عمر بن سعد چون از كار شهادت امام حسين عليه السّلام پرداخت نخستين سر مبارك آن
حضرت را به خَوْلى (به فتح خاء و سكون واو و آخره ياء) بن يزيد و حُمَيْد بن مُسلم
سپرد و در همان روز عاشورا ايشان را به نزد عبيداللّه بن زياد روانه كرد. خولى آن سر
مطهّر را برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد، و چون شب بود و
ملاقات ابن زياد ممكن نمى گشت لاجرم به خانه رفت .
طبرى و شيخ ابن نما روايت كرده اند از (نَوار) زوجه خولى كه گفت : آن ملعون سر آن
حضرت را در خانه آورد و در زير اجّانه جاى بداد و روى به رختخواب نهاد(319). من از
او پرسيدم چه خبر دارى بگو، گفت مداخل يك دهر پيدا كردم سر حسين را آوردم ، گفتم :
واى بر تو! مردمان طلا و نقره مى آورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را، به خدا قسم كه
سر من تو در يك بالين جمع نخواهد شد. اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم در
نزد آن اجّانه كه سر مطهّر در زير آن بود نشستم ، پس سوگند به خدا كه پيوسته مى
ديدم نورى مثل عمود از آنجا تا به آسمان سر كشيده ، و مرغان سفيد همى ديدم كه در
اطراف آن سر طَيَران مى كردند تا آنكه صبح شد و آن سر مطهّر را خولى به نزد ابن
زياد برد(320).
مؤ لّف گويد: كه ارباب مَقاتل معتبره از حال
اهل بيت امام حسين عليه السّلام در شام عاشورا
نقل چيزى نكرده اند و بيان نشده كه چه حالى داشتند و چه بر آنها گذشته تا ما در اين
كتاب نقل كنيم ، بلى بعضى شُعراء در اين مقام اشعارى گفته اند كه ذكر بعضش مناسب
است .
صاحب (معراج المحبّة ) گفته :
شعر :
چه از ميدان گردون چتر خورشيد
|
نگون چون رايت عبّاس گرديد
|
بتول دوّمين اُمّ المَصائب
|
چه خود را ديد بى سالار و صاحب
|
بر اَيتام برادر مادرى كرد
|
بَنات النَّعش را جمع آورى كرد
|
به پا شد از جفا و جور امّت
|
كه زهرا بود در جنّت مُكدّر
|
كه از تصوير آن عقل است حيران
|
زبانِ صد چُه من ببريده و لال
|
ز انگشت و ز انگشتر كه بودش
|
بود دُور از ادب گفت و شنودش (321)
|
ديگرى گفته از زبان جناب زينب عليهاالسّلام (گوينده نَيِرّ تبريزى است ):
شعر :
اگر صبح قيامت را شبى هست آن شب است امشب
|
طبيب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب
|
برادر جان ! يكى سر بر كن از خواب و تماشا كن
|
كه زينب بى تو چون در ذكر ياربّ ياربّ است امشب
|
جهان پر انقلاب و من غريب اين دشت پر وحشت
|
تو در خواب خوش و بيمار در تاب و تب است امشب
|
سَرَت مهمان خولى و تنت با ساربان همدم
|
مرا باهر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب
|
صَبا از من به زهرا گوبيا شام غريبان بين
|
كه گريان ديده دشمن به حال زينب است امشب (322)
|
و محتشم رحمه اللّه گفته :
شعر :
كاى بانوى بهشت بيا حال ما ببين
|
ما را به صد هزار بلا مبتلا ببين
|
بنگر به حال زار جوانان هاشمى
|
مردانشان شهيد و زنان در عزا ببين (323)
|
بالجمله ؛ چون عمر سعد سر امام حسين عليه السّلام را به خولى سپرد امر كرد تا ديگر
سرها را كه هفتاد و دو تن به شمار مى رفت از خاك و خون تنظيف كردند و به همراهى
شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجّاج براى ابن زياد فرستاد و به
قولى سرها را در ميان قبايل كِنْدَه و هَوازِن و بنى تَميم و بنى اسد و مردم مَذْحِج و ساير
قبايل پخش كرد تا به نزد ابن زياد برند و به سوى او تقرّب جويند. و خود آن ملعون
بقيه آن روز را ببود و شب را نيز بغنود و روز يازدهم را تا وقت
زوال در كربلا اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گزاشت و همگى را به خاك سپرد
و چون روز از نيمه بگذشت عمر بن سعد امر كرد كه دختران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله
و سلّم را مُكَشَّفات الْوُجُوه بى مقنعه و خِمار بر شتران بى وطا سوار كردند و سيّد سجّاد
عليه السّلام را (غُل جامعه )(324) بر گردن نهادند. ايشان را چون اسيران ترك و
