next page

fehrest page

back page

پـنـجـم : روايـت شـده كـه چـون جـعـفـر بـن ابـى طـالب از حـبـشـه آمـد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه ) فرستاد ـ و (مؤ ته ) (با همزه ) نام قريه اى است از قراى بلقا كه در اراضى شام افتاده است و از آنجا تـا بـيـت المـقـدّس دو مـنزل مسافت دارد ـ پس حضرت او را با زيد بن حارثه و عبداللّه بن رَواحـه بـه تـرتـيـب امـيـر لشكر كرد، پس چون به موته رسيدند، قيصر لشكرى عظيم براى جنگ آنها آماده كرد پس هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شير شميده شمشير كشيده از پيشروى صف بيرون شد و مردم را ندا در داد كـه اى مـردم ! از اسـبـهـا فـرو شـويد و پياده رزم دهيد و اين سخن از براى آن گفت كه لشكر كفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد نـاچـار نيكو كارزار كنند. مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند امّا جعفر خود از اسـب بـه زيـر آمـد و اسـب را پـى زد، پـس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انـبـوه شـد و كـافـران حـمـله ور گـشـتـنـد و در پـيـرامـون جعفر پرّه زدند و شمشير و نيزه بـرآوردنـد و نـخـسـتين ، دست راست آن حضرت را قطع كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و هـمچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد و به روايتى نود و دو زخم نيزه و تـيـر داشـت ، پـس دسـت چـپـش را قـطـع كـردنـد ايـن هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خويش افـراشـتـه مـى داشـت كـافـرى چـون ايـن بديد خشمگين بر وى عبور داد و شمشير بر كمر گاهش بزد و آن حضرت را شهيد كرد و عَلَم سرنگون شد.
از جـابـر روايـت شـده كـه هـمـان روزى كـه جـعـفـر در مـُوتـَه شـهـيـد شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود كـه الحـال بـرادران شـمـا از مـسـلمـانـان بـا مـشـركـان مـشـغـول كـارزار شـدنـد و حـمـله هـر يـك را و جـنـگ هـر يـك را نـقـل مـى كـرد تا گفت كه زيد بن حارثه شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر بـرداشـت و پـيـش رفـت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود كه يك دستش را انداختند و عَلَم را به دسـت ديـگـر گـرفـت ، پـس فـرمـود كـه دسـت ديـگرش را انداختند و عَلَم را به سينه خود چـسـبـانيد، پس فرمود كه جعفر شهيد شد و عَلَم افتاد، پس ‍ فرمود كه عَلَم را عبداللّه بن رَواحـه بـرداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته شدند و از كافران فلان و فلان كشته شـدنـد، پـس گـفـت كـه عـبـداللّه شـهـيـد شـد و عـَلَم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.
پـس از مـنـبـر به زير آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نـشانيد و دست برسرش ماليد والده او اَسْماء بِنَت عُمَيْس گفت : چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است ! حضرت فرمود كه امروز جعفر شهيد شد و چون اين را گفت ، آب از ديـده هـاى مـبـاركش روان شد. فرمود كه پيش از شهيد شدن ، دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هرجا كه خواهد.(143)
و از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فاطمه عليهاالسّلام را گفت برو و گريه كن بر پـسر عمّت و واثَكلاه مگو ديگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى .(144) و بـه روايـت ديـگـر فـرمـود بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان و به روايت ديـگـر حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام را امر فرمود كه طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَيسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز.(145)
فقير گويد: كه ما در اينجا اگرچه فى الجمله از رشته كلام خارج شديم لكن شايسته و مناسب بود آنچه ذكر شد.
بـالجـمـله ؛ خـبـر داد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از نامه اى كه حاطب ابنِ اَبى بـَلْتَعَة به اهل مكّه نوشته بود در فتح مكّه . و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذيتهائى كه بـه او وارد خـواهـد شـد و آنـكـه تـنها زندگانى خواهد كرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و كفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد كه يكى از زنان من بر شترى سـوار خـواهـد شـد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل (حَوْاءَب ) برسد سگان بر سر راه او فرياد كنند.
و خـبـر داد كـه عـمـّار را (فـئه بـاغـيه ) خواهند كشت و آخر زاد او از دنيا شربتى از لَبَن بـاشـد. و خـبـر داد كـه حـضـرت زهـرا عـليـهـاالسـّلام اوّل كـسـى است از اهل بيتش كه به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسيار، اميرالمؤ منين عليه السـّلام را خـبـر داد كـه ريشش از خون سرش خضاب خواهد شد و اميرالمؤ منين عليه السّلام پيوسته منتظر آن خضاب بود.
