پـس حق تعالى مى فرستد همان ساعت هزار ملك به سوى قبر آن ميت با هر ملكى جامه وحله
اى اسـت وتـنـگـى قـبـر اورا وسعت دهد تا روز نفخ صور وعطا كند به نمازه كننده به عدد
آنـچـه آفـتـاب بـر آن طـلوع مـى كـنـد حـسـنـات وبـالابـرده شـود بـراى او
چـهـل درجـه .(67) ودر كتاب ( مَن لايَحْضُرُهُ الْفَقيه ) است كه چون (
ذرّ ) پسر ابوذر وفات كرد، ابوذر رضى اللّه عنه بر قبر اوايستاد ودست بر قبر
ماليد وگفت : رحمت كند خدا تورا اى ذر! به خدا سوگند كه تونسبت به من نيكوكار بودى
وشـرط فـرزنـدى را بـه جا مى آورد والحال كه تورا از من گرفته اند من از توخشنودم ،
بـه خـدا قـسم كه از رفتن توباكى نيست بر من ونقصانى به من نرسيد ( وَ مالى اِلى
اَحـَدٍ سـِوَى اللّهِ مـِنْ حـاجـَةٍ ) ؛ ونيست از براى من به غير از حق تعالى به احدى حاجت
واگـر نـبـود هـول مـطلع ، يعنى جاهاى هولناك آن عالم بعد از مرگ ديده مى شود، هر آينه
مـسـرور مـى شـدم كه من به جاى تورفته باشم ولكن مى خواهم چند روزى تلاقى مافات
كـنـم وتـهـيـه آن عـالم را بـبـيـنـم وبـه تـحـقـيـق كـه انـدوه از بـراى تـومـرا
مـشـغـول سـاخـتـه اسـت از اندوه بر تو، يعنى هميشه در غم آنم كه عبادات وطاعاتى كه از
براى تونافع است بكنم واين معنى مرا باز داشته است از آنكه غم مردن وجدايى تورا از
خـود بـخـورم ، واللّه كـه گـريـه نـكـردم از جـهـت توكه مرده اى واز من جدا شده اى وليكن
گـريـه بـر تـوكـردم كـه حال توچون خواهد بود، و چون بگذرد. ( فَلَيْتَ شِعرى ما
قُلْتُ وَ ما قيلَ لَكَ ) ؛ پس كاش مى دانستم كه توچه گفتى وبه توچه گفتند، خداوندا!
به اوبخشيدم حقوقى را كه بر اوواجب كرده بودى از براى من پس توهم ببخش حقوق خود
را كه بر اوواجب گردانيده بودى چه آنكه توسزاوارترى به جود وكرم از من .(68)
دوم ـ ( قالَ عليه السلام لِعَلِىِّ بْنِ يَقْطين : كَفّارَةُ عَمِلِ السُّلْطانِ الاِحْسانُ اِلَى اْلاَخْوانِ
) ؛
فرمود به على بن يقطين : كفاره كارگرى براى سلطان ، نيكى كردن به برادران دينى
است .(69)
سـوم ـ فـرمـود كـه هـر زمـانـى كـه پـديـد آوردند مردمان گناهانى را كه ياد نداشتند، حق
تعالى پديد آورد براى ايشان از بلاها چيزهايى كه آنها را بلا نمى شمردند.(70)
مـؤ لف گـويـد: كـه در زمان ما خوب ظاهر شد صدق اين كلام ؛ زيرا كه گناهان ومعاصى
تـازه در مـيـان مـرد ظـاهـر شد وبدعتها پديد آمد ومردم پا از جاده شريعت واطاعت حق تعالى
بـيـرون گـذاشـتـنـد وكـمـالات خـود را در ارتكاب بعض معاصى ومناهى پنداشتند وامر به
مـعروف ونهى از منكر از ميان رفت حق تعالى نيز مردم را به انواع بلاها مبتلاكرده كه هيچ
وقـت در خـاطـرشـان خـطور نمى كرد وگمان آن را نمى بردند و مصدوقه اين آيه شريفه
گشتند:
( وَ ضـَرَبَ اللّهُ مـَثـَلا قـَرْيـَةً كـانـَتْ آمـِنـَةً مـُطْمَئِنَّةً يَاءْتِيَها رَزْقُها رَغَدا مِنْ كُلِّ مَكانٍ
فـَكـَفـَرَتْ بـِاَنـْعـُمِ اللّهِ فَاَذاقَهَا اللّهُ لِباَس الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِما كاَنُوا يَصْنَعُون )
.(71)
حق تعالى مثل زده براى كافر نعمتان به اهل قريه اى كه در امن وآسايش بودند مى رسيد
روزى فـراخ بـراى ايـشـان از اطـراف وجـوانـب پـس كـافـر شدند به نعمتهاى خدا وشكر
نـكـردند پس چشانيد حق تعالى ايشان را لباس گرسنگى وترس بدانچه بودند كه مى
كردند از عملهاى ناشايست .