روم روان داشتند چون ايشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد مبارك امام
حسين عليه السّلام و كشتگان افتاد و لطمه بر صُورت زدند و صدا را به صيحه و ندبه
برداشتند. صاحب (معراج المحبّة ) گفته :
شعر :
چُه بر مَقْتل رسيدند آن اسيران
|
به هم پيوست نيسان و حزيران
|
يكى مويه كنان گشتى به فرزند
|
يكى شد مو كنان بر سوگ دلبند
|
يكى از خون به صورت غازه مى كرد
|
يكى داغ على را تازه مى كرد
|
به سوگ گُلرخان سَروْ قامت
|
شنيدن كى بود مانند ديدن (325)
|
ديگرى گفته :
شعر :
مَه جَبينان چون گسسته عقد دُرّ
|
خود بر افكندند از پشت شتر
|
شور محشر در جهان انداختند
|
خاست محشر از قِران مهر وماه
|
زخم خواره در ميانه ناپديد
|
هر چه جُستى مو به مو از وى نشان
|
بود جاى تير و شمشير و سِنان
|
شيخ ابن قولويه قمى به سند معتبر از حضرت سجّاد عليه السّلام روايت كرده كه به
زائده ، فرمود: همانا چون روز عاشورا رسيد به ما آنچه رسيد از دواهى و مصيبات عظيمه
و كشته گرديد پدرم و كسانى كه با او بودند از اولاد و برادران و
سايراهل بيت او، پس حرم محترم و زنان مكرمّه آن حضرت را بر جهاز شتران سوار كردند
براى رفتن به جانب كوفه پس نظر كردم به سوى پدر و ساير
اهل بيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى طاهره آنها بر روى زمين است و كسى
متوجّه دفن ايشان نشد و سخت بر من گران آمد و سينه من تنگى گرفت و حالتى مرا
عارض شد كه همى خواست جان از بدن من پرواز كند. عمّه ام زينب كبرى عليهاالسّلام چون
مرا بدين حال ديد پرسيد كه اين چه حالت است كه در تو مى بينم اى يادگار پدر و مادر
و برادران من ، مى نگرم ترا كه مى خواهى جان تسليم كنى ؟ گفتم : اى عمّه ! چگونه جزع
و اضطراب نكنم و حال آنكه مى بينم سيّد و آقاى خود و برادران و عموها و عموزادگان و
اهل و عشيرت خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتاده و تن ايشان عريان و بى كفن
است و هيچ كس بر دفن ايشان نمى پردازد و بشرى متوجّه ايشان نمى گردد و گويا
ايشان را از مسلمانان نمى دانند.
عمّه ام گفت : (از آنچه مى بينى دلگران مباش و جَزَع مكن ، به خدا قسم كه اين عهدى بود
از رسول خدا6 به سوى جدّ و پدر و عمّ تو و
رسول خدا6، مصائب هر يك را به ايشان خبر داده به تحقيق كه حق تعالى در اين امّت
پيمان گرفته از جماعتى كه فراعنه ارض ايشان را نمى شناسند لكن در نزد
اهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاى متفرّقه و اجساد در خون طپيده را دفن كنند.
وَينصِبُونَ لِهذا الطَّفِّ عَلَما لِقَبْرِ اَبيكَ سَيِّدِالشُّهداءِ عليه السّلام لا يُدْرَسُ اَثَرُهُ وَ لا
يَعفُو رَسْمُهُ عَلى كرُوُرِ اللَّيالى وَ الاَْيّامِ. و در ارض طَفّ بر قبر پدرت سيّد الشهداء
عليه السّلام علامتى نصب كنند كه اثر آن هرگز برطرف نشود و به مرور ايام و ليالى
محو و مطموس نگردد يعنى مردم از اطراف و اكناف به زيارت قبر مطهّرش بيايند و او را
زيارت نمايند و هر چند(326) كه سلاطين كَفَرَه و اَعْوان ظَلَمَه در محو آثار آن سعى و
كوشش نمايند ظهورش زياده گردد و رفعت و علوّش بالاتر خواهد گرفت ).(327)
بقيه اين حديث شريف از جاى ديگر گرفته شود، بنابر اختصار است .
و بعضى ، عبارت سيّدبن طاوس را در باب آتش زدن خيمه ها و آمدن
اهل بيت عليهماالسّلام به قتلگاه كه در روز عاشورا
نقل كرده ، در روز يازدهم نقل كرده اند مناسب است ذكر آن نيز.
چون ابن سعد خواست زنها را حركت دهد به جانب كوفه ، امر كرد آنها را از خيمه بيرون
كنند و خِيام محترمه را آتش زنند پس آتش در خيمه هاى
اهل بيت زدند شعله آتش بالا گرفت فرزندان پيغمبر6 دهشت زده با سر و پاى برهنه از
خيمه ها بيرون دويدند و لشكر را قَسَم دادند كه ما را به مَصْرَع حسين عليه السّلام گذر
دهيد پس به جانب قتلگاه روان گشتند، چون نگاه ايشان به اجساد طاهره شهداء افتاد
صيحه و شيون كشيدند و سر و روى را با مشت و سيلى بخستند(328).