و هـم در مـجـالس بـسـيار، خبر داد از شهادت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مـكـان شـهـادت ايـشـان و كـشندگان ايشان و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت حسين عليه السّلام اين خاك خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا عليه السـّلام و مـدفـون شـدن آن حـضـرت در خـراسـان و فـرمـود بـه زبـيـر، اوّل كـسـى كـه از عـرب بيعت اميرالمؤ منين عليه السّلام را بشكند تو خواهى بود و فرمود بـه عـبـّاس عـمـوى خـود كه واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد كه (ارضه ) صـحـيفه قاطعه را كه قريش نوشته بودند ليسيده به غير نام خدا كه در آن است . و خبر داد از بـنـاء شـهـر بـغـداد و مـردن رفـاعـة بن زيد منافق و هزار ماه سلطنت بنى اميّه و كشتن معاويه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم . و از واقعه حرّه و كور شدن ابن عباس و زيد بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و كشته شدن اسود عَنْسى در يمن در همان شبى كه كشته شد.
و خـبـر داد از ولادت مـحمّد بن الحنفيه براى اميرالمؤ منين عليه السّلام و نام و كُنْيت خود را بـه او بـخـشـيـد. و خـبر داد از دفن شدن ابو ايّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنيه الى غير ذلك .
علامه مجلسى در (حياة القلوب ) بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده :
(مـُؤ لف گـويـد: آنـچه از معجزات آن حضرت مذكور شد از هزار يكى و از بسيار، اندكى اسـت و جـمـيـع اقـوال و اطـوار و اخـلاق آن حـضرت معجزه بود، خصوصا اين نوع معجزه كه اخـبـار بـه امـور مـغـيـبـه اسـت كـه پـيـوسـتـه كـلام مـعـجـز نـظـام سـيـد اَنـام بـر ايـن نوع مـشـتـمـل بـوده و منافقان مى گفته اند كه سخن آن حضرت را مگوئيد كه در و ديوار و سنگ ريـزه هـا هـمـه ، آن حـضـرت را خـبـر مـى دهـند از گفته هاى ما. و اگر عاقلى تفكّر نمايد و عـقـل خـود را حـَكـَم سـازد هـر حـديـثـى از احـاديـث آن حـضـرت و اهـل بـيت آن حضرت و هر كلمه از كلمات ظريفه ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدّسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است .
آيا عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سـبـحـانـى شـريـعـتـى تـوانـد احـداث نـمـود كـه اگـر بـه آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مـسـدود گـردد و هـر فـتـنـه و فـسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقّه او باشد و در خـصـوص هـر واقعه از بيوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت مـعـاشـرت پـدر و فـرزنـد و زن و شـوهـر و آقـا و بـنـده و خـويـشـان و اهل خانه و اهل بلد و امراء و رعايا و ساير امور قانونى مقرّر فرموده باشد كه از آن بهتر تـخـيـّل نـتوان كرد و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديثى و خطبه اى اضعاف آنچه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد و در معارف ربّانى و غوامض ‍ معانى در مـدت قـليـل رسـالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حُطام دنيا آنـچـه بـه مـردم رسـيـده تـا روز قـيامت فحول عُلما در آنها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آنها نمى توانند رسيد(146) انتهى .