چـهـارم ـ فـرمـود: مـصـيـبـت بـراى صـبـر كـنـنـده يـكـى است وبراى جزع كننده دومصيبت است
.(72)
فقير گويد: كه بيايد در كلمات حضرت هادى عليه السلاهمين كلمه شريفه ومراد از آن .
پـنـجـم ـ فـرمـود: شـدت وسـخـتى جور را كسى مى داند كه حكم به جور در حق اوشده است
.(73)
مـؤ لف گـويـد: كـه روايت شده از حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم كه فرمود:
سـلطـان ظـل اللّه اسـت در زمـيـن ، پـنـاه وجـاى مى گيرد به آن مظلوم . پس هر سلطانى كه
عدالت كرد از براى اواست اجر وبر رعيت شكر، وهر سلطانى كه ستم كرد از براى اواست
وزر وبر رعيت است صبر تا بيايد ايشان را فرجى .(74) شيخ سعدى گفته :
شنيدم كه خسروبه شيرويه گفت
|
در آن دم كه چشمش ز ديدن نهفت
|
بر آن باش تا هر چه نيت كنى
|
چراغى كه بيوه زنى برفروخت
|
بسى ديده باشى كه شهرى بسوخت
|
بد ونيك چون هر دومى بگذرند
|
همان به كه نامت به نيكى برند
|
الاتا به غفلت نخوابى كه نوم
|
حرام است بر چشم سالار قوم
|
شـشـم ـ فـرمـود: بـه خـدا قـسـم اسـت كـه نـازل مـى شـود مـعـونـه بـه قـدر مـؤ نـه
ونـازل مـى شـود صـبـر بـه قـدر مـصـيبت وكسى كه ميانه روى كند وقناعت نمايد نعمت بر
اوبـمـانـد، و كـسـى كـه تـبـذيـر واسـراف كـنـد نـعـمـت از
اوزايـل گردد، وادا كردن امانت وراستى در گفتار، روزى بياورد، وخيانت ودروغ فقر ونفاق
آورد، وهـرگـاه خـدا خـواهـد كـه بـه مـورچـه شـرّى بـرسـد بـراى
اودوبال بروياند آنگاه مورچه بپرد ومرغ هوا اورا بخورد.(75)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن فـقـره اخـيـر شـايـد اشـاره بـاشـد بـه آنـكـه آدم شـكـسـتـه
بـال ضعيف الحال در سلامت است وهرگاه مال واعوان پيدا كرد سر جنبان شود آنها كه بالا
دسـت اومـى بـاشـنـد سر اورا بكوبند واورا هلاك كنند، وابوالعتاهيه همين مطلب را به نظم
درآورده وگفته :
وَ اِذا اسْتَوَْت لِلنَّمْلِ اَجْنِحَةٌ
|
حَتّى تَطيرَ فَقَدْدنا عَتَبُهُ
|
گـويـنـد: هـارون الرشـيـد در ايـام نـكـبـت بـرامـكـه بـه ايـن شـعـر مـكـرر
متمثل مى شد.
