در (مروج الذهب مسعودى ) نگارش يافته كه هنگامى كه محمّد بن عبداللّه محض داعيه
خروج داشت برادران و فرزندان خود را در بلاد و اَمصار متفرّق كرد تا مردم را به بيعت او
بخوانند از جمله پسرش على را به بصره فرستاد و در مصر كشته گشت .
و موافق روايت (تذكره سبط) در زندان بمرد و فرزند ديگرش عبداللّه را به خراسان
فرستاد و لشكر منصور خواستند او را ماءخوذ دارند به بلاد سِنْد گريخت و در همانجا
شهيد گشت و فرزند ديگرش حسن را به جانب يمن فرستاد او را گرفتند و در حبس كردند
تا در حبس وفات يافت .(144)
فقير گويد: اين كلام مسعودى است ، لكن آنچه از كتب ديگر
منقول است حسن بن محمّد در وقعه فخّ در ركاب حسين بن على بود و عيسى بن موسى عبّاسى
او را شهيد ساخت ؛ چنانكه در سابق در ذكر اولاد امام حسن عليه السّلام به شرح رفت . و
برادر محمّد، موسى به بلاد جزيره رفت ، و برادر ديگرش يحيى به جانب رىّ و
طبرستان سفر كرد و آخر الا مر به دست رشيد كشته گرديد؛ چنانچه در سابق به شرح
رفت و برادر ديگر محمّد، ادريس به جانب مغرب سفر كرد و جماعتى را در بيعت خويش در
آورد، آخر الامر رشيد كس فرستاد و او را غليةً بكشت پس از آن ادريس بن ادريس به جاى
پدر نشست و بلد ايشان را به نام او مسمى كردند و گفتند: بلد ادريس بن ادريس ، و
مقتل ادريس نيز در سابق گذشت .
و برادر ديگر محمّد، ابراهيم به جانب بصره سفر كرد و در بصره خروج كرد و جماعت
بسيارى از اهل فارس و اهواز و غيره و جمع كثيرى از زيديه واز معتزله بغداديين و غيرهم
با او بيعت كردند، و از طالبيين عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليهماالسّلام نيز با او
بود.
منصور، عيسى بن موسى و سعيد بن مسلم را با لشكر بسيار به جنگ او فرستاد، در زمين
باخمرى كه از اراضى طفّ است و در شش فرسخى كوفه واقع است ابراهيم را شهيد
كردند و از شيعيان او از جماعت زيدّيه چهار صد نفر و به قولى پانصد تن كشته گشت ،
و كيفيّت مقتل ابراهيم چنانچه در (تذكره سبط) مسطور است بدين نحو است كه در غرّه
شهر شوال و به قولى شهر رمضان سنه يك صد و
چهل و پنج ابراهيم در بصره خروج كرد و جماعتى بى شمار با او بيعت كردند و منصور
نيز در همين سال ابتداء كرده بود به بناء شهر بغداد و در اين اوقاتى كه
مشغول به عمارت بغداد بود او را خبر دادند كه ابراهيم بن عبداللّه در بصره خروج كرده
و بر اهواز و فارس غلبه كرده و جماعت بسيارى دور او را گرفته اند و مردمان نيز به
طوع و رغبت با وى بيعت مى كنند و همّى جز خونخواهى برادرش محمّد و كشتن ابو جعفر
منصور ندارد.
منصور چون اين بشنيد جهان روشن در چشمش تاريك گرديد واز بناء شهر بغداد دست
بكشيد و يك باره ترك لذّات و مضاجعت با نِسوان گفت و سوگند ياد كه كرد كه
هيچگاهى نزديك زنان نروم و به عيش و لذّت
مشغول نشوم تا هنگامى كه سر ابراهيم را براى من آورند، يا سر مرا را به نزد او
حمل دهند.
