ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از حليمه بنت أ بى ذؤ يب كه نام
او عـبداللّه بن الحارث بود از قبيله مُضَر و حليمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حليمه
گـفت كه در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحط در بلاد
مـا بـه هـم رسـيـد و بـا جـمـعـى از زنـان بـنـى سـعـد بـن بـكـر بـه سـوى مـكـّه آمديم كه
اطفال از اهل مكّه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه ، و شتر ماده اى
هـمـراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در
پـسـتـان مـن آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن تواند كرد و شبها از گرسنگى ديده
اش آشناى خواب نمى شد و چون به مكّه رسيديم هيچيك از زنان محمّد صلى اللّه عليه و آله
و سـلّم را نـگـرفـتند؛ براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد و احسان از پدران مى باشد،
پس ناگاه من مردى را با عظمت يافتم كه ندا همى كرد و فرمود: اى گروه مرضعات ! هيچ
كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد؟ پرسيدم كه اين مرد كيست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بن
هاشم سيّد مكّه است ، پس من پيش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : زنى
از بنى سعدم و حليمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم كرد و فرمود:
(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَيِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فيهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛
بَهْبَهْ دو خصلت نيكوست سعادت و حلم كه در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى .
آنـگـاه فـرمـود: اى حليمه ، نزد من كودكى است يتيم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم
نـام دارد و زنـان بـنـى سـعـد او را نپذيرفتند و گفتند او يتيم است و تمتّع از يتيم متصوّر
نـمـى شـود و تـو بـديـن كـار چـونـى ؟ چـون مـن طـفـل ديـگـر نـيـافته بودم آن حضرت را
قـبـول نـمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شيفته
جـمـال مباركش شدم ؛ پس آن دُرّ يتيم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من
افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرّة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت
نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت
آن حـضـرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود و چون به نزد شوهر
خـود بـردم آن حـضـرت را شـيـر از پـسـتـان شـتـر مـا جـارى شـد. آن قـدر كـه مـا را و
اطفال ما را كافى بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت
رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كردم رو به كعبه
آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده كرد و به سخن آمد و گفت : از
بـيـمـارى خـود شـفـا يـافـتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيّد مرسلان و خاتم
پـيـغـمـبران و بهترين گذشتگان و آيندگان بر من سوار شد و با آن ضعف كه داشت چنان
رهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از
تـغـيـيـر احـوال مـا و چهارپايان ما تعجّب مى كردند و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما
زيـاده مى شد و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حيوانات ما
سـيـر و پرشير مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه
نـور از جَبينش به سوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالى
مـرا مـوكـّل گردانيده است به رعايت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان
فـصـيح گفتند: اى حليمه ! نمى دانى كه كه را تربيت مى نمائى ! او پاكترين پاكان و
پـاكـيـزه تـريـن پـاكـيزگان است . و به هر كوه و دشت كه گذشتم بر آن حضرت سلام
كـردنـد؛ پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما
بسيار شدند از بركت آن حضرت . و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نكرد (بلكه هيچ گاهى
مدفوعى از آن جناب ديده نگشت چه آنكه در زمين فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را
كـه گـشـوده شـود و پـيـوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى
افكند و محافظت او مى نمود.
پـس پـنـج سـال و دو روز آن حـضـرت را تـربـيت كردم ؛ پس روزى با من گفت كه هر روز
بـرادران مـن بـه كـجـا مى روند؟ گفتم : به چرانيدن گوسفندان مى روند. گفت : امروز من
نيز با ايشان موافقت مى كنم . چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر
قلّه كوهى بردند و او را شست و شو كردند؛ پس فرزند من به سوى ما دويد و گفت : محمد
صلى اللّه عليه و آله و سلّم را دريابيد كه او را بردند و چون به نزد او آمدم ، ديدم كه
نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسيدم و گفتم
: چـه شـد تـرا؟ گـفـت : اى مـادر، مـترس خدا با من است . و بوئى از او ساطع بود از مُشك
نـيكوتر. و كاهنى روزى او را ديد و نعره زد و گفت : اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد
گردانيد و عرب را متفرّق سازد.(43)
و از ابـن عـبـّاس روايـت اسـت كـه چـون چـاشـت بـراى
اطـفـال طـعام مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد و چون
كـودكـان از خـواب بـيـدار مى شدند، ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته و
خوشبو از خواب بيدار مى شد.(44)
و بـه سـنـد معتبر ديگر روايت كرده است ، كه روزى عبدالمطّلب نزديك كعبه نشسته بود،
نـاگـاه مـنـادى نـدا كـرد كـه فـرزنـدى (مـحمّد) نام از (حليمه ) ناپيدا شده است ؛ پس
عبدالمطّلب در غضب شد و ندا كرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب ! سوار شويد كه محمّد
صلى اللّه عليه و آله و سلّم ناپيدا شده است و سوگند ياد كرد كه از اسب به زير نمى
آيم تا محمّد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قرشى را بكشم و در دور كعبه مى گرديد و
اين شعر مى خواند:
شعر :
يا رَبِّ رُدَّ راكِبي مُحَمَّدا
رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى يَدا
|
يا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ يُوجَدا
|
تصْبح قُرَيْشٌ كُلُّهُمْ مُبَدَّدا
؛يعنى اى پروردگار من ، برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلى اللّه عليه و آله و
سـلّم را و نـعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان . پروردگارا، اگر محمّد صلى اللّه
عليه و آله و سلّم پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.
