فـَقـالَ سـَلْمـانُ: اَنـَا سـَلْمـانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ كُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُ
عـَلَيـْهِ وَ آلِهـِوَكـُنـْتُ عـائِلاً فـَاَغـْنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَكُنْتُ مَمْلوكا
فـَاَعـْتـَقـَنـى اللّهُ تـعـالى بـِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبي وَنَسَبي يا عُمَرُ.
انتهى .(387)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى ابـوذر بـر سـلمـان وارد شـد در حـالتـى كه ديگى روى آتش
گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حديث مى كردند ناگاه ديگ از روى سه پايه غلطيد
و سـرنـگون شد و ابدا از آنچه در ديگ بود قطره اى نريخت ، سلمان آن را برداشت و به
جاى خود گذاشت ؛ باز زمانى نگذشته بودكه دوباره سرنگون شد و چيزى از آن نريخت
؛ ديـگـر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت . ابوذر وحشت زده از نزد سلمان
بـيـرون شـد و بـه حالت تفكّر بود كه جناب اميرالمؤ منين عليه السّلام را ملاقات نمود و
حكايت را براى آن حضرت بگفت ، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا به
آنـچه مى داند هرآينه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه است
در زمين ، هر كه معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هركه انكار او كند كافر است و
سلمان از ما اهل بيت است .(388)
و هـم وقـتـى مقداد بر سلمان وارد شد ديد ديگى سر بار گذاشته بدون آتش مى جوشد،
بـه سلمان گفت : اى ابوعبداللّه ! ديگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشت
و در زيـر ديـگ گـذاشـت سـنـگـهـا شعله كشيدند مانند هيزم ديگ جوشش زيادتر شد. سلمان
فـرمـود: جـوش ديـگ را تـسكين كن . مقداد گفت : چيزى نيست كه در ديگ بزنم تا جوش او را
فـرو نـشـانـم . سـلمـان دسـت مـبـارك خـود را مـانـنـد كـفـچـه
داخـل در ديـگ كـرد و ديـگ را بـر هـم زد تا جوشش ساكن شد و مقدارى از آن آش برداشت با
دسـت خـود و بـا مـقـداد مـيـل فـرمـود. مـقـداد از ايـن واقـعه خيلى تعجّب كرد و قصّه را براى
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد.(389)
بـالجـمـله ؛ روايـات در مـدح او زيـاده از آن اسـت كـه ذكـر شود و بيايد جمله اى از آنها در
احوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه .
در سـَنـَه 36 در مدائن وفات كرد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در همان شب از مدينه
بـه (طـىّ الارض ) بـر سـر جـنـازه او حـاضـر شـد و او را
غـسـل داد و كـفـن كـرد و نـماز بر او خواند و در همانجا به خاك رفت . و در روايتى است كه
چـون امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِداء از صورت او برداشت
سلمان به صورت آن جناب تبسّمى كرد حضرت فرمود:
(مـَرْحـَبـا ي ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقيتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلى
اَخيك مِنْ قَوْمِكَ).
