next page

fehrest page

back page

فـقير گويد: كه صاحب قبر النّذور عبيداللّه بن محمد بن عمر الا شرف است چنانچه خطيب در (تاريخ بغداد) و حَمَوى در (مُعْجَم ) ذكر كرده اند و روايت كرده خطيب به سند خود از مـحـمـّد بـن مـوسـى بـن حـمـّاد بـربـرى كه گفت : گفتم به سليمان بن ابى شيخ كه مى گـويـند صاحب قبرالنّذور، عبيداللّه بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب است ؟ گفت : چـنـين نيست بلكه قبر او در زمين و ملكى است از او در ناحيه كوفه موسوم به (لُبَيّ ا) و صـاحـب قـبر النّذور، عبيداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب است عليهماالسّلام . و نيز خطيب روايت كرده از (ابوبكر دُوْرِى ) از ابو محمّد حسن بن محمّد ابن اخى طاهر علوى كه قبر عبيداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السّلام در زمينى است به ناحيه كوفه مسمّى به (لُبَىّ).(155)
بـالجـمـله ؛ در ذكر اولاد حضرت امام زين العابدين عليه السّلام بيايد ذكر او، و عقب او از عـلى بـن طـبـيب بن عبيداللّه مذكور است و ايشان را (بنوالطّبيب ) گويند و از ايشان است ابـواحـمـد مـحـمـّد بـن احـمـد بـن الطـبـيـب و او سـيـّدى بـود جليل شيخ آل ابوطالب بوده ، در مصر به سوى او رجوع مى كردند در مشورت و راءى .
و امـا عـبـداللّه بـن مـحـمـّد بـن الا طرف ، پس اعقابش از چهار نفر است : احمد و محمّد و عيسى المـبـارك و يـحـيى الصالح و احمد بن عبداللّه پدر ابويعلى حمزه سمّاكى نسّابه است و پـدر عـبدالرحمن بن احمد است كه ظاهر شد در يمن . و محمّد بن عبداللّه پدر قاسم بن محمّد اسـت كـه در طـبـرسـتـان سـلطـنـت پـيـدا كـرد و نـام مـى بـردنـد او را بـه (مـَلِك جـَليـل ) و نـيـز پـدر او، ابـوعـبداللّه جعفر بن محمّد ملك ملتانى است كه در ملتان سلطنت پـيـدا كـرد و اولاد بـسـيـار آورد و عددشان زياد گرديد و بسيارى از ايشان ملوك و اُمراء و عـُلمـا و نـَسـّابون بودند و كثيرى از ايشان بر راءى اسماعيلية بودند و به زبان هندى تـكـلّم مـى نمودند و از اولاد جعفر ملك ملتانى است ابو يعقوب اسحاق بن جعفر كه يكى از عـُلمـا و فـُضـلا بـوده و پـسـرش احـمـد بـن اسحاق صاحب جلالت بوده در مملكت فارس و پسرش ابوالحسن على بن احمد بن اسحاق نسّابه بوده و او همان است كه عضدالدّوله او را نـقـابـت طـالبـيـّيـن داد بـعـد از عـزل ابـواحـمـد مـوسـوى ؛ و ابـوالحـسـن مـذكـور چـهـار سال نَقيب نُقباى طالبيّين بود در بغداد و سنّتهاى نيكو به جاى گذاشت .