هـفـتـم ـ فـرمـود: بـپـرهـيـز از آنـكـه مـنـع كنى مال خود را در طاعت خدا كه انفاق خواهى كرد
دومثل آن را در معصيت .(76)
هـشـتـم ـ فـرمـود: كـسـى كه دوروزش ، يعنى روز گذشته اش وروزى كه در آن است مساوى
بـاشـد، مـغـبـون اسـت وكـسـى كـه روز دومـش بدتر از روز اولش ، يعنى روز گذشته اش
بـاشـد، پس اوملعون است وكسى كه زيادتى در نفس خود نمى يابد در نقصان است وكسى
كه روبه نقصان است مرگ از براى اوبهتر از حيات است .(77)
نـهـم ـ ( عَنِ الدُّرَّةِ الباهِرَةِ: قالَ الكاظِمُ عليه السلام : المَعْروفُ غُلُّ لايَفُكُّهُ اِلاّ مُكافاةٌ
اَوْ شُكْرٌ، لَوْ ظَهَرَتِ الا جالُ افْتَضَحَتِ الا مالُ، مَن وَلَّدَهُ الْفَقْرُ اَبْطَرَهُ الْغِنى ، منْ لَمْ يَجِدْ
لِلاسـآئةِ مـَضـَضـا لَمْ يـَكُنْ لِلا حْسانِ عِنْدَهُ مَوْقِعٌ، ما تَسآبَّ اِثْنانِ اِلاّ انْحَطَّ اْلاَعْلى اِلى
مَرْتَبَةِ اْلاَسْفَلِ ) .(78)
اين فرمايش حضرت مشتمل است بر پنج كلمه حكمت آميز كه بايد به آب طلا نوشته شود،
ومعنى آنها اين است :
1 ـ احـسـان غـلى اسـت بـر گـردن آن كسى كه به اواحسان شده كه بيرون نمى آورد آن را
مگر مكافات واحسان نمودى به احسان كننده يا شكر اورا نمودن ؛
2 ـ اگر ظاهر شود اجلها رسوا شود آرزوها؛
3 ـ كسى كه متولد وپروريده شد در فقر، سرگشته وحيران كند اورا توانگرى ؛
4 ـ كـسـى كـه نـمـى يـابـد از بـد كـردن بـه اوسـوزش
دل واندوهى ، نخواهد بود از براى احسان نزد اوموقعى ؛
5 ـ دونـفـر هـمـديگر را دشنام ندهند مگر آنكه بالاتر است فرود خواهد آمد به مرتبه آنكه
پست تر است .
دهـم ـ فـرمـود آن حـضـرت بـه بـعـض اولاد خـود كه : اى پسرك من ! بپرهيز از آنكه ببيند
خداوند تورا در معصيتى كه نهى كرده تورا از آن وبپرهيز از آنكه نبيند تورا نزد طاعتى
كـه امـر كـرده تـورا بـه آن وبـر توباد به كوشش وجد والبته جنان ندانى كه بيرون
رفـتـه اى از تـقـصـير در عبادت وطاعت خدا؛ زيرا كه عبادت نشده حق تعالى به نحوى كه
شايسته عبادت اواست .(79)
فـقـيـر گـويـد: كـه هـمـيـن مـعـنـى مـراد اسـت از ايـن دعـا كـه آن حـضـرت تـعـليـم
فـضـل بـن يـونـس فـرمـوده : ( اَللّهـُمَّ لاتـَجـْعـَلْنـى مـِنَ الْمُعارينَ (80) وَ
لاتُخْرِجْنى مِنَ التَّقْصيرِ ) .
فـرمـود: وبـپرهيز از مزاح ؛ زيرا كه آن مى برد نور ايمان تورا وسبك مى كند مروت تو
را، وبـپـرهـيـز از مـلولى وكـسـالت ؛ زيـرا كـه اين دومنع مى كند حظ تورا از دنيا و آخرت
.(81)
مـؤ لف گـويـد: كـه نـهـى آن حـضرت از مزاح ظاهرا مراد افراط در مزاح وشوخى است كه
بـاعـث سـبـكـى وكـم وكـم وقـارى ومـوجـب سـقـوط حـصـول مـهـابـت
وحـصـول خوارى مى گردد ودل را مى ميراند واز آخرت غفلت مى آورد وبسا باشد كه باعث
عـداوت ودشـمـنـى يـا سـبـب آزردن وخجالت مؤ منى گردد، ولهذا گفته شده كه هر چيزى را
تـخـمـى اسـت وتـخـم عداوت شوخى است ، واز مفاسد آن آنست كه دهان را به هرزه خندى مى
گـشـايـد وخـنده بسيار دل را تاريك وابروووقار را تمام مى كند ولكن پوشيده نماند كه
اگـر افـراط در مـزاح نـشـود وتـوليد مفاسد مذكوره ننمايد مذموم نيست بلكه ممدوح است ،
ومـكـرر مـزاح از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه وآله و سلم واميرالمؤ منين عليه السلام
صادر شده به حدى كه منافقين مزاح را در حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام عيب شمردند،
وهـمـچـنـيـن خـنـده مـذمـوم ، قـهـقـه است كه با صدا باشد نه تبسم كه آن محمود وذكر آن در
اوصاف حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم مشهور است .