پـس حـضـرت او را تـجـهـيز كرد و بعد از تجهيز و تكفين ايستاد به نماز بر او، حضرت
جـعفر طيّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى كه با هر كدام
از آن دو نـفـر هـفـتـاد صـف از مـلائكـه بـود كـه در هـر صـفـى هـزار هـزار فـرشـتـه
بـود.(390) و حـضرت امير عليه السّلام در همان شب به مدينه مراجعت فرمود و
فعلاً قبر شريف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضر
اسـت . و مـن در (هـديـة الزّائريـن ) و (مـفـاتـيـح ) زيـارت آن جـنـاب را
نقل كرده ام .(391)
شرح حال ابوذر غفارى
دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است ، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (392) از قبيله
بـَنـى غـِفار است و آن جناب يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم يا پنجم
كـس اسـت كـه اسـلام آورد(393) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ
بـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرت
رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مكانت او در نزد
رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از آن است كه ذكر شود و حضرت در حق او
فـراوان فـرمـايـش كرده و او را (صِدّيقُ امّت )(394) و (شبيه عيسى بن مريم
)(395)در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـديـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ )
فرموده .(396)
عـلامـه مـجـلسى در (عين الحياة ) فرموده كه آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن
اسـت كـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومين عليهماالسّلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر و
رفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود كه
سلمان بر او ترجيح دارد و او بر مقداد.(397)
و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى كاظم عليه السّلام مروى است كه در روز قيامت منادى از
جـانـب ربـّالعـزّة نـدا كند كه كجايند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه كه بر طريقه آن
حـضـرت مـسـتـقـيـم بـودنـد و پـيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر و
مـقـداد.(398) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق عليه السّلام كه حضرت پيغمبر
صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود كـه خـدا مـرا امر كرده است به دوستى چهار كس از
صحابه ، گفتند: يا رسول اللّه كيستند آن جماعت ؟ فرمود كه علىّ بن ابى طالب و مقداد و
سـلمـان و ابوذر.(399) و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه مروى است كه
حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمود كه آسمان سايه نكرده بر كسى و
زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.(400)
و ابـن عـبـدالبـرّ كـه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب (استيعاب ) از حضرت رسالت
صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم روايـت كـرده است كه فرمود: ابوذر در ميان امّت من به زهد
عيسى بن مريم است . و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد.(401)
و ايضاً روايت نموده است ك حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمودند كه ابوذر علمى چند
ضـبـط كـرد كـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون
نيامد.(402)
ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه
روزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت ،
جبرئيل به صورت دحيه كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در ميان داشت
، ابـوذر گـمـان كـرد كـه دحـيـه كـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت ،
جبرئيل گفت : يا رسول اللّه ! اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما
او را جـواب سـلام مـى گـفـتـيـم بـه درسـتـى كـه او را دعـائى هـسـت كـه در مـيـان
اهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج كـنـم از وى سـؤ
ال كـن . چـون جـبـرئيـل برفت ابوذر بيامد، حضرت فرمود كه اى ابوذر! چرا بر ما سلام
نكردى ؟ ابوذر گفت : چنين يافتم كه دحيه كلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به
خـلوت طـلبـيـده اى نـخـواسـتـم كـلام شـمـا را قـطـع كـنـم ؛ حـضـرت فـرمـود كـه
جبرئيل بود و چنين گفت ، ابوذر بسيار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است كه خدا را به
آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است ؟ گفت اين دعا را مى خوانم :
اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ الايمانَ بِكَ وَالتَّصْديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ مِنْ جَميعِ الْبَلاءِ وَالشُّكْرَ
عَلى الْعافيَةِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(403)
از حـضـرت امام محمّد باقر عليه السّلام منقول است كه ابوذر از خوف الهى چندان گريست
كـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند كه دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت : مرا
چـنـدان غـم آن نـيـسـت . گفتند چه غم است كه ترا از چشم خود بى خبر كرده ؟ گفت : دو چيز
عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است !(404)