پس ندائى از هوا شنيد، كه حق تعالى محمّد را ضايع نخواهد كرد، پرسيد كه در كجا است
؟ ندا رسيد كه در فلان وادى است ، در زير درخت خار امّغيلان ، چون به آن وادى رفتند، آن
حـضـرت را ديـدنـد كـه بـه اعـجـاز خـود از درخـت خـار، رُطـَب آبـدار مـى چـيـنـد
وتناول مى نمايد و دو جوان نزديك آن حضرت ايستاده اند چون نزديك رفتند آن جوانان دور
شدند و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند؛ پس ، از آن حضرت پرسيدند كه تو كيستى ؟
گـفت : منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب ؛ پس عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خود
سـوار كـرد و بـرگـردانـيـد و بـر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان
بسيار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آورد
خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان ديگر التفات ننمود.(45)
بـالجـمـله ؛ چـون آن حـضرت را به نزد آمنه آوردند امّايمن حبشيّه كه كنيزك عبداللّه بود و
(بركه ) نام داشت و به ميراث به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده بود به
حـضـانـت و نـگـاهـداشـت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را نديد كه از گرسنگى و
تشنگى شكايت كند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشيدى و تا شامگاه هيچ طعام نطلبيدى
و بسيار بود كه چاشتگاه براى او عرض طعام مى كردند و اقدام به خوردن نمى فرمود.
فـــصـــل چـــهـــارم : در بـــيـــان خـــلقـــت و شـــمـائل حـضـرت
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مختصرى از اخلاق كريمه و اوصاف شريفه
آن حضرت
همانا ذكر اخلاق و اوصاف شريفه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگارش
دادن بـدان مـانـد كـه كـس آب دريـا را به پيمانه بپيمايد يا خواهد جرم آفتاب را از روزن
خـانـه بـه كـوشـك خويش درآورد، لكن براى زينت كتاب واجب مى كند كه به مختصرى كه
فراخور اين كتاب است اشاره كنيم .
بـدان كـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ديده ها با عظمت مى نمود و در
سـيـنه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده ، از ميانه بالا اندكى
بـلنـدتـر بـود و بـسـيار بلند نبود و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده
بـود و نـه بـسـيـار افـتـاده و مـوى سـرش اكثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر
بـلنـدتـر(46) مـى شد ميانش را مى شكافت (47) و بر دو طرف سر
مـى افـكـنـد و رويش سفيد و نورانى بود و گشاده پيشانى بود و ابرويش باريك بود و
مـقـوّس و كشيده بود و رگى در ميان پيشانيش بود كه هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد و
بينى آن جناب باريك و كشيده بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت
و مـحـاسـن شـريفش انبوه بود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود گردنش در
صـفـا و نـور و اسـتـقـامـت مـانـنـد گـردن صـورتـهـائى بـود كـه از نـقـره مـى سـازنـد و
صيقل مى زنند.