و امـّا عـيـسى المبارك بن عبداللّه بن محمّد الا طرف ، پس سيّدى شريف راوى حديث بود و از اولاد اوسـت ابـوطـاهـر احـمـد فـقـيـه نـسـّابـه مـحـدّث شـيـخ اهـل بـيـت خـود در عـلم و زهـد. و او جـَدِّ سيّد شريف نقيب ابوالحسن على بن يحيى بن محمّد بن عـيـسى بن احمد مذكور است كه روايت كرده شيخ ابوالحَسَن عُمَرى در (مَجْدى ) از على بن سـهـل تـمّار از خالش ، محمّد بن وهبان از او و او از علان كلابى كه گفت : مصاحبت كردم با ابـوجـعـفـر محمّد پسر امام على النّقى بن محمّد بن على الرّضا عليهماالسّلام در حالى كه تازه سن بود؛ فَما رَاَيْتُ اَوْقَرَ وَلا اَزْكى وَلا اَجَلَّ مِنْهُ: پس نديدم كسى را كه وقارش از او زيـادتـر بـاشـد و نـه كسى كه پاكيزه تر و جليل تر از او باشد. پدرش امام على نقى عـليـه السـّلام او را در حـجـاز گـذاشـت در حـالى كـه طفل بود، چون بزرگ شد و قوّت گرفت به سامره آمد وَكانَ مَعَ اَخيهِ الاِمام اَبى محمّد عليه السـّلام لا يـُفـارقـُه : در خـدمـت بـرادرش امـام حسن عسكرى عليه السّلام بود و ملازمت او را اخـتـيـار كـرده و از آن حـضـرت جـدا نـمـى گشت . وَكانَ اَبُو محمّد عَلَيْهِ السَّلامُ يَاْنِسُ بِهِ وَ يـَنـْقـَبـَضُ مـِنْ اَخـيـه جـَعْفَر: و حضرت امام حسن عليه السّلام به او انس مى گرفت و از برادرش جعفر گرفته مى شد.(156)
امـّا يحيى الصالح بن عبداللّه بن محمّد الا طرف مُكَنى است به ابوالحسن رشيد او را حبس كـرد پـس از آن او را به قتل رسانيد و عقب او از دو تن است : يكى ابوعلى محمّد صوفى و ديگر ابوعلى صاحب حَبْس ماءمون و ايشان را اعقاب بسيار است و از اولاد حَسَن است (بنو مـراقـد) كـه جـمـله اى از ايـشان در نيل و حلّه ساكن بودند و از نقباء بودند و از اولاد محمّد صـوفـى اسـت شـيخ ابوالحسن على بن ابى الغنائم محمّد بن على بن محمّد بن محمّد ملقطة بـن عـلى الضـّريـر بـن مـحـمـّد الصـوفـى كـه مـنـتـهـى شده به او علم نَسَب در زمانش و قـول او حـجـّت شـده و شـيـوخـى از بـزرگان و اَجِلاء را ملاقات كرده و تصنيف كرده كتاب (مـبـسـوط) و (مـجـدى ) و (شـافـى ) و (مـشـجـر) را و سـاكن در بصره بود پس از آن مـنـتـقـل شـد بـه موصل در سنه چهار صد و بيست و سه و در آنجا زن گرفت و اولاد آورد و پـدرش ابـوالغـنـائم نـيـز نـسـّابـه اسـت . روايـت مـى كـنـد سـيـّد نـسـّابـه جـليـل فـخـّار بـن مَعَدّ موسوى از سيّد جلال الدين عبدالحميد بن عبداللّه تقى حسينى از ابن كـلثون عبّاسى نسّابه از جعفر بن ابى هاشم بن على از جدش ابى الحسن عُمَرى مذكور. و نـيز روايت مى كند سيّد جلال الدين عبدالحميد بن تقى از شريف ابوتمام محمّد بن هبة اللّه بن عبدالسّميع هاشمى از ابوعبداللّه جعفر بن ابى هاشم از جدّش ابوالحسن عُمَرى مذكور.
فـــصـــل هـــفـــتـم : در ذكـر جـمـعـى از اكابر اصحاب اميرالمؤ منين (ع)
اشاره به فضيلت اَصْبَغ بن نُباته
اوّل :اَصـْبـَغ بـن نُباته مُجاشِعى است كه جلالت شاءنش بسيار و از فُرْسان عِراق و از خواص اميرالمؤ منين عليه السّلام است :
وَكـانَ رَحـِمـَهُ اللّهُ شَيْخا ن اسِكا عابِدا وَكانَ مِنْ ذَخائِر اَميرالمُؤْمِنينَ عليه السّلام . قاضى نوراللّه گفته كه در (كتاب خلاصه ) مذكور است كه او از جمله خواصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام بود مشكور است .