ابـن بـابـويـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روايـت كـرده كـه روزى
رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در
خـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل كـسـى كـه از ايـن در درآيـد در ايـن سـاعـت ، شـخـصـى از
اهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به
دخـول نـمـايـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند
هـركـه در مـيـان ايـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـيـرون رفـتـن آذرمـاه ، او از
اهل بهشت است ؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان فرمود: ما در كدام ماهيم
از مـاهـهـاى رومـى ؟ ابـوذر گـفـت كـه آذر بـه در رفـت يـا
رسـول اللّه . حـضـرت فرمود كه من مى دانستم وليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه
تو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى و حال آنكه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت
اهـل بـيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد و
تـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت آن جماعت
رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده .(405)
ارباب سِيَر معتمده نقل كرده اند كه حاصلش اين است كه ابوذر در زمان عُمَر به ولايت شام
رفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنكه مُعاوية بن ابى سفيان از جانب
عـثـمـان والى آن ولايـت بـود و بـه تـجـملات دنيا و تشييد مبانى و عمارات عُليا مشعوف و
مـايـل بـود زبـان به توبيخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولايت خليفه بحق حضرت
امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام تـرغـيـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـر
اهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى كـه بـسـيـارى از ايـشـان را بـه تـشـيـّع
مـايـل گـردانـيـد و چـنـيـن مـشـهـور اسـت كـه شـيـعـيـانـى كـه در شـام و
(جـَبـَل عـامـل )انـد بـه بـركـت ابـوذر اسـت . مـُعـاويـه حـقـيـقـت
حـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين
ولايـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت كه چون نامه من به تو
برسد البتّه بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رَوْ نشانى و دليلى عنيف با او فرستى
كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او
فـرامـوش شود. چون آن نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترى
درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز
بـالا و لاغـر بود و آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام بر او كرده بود و موى سر و روى او
سـفـيـد گشته ضعيف و نحيف شده . (دليل ) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از
غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد
و كـوفـتـه و رنـجـور بـه مـديـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـيز بر
اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى كرد و هرگاه او را مى ديد اين آيه را مى خواند:
(يـَوْمَ يـُحـْمـى عـَلَيـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُكـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُمـْ
وَظُهُورُهُمْ..).(406)
و غرضش تعريض بر عثمان بود الى غير ذلك .(407)
بـالجـمـله ؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منكر ابوذر نياورد و حكم به خروج او و
اهـل و عـيال او را از مدينه به رَبَذَه ـ كه بهترين مواضع نزد او بود ـ نمود و به اين اكتفا
نكرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به اين نيز اكتفا ننموده در حين خروج ابوذر،
حـكـم نـمـود كـه هـيـچ كـس بـر تـشـيـيـع او اقدام ننمايد. اميرالمؤ منين عليه السّلام و حسنين
عليهماالسّلام و عقيل و عمّار ياسر و بعضى ديگر به مشايعت او بيرون رفتند و مروان بن
الحـكـم در راه ايـشـان را پـيـش آمـده گـفـت : چرا از شما حركتى صادر گردد كه خلاف حكم
خـليـفـه عثمان باشد؟ و ميان اميرالمؤ منين عليه السّلام و مروان گفتگويى شد حضرت امير
عـليـه السـّلام تـازيـانـه در ميان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شكايت
كـرد. چـون حـضـرت امير عليه السّلام و عثمان با هم ملاقات كردند عثمان به حضرت امير
عليه السّلام ، گفت كه مروان از تو شكوه دارد كه تازيانه در ميان دو گوش اشتر او زده
اى ؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد كـه ايـنـك شـتر من بر دَر سراى ايستاده است حكم بفرماى تا
مروان بيرون رود و تازيانه در ميان دو گوش او زند.(408)
بـالجـمـله ؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسيد كه فرزندش (ذَرّ) وفات
يـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود كـه مـعـاش خـود و
عـيال به آنها مى گذرانيد آفتى در ميان آنها به هم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش
نـيـز در رَبـَذَه وفـات يـافـت . هـمـيـن ابـوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر
ابـوذر گـفـت كـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم و
گـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه كـرد پـدر بـه مـن گـفـت كه اى فرزند، بيا به اين صحراى
