next page

fehrest page

back page

پـس زبان به كلمه اِنا للّه و اِنا اِلَيْه راجِعُونَ گشوده فرمود هركه از وفات عمّار دلتنگ نشود او را از مسلمانى نصيب نباشد خداى تعالى بر عمّار رحمت كند در آن ساعت كه او را از بـدو نـيك سؤ ال كنند، هرگاه كه در خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم سه كس ديده ام چهارم ايشان عمار بوده و اگر چهار كس ديده ام عمّار پنجم ايشان بوده ، نه يك بار عمار را بهشت واجب شد بلكه بارها استحقاق آن پيدا كرده جَنّات عَدْن او را مُهَيّا و مُهَنّا باد كـه او را بـكـشـتـنـد و حـق بـا او بـود و او بـا حـق بـود؛ چـنـانـكـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم در شاءن او فرموده : يَدُورُ مَعَ عَمّارٍ حَيْثُ دارَ و بعد از آن على عليه السّلام فرمود كشنده عمّار و دشنام دهنده و رباينده سلاح او به آتش ‍ دوزخ مـعـذب خواهد شد. آنگاه قدم مبارك پيش نهاد بر عمّار نماز گزارد و به دست همايون خويش او را در خاك نهاد. رَحْمَةُ اللّهِ وَرِضْوانُه عَلَيْه وَطُوبى لَهُ و حُسْنُ مآب .
شعر :
خوش دمى كز بهر يار مهربان ميرد كسى
چون ببايد مُردبارى اين چنين ميرد كسى
چون شهيد عشق را در كوى خود جا مى دهند
جاى آن دارد كه بهر آن زمين ميرد كسى (464)
شرح حال قيس بن عاصم
پـانـزدهـم ـ قـيـس بـْن عـاصـِم الْمِنْقَرىّ در سال نهم با وَفْد بنى تَميم به خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـلام آورد حـضـرت فـرمـود: ه ذ ا سـَيِّدُ اَهـْلِ الْوَبـَر.(465)و او مـردى عـاقـل و حـليم بود؛ چندان كه احنف بن قيس معروف به كـثرت حلم ، حلم را از او آموخته ؛ چنانكه در تاريخ است كه وقتى از احنف پرسيدند كه از خود حليم تر كسى يافته اى ؟ گفت : آرى من اين حلم را از قيس بْن عاصم منقرى آموخته ام . يـك روز بـه نـزد او آمـدم او با مردى سخن مى گفت ناگاه چند تن از مردم بَرادَر او را با دسـت بـسـتـه آوردنـد و گـفـتـنـد هـم اكـنـون پـسـرت را مـقـتول ساخت او را بسته آورديم ، قيس اين بشنيد و قطع سخن خويش نكرد آنگاه كه سخنش تـمـام گـشـت پـسـر ديـگـرش را طـلبـيد و گفت : قُمْ يا بُنَىَّ اِلى عَمِّكَ فَاَطْلِقْهُ وَاِلى اَخيكَ فـَاَدْفـِنـْهُ؛ يـعنى برخيز اى پسرك من ، دست عمويت را بگشا و برادرت را به خاك سپار! آنـگـاه فـرمـود: مـادر مقتول را صد شتر عطا كن باشد كه حزن او اندك شود اين بگفت و از طرف اَيمَن به سوى اَيْسَر تكيه زد و بگفت :
شعر :
اِنّي امْرؤْ لايَعْتَري خُلْقي
دَنَسٌ يُفَنِّدُهُ ولا اءَفِنُ(466)
و ايـن قـيـس هـمـان اسـت كـه بـا جـمـاعـتـى از بـنـى تـمـيـم خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و از آن حضرت موعظه نافعه خواستند آن حـضـرت ايـشان را موعظه فرمود به كلمات خود، از جمله فرمود: اى قيس ! چاره اى نيست از بـراى تـو از قـرينى كه دفن شود با تو و او زنده است و دفن مى شوى تو با او و تو مـرده اى پـس او اگـر (كريم ) باشد گرامى خواهد داشت ترا و اگر او (لئيم ) باشد واخـواهـد گـذاشت ترا و به داد تو نرسد و محشور نخواهى شد مگر با او و مبعوث نشوى مـگـر بـا او و سـؤ ال كـرده نـخـواهـى شـد مـگـر از او؛ پـس قـرار مـده آن را مـگـر عـمـل