و در كـتـاب كـشـّى از ابـى الجـارود روايت كرده كه او گفت : از اصبغ پرسيدم كه منزلت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در مـيـان شـمـا تـا كـجـا اسـت ؟ گـفـت مجمل اخلاص ‍ ما نسبت به او اين است كه شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده ايم و به هر كس كـه ايـمـاء نـمـايـد او را بـه شـمـشـيـرهـاى خود مى زنيم و ايضا روايت نموده كه از اصبغ پـرسـيدند كه چگونه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام ترا و اَشْباه ترا شرطة الخميس نـام نهاده ؟ گفت : بنابر آنكه ما با او شرط كرده بوديم كه در راه او مجاهده كنيم تا ظفر يـابـيـم يـا كـشـتـه شـويم و او شرط كرد و ضامن شد كه به پاداش آن مجاهده ، ما را به بهشت رساند.(157)
مخفى نماند كه (خميس )، لشكر را مى گويند بنابر آنكه مركّب از پنج فرقه است كه آن (مـقدّمه ) و (قلب ) و (ميمنه ) و (ميسره ) و (ساقه ) باشد، پس آنكه مى گويند كـه فـلان صـاحب اميرالمؤ منين عليه السّلام از شرطة الخميس است اين معنى دارد كه از جمله لشكريان اوست كه ميان ايشان و آن حضرت شرط مذكور منعقد شده .(158)
و چـنـيـن روايـت كرده اند كه جمعى كه با آن حضرت آن شرط نموده اند شش هزار مرد بوده انـد، و در روز حـرب جـمـل بـه عـبـداللّه بـن يحيى حضرمى گفتند كه بشارت باد ترا اى پسر يحيى كه تو و پدر تو به تحقيق از جمله شرط الخميس ايد و حضرت پيغمبر صلى اللّه عـليه و آله و سلّم مرا از نام تو و پدر تو خبر داده و خداى تعالى شما را به زبان مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم خود شرطة الخميس نام نهاده .(159)
و در كـتـاب (مـيـزان ذَهـَبـى ) كـه از اهـل سـنـّت اسـت مـسـطـور اسـت كـه عـلمـاء رجـال اهـل سـنـّت اصـبـغ را شيعه مى دانند و بنابراين حديث او را متروك مى دانند و از ابن حـِبّان نقل كرده كه اصبغ مردى بود كه به محبّت على بن ابى طالب عليه السّلام مفتون شـده بـود و طـامـات از او سـر مـى زد، بـنـابـرايـن حـديـث او را تـرك كـرده انـد انـتـهـى .(160)
بـالجـمله ؛اَصْبَغ حديث عهد اشتر و وصيّت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به پسرش محمّد را روايت كرده و كلمات او را با حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بعد از ضربت زدن ابن ملجم ملعون بر آن حضرت ، در ذكر شهادت آن حضرت گذشت .
شرح حال اويس قرنى
دوّم :اُوَيـْس قـَرَنـى ، صـُهيل يَمَن و آفتاب قَرَن از خِيار تابعين و از حواريّين اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام و يـكـى از زُهـّاد ثـَمـانـيـه (161) بـلكـه افـضـل ايشان است و آخرى از آن صد نفر است كه در صِفّين با حضرت امير عليه السّلام بـيـعـت كـردنـد بـه بـذل مـهـجـه شـان در ركـاب مـبـارك او و پـيـوسـتـه در خـدمـت آن جناب قـتـال كـرد تـا شـهـيـد شـد. و نـقـل شـده كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود كه بشارت باد شما را به مـردى از امـّت مـن كـه او را اويـس گـويـنـد هـمـانـا او مـانـنـد ربـيـعـه و مـُضَر را شفاعت مى كـنـد.(162) و نـيز روايت شده كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روايت شده كه فرمود:
تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّةِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَيكَ ي ا اُوَيْسَ الْقَرَنِ؛
يـعـنـى مـى وزد بـوهـاى بـهـشـت از جـانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اويس قَرَن و فرمود: هركه او را ملاقات كرد از جانب من به او سلام برساند.(163)
بـدان كـه مـوحـديـن عـرفاء، اُوَيْس را فراوان ستوده اند و او را سيد التّابعين گويند، و گـويـنـد كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را نفس الرحمن و خيرالتابعين ياد كرده و گاهى كه از طرف يمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْيَمَن .(164)
گويند: اويس شتربانى همى كرد و از اجرت آن ، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طـلبيد كه به مدينه به زيارت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مشرّف شود مـادرش گـفـت كـه رخـصـت مـى دهم به شرط آنكه زياده از نيم روز توقف نكنى . اويس به مدينه سفر كرد چون به خانه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اويس از پس يك دو ساعت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نـديـده بـه يـمـن مـراجـعت كرد. چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت كـرد، فـرمـود: ايـن نـورِ كـيست كه در اين خانه مى نگرم ؟ گفتند: شتربانى كه اويس نام داشـت در ايـن سـراى آمـد و باز شتافت ، فرمود: در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و برفت .(165)