بالجمله ؛ هول وهر بى عظيم در دل منصور پديد آمد، چه ابراهيم را صد هزار تن لشكر
ملازم ركاب بود و منصور به غير از دو هزار سوار لشكرى حاضر نداشت و عساكر و
جيوش او در ممكلت شام و اَفريقيّه و خراسان متفرّق شده بودند، اين هنگام منصور عيسى بن
موسى بن على بن عبداللّه بن عبّاس را به جنگ ابراهيم فرستاد و از آن طرف نيز ابراهيم
فريفته كوفيان شده از بصره به جانب كوفه بيرون شد؛ چه آنكه جماعتى از
اهل كوفه در بصره به خدمت ابراهيم رسيدند، و معروض وى داشتند كه در كوفه صد
هزار تن انتظار مقدم شريف ترا دارند و هر گاه به جانب ايشان شوى جانهاى خود را نثار
رهت كنند.
مردمان بصره ابراهيم را از رفتن به كوفه مانع گشتند لكن سخن ايشان مفيد نيفتاد.
ابراهيم به جانب كوفه شد، شانزده فرسخ به كوفه مانده در ارض طفّ معروف به با
خَمرى تلاقى شد ما بين او و لشكر منصور، پس دو لشكر از دو سوى صف آراستند و جنگ
پيوسته شد، لشكر ابراهيم بر لشكر منصور ظفر يافتند و ايشان را هزيمت
دادند(145) و به روايت ابوالفرج هزيمتى شنيع كردند و چنان بگريختند كه
اوايل لشكر ايشان داخل كوفه شد.
و به روايت (تذكره ) عيسى بن موسى كه سپهسالار لشكر منصور بود با صد تن از
اهل بيت خويش و خواصّ خود پاى اصطبار محكم نهادند و از
قتال رو بر نتافتند و نزديك شد كه ابراهيم نيز بر ايشان ظفر يابد و ايشان را به
صحراى عدم راند كه ناگاه در غلواى جنگ تيرى كه رامى آن معلوم نبود و هم معلوم نگشت
كه از كجا آمد بر ابراهيم رسيد، ابراهيم از اسب بر زمين افتاد و مى گفت :
شعر :
وَكانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَراً
|
اَرَدْنا اَمْراً وَاَرادَ اللّهُ غَيْرَهُ(146)
|
و ابوالفرج روايت كرده كه مقتل ابراهيم هنگامى بود كه عيسى نيز پشت به معركه كرده
بود و فرار مى نمود، ابراهيم را گرمى و حرارت معركه به تعب افكنده بود، تكمه هاى
قباى خود را گشود و جامه از سينه باز كرد تا شايد كسر سورت حرارت كند كه ناگاه
تيرى مَيْشوم از رامى غير معلوم بر گودى گلوى وى آمد، بى اختيار دست به گردن اسب
درآورد و طايفه زيديّه كه ملازم ركاب او بودند دور او را احاطه كردند، و به روايت ديگر
بشير رحّال او را برسينه خود گرفت .(147)
بالجمله ؛ به همان تير كار ابراهيم ساخته شد و وفات كرد، اصحاب عيسى نيز از فرار
برگشتند و تنور حرب افروخته گشت تا هنگامى كه نصرت براى لشكر منصور شد، و
لشكر ابراهيم بعضى كشته و بعضى به طريق هزيمت شدند و بشير
رحّال نيز مقتول شد.
آنگاه اصحاب عيسى سر ابراهيم را بريدند و به نزد عيسى بردند، عيسى سر به سجده
نهاد و سجده شكر به جاى آورد و سر را از براى منصور فرستاد.