يـازدهـم ـ فـرمـود: مـؤ مـن مـثل كفه ترازواست هرچه زيادتر شود در ايمانش ، زياد شود در
بلايش !(82)
دوازدهـم ـ روايـت شـده كـه روزى آن حـضـرت اولاد خـود را جـمـع كـرد وفـرمود به آنها: اى
پـسـران مـن ! وصـيـت مـى كـنـم شـمـا را بـه وصيتى پس هر كدام كه اين وصيت را حفظ كند
تـرسـانـيـده (83) وبـى آرام نـخـواهـد شـد با آن وصيت ، وآن وصيت اين است ،
هرگاه آمد به نزد شما شخصى ودر گوش راست شما سر گذاشت وشنوانيد شما را كلمات
نـاخـوش ونـاپـسـنـديـده ، پس سر گذاشت به گوش چپ وعذرخواهى كرد وگفت : من نگفتم
چيزى ، قبول كنيد عذر اورا.(84) يعنى با اوكج خلقى نكنيد ونگوييد مثلا دروغ
مى گويى ، چه قدر بى حيايى ، الا ن به گوشم ناسزا و ناپسند گفتى .
مؤ لف گويد: كه بيايد در فصل مواعظ حضرت جواد عليه السلام آنچه كه مناسب به اين
مطلب است .
قريب به همين را سيد رضى در شعر خود در حكم ايراد كرده در آنجا فرموده :
كُنْ فِى الاَنامِ بِلاعَيْنٍ وَ لااُذُنٍ
|
اَوْ لافَعِشْ اَبَدَ الاَيامِ مَصْدورا
|
وَ النّاسُ اُسْدٌ تُحامى عَنْ فَرائسِها
|
اَمّا عَقَرْتَ وَ اِمّا كُنْتَ مَعْقُورا
|
وبـدان كـه سـيـد بـن طـاوس رحـمـه اللّه نـقـل كـرده كـه جـمـاعـتـى بـودنـد از خـواص
اهـل بـيـت وشـيعيان حضرت موسى بن جعفر عليه السلام كه حاضر مى گشتند در مجلس آن
حضرت وبا ايشان بود لوحهاى لطيف ونازكى از آبنوس وميلهايى ، پس هرگاه آن حضرت
نطق مى فرمود به كلمه اى وفتوى مى داد در مساءله اى ، آن جماعت مى نوشتند در آن لوحها
آنچه را كه مى شنيدند؛ واز كلمات آن حضرت است وصيت طولانى كه به هشام فرموده ودر
آن جـمـع است حكمتهاى جليله وفوائد عظيمه ، هركه طالب آن است رجوع كند به كتاب (
تحف العقول ) و( اصول كافى ) وغيره .(85)
فـصـل پـنـجـم : در بـيان شهادت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام وذكر بعضى از
ستمها كه بر آن امام مظلوم واقع شده
اشهر در تاريخ شهادت آن حضرت آن است كه در بيست وپنجم رجب سنه صد و هشتاد وسه
در بـغـداد در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك واقـع شد وبعضى پنجم ماه مذكور گفته اند. وعمر
شـريـفـش در آن وقـت پـنـجـاه وپـنـج سـال وبـه روايـت ( كـافـى ) پـنجاه وچهار
سـال بـود.(86) وبـيـسـت سـاله بـود كـه امـامـت بـه آن جـنـاب
مـنـتـقـل شـد ومـدت امـامـتـش سى وپنج سال بوده كه مقدارى از آن در بقيه ايام منصور بوده
واوبـه ظـاهـر مـتـعـرض آن حـضـرت نـشـد وبـعـد از اوده
سال و كسرى ايام خلافت مهدى بود واوحضرت را به عراق طلبيد ومحبوس گردانيد وبه
سـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسيار جراءت بر اذيت به آن حضرت ننمود وآن جناب را به مدينه
بـرگـردانـيـد وبـعـد از آن يـك سـال وكـسـرى مدت خلافت هادى بود واونيز آسيبى به آن
حضرت نتوانست رسانيد.(87)
صـاحـب ( عمدة الطالب ) گفته : هادى آن حضرت را گرفت ودر حبس نمود، اميرالمؤ
منين عليه السلام را در خواب ديد كه به اوفرمود:
( فـَهـَلْ عـَسـَيـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّيـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ؟ )
(88)
چـون بـيـدار شـد مـراد آن حضرت را دانست ، امر كرد حضرت امام موسى عليه السلام را از
حـبـس رهـا كـردنـد، بـعـد از چـنـدى بـازخـواسـت آن حـضـرت را حـبـس كـنـد واذيـت رسـانـد،
اجل اورا مهلت نداد وهلاك شد، چون خلافت به هارون الرشيد رسيد آن حضرت را به بغداد
آورد ومـدتـى مـحـبـوس داشـت ودر سـال چـهـاردهم خلافت خويش آن حضرت را به زهر شهيد
كرد.(89)
امـا سـبـب گـرفـتـن هارون آن جناب را وفرستادن اورا به عراق چنانكه شيخ طوسى و ابن
بـابـويـه وديـگران روايت كرده اند آن بود كه چون رشيد خواست كه امر خلافت را براى
اولاد خود محكم گرداند از ميان پسران خود ـ كه چهارده تن بودند ـ سه نفر را اختيار كرد،
اول مـحـمـّد امـيـن پـسـر زبـيده را وليعهد خود گردانيد وخلافت را بعد از او براى عبداللّه
ماءمون وبعد از اوبراى قاسم مؤ تمن قرار داد وچون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربى ابن
زبـيـده گـردانـيده بود يحيى برمكى كه اعظم وزراى هارون بود انديشه كرد كه بعد از
اواگر خلافت به محمّد امين منتقل شود ابن اشعث مالك اختيار اوخواهد شد ودولت از سلسله من
بـيـرون خواهد رفت ، در مقام تضييع ابن اشعث برآمد ومكرر ومكرر نزد هارون از اوبدى مى
گفت تا آنكه اورا نسبت داد به تشيع واعتقاد به امامت موسى بن جعفر عليه السلام وگفت :
اواز مـحبان ومواليان امام موسى عليه السلام است واورا خليفه عصر مى داند وهرچه به هم
رسـانـد خـمـس آن را بـراى آن جـناب مى فرستد وبه اين سخنان شورانگيز، هارون را به
فكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزى هارون از يحيى وديگران پرسيد كه آيا مى شناسيد
از آل ابـى طـالب كـسـى را كـه طـلب نـمـايـم وبـعـضـى از
احوال موسى بن جعفر را از اوسؤ ال نمايم ؟
ايشان على بن اسماعيل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را كه آن جناب احسان بسيار نسبت به
اومـى نـمـود وبـر خـفاياى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعيين كردند. (به روايت ديگر،
محمّد بن اسماعيل برادرزاده آن جناب بود).(90)
پـس به امر خليفه نامه اى به پسر اسماعيل نوشتند واورا طلبيدند، چون آن جناب بر آن
امـر مـطـلع شد اورا طلبيد وگفت : اراده كجا دارى ؟ گفت : اراده بغداد، فرمود كه براى چه
مـى روى ؟ گفت : پريشان شده ام وقرض بسيارى به هم رسانيده ام ، آن جناب فرمود كه
مـن قـرض تـورا اداء مـى كـنـم وخـرج تـورا مـتـكـفـل مـى شـوم ،
اوقـبول نكرد وگفت : مرا وصيتى كن ! آن جناب فرمود: وصيت مى كنم كه در خون من شريك
نـشوى واولاد مرا يتيم نگردانى ، باز گفت : مرا وصيت كن ! حضرت باز اين وصيت فرمود
تـا سـه مرتبه ، پس سيصد دينار طلاوچهار هزار درهم به اوعطا فرمود، چون اوبرخاست
حـضـرت بـه حـاضـران فـرمـود: بـه خـدا سوگند كه در ريختن خون من سعايت خواهد كرد
وفـرزنـدان مـرا بـه يـتـيـمـى خـواهـد انـداخـت ! گـفـتـنـد: يـابـن