و از كـتـاب (تـذكـرة الا وليـاء) نـقـل اسـت كـه خـرقـه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر حسب فرمان اميرالمؤ منين على عليه السّلام و عمر، در ايام خلافت عمر، به اويس آوردند و او را تشريف كردند؛ عمر نگريست كه اويس از جـامه عريان است الاّ آنكه گليم شترى برخود ساتر ساخته ، عمر او را بستود و اظهار زهد كرد و گفت : كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان خريدارى كند؟ اويس گفت : آن كـس ‍ را كـه عـقـل بـاشـد بدين بيع و شراء سر در نياورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر كه خواهد برگيرد! گفت : مرا دعا كن ؛ اويس گفت : من از پس هر نماز، مؤ منين و مؤ منات را دعا گويم اگر تو با ايمان باشى دعاى من ترا در يابد والاّ من دعاى خويش ‍ ضايع نكنم !(166)
گويند : اويس بعضى از شبها را مى گفت : امشب شب ركوع است و به يك ركوع شب را به صـُبـح مى آورد و شبى را مى گفت : امشب شب سجود است و به يك سجود شب را به نهايت مـى كـرد! گـفـتـنـد: اى اويـس ايـن چـه زحـمـت اسـت كـه بـر خـود مـى بينى ؟ گفت : كاش از ازل تا ابد يك شب بودى و من به يك سجده به پاى بردمى !(167)
شرح حال حارث همدانى
سـوم ـ حـارث بـن عـبداللّه الا عور الهَمْدانى (168) (به سكون ميم ) از اصحاب امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام و دوستان آن جناب است . قاضى نوراللّه گفته : در (تاريخ يافعى ) مذكور است كه حارث صاحب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده و به صحبت عـبـداللّه بـن مـسـعـود رسـيـده بـود و فـقـيـه بـود و حـديـث او در سـُنـَن اَرْبَعه مذكور است (169) و در كتاب (ميزان ذَهَبى ) مسطور است كه حارث از كِبار علماء تابعين بـود، و از ابـن حـيـّان نـقـل نـمـوده كـه حـارث غـالى بـود در تشيّع .(170) و از ابـوبـكـر بـن ابـى داود كـه از عـلمـاء اهـل سـنـّت اسـت نـقـل كـرده كه او مى گفت كه حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و عـلم فـرايـض را از حـضـرت امـيـر عـليـه السـّلام اخـذ نـمـوده و نَسائى با آنكه تعنّت در رجال حديث مى كند حديث حارث را در سُنَن اربعه ذكر نموده و احتجاج به آن كرده و تقويت امـر حـارث كـرده .(171) و در كـتاب شيخ ابوعمرو كَشّى مسطور است كه حارث شـبـى بـه خدمت حضرت امير عليه السّلام رفت ، آن حضرت پرسيدند كه چه چيز ترا در اين شب به نزد من آورده ؟ حارث گفت : واللّه ! دوستى كه مرا با تُست مرا پيش تو آورده ؛ آنـگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث كه نميرد آن كسى كه مرا دوست دارد الاّ آنكه در وقت جان دادن مرا ببيند و به ديدن من ، اميدوار رحمت الهى گردد و همچنين نمى ميرد كسى كه مـرا دشـمـن دارد الاّ آنـكـه در آن وقت مردن مرا ببيند و از ديدن من ، در عرق خجالت و نااميدى نـشـيـنـد.(172) اين روايت نيز در بعضى از اشعار ديوان معجز نشان آن حضرت مذكور است :
شعر :
ياحار هَمْد انَ مَنْ يَمُتْ يَرَني
مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا(173)
(الابيات )
فـقـير گويد: بدان كه نَسَب شَيْخُنَا الْبَهائى ـ زيدَ بهائُهُ ـ به حارث مذكور منتهى مى شود و لهذا شيخ بهائى گاهى (حارثى ) از خود تعبير مى فرمايد.(174)
و ايـن حـارث هـمـان است كه حضرت امير عليه السّلام را ديد با حضرت خضر در نخيله كه طـَبـَق رُطَبى از آسمان بر ايشان نازل شد و از آن خوردند اما خضر عليه السّلام دانه او را دور افـكـند ولكن حضرت امير عليه السّلام در كف دست جمع كرد، حارث گفت : گفتم به آن حضرت كه اين دانه هاى خرما را به من ببخش ، حضرت آنها را به من بخشيد، من نشاندم آن را بيرون آمد خرمايشان پاكيزه كه مثل آن نديده بودم .(175)
و هـم روايـت است كه وقتى به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام عرض كرد كه دوست دارم كـه مـرا گـرامـى دارى بـه آنـكـه بـه مـنـزل مـن درآئى و از طـعـام مـن مـيـل فـرمـائى حـضـرت فـرمـود: بـه شـرط آنـكـه تـكـلُّف نـكـنـى بـراى من چيزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع كرد به خوردن ، حـارث گـفـت : بـا من دَراهِمى مى باشد و بيرون آورد و نشان داد و عرض كرد اگر اذن دهيد بـراى شـمـا چيزى بخرم ، فرمود: اين نيز از همان چيزى است كه در خانه است يعنى عيبى ندارد و تكلّف ندارد.(176)