اعـضـاى بـدنـش همه معتدل و سينه و شكمش برابر يكديگر بود. ميان دو كتفش پهن بود و
سـر اسـتخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و
در مـيـان عـرب مـمـدوح است . بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه
باريكى از مو بود مانند نقره كه صيقل زده باشند و در ميانش از زيادتى صفا خطّ سياهى
نـمـايـد و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهايش مو
داشـت انگشتانش كشيده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود. كف پاهايش هموار
نـبـود بـلكـه مـيانش از زمين دور بود و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه
اگر قطره آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روش
مـتكبّران بر زمين نمى كشيد و با تاءنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مى
شـد كـه بـا كـسـى سـخـن گـويد به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى كرد
بـلكـه بـا تـمـام بـدن مـى گـشـت و سـخـن مـى گـفـت و در اكـثـر
احوال ديده اش به زير بود و نظرش به سوى زمين زياده بود و هركه را مى ديد مبادرت
بـه سـلام مـى نـمـود و انـدوهـش پيوسته بود و فكرتش دائم و هرگز از فكرى و شغلى
خـالى نـبـود و بـدون احـتـيـاج سـخن نمى فرمود و كلمات جامعه مى گفت كه لفظش اندك و
مـعـنيش بسيار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر كننده حق بود و خُويَش نرم بود و
درشـتى و غلظت در خُلق كريمش نبود و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى
دانست و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى فرمود و از
بـراى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد كه كسى او
را نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چون
شـاد مـى شـد ديـده بـر هـم مـى گـذاشـت و بـسيار اظهار فرح نمى كرد و اكثر خنديدن آن
حـضـرت تـبـسـم بـود و كـم بـود كـه صـداى خـنـده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاى
نـورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن و هركس را به قدر علم و فضيلت
در دين زيادتى مى داد و در خور احتياج متوجّه ايشان مى شد و آنچه به كار ايشان مى آمد و
موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود ومكرر مى فرمود كه حاضران آنچه از
من مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود كه برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت
خـود را بـه مـن نـتـوانـد رسـانيد و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود و
صـحـابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم ، و متفرّق نمى شدند مگر
آنـكـه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ايشان كناره نمى
كـرد و خـوشـروئى و خوشخوئى را از ايشان دريغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مى
نـمـود و احـوال ايـشـان مـى گـرفـت و هـرگـز غـافـل از
احـوال مـردم نـمـى شـد مـبـادا كـه غـافـل شـونـد و بـه سـوى
بـاطـل مـيـل كـنـنـد و نـيـكـان خـلق را نـزديـك خـود جـاى مـى داد و
افـضل خلق نزد او كسى بود كه خيرخواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد و بزرگترين
مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى مردم بيشتر كند.
آداب مجلس پيامبر
و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا
و در مـجـلس جـاى مـخـصـوص بـراى خـود قـرار نـمـى داد و نـهى مى فرمود از اين ، و چون
داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين ، امر مى فرمود
و بـه هـر يـك از اهـل مجلس خود بهره اى از اكرام و التفات مى رسانيد و چنان معاشرت مى
فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او و با هركه مى نشست
تـا او اراده بـرخـاسـتـن نـمى كرد برنمى خاست و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور
بـود روا مـى كـرد والاّ به سخن نيكى و وعده جميلى او را راضى مى كرد و خُلق عميمش همه
خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حقّ مساوى بود.
مجلس شريفش ، مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد
و بَدِ كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد و اگر از كسى خطائى
صـادر مـى شـد نـقـل مـى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند
ويـكـديـگـر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و بايكديگر در مقام تواضع و
شكستگى بودند. پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و غريبان را
رعـايـت مى كردند و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم
خـو بـود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و
عـيـب مـردم نمى كرد و بسيار مدح مردم نمى كرد و اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع
مـسـتـقـيمش نبود تغافل مى فرمود و كسى از او نااميد نبود و مجادله نمى كرد و بسيار سخن
نـمـى گـفـت و قـطـع نـمـى فـرمـود سـخـن احـدى را مـگـر آنـكـه
بـاطـل گـويـد. و چـيـزى كه فايده نداشت متعرّض آن نمى شد و كسى را مذمّت نمى كرد و
احدى را سرزنش نمى فرمود و عيبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب
غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتّى اينكه صحابه ايشان را به مجلس مى آوردند كه
ايشان سؤ ال كنند و خود مستفيد شوند.(48)
در خبر است كه جوانى نزد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : تواند شد كه
مـرا رخـصت فرمايى تا زنا كنم ، اصحاب بانگ بر وى زدند، پيغمبر صلى اللّه عليه و
آله و سـلّم فـرمـود: نـزديـك مـن آى ، آن جـوان پـيش شد، فرمود: هيچ دوست مى دارى كه كس
بـامـادر تو زنا كند يا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خويشان خود اين
كار روا دارى ؟ عرض كرد: رضا ندهم . فرمود: همه بندگان خداى چنين باشند. آنگاه دست
مبارك بر سينه او فرود آورد و گفت :
(اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ)(49)
ديـگـر از آن پـس بـه جـانـب هـيـچ زن بـيـگـانـه ديـده نـشـد و از (سـيـره ابـن هـشـام )
نـقـل شـده كه گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكر اسلام به
جـبـل طـىّ آمـدنـد و فـتـح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دختر
حـاتـم طـائى بـود. چـون پـيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را ديد دختر حاتم
خـدمـتـش عـرض كـرد: يـا رسول اللّه ، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ يعنى پدرم حاتم مرده و
برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت
گـذارد. و رُوز اوّل و دوم حـضـرت جـوابـى بـه او نـفـرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقات
فـرمـود امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه آن زن اشـاره فـرمـود كـه دوبـاره عـرض
حـال كـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده كـرد، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم
فـرمـود: مـتـرصـّد هـسـتـم قـافـله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفو
فرمود.(50)اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار.