و قتل ابراهيم در وقت ارتفاع نهار از روز دوشنبه ذى حجه سنه يك صد و
چهل و پنج واقع شد، و به روايت ابونصر بخارى و سبط ابن جوزى در بيست و پنجم
ذيقعده روز دَحْوالا رض واقع شد و سنين عمرش به
چهل و هشت رسيده بود.(148)
و حضرت امير المؤ منين عليه السّلام در اخبار غيبيه خود از
ماَّل ابراهيم خبر داده در آنجا كه فرموده : بِبا خَمْرى يُقْتَلُ بَعدَ اَنْ يَظْهَرَ وَيُقْهَرُ بَعدَ اَنْ
يَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده :
يَاءتيهِ سَهْمٌ غَرْبٌ يَكوُنُ فيهِ مَنِيَّتُهُ فَيا بُؤ س الرّامىِ شَلَّتْ يَدُهُ وَوَهَنَ
عَضُدُهُ.(149)
و نقل شده كه چون لشكر منصور منهزم شدند و خبر به منصور بردند جهان در چشمش
تاريك شد و گفت :
اَيْنَ قَوْلُ صادِقِهِمْ اَيْنَ لَعْبُ الْغِلمانِ وَالصِبيانِ؛
يعنى چه شد قول صادق بنى هاشم كه مى گفت كودكان بنى عبّاس با خلافت بازى
خواهند كرد و كلام منصور اشاره است به اخبارات حضرت صادق عليه السّلام از خلافت
بنى عبّاس و شهادت عبداللّه و پسران او محمّد و ابراهيم . و پيش از اين نيز دانستى كه
چون بنى هاشم و بنى عبّاس در (ابواء) جمع گشتند و با محمّد بن عبداللّه بيعت
كردند، چون حضرت صادق عليه السّلام وارد شد راءى ايشان را تصويب نكرد و فرمود:
خلافت از براى سفّاح و منصور خواهد بود و عبداللّه و ابراهيم را در آن بهره نيست و
منصور ايشان را خواهد كشت . منصور از آن روز
دل بر خلافت بست تا هنگامى كه ادراك كرد و چون مى دانست كه آن حضرت جز به صدق
سخن نگويد اين هنگام كه هزيمت لشكرش مكشوف افتاد در عجب شد و گفت : خبر صادق
ايشان چه شد و سخت مضطرب گشت كه زمانى دير نگذشت كه خبر شهادت ابراهيم بدو
رسيد و سر ابراهيم را به نزد او حمل دادند و در پيش او نهادند، منصور چون ابراهيم را
نگريست سخت بگريست چندانكه اشك بر گونه هاى آن سر جارى شد و گفت به خدا
سوگند كه دوست نداشتم كار تو بدين جا منتهى شود.
و از حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام مروى است كه گفت : من در
نزد منصور بودم كه سر ابراهيم را در ميان سپرى گذاشته بودند و به نزد وى حاضر
كردند، چون نگاه من بر آن سر افتاد غصّه مرا فرا گرفت و جوشش گريه راه حلق مرا
بست و چندان منقلب شدم كه نزديك شد صدا به گريه بلند كنم لكن خوددارى كردم و
گريه سر ندادم كه مبادا منصور ملتفت من شود كه ناگاه منصور روى به من آورد و گفت :
يا ابا محمّد! سر ابراهيم همين است ؟
گفتم : بلى ، يا امير و من دوست مى داشتم كه اطاعت تو كند تا كارش بدين جا منتهى نشود.
منصور نيز سوگند ياد كرد كه من دوست مى داشتم كه سر در اطاعت من در آورد و چنين روزى
را ملاقات ننمايد، لكن او از در خلاف بيرون شد خواست سر مرا گيرد چنان افتاد كه سر
او را براى من آوردند.(150)
پس امر كرد كه آن سر را در كوفه آويختند كه مردمان نيز او را مشاهده بنمايند پس از آن
ربيع را گفت كه سر ابراهيم را به زندان براى پدرش بَرَد، ربيع آن سر را گرفت و
به زندان برد، عبداللّه در آن وقت مشغول نماز بود و توجّه او به جانب حق تعالى بود، او
را گفتند كه اى عبداللّه ! نماز را سرعت كن و
تعجيل نما كه تو را چيزى در پيش است ؛ چون عبداللّه سلام نماز را بداد نگاه كرد سر
فرزند خود ابراهيم را ديد سر را بگرفت و برسينه چسباند و گفت :
رَحِمَكَ اللّهُ يا اَبَاالْقاسِمِ وَاَهْلاً بِكَ وَسَهْلاً لَقَد وَفَيْتَ بِعَهْدِاللّهِ وَميثاقِهِ.