رسـول اللّه ! اگـر چـنـيـن اسـت چـرا بـه اواحـسـان مـى نـمـايـى وايـن
مال جزيل را به او مى دهى . فرمود:
( حـَدَّثـَنـى اَبـى عـَنْ آبـائِه عـَنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليه وآله وسلم : اِنَّ الرَّحِمَ
اِذاقُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللّهُ ) ؛
حـاصـل روايـت آنـكـه ، پـدران مـن روايـت كـرده انـد از
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله و سـلم كـه چون كسى كه با رحم خود احسان كند واودر
بـرابـر بـدى كـنـد وايـن كس قطع احسان خود را از اونكند حق تعالى قطع رحمت خود را از
اومى كند واورا به عقوبت خود گرفتار مى نمايد.
وبـالجـمـله ؛ چـون على بن اسماعيل به بغداد رسيد، يحيى بن خالد برمكى اورا به خانه
برد وبا اوتوطئه كرد كه چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد كه
هـارون را بـه خـشـم آورد، پـس اورا بـه نـزد هـارون بـرد. چـون بـر او
داخـل شـد سـلام كـرد وگفت : هرگز نديده ام كه دوخليفه در يك عصر بوده باشند، تو در
اين شهر خليفه وموسى بن جعفر در مدينه خليفه است ، مردم از اطراف عالم خراج از براى
اومـى آورنـد وخـزانـه ها به هم رسانيده وملكى را به سى هزار درهم خريده ونام اورا (
يسيره ) گذاشته . پس هارون دويست هزار درهم حواله كرد به اوبدهند، چون آن بدبخت
بـه خـانـه بـرگـشـت دردى در حـلقـش به هم رسيد و هلاك شد واز آن زرها منتفع نشد. وبه
روايـت ديـگـر بـعـد از چـندى اورا زحيرى عارض شد وجميع اعضا واحشاء اوبه زير آمد ودر
همان حال كه زر را براى او آوردند در حالت نزع بود، واز اين پولها جز حسرت چيزى از
براى اوحاصل نشد و زرها را به خزانه خليفه برگردانيدند.(91)
وبالجمله ؛ در همان سال كه سال صد وهفتاد ونهم هجرى بود وهارون براى استحكام خلافت
اولاد خـود بـه گـرفتن امام موسى عليه السلام اراده حج كرد و فرمانها به اطراف نوشت
كـه عـلمـا وسـادات واعـيـان وواشـراف هـمـه در مـكه حاضر شوند كه از ايشان بعيت بگيرد
وولايت عهد اولاد اودر بلاد اومنتشر گردد. (92)
اول بـه مـديـنـه طـيبه آمد، يعقوب بن داود روايت كرده است كه چون هارون به مدينه آمد، من
شـبـى بـه خـانـه يـحـيـى بـرمـكـى رفـتـم واونقل كرد كه امروز شنيدم كه هارون نزد قبر
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم بـا اومـخاطبه مى كرد كه پدر ومادرم به فداى
توباد يا رسول اللّه ، من عذر مى طلبم در امرى كه اراده كرده ام در باب موسى بن جعفر،
مـى خـواهـم اورا حـبس كنم براى آنكه مى ترسم فتنه برپا كند كه خونهاى امت توريخته
شـود، يـحـيـى گـفـت : چـنـيـن گمان دارم كه فردا اورا خواهد گرفت . چون روز شد، هارون
فـضـل بـن ربـيـع را فـرسـتـاد در وقـتـى كـه آن حـضـرت نـزد جـد بـزرگـوار خـود
رسـول خـدا صـلى اللّه عليه وآله وسلم نماز مى كرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتند
وكـشـيـدند كه از مسجد بيرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد وگفت : يا