بخشنامه پيامبر براى سپاهيان
ارباب سِيَر در سيرت آن حضرت نوشته اند كه چون لشكرى را ماءمور مى نمود قائدان
سـپـاه را بـا لشـكـريان طلب فرموده بدينگونه وصيّت و موعظه مى فرمود ايشان را مى
فرمود: برويد به نام خداى تعالى و استقامت جوئيد به خداى و جهاد كنيد براى خداى بر
ملّت رسول خداى .
هـان اى مـردم ! مـكـر نـكـنـيـد واز غـنـايـم سـرقـت روا مـداريـد و كـفـّار را بـعـد از
قـتـل چـشـم و گـوش و ديـگـر اعـضـا قـطـع نـفـرمـائيـد و پـيـران و
اطـفـال و زنـان را نـكـشـيـد و رهـبـانـان را كـه در غـارهـا و بـيـغـوله هـا جـاى دارنـد بـه
قـتـل نرسانيد و درختان را از بيخ نزنيد جز آنكه مضطر باشيد و نخلستان را مسوزانيد و
بـه آب غرق كنيدو درختان ميوه دار را بر نياوريد و حرث و زرع را مسوزانيد باشد كه هم
بـدان مـحـتـاج شـويـد و جـانوران حلال گوشت را نابود نكنيد جز اينكه از بهر قوت لازم
افتد و هرگز آب مشركان را با زهر آلوده مسازيد و حيلت مياريد.(51)
و هرگز آن حضرت با دشمن جز اين معاملت نكرد و شبيخون بر دشمن نزد و از هر جهادى ،
جهاد با نفس را بزرگتر مى دانست ؛ چنانكه روايت شده كه وقتى لشكر آن حضرت از جهاد
با كفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى كه به جا آوردند جهاد كوچكتر را و بر
ايـشـان اسـت جهاد بزرگتر. عرض كردند: جهاد بزرگتر كدام است ؟ فرمود: جهاد با نفس
امّاره (52). و در روايت معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه چرا موى
محاسن شما زود سفيد شده ؟
فـرمـود كـه مـرا پـيـر كـرد سـوره هـود و واقـعـه و مـُرسـَلات و عَمَّ يَتَسآئلونَ كه در آنها
احوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است .(53)
و روايـت شـده كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفت نگذاشت
درهـم و دينارى و نه غلام و كنيزى و نه گوسفند و شترى به غير از شتر سوارى خود. و
چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست
صاع جو كه براى نفقه عيال خود از او به قرض گرفته بود.(54)
و حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـّلام فـرمـود : كـه مـلكـى بـه نـزد
رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : پروردگارت ترا سلام مى رساند و
مـى فـرمـايد كه اگر مى خواهى صحراى مكّه را همه از بهر تو طلا مى كنم . پس حضرت
سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و ترا
حـمـد كـنـم و يـك روز گـرسـنـه بـاشـم و از تـو سـؤ
ال كـنـم و فـرمـود كـه آن حـضـرت سـه روز از نـان گـنـدم سـيـر نـشد تا به رحمت الهى
واصل شد.(55)
و از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: بـا
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوديم در كندن خندق ، ناگاه حضرت فاطمه
عـليـهـاالسـّلام آمـد و پـاره نـانـى بـراى آن حـضرت آورد و حضرت فرمود: كه اين چيست ؟
فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام عرض كرد: قرص نانى براى حسن و حسين (عليهماالسلام ) پخته
بـودم و ايـن پـاره را بـراى شـمـا آوردم . حـضـرت فـرمـود كـه : سـه روز اسـت كـه طـعام
داخـل جـوف پـدر تـو نـشـده اسـت و اين اوّل طعامى است كه مى خورم (56). و ابن
عـبّاس گفته كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و بر
روى خاك طعام تناول مى نمود و گوسفند را به دست خود مى بست و اگر غلامى آن حضرت
را بـراى نـان جـوى مـى طـلبـيـد بـه خـانه خود، اجابت او مى فرمود.(57) و از
حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت شـده كـه حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن
مى گفت :
(اَلْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعالَمينَ كَثيرا عَلى كُلِّ حالٍ.)(58)
و از مـجـلسـى بـرنـمـى خـاسـت هـر چـنـد كم مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمى
كرد.(59)
و روزى هـفـتـاد مـرتـبـه (اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّه ) و هـفـتاد مرتبه (اَتُوبُ اِلَى اللّهِ) مى گفت
.(60)
و روايـت شده كه شب جمعه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا اراده
افـطـار نـمـود و فـرمـود: كـه آيـا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم ، اوس بن خولى