فـصـل شـشـم : در وقـايع ايّام و سنين عمر شريف حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم
مـورّخـيـن گـفـتـه انـد كـه شـش هـزار و صـد و شـصـت و سـه سـال 6163 بـعـد از هُبوط آدم عليه السّلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبيين صلى اللّه عـليـه و آله و سلّم واقع شد و در 6169 وفات حضرت آمنه ـ رضى اللّه عنها ـ واقع شـد. هـمـانـا چون حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم شش ساله شد آمنه به نزديك عـبـدالمـطـلب آمـد و گـفت : خالان من (147) از بنى عدى بن النّجارند و در مدينه سـكـونـت دارنـد اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را نـيـز بـا خـود خـواهـم بـرد تـا خـويـشـان مـن او را ديـدار كـنند. عـبـدالمـطـّلب آمـنه را رخصت داد و او پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به اتفاق اُمّ اَيْمَن كه حاضنه (دايه ) آن حضرت بود روانه مدينه گشت . و در دارالنّابغه كه مـدفـن عـبـداللّه پدر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا است يك ماه سكون اختيار فـرمـود و خـويـشـان خـود را ديـدار كـرد و از آنـجـا بـه سـوى مكّه كوچ داد هنگام مراجعت در مـنـزل (اَبـوا) كـه مـيـانـه مـكـّه و مـديـنـه اسـت مـزاج آن مـخدّره از صحّت بگشت و هم در آن مـنزل درگذشت . جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه در اين اعصار قبر آمنه را در مـكـه نـشـان دهـنـد گـويـنـد بـراى آن اسـت كـه از (اَبـْوا) بـه مـكـّه نـقـل كـردنـد و چـون آمـنـه ـ رضـى اللّه عـنـهـا ـ وداع جـهـان گـفـت اُمّ اَيـْمـَن رسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به مكّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در بـرگـرفـته رقّت نمود و از آن پس ‍ خود به كفالت آن حضرت بپرداخت . و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى . گويند از بهر عبدالمطّلب فراشى بـود كـه هـر روز در ظـل كـعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نـهـاد و هـمـيـن كـه عـبدالمطّلب بيرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبيله بيرون از آن وِسادَه جاى بر زمين مى كردند امّا حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى گفت :
(مارَاَيْتُ قُبْلَةً اَطْيَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْيَنَ مِنْهُ)
و در 6171 كـه هـشـت سال از سنّ مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود.(148)
نـقـل است كه چون اجل آن بزرگوار نزديك شد ابوطالب را طلبيد و او را در باب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سفارش بسيار كرد و فرمود: او را حفظ كن و او را به لسان و مال و دست نصرت كن زود باشد كه او سيّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عـهـد بـسـتاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت ، پس ‍ محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را بـر سـيـنـه خـود گـذاشت و بگريست و دختران خود را فرمود كه بر من بگرئيد و مـرثـيه گوييد كه قبل از مرگ بشنوم ، پس شش تن دختران او هر يك قصيده اى در مرثيه پـدر بـگـفتند و بخواندند. عبدالمطّلب اين جمله شنيد و از جهان بگذشت و اين هنگام صد و بـيـسـت سـاله بـود و روايـات در مـدح عـبـدالمـطـّلب بـسـيـار اسـت و وارد شـده كـه او اوّل كـسـى بـود كـه قـائل شـد بـه بـدا و مـبعوث خواهد شد در قيامت با حُسن پادشاهان و سيماى پيغمبران .(149)
پنج سنّت عبدالمطّلب
و نـيـز روايـت شـده كـه عبدالمطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر فرمود حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:
اوّل آنكه زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد و حق تعالى در قرآن فرستاد:
(وَلا تَنْكِحُوا مانَكَحَ آبآؤُكُمْ مِنَ النِّسآءِ.)(150)؛
دوم آنكه گنجى يافت و خُمس آن را در راه خدا داد و خدا فرستاد:
(وَاعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُمِ مِنْ شَىً فَاءَنَّ للّهِ خُمُسَهُ.)(151)؛
سوّم آنكه چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايه حاجّ نمود و خدا فرستاد:
(اَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحآجِّ)(152)؛
چـهـارم آنـكـه در ديـه كـشتن آدمى صد شتر مقرّر كرد و خدا اين حكم را فرستاد، پنجم آنكه طواف نزد قريش عددى نداشت پس عبدالمطّلب هفت شوط مقرّر كرد و خدا چنين مقرّر فرمود.