ريـگـسـتـان رويم شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم ؛ چون به صحرا رفتيم چيزى
بـه دسـت نيامد؛ پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم
مى گردد و به حال احتضار افتاده ، گريستم و گفتم : اى پدر من ! با تو چه كنم در اين
بـيـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت ؟ گـفـت : اى دخـتـر! مـتـرس كـه چـون مـن بـميرم جمعى از
اهـل عـراق بـيـايـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى كـه حـبـيـب مـن
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوك چنين خبر داده ؛ اى دختر چون من
بـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين چون قافله
پـيـدا شـود نـزديـك بـرو و بـگـو ابـوذر كـه از صـحـابـه حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت وفـات يـافـتـه . دخـتـر گـفـت كـه در ايـن
حـال جمعى از اهل رَبَذَه به عيادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شكايت
دارى ؟ گفت : از گناهان خود. گفتند: چه چيز خواهش دارى ؟ گفت : رحمت پروردگار خود مى
خـواهـم . گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم ؟ گفت : طبيب مرا بيمار كرده ،
طـبـيـب خـداونـد عـالميان است درد و دوا از اوست ! دختر گفت كه چون نظر وى بر ملك الموت
افتاد گفت : مرحبا به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم و رستگار
مـبـاد كـسـى كـه از ديـدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش
برسان به حق تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كارِهْ
مـرگ نـبـوده ام . دخـتـر گـفـت كـه چـون بـه عـالم قـدس
ارتحال نمود عبا را بر سر او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم ، جمعى پيدا شدند
بـه ايـشـان گـفـتـم كـه اى گـروه مـسـلمـانـان ! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته ؛ ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را
غـسـل دادنـد و كـفـن كـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن كردند و مالك اشتر در ميان ايشان
بود.(409)
مـروى اسـت كـه مـالك گفت من او را در حلّه اى كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار
هـزار درهـم بـود.(410) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذكـر كـرده است كه وفات ابوذر در
سـال سـى و يـكـم يـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت
.(411)
شرح حال مقداد
سـوم ـ ابـومـعـبـد مـقـداد بـن الاسـود است ، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بن
عـبـديـغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است . آن بزرگوار قديم الا
سـلام و از خـواصّ اصحاب سيّد اَنام و يكى از اركان اربعه و بسيار عظيم القدر و شريف
المنزله است ؛ ديندارى و شجاعت او از آن افزون است كه به تحرير آيد سُنّى و شيعه در
فـضـيـلت و جـلالت او هـمـداسـتانند. از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت
كرده اند كه فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده كه ايشان
را دوسـت بـدارم ، گفتند: ايشان كيستند؟ فرمود: على عليه السّلام و مقداد و سلمان و ابوذر
رضوان اللّه عليهم اجمعين .(412) و ضُباعة بنت زبيربن عبدالمطّلب كه دختر
عـمـوى رسـول خـدا بـاشـد زوجـه او بـوده و در جـمـيـع غـزوات در خـدمـت
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مجاهده كرده و او يكى از آن چهار نفر است كه بهشت
مشتاق ايشان است (413) و اخبار در فضيلت او زياده از آن است كه در اينجا ذكر
شـود و كـافـى است در اين باب آن حديثى كه شيخ كَشّى از امام محمّد باقر عليه السّلام
روايت كرده كه فرمود:
(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ كانَ حاصَ
حـَيـْصـَةً ثـُمّ رَجـَعَ ثـُمّ قـالَ اِنْ اَرَدْتَ الذي لَمْ يـَشـُكَّ وَلمْ يـَدْخـُلْهُ شـَىٌ
فَالمِقدادُ)؛(414)
يعنى حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود كه مردم مرتد شدند مگر سه نفر كه آن
سـلمـان و ابـوذر و مـقـداد است ، پس راوى پرسيد كه آيا عمّار بن ياسر با ظهور محبّت او
نـسـبـت بـه اهـل البـيـت عـليـهـمـاالسـّلام در ايـن چـنـد كـس
داخـل نـبـود؟ حضرت فرمود كه اندك ميلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حق
نـمـود؛ آنـگـاه فـرمـود كـه اگـر خـواهـى آن كـسـى را كـه هـيـچ شـكـّى بـراى او
حـاصـل نـشـد پـس بـدان كـه او مـقـداد اسـت و در خـبـر اسـت كـه
دل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محكمى .
وَعـَنْ كـِتاب (الاِخْتِصاص ) عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَةُ الْمِقْدادِ بْنِ
الاَسـْوَدِ في ه ذِهِ الاُمَّةِ كَمَنْزلَةِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا يَلْزَقُ بِها شَىٌ.(415) جايگاه
مقداد در اين امّت مانند جايگاه الف در قرآن است كه حرف ديگر به آن نمى چسبد
در سـنـه 33 در (جـُرْف ) كـه يـك فـرسـخـى مـديـنـه اسـت وفـات كـرد. پـس جـنازه او را
حـمـل كـردند و در بقيع دفن نمودند و قبرى كه در شهر (وان ) به وى نسبت دهند واقعيّت
ندارد بلى محتمل است كه قبر فاضل مقداد سيورى يا قبر يكى از مشايخ عرب باشد.
