر دوشند. حـاصـل آنـكـه در فـتـنـه داخـل مـشـو و بـه قـوت بـازو و مال در آن همراهى مكن و چنان باش كه از تو انتفاعى نبرند چه بسا شود كه خونها ريخته شـود و مـالهـا غـارت شـود و عرضها به باد رود و تو در آن شريك شوى و خسران دنيا و آخرت برى .
9 ـ قـال عـليـه السـلام : ( مـا عَال مَنِ اقْتَصَدَ ) ؛(80) فقير و درويش ‍ نگشت كسى كه در مخارج خود ميانه روى كرد.
10 ـ قال عليه السلام : ( ما قالَ النّاسُ لِشَى ءٍ طوُبى لَهُ اِلاّ وَ قَدْ خَبَاءَ لَهُ الدَّهْرَ يَوْمَ سَوْءَ ) ؛(81)
نـگـفـتـنـد مـردمـان بـراى چـيـزى ايـن كـلمـه را كـه خـوشـا بـه حال او مگر آنكه پنهان كرد روزگار غدار از براى او روز بدى .
خويشتن آراى مشو در بهار
تا نكند در تو طمع روزگار
11 - ( قالَ عليه السلام : مَنْ تَذَكَّرَ بَعْدَ السَّفَرِ اسْتَعَّدَ ) ؛(82)
كسى كه ياد كند دورى سفر خود را استعداد و تهيه آن راه دور خود را بيند. پس ‍ اشخاصى كـه در تـهيه توشه و زاد و آخرت نيستند جهتش غفلت آنها است از آن سراى ، پس آماده سفر خود باش و به غفلت مگذران و خود را خطاب كن و بگو:
خاك من و تو است كه باد بهار
مى بردش سوى يمين و شمال
عمر بافسوس برفت آنچه رفت
ديگرش از دست مده بر مآل
بس كه در آغوش لحد بگذرد
بر من و تو، روز و شب و ماه و سال
اى كه درونت به گنه تيره شد
ترسمت آيينه نگيرد صقال
زنده دلا مرده ندانى كه كيست
آنكه ندارد به خدا اشتغال
مالَكَ فى الْخَيْمَةِ مُسْتَلْقِيا
قَدْ نَهَضَ الْقَوْمُ وَ شَدُّ وَ الرِّحالَ
قَدْ وَ عَرَ الْمَسْلَكُ ياذَا الْفَتى
اَفْلَحَ مَنْ هَيَّاء زادَ الْمآلِ
لاتَكُ تَغْتَرُّ بِمَعْمُورَةٍ
يَعْقِبُها الْهَدْمُ اَوِ اْلاِنْتِقالُ
مالَكَ تَعْصى وَ مُنادِى الْقَبُولَ
مِنْ قِبَلِ الّحَقِّ يُنادى تَعال
12 ـ ( قالَ عليه السلام : ما اَكْثَرَ الْعِبَرُ وَ اَقَلَّ اْلاِعْتِبارُ ) ؛(83) چه بسيار است عبرت و پند و كم است پند گرفتن :
كاخ جهان پر است ز ذكر گذشتگان
لكن كسى كه گوش دهد اين ندا كم است
در تواريخ مسطور است كه چون عبدالملك مروان ، مصعب بن زبير را كشت و عراق را تسخير كرد و به كوفه رفت و داخل دارالا ماره شد و بر سرير سلطنت تكيه داد و سر مصعب را در مقابل خود نهاد و در كمال فرح و انبساط بود كه ناگاه يك تن از حاضرين را عبدالملك بن عـمر مى گفتند لرزه فرو گرفت و گفت : امير به سلامت باد، من قصه عجيبى از اين دارالا مـاره به خاطر دارم و آن چنان است كه من با عبيداللّه بن زياد در اين مجلس بودم سر مبارك امام حسين عليه السلام را براى او آوردند و در نزد او نهادند، پس از چندى كه مختار كوفه را تـسـخير كرد با او در اين مجلس نشستم و سر ابن زياد را در نزد او ديدم ، پس از مختار بـا مـصعب صاحب اين سر در اين مجلس بودم كه سر مختار را در نزد او نهاده بودند و اينك بـا امـيـر در ايـن مجلس ‍ مى باشم و سر مصعب را در نزد او مى بينم و من در پناه خدا در مى آورم امـيـر را از شـر ايـن مـجـلس . عـبـدالمـلك مـروان تـا اين قصه را شنيد لرزه او را فرو گـرفت و امر كرد تا قصرالا ماره را خراب كردند.(84) و اين قصه را بعضى از شعراء به نظم آورده و چه خوب گفته :
يك سره (85) مردى ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملك از روى پند
روى همين مسند و اين تكيه گاه
زير همين قبه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد
آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان
طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد ز چندى سر آن خيره سر
بد بر مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سرو سردار شد
دست كش (86) او سر مختار شد
اين سر مصعب به تقاضاى كار
تا چه كند با تو ديگر روزگار
مـؤ لف گـويـد: كـه در ( كـشـف الغـمـة ) در احـوال حـضـرت جـواد عـليـه السـلام كـلمـات بـسـيـار آن حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نـقـل شـده كـه حـضـرت جـواد عـليـه السـلام از آن حـضـرت نـقـل فـمـروده ، چـون مـقـام گـنجايش تطويل نداشت ما ذكر ننموديم هر كه طالب است آنجا رجوع نمايد.