عـبـدالمطلب به اَزْلا م قمار نمى كرد و بت را عبادت نمى كرد و حيوانى كه به نام بت مى كـشتند نمى خورد و مى گفت من بر دين پدرم ابراهيم باقيم (153). و بيايد در بـاب احـوال امـام رضـا عـليـه السـّلام اشـعـارى از عبدالمطّلب كه حضرت امام رضا عليه السـّلام فـرموده . و در سنه 6175 كه دوازده سال و دو ماه و دو روز از سن شريف حضرت رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود، ابوطالب از بهر تجارت ، سفر شـام را تـصـمـيـم عـزم داد و روايـت شـده كـه چـون ابـوطـالب اراده سـفـر شـام كـرد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مهار ناقه او چسبيد و گفت : اى عمّ! مرا به كه مـى سـپـارى نـه پـدرى دارم و نـه مـادرى ؛ پس ابوطالب گريست و آن حضرت را با خود بـرد و هـرگـاه در راه هـوا گـرم مـى شـد ابـرى پـيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سـايـه مـى افـكـنـد تـا آنـكـه در اثـنـاى راه بـه صـومـعـه راهـبـى رسـيـدنـد كـه او را (بحيرا)(154)مى گفتند. چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعه خـود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيا كرده ايشان را به سوى طعام خود دعوت نمود، پـس ابـوطـالب و سـايـر رفـقـا رفـتـنـد بـه صـومـعـه راهـب و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را نـزد متاع خود گذاشتند؛ چون (بحيرا) ديد كه ابـر بـر بـالاى قـافـله گـاه ايـسـتـاده اسـت پـرسـيـد: آيـا كـسـى هـسـت از اهـل قـافـله كـه بـه ايـنـجـا نـيـامده است ؟ گفتند: نه ، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گـذاشـتـه ايم . بحيرا گفت : سزاوار نيست كه كسى كه از طعام من تخلّف نمايد او را نيز بـطلبيد؛ چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت به صومعه روان شد ابر نيز هـمـراه آن حـضـرت حـركـت كـرد، پـس بـحـيـرا گـفـت كـه ايـن طـفـل كـيـسـت ؟ گفتند: پسر ابوطالب است . بحيرا با ابوطالب گفت : اين پسر تو است ؟ ابـوطالب فرمود: اين پسر برادر من است . پرسيد كه پدرش ‍ چه شد؟ فرمود: هنوز به دنـيـا نـيـامـده بـود كـه پـدرش وفـات نـمـود. بـحـيـرا گـفـت كـه ايـن طـفـل را به بلاد خود برگردان كه اگر يهود او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه او را بـكشند و بدان كه شاءن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت است كه به شمشير خروج خواهد فرمود.(155)
فـقـيـر گـويـد: كه در اينجا اختلاف است كه آيا ابوطالب با آن حضرت به شام رفت يا به سبب كلام بحيرا از همانجا با حضرت مراجعت كرد يا حضرت را برگردانيد و خود به شام رفت از براى هر يك قائلى است واللّه العالم .
و در سـنـه 6188 كـه بـيست و پنج سال از سنّ شريف حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم گـذشـتـه بـود خـديـجـه ـ رضى اللّه عنها ـ را تزويج فرمود و آن مخدّره دختر خـويـلد بـن اسـد بـن عـبـدالعـزّى بـن قـصـىّ بـن كـلاب بـوده و نـخست زوجه عتيق بن عائذ المـخزومى بود و فرزندى از او آورد كه (جاريه ) نام داشت و از پس عتيق زوجه ابوهالة ابـن مـنذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هالة را آورد و چون ابوهالة وفات كرد خديجه از مـال خـويـش و شـوهـران ثـروتى عظيم به دست آورد و آن را سرمايه ساخته به شرط مـضـاربـه تـجـارت كـرد تـا از صـنـاديـد تـوانـگـران شـد چـنـدانـكـه نـقـل شـده كـه كـارداران او هـشـتـاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روز مـال او افـزون مـى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حرير سبز با طـنـابـهـاى ابـريـشـم راسـت كـرده بـودنـد بـا تـمـثـالى چـنـد. و قـصـّه تـزويـج او بـا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مفصّل است و ذكرش خارج از اين مختصر است وليكن ما در اينجا به يك روايت اكتفا مى كنيم :
شـيـخ كـليـنـى و غـيـر او روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه بنت خويلد ـ رضى اللّه عنها ـ را بـه عـقـد خـود درآورد ابـوطـالب بـا آل خـود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عموى خديجه پس ابتدا كرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا كرد كه مضمونش اين است :
حـمـد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم عليه السّلام و از ذريّه اسماعيل عليه السّلام و جاى داده است ما را در حرم امن و امـان و گـردانـيـده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص ‍ گردانيده است ما را بـه خـانـه خـود كـه مـردم از اطـراف جـهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هرجا را به سـوى او مـى آوردنـد و بـركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم ؛ پس بدانيد كـه پـسـر بـرادرم مـحمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به هيچ يك از قريش نـمـى سـنـجـنـد مـگـر آنكه او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نكنند مگر آنكه او عـظـيـمـتـر اسـت و او را در مـيـان خـلق عـديـل و نـظـيـر نـيـسـت و اگـر در مـال او كـمـى هـسـت پس مال اعطائى است از حق تعالى كه جارى كرده بر بندگان به قدر حـاجـت ايـشـان و مـانـنـد سـايـه اى اسـت كـه به زودى بگردد. او را به خديجه رغبت است و خديجه را نيز با او رغبت است ، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى كنيم به رضا و خواهش او و هـر مـَهـْر كـه خـواهـيـد از مـال خـود مـى دهـيـم آنـچـه در حال خواهيد و آنچه مؤ جّل گردانيد و به پروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او را شـاءنـى رفـيـع و مـنـزلتـى مـنـيـع و بـهـره اى شـامـل و ديـنـى شـايـع و راءيـى كامل است پس ابوطالب ساكت شد.