اى نور ديده من ابراهيم خوش آمدى خدا ترا رحمت كند هر آينه توئى از آن كسانى كه خدا
در حق ايشان فرموده : (الذَينَ يُوفُونَ بِعَهْدِاللّهِ وَلايَنْقُضُونَ الميثاقَ....)(151)
ربيع ، عبداللّه را گفت كه ابراهيم چگونه بود؟ فرمود: چنان بود كه شاعر گفته :
شعر :
فَتىً كان تَحْميهِ مِنَ الذُّلِ نَفسُهُ
|
وَيَكْفيهِ سَوْءاتِ الذُّنُوبِ اجتِنابُها
|
آنگاه با ربيع فرمود كه با منصور بگو كه ايّام سختى و شدّت ما به آخر رسيد و ايّام
نعمت تو نيز چنين است و پاينده نخواهد ماند و
محل ملاقات ما و تو روز قيامت است و خداوند حكيم ما، بين ما و تو حكم خواهد فرمود.
ربيع گفت : وقتى كه اين رسالت را به منصور رسانيدم چنان شكستگى در او پديدار
گشت كه هيچگاهى او را به چنين حالى نديده بودم . و بسيار كس از شعراء محمّد و ابراهيم
را مرثيه گفته اند.
و دِعبِل خزاعى در (قصيده تائيّه ) كه جماعتى از
اهل بيت رسول خدا صلوات اللّه عليه وآله را مرثيه گفته اشاره بديشان نموده چنانكه
گفته :
شعر :
قُبُورٌ بِكُوفانٍ وَاُخرى بِطيْبَةٍ
|
وَاُخرى بَفَخٍّ نالَها صَلَواتى
|
وَاُخرى بِاَرْضِ الْجَوْزِجانِ مَحِلُّها
|
وَ قَبْرٌ بِباخَمْرى لَدَى الْقُرُباتِ(152)
|
و ابراهيم را پنجه قوى و بازوئى توانا بوده و در فنون علم صاحب مقامى معلوم بوده و
هنگامى كه در بصره پوشيده مى زيست در سراى
مفضّل ضبّى بود و از مفضّل كتبى طلب نمود كه با او انس گيرد، و
مفضّل دواوين اشعار عرب را به نزد او آورد و او هفتاد قصيده از آنها برگزيد و از بر
كرد و بعد از قتل او، مفضّل آن قصايد را جمع كرد و (مفضليّات و اختيار الشعراء) نام
كرد.
و مفضّل در روز شهادت ابراهيم ملازمت ركاب او را داشته و شجاعتهاى بسيار از ابراهيم و
اشعار چند از او نقل كرده كه مقام را گنجايش ذكر آن نيست و ابراهيم هنگامى كه خروج نمود
و مردم با او بيعت كردند به عدالت و سيرت نيكى با مردمان رفتار مى كرد و گفته شده
كه در واقعه باخَمْرى شبى در ميان لشكر خود طواف مى كرد صداى ساز و غنا از ايشان
شنيد همّ و غمّ او را فرو گرفت و فرمود: گمان نمى كنم لشكرى كه اينگونه كارها كنند
ظفر يابند.
و جماعت بسيارى از اهل علم و نقله آثار با ابراهيم بيعت كردند و مردم را به يارى وى
تحريص مى نمودند مانند عيسى بن زيد بن على بن الحسن عليهاالسّلام و بشير
رحّال و سلام بن ابى واصل و هارون بن سعيد فقيه با جمعى كثير از وجوه و اعيان و
اصحاب و تابعيين او و عبّادبن منصور قاضى بصره و
مفضّل بن محمّد و مسعر بن كدام و غير ايشان .
و نقل شده كه اعمش بن مهران مردم را به يارى ابراهيم تحريص مى كرد و مى گفت اگر من
اعمى نبودم خودم نيز در ركاب او بيرون مى شدم .