پسر مقداد دشمن على عليه السّلام بود
و از غـرائب آن اسـت كـه مـقـداد بـا ايـن جـلالت شـاءن پـسـرش مـعـبـد
نـااهـل اتـّفـاق افـتـاد و در حـَرْب جـَمـَل بـه هـمراهى لشكر عايشه بود و كشته شد و چون
امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام بر كشتگان عبور فرمود به معبد كه گذشت فرمود: خدا رحمت
كند پدر اين را كه اگر اوزنده بود راءيش اَحْسَن از راءى اين بود. عمّار ياسر در خدمت آن
جـنـاب بود عرضه داشت كه الحمد للّه خدا معبد را كيفر داد و به خاك هلاكش انداخت به خدا
قـسـم يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن كـه مـن بـاك در كـشـتـن كـسـى كـه از حـق
عـدول كـنـد از هـيـچ پـدر و پـسـرى نـدارم ، حضرت فرمود: خدا رحمت كند ترا و جزاى خير
دهد.(416)
شرح حال بلال
چهارم ـ بِلالِ بْنِ رِياح مؤ ذّن حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، مادرش جُمانَة ،
كُنْيَتش ابو عبداللّه و ابوعمر و از سابقين در اسلام است و در بدر و اُحُد و خندق و ساير
مـَشـاهـد بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوده و
نـقـل شـده كـه (شـيـن ) را (سـيـن ) مـى گـفـت و در روايـت اسـت كـه (سـيـن )
بـلال نـزد حـق تـعـالى (شـين ) است .(417) و از حضرت صادق عليه السّلام
مـروى اسـت كـه فـرمـود: خـدا رحـمـت كـنـد بـلال را كـه مـا
اهل بيت را دوست مى داشت و او بنده صالح بود و گفت اذان نمى گويم براى اَحَدى بعد از
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم پـس از آن روز تـرك شـد (حـَىَّ عـَلى خـَيـْر
الْعـَمـَلِ)(418) و شـيـخ مـا در (نـفـس الرّحـمـن )
نـقـل كـرده كـه چـون بـلال از حـبـشـه آمـد در مـدح حـضـرت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواند:
شعر :
حـضـرت فـرمـود بـه حـَسـّان كـه مـعـنـى ايـن شـعـر بـالا را بـه عـربـى
نقل كن . حَسّان گفت :
شعر :
اِذِ الْمَكارِمُ فى آف اقِن ا ذُكِرَتْ
|
فَاِنَّما بِكَ فينا يُضْرَبُ الْـمَثَلُ(419)شعر :
|
وفات كرد بلال در شام به طاعون در سنه 18 يا سنه 20 و در باب صغير مدفون شد.
فقير گويد: اينك قبر او مزارى است مشهور و من به زيارت او رفته ام .
شرح حال جابربن عبداللّه انصارى
پـنـجـم ـ جـابـر بـْنِ عـَبـْدِ اللّه بـن عـمـرو بـن حـرام الانـصـارى ، صـحـابـى
جـليـل القـدر و از اصـحـاب بـَدْر است . روايات بسيار در مدح او رسيده و او است كه سلام
حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام
رسـانـيـده و او اوّل كـسـى اسـت كـه زيـارت كرده حضرت امام حسين عليه السّلام را در روز
اربعين و اوست كه لوح آسمانى را كه در اوست نصّ خدا بر ائمّه هدى عليهماالسّلام در نزد
حـضـرت فـاطـمـه (صـلوات اللّه عليها) زيارت كرده و از آن نسخه برداشته . از (كشف
الغـمـّه ) نـقـل اسـت كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام با پسرش امام محمّد باقر
عـليـه السّلام به ديدن جابر تشريف بردند و حضرت باقر در آن وقت كودكى بود پس
حـضـرت سـجـاد عـليه السّلام به پسرش فرمود كه ببوس سر عمويت را، حضرت باقر
عـليـه السـّلام نزديك جابر شد و سر او را بوسيد، جابر در آن وقت چشمانش نابينا بود
عرض كرد كه كى بود اين ؟ حضرت فرمود كه پسرم محمّد است . پس جابر آن حضرت را
به خود چسبانيد و گفت : يا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا سلام
مـى رسـانـد. و از روايـت (اختصاص ) منقول است كه جابر از حضرت باقر عليه السّلام
درخـواسـت كـرد كـه ضـامـن شـود شـفـاعـت او را در قـيـامـت ، حـضـرت
قبول فرمود.(420) و اين جابر در بسيارى از غزوات پيغمبر صلى اللّه عليه
و آله و سـلّم بـود و در غـزوه صـِفّين با اميرالمؤ منين عليه السّلام همراه بود و در اعتصام
بـه حـبل اللّه المتين و متابعت اميرالمؤ منين عليه السّلام فروگذار نكرد و پيوسته مردم را
بـه دوسـتـى امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام تحريص مى نمود و مكرّر در كوچه هاى مدينه و
مـجـالس مـردم عـبـور مـى كـرد و مـى گـفـت :عـَلِىُّ خـَيـْرُ الْبـَشـَر فـَمـَنْ اَبـى فـَقـَد
كـَفـَر(421) و هـم مـى فـرمـود: مـعـاشر اصحاب ، تاءديب كنيد اولاد خود را به
دوستى على عليه السّلام ، پس هر كه اباء كرد از دوستى او ببينيد مادرش چه كرده .