صـالح ؛ زيـرا كه اگر صالح باشد اُنس خواهى گرفت با او و اگر فاسد باشد وحشت نخواهى نمود مگر از او و او عمل تو است . قيس عرض كرد: يا نبى اللّه ! دوست داشتم كـه ايـن مـوعـظه به نظم آورده شود تا ما افتخار كنيم به آن بر هر كه نزديك ما است از عـرب و هـم آن را ذخيره خود مى كرديم . آن جناب فرستاد حَسّان بن ثابت شاعر را حاضر كـنـنـد كـه بـه نـظم آورد آن را؛ صَلْصال بن دَلْهَمِسْ حاضر بود و به نظم درآورد آن را پيش از آنكه حَسّان بيايد، و گفت :
شعر :
تَخَيَّرْ خليطا مِنْ فِعالِكَ اِنَّما
قَرينُ الْفَتى فِي الْقَبْر ما كانَ يَفْعَلُ
ولابُدَّ قَبْلَ الْمَوْتِ مِنْ اَنْ تُعِدَّهُ
لِيَوْمٍ يُنادِى المَرْءُفيهِ فَيُقْبِلُ
فَاِنْ كُنْتَ مَشْغُولاً بِشَى ءٍ فلا تَكُنْ
بِغَيْرِ الَّذي يَرْضى بِهِ اللّهُ تَشْغَلُ
فَلَنْ يَصْحُبَ الاِنْسانَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ
وَمِنْ قَبْلِهِ اِلا الَّذي كانَ يَعْمَلُ
اَلا اِنَّمَا الا نسانُ ضَيْفٌ لاَهْلِهِ
يُقيمُ قَليلاً بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَرْحَلُ(467)
شرح حال مالك بن نُوَيْره
شـانـزدهـم ـ مـالِكِ بـْنِ نـُوَيـْرَة الحـنـفـى اليـربوعى از ارداف ملوك و شجاعان روزگار و فـُصـحاى شيرين گفتار و صحابه سيّد مختار و مخلصان صاحب ذوالفقار بوده . قاضى نـوراللّه در (مـجـالس ) شـطـرى از احـوال خـيـر مآل او و شهادت يافتن او به سبب محبّت اهـل بـيـت در دسـت خـالد بـن وليـد ذكـر كـرده و هـم در احـوال او گـفته از برآء بن عازب روايت كرده اند كه گفت در اثناى آنكه حضرت رسالت صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم با اصحاب خود نشسته بودند رؤ ساى بنى تميم كه يكى از ايـشـان مـالك بـن نـُوَيـْره بـود درآمـدنـد و بـعـد از اداى خـدمـت گـفـت : يـا رسول اللّه ! عَلِّمْنِى الايمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم : الا يمانُ اَنْ تـَشـْهـَدَ اَنْ لااِل هَ اِلا اللّهُ وَاَنـّي رَسـُولُ اللّهِ وَتُّصـَلِّىَ الْخـَمْسَ وَتَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَتـُؤَدِّىَ الزَّك وةَ وَتـَحـُجَّ الْبـَيـْتَ وَتُوالى وَصِيّى هذا. وَاَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالب عليه السّلام .
؛ يعنى مالك به حضرت رسالت گفت : مرا طريق ايمان بياموز، آن حضرت فرمود: ايمان آن اسـت كـه گـواهـى دهـى بـه آنـكـه لا اِلهَ اِلا اللّه و بـه آنـكـه مـن رسـول خـدايـم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زكات و حجّ خانه خداى رو آورى و اين را كه بعد از من وصِىّ من خواهد بود دوست دارى و اشاره به على بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام كـرد، و ديـگـر آنـكه خون ناحق نريزى و از دزدى و خيانت بپرهيزى و از خوردن مال يتيم و شُرْب خَمْر بگريزى و ايمان به احكام شريعت من بياورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حقگذارى ضعيف و قوى و صغير و كبير به جا آرى . آنـگاه شرايع اسلام و احكام آن را بر او شمرد تا ياد گرفت . آنگاه مالك برخاست و از غايت نشاط دامن كشان مى رفت و با خود مى گفت : تَعَلَّمْتُ الايمانَ وَرَبِّ الْكَعْبَةِ؛ يعنى به خـداى كـعـبـه كـه احكام دين آموختم و چون از نظر حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم دور شد آن حضرت فرمودند كه :
(مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَنْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّةِ فَلْيَنْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ)
دو نفر از حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم دستورى طلبيده از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانيدند و از او التماس نمودند كه چون حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا از اهل جنّت شمرده مى خواهيم كه جهت ما طلب مغفرت كنى ، مالك گفت : لا غَفَرَ اللّهُ لكُم ا؛خداى تعاى شما را نيامرزد كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه صاحب شفاعت است مى گذاريد و از من درخواست مى كنيد كه جهت شما استغفار كنم !؟ پـس آن دو نـفـر مـُكَدَّر بازگشتند چون حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نظر بر روى ايشان افتاد گفت كه فِى الْحَقِّ مَبْغضَةٌ؛ يعنى شنيدن سخن حق گاه است كه آدمـى را خـشـمـنـاك و مـُكَدَّر سازد. و آخر چون حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم وفـات يـافت مالك به مدينه آمد و تفحّص نمود كه قائم مقام حضرت رسالت صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـيـسـت ؟ در يكى از روزهاى جمعه ديد كه ابوبكر بر منبر رفته و از براى مردم خطبه مى خواند، مالك بى طاقت شد با ابوبكر گفت كه تو همان برادر تيمى مـا نـيستى ؟ گفت : بلى ، مالك گفت : چه كار پيش آمد آن وصّى حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مرا به ولايت او ماءمور ساخته بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى ! بسيار است كه كارى از پس كارى حادث مى شود. مالك گفت : واللّه ! هيچ كارى حادث نشده بلكه شما خـيـانـت كـرده ايـد در كـار خـدا و رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آن متوجه ابـوبـكـر شـد و گـفـت : كـيـسـت كـه تـرا بـر ايـن مـنـبـر بـالا بـرده و حـال آنـكـه وصـّى پـيغمبر نشسته است ، ابوبكر به حاضران گفت كه اين اعرابى بَوالٌ عـَلى عـَقـِبـيـه را از مسجد رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون كنيد. پس قُنْفُذ و خـالد بـن وليـد بـرخـاسـتند و مالك را پى گردنى زده از مسجد بيرون كردند. مالك بر اشـتـر خـود سوار شد صلوات بر حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و بعد از صلوات اين ابيات بر زبان راند:
شعر :
اَطَعْنا رَسُولَ اللّهِ ما كانَ بَيْنَنا
فَي ا قَوْمِ ما شَاْني وَشَاْنِ اَبى بَكْرٍ
اِذا ماتَ بَكْرٌ قامَ بَكْرٌ مَقامَهُ
فَتِلْكَ وَبَيْتِ اللّهِ قاصِمَةُ الظَّهْرِ(468)
مـؤ لف گـويـد: كـه شـيـعـه و سنى نقل كرده اند كه خالد بن وليد، مالك را بى تقصير بـكـشـت و سـر او را ديـك پـايـه نـمـود و در هـمـان شـب كـه او را بـه قـتـل رسـانـيـد با زوجه اش همبستر شد و طايفه مالك را بكشت و زنان ايشان را اسير كرده به مدينه آوردند و ايشان را اهل (رِدَّه ) ناميدند.(469)

next page

fehrest page

back page