فصل پنجم : در شهادت حضرت امام محمّد تقى عليه السلام است
مـكشوف باد كه چون ماءمون حضرت جواد عليه السلام را بعد از فوت پدر بزرگوارش به بغداد طلبيد و دختر خوب را تزويج آن حضرت نمود، آن جناب چندى كه در بغداد بود از سوء معاشرت ماءمون منزجر گرديد از ماءمون رخصت طلبيد و متوجه حج بيت اللّه الحرام شـد و از آنـجـا به مدينه جد خود معاودت فرمود و در مدينه توقف فرمود و بود تا ماءمون وفـات كـرد و مـعـتـصـم بـرادر او غـصـب خـلافـت كـرد و ايـن در هـفـدهـم رجـب سال دويست و هيجده هجرى بوده .
و چون معتصم خليفه شد از وفور استماع فضايل و كمالات آن معدن سعادت و خيرات نائره حـسـد در كانون سينه اش اشتعال يافت و در صدد دفع آن حضرت برآمد و آن جناب را به بـغـداد طـلبـيـد آن حـضـرت چـون اراده بـغداد نمود حضرت امام على النقى عليه السلام را خـليـفـه و جـانـشين خود گردانيد در حضور اكابر شيعه و ثقات اصحاب خود نص صريح بر امامت آن حضرت نمود و كتب علوم الهى و اسلحه و آثار حضرت رسالت پناهى و ساير پـيـغـمـبـران را بـه دو فـرزنـد خـود تـسـليـم فـرمـود و دل بـر شـهـادت نـهـاده و فـرزنـد گـرامـى خـود را وداع كـرد و بـا دل خـونـيـن مـفـارقـت تربت جد خود اختيار نموده روانه بغداد گرديد و در روز بيست و هشتم مـحـرم سـال دويـسـت و بـيـسـتـم هـجـرى داخـل بـغـداد شـد و مـعـتـصـم در اواخـر هـمـيـن سال آن حضرت را به زهر شهيد كرد.
و كـيـفـيـت شـهـادت آن مـظـلوم بـه اخـتـلاف نـقـل شـده ، اشـهـر آن اسـت كـه زوجـه اش ‍ ام الفـضـل دخـتـر مـاءمـون بـه تـحـريـك عـمـويـش مـعـتصم آن حضرت را مسموم كرد؛ چه آنكه امـّالفـضـل از آن حـضـرت مـنـحـرف بـود بـه سـبـب آنـكـه آن جـنـاب مـيـل بـه كـنيزان و زنان ديگر خود مى فرمود و مادر امام على النقى عليه السلام را بر او تـرجـيـح مى داد به اين سبب ام الفضل هميشه از آن حضرت در تشكى بود و در زمان حيات پدرش ‍ مكرر به نزد او شكايت مى كرد و ماءمون گوش به سخن او نمى داد به سبب آنچه بـا امـام رضـا عليه السلام نموده بود ديگر تعرض و اذيت كردن اهلبيت رسالت را مناسب دولت خـود نـدانـست مگر يك شب كه امّالفضل رفت نزد پدر و شكايت كرد كه حضرت جواد عـليـه السلام زنى از اولاد عمر ياسر گرفته و بدگويى براى آن حضرت كرد ماءمون چـون مـسـت شـراب بـود در غـضـب شـد و شـمشير برداشت و آمد به بالين آن حضرت و چند شـمـشـير بر بدن آن جناب زد كه حاضرين گمان كردند كه بدن آن جناب پاره پاره شد چـون صـبـح شـد ديـدنـد آن حـضـرت سـالم اسـت و اثـر زخـمـى در بـدن نـدارد چنانكه در فصل سوم آن خبر تحرير يافت .