و ورقة عم خديجه كه از جمله قسّيسان و علماى عظيم الشاءن بود به سخن درآمد و چون از جواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد.
چـون خـديـجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق به آن حضرت پرده حيا اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود:
اى عـمّ مـن ! هـر چـنـد تـو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در اين مقام امّا اختيار مرا بيش از من نـدارى . تـزويـج كـردم بـه تـو اى مـحـمـّد نـفـس خـود را و مـَهـْر مـن در مـال من است . بفرما عمّ خود را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى ؛ پس ابوطالب فرمود كه اى گروه گواه باشيد كه خديجه خود را به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج كرد و مَهْر را خود ضامن شد.
پـس يكى از قريش گفت چه عجب است كه مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالب در غـضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سـطـوت او حـذر مـى نـمـودنـد؛ پـس گـفـت كـه اگـر شـوهـران ديـگـر مـثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.
پـس ابـوطـالب شـتـر نـحر كرد و زفاف آن دُرّ صدف انبياء و صدف گوهر خير النّساء مـنعقد گرديد. و چون خديجه ـرضى اللّه عنها ـ به حباله حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم درآمد، عبداللّه بن غنم كه يكى از قريش است اين اشعار را در تهنيت انشاد كرد:
شعر :
هَنيئا مرئيا يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ
لَكِ الطَّيْرُ فيما كانَ مِنكِ باَسْعَدٍ
تَزَوَّجْتِ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ كُلِها
وَ مَنْ ذَا الَّذى فِي النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ
بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عيسَى بْنُ مَرْيَمٍ
وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَياقُرْبَ مَوْعِدٍ
اَقَرَّتْ بِهِ الْكُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ
رَسُولٌ مِنَ الْبَطْحآءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ(156)
و در سـال 6193 كـه سـى سـال از ولادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـذشـته بود ولادت با سعادت اميرالمؤ منين عليه السّلام واقع شد چنانكه بيايد در باب سوّم ان شاء اللّه تعالى .
و در 6198 كـه سـى و پـنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قريش كعبه را خراب كـردنـد و از سـر بـنـا كـردنـد و بـر طـول و عـرض خـانـه افـزودنـد و ديـوارهـا را بلند برآوردند به نحوى كه در جاى خود نگارش يافته .
و در 6203 روز بـيـسـت و هـفـتـم شهر رجب كه با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عـبـداللّه بـه سـن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روايت امام حسن عسكرى عليه السـّلام چـون چـهـل سـال از سـنّ آن حـضـرت گـذشـت حـق تـعـالى دل او را بهترين دلها و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر از همه دلها يافت پس ديده آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حـضـرت مـتـصل گردانيد. پس جبرئيل فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حركت داد و گفت : يا محمّد بخوان . فرمود: چه چيز بخوانم ؟ گفت :
(اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّكَ الَّذي خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق ...)(157)
پـس وحـيـهـاى خـدا را بـه او رسـانـيـد.(158) و به روايت ديگر پس بار ديگر جـبـرئيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـلك و مـيـكـائيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـَلَك نـازل شـدنـد و كـرسـى عـزّت و كـرامـت بـراى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سـلطـان سـرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر اين كرسى بالا رو و خداوند خود را حمد كن و به روايت ديگر آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد .(159)
پـس چـون مـلائكـه بـالا رفـتـنـد و آن حـضـرت از كـوه حـِراء بـه زيـر آمـد، انـوار جـلال او را فـرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بـر هـر درخـت و گـيـاه و سـنـگ كـه مـى گـذشت آن حضرت را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند: (اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ).
و چـون داخـل خـانـه خـديـجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منور شد. خديجه گفت : يا مـحـمـّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم ؟ فرمود كه اين نور پيغمبرى است ، بگو: (لا اِل هَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).