انصارى كاسه شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم
آن را يـافـت از دهان برداشت و فرمود كه اين دو آشاميدنى است كه از يكى بديگرى اكتفا
مـى تـوان نـمـود مـن نـمـى خـورم هـر دو را و حـرام نـمـى كـنـم بر مردم خوردن آن را وليكن
فـروتـنـى مـى كـنـم بـراى خدا و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مى
گرداند و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند و هركه در معيشت خود ميانه رو باشد
خـدا او را روزى مـى دهـد و هـركـه اسـراف كـند خدا او را محروم مى گرداند و هركه مرگ را
بسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد.(61)
و بـه سـنـد صـحـيـح از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام
مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در
اوّل بـعثت مدّتى آن قدر روزه پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد پس مدتى
تـرك روزه كـرد كـه گـفـتند نخواهد گرفت ، مدّتى يك در ميان روزه مى گرفت به طريق
حضرت داود عليه السّلام ، پس آن را ترك كرد و در هر ماه ايام البيض آن را روزه مى داشت
، پـس آن را تـرك فـرمـود و سـنـّتـش بـر آن قـرار گـرفـت كـه در هـر مـاه پـنـجـشـنـبـه
اوّل مـاه و پـنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اوّل از دهه ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريق
بـود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست (62). و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت
.(63)
ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است كه بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمه حضرت
رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرّقه ظاهر مى شود آن است كه آن
حضرت از همه كس حكيم تر و داناتر و بردبارتر و شجاعتر و عادلتر و مهربانتر بود
و هـرگـز دسـتـش بـه دسـت زنـى نـرسـيـد كـه بـر او
حلال نباشد و سخى ترين مردم بود هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايش
چـيـزى زيـاد مـى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد و
زيـاده از قـوت سـال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد و پست ترين
طـعـامـها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود و بر زمين مى
نـشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد و نَعلَيْن و جامه خود را پينه مى كرد
و دَرِ خـانـه را خـود مـى گـشـود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست و
چون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مَدَد او مى كرد و آب وضو را به دست خود حاضر
مـى كرد در شب و پيوسته سرش در زير بود و در حضور مردم تكيه نمى نمود و خدمتهاى
اهل خود را مى كرد و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد و هرگز آروغ نزد و آزاد و بنده
كـه آن حـضـرت را بـه ضـيـافـت مـى طـلبـيـدنـد اجـابـت مـى نمود اگرچه از براى پاچه
گـوسـفـنـدى بـود. و هديه را قبول مى نمود اگرچه يك جرعه شير بود و تصدّق را نمى
خـورد و نـظـر بر روى مردم بسيار نمى كرد و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و از
بـراى خـدا غـضـب مى كرد و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست و هرچه حاضر مى
كـردنـد تـنـاول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود و بُرد يمنى مى پوشيد و جُبّه پشم
مـى پوشيد و جامه هاى سطبر از پنبه و كتان مى پوشيد و اكثر جامه هاى آن حضرت سفيد
بـود و عـمـامه به سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه را از جانب راست مى فرمود و جامه
فـاخـرى داشـت كـه مـخـصوص روز جمعه بود و چون جامه نو مى پوشيد جامه كهنه را به
مـسـكـينى مى بخشيد و عبائى داشت كه به هر جائى كه مى رفت دو ته مى كرد و به زير
خود مى افكند و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد و خربزه را دوست مى داشت
و از بوهاى بد كراهت داشت و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد و گاه بنده خود را و گاه
ديگرى را در عقب خود رديف مى كرد و بر هر چه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه
استر و گاه دراز گوش .
|