شرح حال حُجْربن عدى
چـهـارم ـ حـُجـْر(177) ابـن عـدى الكـندى الكوفى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السـّلام و از اَبْدال است ، در (كامل بهائى ) است كه زهد و كثرت عبادت او در عَرَب مشهور بـود، گـويند شبانه روزى هزار ركعت نماز كردى (178) و در (مجالس ) است كـه صـاحـب اسـتـيـعـاب گـفته كه حُجر از فضلاى صحابه بود و با صِغَر سن از كِبار ايشان بود و مستجاب الدَعوة بود و در حرب صفّين از جانب اميرالمؤ منين عليه السّلام امارت لشـكـر كـِنـْدَه بـه او مـتـعـلّق بـود و در روز نـهـران امير لشكر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود.(179)
عـلامـه حـلّى 1 فـرمـوده كـه حـُجـر از اصـحـاب حـضـرت امـيـر عـليـه السـّلام و از اَبـْدال بوده ، و حسن بن داود ذكر نموده كه حُجر از عظماء صحابه و اصحاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام اسـت يـكـى از امـراى مـعـاويـه به او امر كرد كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام را لعـن كـنـد او بر زبان آورد كه (اِنَّ اَميرَ الْوَفد اَمَرَنى اَنْ اَلْعَنَ عَلّيا فَالْعَنُوهُ لَعَنَهُ اللّهُ).
حُجر با بعضى از اصحاب خود به سعايت زياد بن ابيه و حكم معاويه بن ابى سفيان در سنه پنجاه و يك شربت شهادت چشيد.(180)
فـقـيـر گـويـد: كـه اسامى اصحاب او كه با او كشته شدند از اين قرار است : شريك بن شدّاد الحَضْرمى ، وصَيْفىّ بن شِبْل الشّيْبانى ، و قَبيصَة بن ضُبَيْعَة العَبسى ، و مـُجـْرِز بـن شـهـاب الْمـِنـْقـَرِىّ، و كِدام بن حيّان العنزى ، و عبدالرحمن بن حسّان العنزى . و قـبـور ايـشـان بـا قـبـر شـريـف حـجـر در عـَذْراء ـ دو فـرسـخـى دمـشـق ـ واقـع اسـت ، و قـتـل حـجـر در قـلوب مـسـلمـانـان بـزرگ آمـد و مـعـاويـه را بـر ايـن عـمـل سـرزنـش و تـوبـيـخ بـسـيـار نمودند. و روايت شده كه معاويه وارد شد بر عايشه ، عـايـشـه بـا وى گـفـت كـه چـه واداشـت تـرا بـر كـشـتـن اهـل عـَذْراء حـُجـر و اصـحـابـش ؟ گـفـت اى امّ المـؤ مـنـيـن ديـدم در قـتـل ايـشـان صلاح امّت است و در بقاء ايشان فساد امّت است لاجرم ايشان را كشتم ؛ عايشه گفت : شنيدم از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود كشته خواهد شد بعد از مـن بـه عـذراء كـسـانـى كـه غـضـب خـواهـد كـرد حـق تـعـالى بـراى ايـشـان و اهـل آسـمـان .(181) و نـقـل شده كه ربيع بن زياد الحارثى كه از جانب معاويه عـامـل خـراسـان بود چون خبر شهادت حُجر را بشنيد خداى را بخواند و گفت : اى خدا! اگر ربيع را در نزد تو قرب و منزلتى است جان او را مُعَجلاً قبض كن ! هنوز اين سخن در دهان داشت كه وفات نمود.(182)
شرح حال رُشَيْد هَجَرى
پـنـجـم : رُشـيد هَجَرى از مُتَمسّكين به حبل اللّه المتين و از مخصوصين اصحاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام بـوده . عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العيون ) فرموده : شيخ كَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده اسـت كه روزى ميثم تمّار كه از بزرگان اصحاب حضرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبيب بن مظاهر ـ كه يكى از شهدا كربلا است ـ به او رسيد ايستادند و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، حبيب بن مظاهر گفت كه گويا مى بينم مرد پيرى كه پيش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـكم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگيرند و بـراى مـحبّت اهل بيت رسالت بردار كشند و بردار، شكمش را بدرند. و غرض او ميثم بود. ميثم گفت : من نيز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو كه دو گيسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـيـرون آيـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور كوفه بگردانند و غرض او حبيب بود، اين را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ايشان را شنيدند گفتند ما از ايشان دروغگوترى نديده بـوديـم ، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند كه رشيد هجرى كه از محرمان اسرار حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ايشان را پرسيد، ايشان گفتند كه ساعتى در اينجا توقف كردند و رفتند و چـنـيـن سـخـنـان با يكديگر گفتند؛ رُشَيد گفت : خدا رحمت كند ميثم را اين را فراموش كرده بـود كـه بـگـويد آن كسى كه سر او را خواهد آورد جايزه او را صد درهم از ديگران زياده خـواهـنـد داد. چـون رُشـيـد رفت آن جماعت گفتند كه اين از آنها دروغگوتر است ، پس بعد از انـدك وقـتـى ديدند كه ميثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حريث بر دار كشيده بودند و حبيب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـّلام شـهـيـد شـد و سـر او را بـر دور كـوفـه گردانيدند.(183)