خـديـجـه گفت كه سالها است من پيغمبرى ترا مى دانم ، پس شهادت گفت و به آن حضرت ايـمـان آورد؛ پـس حضرت فرمود: اى خديجه ، من سرمائى در خود مى يابم جامه اى بر من بپوشان . چون خوابيد از جانب حق تعالى ندا به او رسيد:
(يا اَيُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ)(160)
اى جـامـه بـر خـود پـيچيده برخيز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را پـس تـكـبـيـر بـگـو و به بزرگى ياد كن ؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت پس گفت :
اَللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ.
پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسيد و همه با او موافقت كردند.(161)
و در 6207 اظـهـار فـرمـود رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت خود را از پس ‍ آنـكـه مدت سه سال حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردمان را پنهانى دعوت مـى فـرمـود و گـروهـى روش آن حـضـرت را گـرفـتـنـد و ايـمـان آوردنـد جـبـرئيـل ايـن آيـه مـبـاركـه آورد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِكينَ اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ).(162)
امر كرد آن حضرت را كه آشكارا دعوت كند؛ پس آن حضرت به كوه صفا بالا رفت و مردم را انذار كرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دين مبين و خواندن قرآن مجيد برايشان و اذيـّت و آزارهائى كه به آن حضرت رسيد خارج از اين مختصر است . و ما در نوع پنجم از معجزات آن حضرت اشاره كرديم به آنچه مناسب اينجا است ، به آنجا رجوع شود.
و از آن سـوى كفّار قريش در رنج و شكنجه مسلمانان سخت كوشيدند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند و هركه را قوم و عشيرتى نبود به عذاب و عـقـاب مـى كـشـيـدنـد و در رمـضاء مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تن ايـشـان مـى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تبرى جويند.
فـقـير گويد كه در ذكر اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذكر عمّار اشاره خواهد شد به صدمات و اذيتهاى كفار قريش بر مسلمانان .
و در سال 6028 هجرت اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حبشه واقع شد. چـون مـسـلمـانـان از شـكـنـجه كفار قريش سخت به ستوه شدند و با ظلم كفار قريش صبر نـتوانستند، از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دستورى طلبيدند تا به شهر ديـگـر شـونـد. حـضـرت ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند؛ چه آنكه مردم حـبـشـه از اهل كتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به كسى ظلم نمى كند. و اين هجرت نخستين اسـت كـه بـعـضـى از اصـحـاب بـه سـوى حـبـشـه كـوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود كه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه سـوى مدينه كوچ داد و از كسانى كه به حـبـشه هجرت كردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش ‍ حضرت رقيّه و ابوحُذَيْفة بن عُتْبَة بن ربـيعة با زوجه اش سهلة . و در حبشه محمّد بن ابوحذيفه را حق تعالى به او داد و ديگر زُبـَيـر بـن العـوّام و مـُصْعَب ابن عُمَيْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بن عـوف و ابـوسـلمة و زوجه اش امّ سلمة و عثمان بن مظعون و عامر بن ربيعه و جعفر بن ابى طالب t با زوجه اش اَسماء بنت عُمَيْس و عمرو بن سعيد بن العاص و برادرش خالد و اين هـر دو تـن با زن بودند و ديگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبيبه دختر ابوسفيان و ابوموسى اشعرى و ابو عبيده جراح و اشخاصى ديگر كه جميعا زياده از هشتاد مرد باشند در مـاه رجـب از مـكـّه بـيـرون شدند كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مـمـلكـت از كـين و كيد قريش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن زيستند و بـه عـبـادت حـق تـعـالى پـرداختند و حضرت ابوطالب در تحريص ‍ نجاشى به نصرت پيغمبر فرموده :
شعر :
تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا
نَبِىُّ كموُسى وَالْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمٍ
اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَيابِهِ
فكُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ
وَ اِنَّكُمْ تَتلُونَهُ فى كِتابِكُمْ
بِصِدْقِ حَديثٍ لاحَديثِ الْـمُرجِّم (163)
وَاِنَّكَ ما يَاْتيكَ مِنّا عِصابَةٌ
بِفَضْلِكَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّكَرُّمِ
فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا
فَاِنَّ طَريقَ الْحَقِّ لَيْسَ بِمُظْلَمٍ (164)

next page

fehrest page

back page