و بـالجـمـله : از ( كـتـاب عـيـون المـعـجـزات ) نـقـل شـده كـه چـون حـضـرت جـواد عـليـه السـلام وارد بـغـداد شـد و مـعـتـصـم انـحـراف ام الفـضـل را از آن حـضـرت دانـسـت او را طـلبـيـد و بـه قـتـل آن حـضـرت راضـى كـرده زهـرى بـراى او فـرسـتـاد كـه در طـعـام آن جـنـاب داخل كند ام الفضل انگور رازقى را زهرآلود كرده به نزد آن امام مظلوم آورد و چون حضرت از آن تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن مـبـاركـش ظـاهـر شـد و ام الفضل از كرده خود پشيمان شد و چاره اى نمى توانست كرد گريه و زارى كرد، حضرت فرمود: الحال كه مرا كشتى گريه مى كنى ، به خدا سوگند كه به بلايى مبتلا خواهى شـد كـه مـرهـم پـذيـر نـبـاشـد چـون آن نـونـهـال جـويـبـار امـامـت در اول سـن جـوانـى از آتـش زهـر دشـمـنـان از پـا درآمـد مـعـتـصـم ام الفـضـل را به حرم خود طلبيد و در همان زودى ناسورى در فرج او به هم رسيد و هر چه اطـبـاء مـعـالجـه كـردنـد مـفـيـد نـيـفـتـاد تـا آنـكـه از حـرم معتصم بيرون آمد و آنچه داشت از مـال دنـيـا صـرف مـداواى آن مـرض كـرد و چـنـان پـريـشـان شـد كـه از مـردم سـؤ ال مـى كرد و با بدترين احوال هلاك شد و زيانكار دنيا و آخرت گرديد.(87) و مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـيـة ) نـيـز قـريـب بـه هـمـيـن نـقـل كـرده الا آنـكـه گـفـتـه : مـعـتـصـم و جـعـفـر بـن مـاءمـون هـر دو ام الفـضـل را واداشـتـنـد بـر كـشـتـن آن حـضـرت و جـعـفـر بـن مـاءمـون بـه سزاى اين امر در حال مستى به چاه افتاد او را مرده از چاه بيرون آوردند.(88)
و عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعـيـون ) نـقـل كـرده كـه چـون مـردم بـا مـعـتـصـم بـيـعـت كـردنـد مـتـفـقـد احـوال حـضـرت امام محمّد تقى عليه السلام شد و به عبدالملك زيات كه والى مدينه بود نـامـه نـوشـت كـه آن حـضـرت را بـا ام الفـضـل روانـه بـغـداد كـنـد. چـون حـضـرت داخـل بـغـداد شـد بـه ظـاهـر اعـزاز و اكـرام نـمـود و تـحـفـه هـا بـراى آن حـضـرت و ام الفـضـل فـرستاد پس شربت حماضى براى آن حضرت فرستاد با غلام خود استناس [يا ( اشناس ) ] نام و سر آن ظرف را مهر كرده بود چون شربت را به خدمت آن حضرت آورد گـفـت : اين شربتى است كه خليفه براى خود ساخته و خود با جماعت مخصوصان خود تـنـاول نـمـوده و ايـن حـصـه را بـراى شـمـا فـرسـتـاده اسـت كـه بـا بـرف سـرد كـنيد و تناول نماييد و برف با خود آورده بود و براى حضرت شربت ساخت . حضرت فرمود كه باشد در وقت افطار تناول نمايم ، گفت : برف آب مى شود و اين شربت را سرد كرده مى بـايـد تـنـاول نـمود، و هرچند آن امام غريب مظلوم از آشاميدن امتناع نمود آن ملعون مبالغه را زيـاده كـرد تـا آنـكـه آن شـربـت زهرآلود را دانسته به ناكام نوشيد و دست از حيات كثير البركات خود كشيد.
و شيخ عياشى روايت كرده از زرقان صديق و ملازم ابن ابى داود قاضى كه گفت :

next page

fehrest page

back page