(و لنختم الكلام بذكر قصيدة غرّاء لبعض الا دباء رثّى بها الحسن المجتبى عليه
السّلام )
شعر :
اَتَرى يَسُوغُ عَلَى الظَّمالِىَ مَشْرَعٌ
|
وَارَى اَنابيبَ الْقِنا لاتَشْرَعُ
|
ما انَ اَنْ تَغْتادَها عَرَبيةٌ
|
لايَسْتَميلُ بِهَا الرَّوى (153) وَالمَرْتَعُ
|
تَعْلُوا عَلَيْها فِتْيَةٌ مِن هاشمٍ
بِالصَّبْرِ لا بالسّابِغاتِ تَدَرَّعُوا
|
فَلَقَدْ رَمَتْنا النّائِباتِ فَلَمْ تَدَعْ
|
قَلْباً تَقي هِ اَدْرُعٌ اَوْ اَذْرُعٌ
|
فَاِلى مَ لا الْهِنْدىّ مُنْصَلِتٌ ولا
|
الْخَطّى فى رَهْجِ الْعِجاجِ مُزَعْزَعٌ
وَ مَتى نَرى لَكَ نَهْضَةً مِنْ دُونِها
|
الْهاماتِ تَسْجُدُ لِلْمَنُونِ وَتَرْكَعُ
|
يَابنَ الاْ ولى وَشَجَتْ برابيهِ الْعُلى (154)
|
كَرَماً عُروُقَ اُصُولِهم فَتَفَرَّعُوا
|
جَحَدَتْ وُجُودَكَ عُصْبَة فَتتابَعَت
فِرقاً بِها شَمْلُ الضَّلالِ مُجَمَّعٌ
|
جَهِلَتْكَ فَاْنبَعَثَتْ وَدائدُ جَهْلِها
|
اَضْحى عَلى سَفَهٍ يَبُوعُ وَيَذْرَعُ
تاهَتْ عَنِ النَّهَجِ الْقَويمِ فَضايعٌ
|
لاتَسْتَقيمُ وَعاثِرٌ لايُقْلَعُ
|
فَاَنِرْ بِطَلْعَتِكَ الْوُجُودَ فَقَدْ دَجى
|
وَالْبَدْرُ عادَتُهُ يَغيبُ وَيَطْلَعُ
|
مُتَطَلِّباً اَوْ تارَكُمْ مِنْ اُمَّةٍ
خَفُّو الداعِيَةِ النِّفاقِ وَ اَسْرَعوا
|
خانُوا بِعِتْرَةِ اَحْمَدَ مِنْ بَعْدِهِ
|
ظُلْماً وَما حَفَظُوا بِهِمْ مَااسْتُودِعُوا
|
فَكَاَنَّما اَوْصى النَّبىُّ بِثِقْلِهِ
|
اَنْ لايُصانَ فَمارَعَوْهُ وَضَيَّعُوا
جَحَدُوا وَلاءَ المُرْتَضى وَلكُمْ وَعى
|
مِنْهُمْ لَهُ قَلْبٌ وَاَصغى مَسْمَعُ
|
وَبما جَرىَ مِن حِقْدِهِمْ وَنِفاقِهِمْ
فى بَيْتِهِ كُسِرَتْ لِفاطِمَ اَضْلُعُ
|
وعَدَوْا(155) عَلَى الْحَسَنِ الزَّكِىِّ بِسالف
|
الاَْحقادِ حينَ تَاَلَّبُوا وَتَجَمَّعُوا
|
وَتَنَكّبوا سُنَنَ الطَّريقِ وَاِنّما
|
هامُوا بِغاشِيَةِ الْعَمى وَتَوَلَّعُوا
نَبَذوا كِتابَ اللّهِ خَلْفَ ظُهُورِهِمْ
|
وَسَعَوْا لِداعِيَةِ الشِّقا لَما دُعُوا
|
عَجَباً لِحِلمِ اللّهِ كَيفَ تَاَمَّرُوا
|
جَنَفاً وَاَبْناءِ النُّبُوَةِ تُخْلَعُ
|
وَتَحَكَّمُوا فىِ المُسْلمينَ وَطالَما