شعر :
محبّت شه مردان مَجُو زبى پدرى
|
كه دست غير گرفته است پاى مادر او(422)
|
در سـنـه 78 وفـات كـرد و در آن وقـت چـشـمـان او نـابـيـنـا شـده بـود و زيـاده از نـود
سـال عـمـر كـرده بـود و او آخـر كـسـى اسـت از صحابه كه در مدينه وفات كرد و پدرش
عـبـداللّه انـصارى از نُقَباء حاضرين بَدْر و اُحُد است و در اُحُد شهيد شد و او را با شوهر
خواهرش عمروبن الجموح در يك قبر دفن كردند و قصّه شكافتن قبر او با قبور شهداء اُحُد
در زمان معاويه براى جارى كردن آب معروف است .
شرح حال حُذيفه
شـشـم ـ حـُذيـفـة بن اليمان العنسى است كه از بزرگان اصحاب سيّدالمرسلين و خاصّان
جـنـاب امـيـرالمـؤ منين عليهما و آلهما السّلام است و يكى از آن هفت نفرى است كه بر حضرت
فاطمه عليهاالسّلام نماز گذاشتند و او با پدر و برادر خود صفوان در حرب اُحُد در خدمت
حـضـرت رسـالت پـنـاه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم حـاضر بوده و در آن روز يكى از
مـسـلمـانـان ، پـدر او را بـه گـمان آنكه از مشركين است در اثناى گرمى جنگ شهيد كرده و
بنابر سرّى كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با او در ميان نهاده بود به
حال منافقين صحابه معرفت داشت (423) و اگر در نماز جنازه كسى حاضر نمى
شـد خـليفه ثانى بر او نماز نمى گزاشت و از جانب او سالها در مدائن والى بود، پس او
را عـزل كـرد و حـضـرت سـلمـان رضـى اللّه عـنـه والى آنجا شد، چون وفات كرد دوباره
حُذيفه والى آنجا شد و مستقر بود تا نوبت به شاه ولايت على عليه السّلام رسيد، پس از
مـديـنـه رقـمـى مـبـارك بـاد و فـرمـان هـمـايـونـى بـه
اهـل مـداين صادر شد و از خلافت خود و استقرار حُذيفه در آنجا به نحوى كه بود اطّلاع داد
ولكـن حُذيفه بعد از حركت آن حضرت از مدينه به جانب بصره به جهت دفع شرّ اصحاب
جَمَل و قبل از نزول موكب همايون به كوفه ، وفات كرد و در همان مداين مدفون شد.
و از ابوحمزه ثمالى روايت است كه چون حذيفه خواست وفات كند فرزند خود را طلبيد و
وصـيـّت كـرد او را بـه عـمل كردن اين نصيحتهاى نافعه فرمود: اى پسرجان من ! ظاهر كن
ماءيوسى از آنچه كه در دست مردم است كه در اين ياءس ، غنى و توانگرى است و طلب مكن
از مردم حاجات خود را كه آن فقر حاضر است و هميشه چنان باش كه روزى كه در آن هستى
بهتر باشى از روز گذشته ، و هر وقت نماز مى كنى چنان نماز كن كه گويا نماز وداع و
نماز آخر تو است و مكن كارى را كه از آن عذر بخواهى .(424)
|