و چه نيكو سروده محتشم رحمه اللّه در اين مقام :
شعر :
بر حربگاه چو ره آن كاروان فتاد
|
شور نشور واهمه را در گمان فتاد
|
هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد
|
بر زخمهاى كارى تير و كمان فتاد
|
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان
|
بر پيكر شريف امام زمان فتاد
|
بى اختيار نعره هذا حُسَين از او
|
سرزد چنانكه آتش او در جهان فتاد
|
پس با زبان پر گله آن بَضْعَه رسول
|
رُو در مدينه كرد كه يا اَيُهَّا الرَّسوُل :
|
اين كشته فتاده به هامون حسين تست
|
وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
|
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست
|
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
|
اين خشك لب فتاده و ممنوع از فرات
|
كز خون او زمين شده جيحون حسين تست
|
اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه
|
خرگاه از اين جهان زده بيرون حسين تست
|
پس روى در بقيع و به زهرا خطاب كرد
|
مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد
|
كاى مونس شكسته دلان حال ما ببين
|
مارا غريب و بى كس و بى آشنا ببين
|
اولاد خويش را كه شفيعان محشرند
|
در ورطه عقوبت اهل جفا ببين
|
تن هاى كشتگان همه در خاك و خون نگر
|
سرهاى سروران همه در نيزه ها ببين
|
آن تن كه بود پرورشش در كنار تو
|
غلطان به خاك معركه كربلا ببين (329)
|
و ديگرى گفته :
شعر :
زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك
|
از دل كشيد ناله به صد درد سوزناك
|
كاى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن
|
احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن
|
اى وارث سرير امامت به پاى خيز
|
بر كشتگان بى كفن خود نماز كن
|
طفلان خود به ورطه بحر بلانگر
|
دستى به دستگيرى ايشان دراز كن
|
برخيز صبح شام شد اى مير كاروان
|
ما را سوار بر شتر بى جهاز كن
|
يا دست ما بگير و از اين دشت پُر هراس
|
بار دگر روانه به سوى حجاز كن
|
راوى گفت : به خدا سوگند! فراموش نمى كنم زينب دختر على عليهماالسّلام را كه بر
برادر خويش ندبه مى كرد وبا صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت كه : يا مَحَمَّداه
صَلّى عَلَيْكَ مَليكُ السَّماءِ اين حسين تُست كه با اعضاى پاره در خون خويش آغشته است ،
اينها دختران تواَند كه ايشان را اسير كرده اند.
يا مُحَمَّداه ! اين حسين تست كه قتيل اولاد زنا گشته و جسدش بر روى خاك افتاده و باد صبا
بر او خاك و غبار مى پاشد، و احُزْناه و اكَرْباه ! امروز، روزى را ماند كه جدّم
رسول خدا6 وفات كرد. اى اصحاب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اينك ذُريّه پيغمبر
شما را مى برند مانند اسيران (330).
و موافق روايت ديگر مى فرمايد:
يا مُحمَّداه ! اين حسين تست كه سرش را از قفا بريده اند، و عمامه و رداء او را ربوده اند.
پدرم فداى آن كسى كه سرا پرده اش را از هم بگسيختند، پدرم فداى آن كسى كه
لشكرش را در روز دوشنبه منهوب كردند، پدرم فداى آن كسى كه با غصّه و غم از دنيا
برفت ، پدرم فداى آن كسى كه با لب تشنه شهيد شد، پدرم فداى آن كسى كه ريشش
خون آلوده است و خون از او مى چكد، پدرم فداى آن كسى كه جدّش محمّد مصطفى 6 است ،
پدرم فداى آن مسافرى كه به سفرى نرفت كه اميد برگشتنش باشد، و مجروحى نيست
كه جراحتش دوا پذيرد(331).
بالجمله ؛ جناب زينب عليهاالسّلام از اين نحو كلمات از براى برادر ندبه كرد تا آنكه
دوست و دشمن از ناله او بناليدند، و سكينه جسد پاره پاره پدر را در بر كشيد و به
عويل و ناله كه دل سنگ خاره را پاره مى كرد مى ناليد و مى گريست .
شعر :
همى گفت اى شه با شوكت وفَرّ
|
ترا سر رفت و ما را افسر از سر
|
دمى برخيز و حال كودكان بين
|
و روايت شده كه آن مخدّره جسد پدر را رها نمى كرد تا آنكه جماعتى از اعراب جمع شدند و
او را از جسد پدر باز گرفتند(332).
و در (مصباح ) كَفْعَمى است كه سكينه گفت : چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين را در
آغوش گرفتم حالت اغما و بى هوشى براى من روى داد در آن
حال شنيدم پدرم مى فرمود:
شعر :
شيعَتى ما اِنْ شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُروني
|
اِذْ سَمِعْتُمْ بِغَريبٍ اَوْشَهيدٍ فَانْدُبُوني (333)
|
پس اهل بيت را از قتلگاه دور كردند پس آنها را بر شتران برهنه به تفصيلى كه گذشت
سوار كردند و به جانب كوفه روان داشتند.