|
مَرَقُوا عَنِ الدّ ينِ الْحَنيفِ وَاَبْدَعُوا
|
اَضْحى يُؤَلَّبُ(156) لاِبْن هِنْدٍ حِزْ بُهُ
|
بَغْيا وَسِرْبُ ابْنُ النَّبِّىِ مُذَعْذَعُ(157)
|
غَدَروُا بهِ بَعْدَ الْعُهُودِ فَغُودِرَتْ(158)
|
اَثْقالُهُ بَيْنَ الِلّئامِ تُوَزَّعُ(159)
|
اَللّهُ اَىُّ فَتىً يُكابِدُ مِحْنَةً
|
يَشْجى لَهَا الصَّخْرُ الاَْصَمُّ وَيَجْزَعُ
|
وَرَزيَّةٌ حَزَّتْ لِقَلْبِ محمّد
|
حُزْناً تَكادُ لَهَا السَّما تَتَزَعْزَعُ
|
كَيْفَ ابْنُ وَحْىِ اللّهِ وَهُوَ بِهِ الهُدى
|
اَرْسى فقامَ لَهُ الْعِمادُ الاَْرْفَعُ
|
اَضْحى يُسالِمُ عُصْبَةً اُمَويَّةً
|
مِنْ دوُنِها كَفَروُاثَمُودَ وَتُبَّعُ
|
لَوْلاَ الْقَضاءُ بِهِ عِنانٌ طَيِّعُ
|
اَمْسى مُضاما تُسْتَباحُ حَريمُهُ
|
هَتْكا وَجانِبُهُ الاَْعَزُّ الاَْمْنَعُ
|
وَيَرى بَنى حَرْبٍ عَلى اَعْوادِها
|
جَهْرا تَنالُ مِنَ الْوَصِىّ وَيَسْمَعُ(162)
|
مازالَ مُضْطَهِدا يُقاسى مِنْهُمُ
|
غُصَصا بِهِ كَاْسُ الّرِدى يَتَجَرَّعُ
|
حَتّى اِذا نَفَذَ الْقَضاُء مَحَتَّما
|
اَضْحى يُدَسُّ اِلَيْهِ سَمُّ(163)مُنْقَعُ
|
وَغَدا بِرَغْمِ الدّين وَهُوَ مُكابِدٌ
|
بِالصَّبْرِ غُلَّةُ مُكْمَدٍ لا تُنْقَعُ
|
وَتَفَتَّتَتْ بِالسَّمِّ مِنْ اَحْشائِهِ
|
كَبِدٌ لَها حَتَّى الصَّفا يَتَصَدَّعُ
|
وَقَضى بِعَيْنِ اللّهِ يَقْذِفُ قَلْبَهُ
|
قِطَعا غَدَتْ مِمّا بِها تَتَقَّطَعُ
|
وَسَرى بِهِ نَعْشٌ تَوَدُّ بَناتُهُ
|
لَوْيَرْتَقى لِلْفَرْقَدَيْنِ وَيُرْفَعُ
|
نَعْشٌ لَهُ الرّوُحُ الاَْمينُ مُشَيِّعٌ
|
وَلَهُ الْكِتابُ الْمُسْتَبين مُوَدِّعُ
|
نَعْشٌ اَعَزَّ اللّهُ جانِبَ قُدْسِهِ
|
فَغَدَتْ لَهُ زُمَرُ الْمَلائِكَ تَخْضَعُ
|
نَعْشٌ بِهِ قَلْبُ الْبَتُولِ وَمُهْجَةُ
|
الْهادِى الرَّسُولِ وَ ثِقْلُهُ الْمُسْتَوْدَعُ
|
نَثَلُوا لَهُ حِقْدَ الصُّدُورِ فَما يُرى
|
مِنْها لِقَوْسٍ بِالْكِنانَةِ مُنْزَعُ
|
وَرَمَوْا جَنازَتَهُ فَعادَ وَجِسْمُهُ
|
غَرَضٌ لِرامِيَةِ السَّهامِ وَمَوْقِعُ
|
شَكّوهُ(164) حَتى اَصْبَحَتْ مِنْ نَعْشِهِ
|
تُسْتَلُّ غاشية النِّبالِ وَتُنْزَعُ