ايضا شيخ كَشّى روايت كرده است كه روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زير درخت خرمائى نشست و فرمود كه از آن درخت ، خرمائى به زير آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشيد هَجَرى گفت : يا اميرالمؤ منين ، چـه نـيـكو رُطَبى بود اين رطب ! حضرت فرمود: يا رشيد! ترا بر چوب اين درخت بر دار خواهند كشيد؛ پس بعد از آن رُشيد پيوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد ديـد كـه آن را بـريـده انـد گـفـت اجـل من نزديك شد؛ بعد از چند روز، ابن زياد فرستاد و او را طلبيد در راه ديد كه درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت : اين را براى من بريده اند؛ پس بار ديگر ابن زياد او را طـلبـيـد و گـفـت : از دروغـهاى امام خود چيزى نقل كن . رشيد گفت : من دروغگو نيستم و امام من دروغـگو نيست و مرا خبر داده است كه دستها و پاها و زبان مرا خواهى بريد. ابن زياد گفت بـِبـَريـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بريدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعين رسيد كه او امـور غـريبه از براى مردم نقل مى كند، امر نمود كه زبانش را نيز بريدند و به روايتى امر كرد كه او را نيز به دار كشيدند.(184)
شـيـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روايت كرده است كه گفت : ملاقات كردم اَمَة اللّه دختر رُشيد هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنيده اى . گفت : شـنيدم كه مى گفت : كه شنيديم از حبيب خود حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مى گفت اى رُشَيد چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى كه طلب كند ولدالزناى بنواميّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم : يا اميرالمؤ منين ! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود كه بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنيا و آخرت . پس دختر رُشيد گفت : به خدا سوگند! ديدم كه عـبـيـداللّه بن زياد پدر مرا طلبيد و گفت بيزارى بجوى از اميرالمؤ منين عليه السّلام ، او قبول نكرد؛ ابن زياد گفت كه امام تو چگونه ترا خبر داده است كه كشته خواهى شد؟ گفت كـه خـبـر داده اسـت مرا خليلم اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مرا تكليف خواهى نمود كه از او بـيـزارى بـجـويـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى بريد. آن ملعون گفت : به خدا سوگند كه امام ترا دروغگو مى كنم ، دستها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد، پـس دسـتـها و پاهاى او را بريدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم : اى پدر! اين درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت : اى دختر! اَلَمى بر من نمى نمايد مگر بـه قـدر آنـكـه كـسى در ميان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسايگان و آشنايان او به ديدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصيبت او مى كردند و مى گريستند، پـدرم گـفت : گريه را بگذاريد و دواتى و كاغذى بياوريد تا خبر دهم شما را به آنچه مـولايـم امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام مرا خبر داده است كه بعد از اين واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آينده را مى گفت و ايشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا كه رشيد خبرهاى آينده را به مردم مى گويد و نزديك است كه فتنه برپا كند، گفت : مولاى او دروغ نـمـى گـويـد برويد و زبان او را ببريد. پس زبان آن مخزن اسرار را بريدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را رُشَيْدُ الْبَلا ي ا مى ناميد و علم منايا و بلايا به او تعليم كرده بود و بسيار بود كه به مردم مى رسيد و مـى گـفـت تـو چـنـيـن خـواهـى بـود و چـنـيـن كـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد.(185)

next page

fehrest page

back page