|
لَمْ تَرْمِ نَعْشَكَ اِذْ رَمَتْكَ عِصابَةٌ
|
نَهَضَتْ بِها اَضْغانُها تَتَسَرَّعُ
|
لكِنَّها عَلِمَتْ باَنَّكَ مُهْجَةُ
|
الزَّهْراءِ فَابْتَدَرَتْ لِحَرْبِكَ تَهْرَعُ
|
وَرَمَتْكَ كَىْ تُصْمى (165) حَشاشَةَ فَاطِم
|
حَتّى تَبيتَ وَقَلْبُها مُتَوَجَّعُ
|
ما اَنْتَ اِلاّ هَيْكَلُ الْقُدْسِ الَّذى
|
بِضَميرِهِ سِرُّ النُّبُوَّةِ مُودَعُ
|
جَلَبَتْ عَلَيْهِ بَنُوا الدَّعىِّ حُقُودَها
|
وَاَتَتْهُ تَمْرَحُ بِالضَّلال وَتَتْلَعُ(166)
|
مَنَعَتْهُ عَنْ حَرَمِ النَّبِىِّ ضَلالَةً
|
وَهُوَ ابْنُهُ فَلاَىِّ اَمْرٍ يُمْنَعُ
|
وَكَاَنَّهُ رُوحُ النَّبِىّ وَقَدْرَاَتْ
|
بِالْبُعْدِ بَيْنَهُما الْعَلائق تَقْطَعُ
|
فَلِذا قَضَتْ اَنْ لا يَحُطَّ لِجِسْمِهِ
|
بِالْقُربِ مِنْ حَرَمِ النُّبُوَّةِ مَضْجَعُ
|
لِلّهِ اَىُّ رَزِيَّةٍ كادَتْ لَها
|
اَرْكانُ شامِخَةِ الهُدى تَتَضَعْضَعُ
|
رُزْءٌ بَكَتْ عَيْنُ الْحُسَيْنِ لَهُ وَمِنْ
|
ذَوْبِ الْحَشاعَبَراتُهُ تَتَدَفَّعُ
|
يَوْمَ اْثنَتى يَدْعُو وَلكِنْ قَلْبُهُ
|
راوٍ وَمُقْلَتُهُ تَفيضُ وَتَدْمَعُ
|
اَتَرى يَطيفُ بِىَ السُّلُوُّ وَناظِرى
|
مِنْ بَعْدِ فَقْدِكَ بِالْكَرى لا يَهْجَعُ
|
ءَ اُخَىَّ لا عَيْشى يَجُوسُ خِلالَهُ
|
رَغَدٌ وَلا يَصْفُو لِوردِى مَشْرَعُ
|
خَلَّفْتَنى مَرْمَى النَّوائِبِ لَيْسَ لى
|
عَضُدٌ اَرُدُّبِهِ الخُطُوبَ و اَدْفَعُ
|
وَتَرَكْتَنى اَسَفا اُرَدِّدُ بِالشَّجى
|
نَفْسا تُصَعِّدُهُ الدُّمُوعُ الهُمَّعُ(167)
|
اَبْكيكَ يارَىَّ الْقُلوُبِ لَوْاَنَّهُ
|
يُجْدى البُكاءُ لِضامِى ءٍ اَوْ يَنْفَعُ
|
تمام شد احوال حضرت ثانى ائمّة الهدى سبط اكبر سيد الورى جناب امام حسن مجتبى
صلوات اللّه عليه و بعد از اين شروع مى شود به ذكر
احوال سيد مظلومان حضرت ابوعبداللّه الحسين صلوات اللّه عليه
كَتَبَ هذِهِ الكلمات بِيُمناهُ الوازِرَة المتمسّك بِاءذيالهم الطاهرة عبّاس بن محمّد رضا القمى
فى رجب الا صَبّ مِنْ سَنَة 1353 ه ق . ملتمس از برادران دينى كه اين حقير را در حيات و
ممات از دعاى خير فراموش نفرمايند. إ ن شاء اللّه تعالى .