رسـول اللّه ! بـه تـوشـكـايـت مـى كـنـم از آنـچـه از امـت بـدكـردار تـوبـه
اهـل بـيـت بـزرگـوار تو مى رسد، ومردم از هر طرف صدا به گريه وناله وفغان بلند
كردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسيار به آن جناب گفت ، وامر كرد
كـه آن جـنـاب را مـقيد گردانيدند ودومحمل ترتيب داد براى آنكه ندانند كه آن جناب را به
كـدام نـاحـيـه مـى بـرنـد، يـكـى را بـه سوى بصره فرستاد وديگرى را به جانب بغداد
وحـضرت در آن محمل بود ك به جانب بصره فرستاد، وحسان سروى را همراه آن جناب كرد
كـه آن حـضـرت را در بـصـره بـه عـيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور كه امير بصره و
پسر عموى هارون بود تسليم نمود، در روز هفتم ماه ذى الحجة يك روز پيش از ترويه ، آن
جـنـاب را داخـل بـصـره نـمودند ودر روز علانيه آن جناب را تسليم عيسى نمودند، عيسى آن
حـضـرت را در يـكـى از حـجـره هـاى خـانـه خـود كـه نـزديـك به ديوانخانه اوبود محبوس
گردانيد ومشغول فرح وسرور عيد گرديد وروزى دو مرتبه در آن حجره را مى گشود، يك
نـوبـت بـراى آنـكـه بيرون آيد ووضوبسازد، نوبتى ديگر براى آنكه طعام از براى آن
جـنـاب بـبرند. محمّد بن سليمان نوفلى گفت كه يكى از كاتبان عيسى كه نصرانى بود
وبـعـد، اسـلام اظـهـار كرد رفيق بود با من ، وقتى براى من گفت كه اين عبد صالح وبنده
شـايـسته خدا، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام در اين ايام كه در اين خانه محبوس بود
چـيـزى چـنـد شـنيد از لهوولعب وساز و خوانندگى وانواع فواحش ومنكرات كه گمان ندارم
هرگز به خاطر شريفش آنها خطور كرده باشد.
وبـالجـمـله ؛ مـدت يـك سال آن حضرت در حبس عيسى بود ومكرر هارون به او نوشت كه آن
جـنـاب را شـهيد كند. اوجراءت نكرد كه به اين امر شنيع اقدام كند، جمعى از دوستان اونيز
اورا از آن مـنـع كـردنـد، چـون مـدت حـبـس آن حـضـرت نـزد او بـه
طـول انـجـامـيـد، نـامـه اى بـه هـارون نـوشـت كـه حـبـس مـوسـى عـليـه السـلام نـزد مـن
طـول كـشـيـد ومـن بـر قـتـل وى اقـدام نـمـى نـمـايـم ، مـن چـنـدان كـه از
حـال اوتفحص مى نمايم به غير عبادت وتضرع وزارى وذكر ومناجات با قاضى الحاجات
چيزى نمى شنوم و نشنيدم كه هرگز به تويا بر من يا بر احدى نفرين نمايد يا بدى از
ما ياد نمايد بلكه پيوسته متوجه كار خود است به ديگرى نمى پردازد، كسى را بفرست
كه من اورا تسليم اونمايم والاّ اورا رها مى كنم وديگر حبس وزجر اورا بر خود نمى پسندم .
يـكـى از حـواسـيـس عـيـسـى كـه بـه تـفـحـص احـوال آن جـنـاب
مـوكـل بـود گـفـتـه كـه من در آن ايام بسيار از آن جناب مى شنيدم كه در مناجات با قاضى
الحـاجـات مـى گـفـت : خـداونـدا! مـن پـيـوسـته سؤ ال مى كردم كه زاويه خلوتى وگوشه
عزلتى وفراخ خاطرى از جهت عبادت وبندگى خود مرا روزى كنى اكنون شكر مى كنم كه
دعـاى مـرا مستجاب گردانيدى ، آنچه مى خواستم عطا فرمودى . چون نامه عيسى به هارون
رسـيـد كـس فـرسـتـاد وآن جـنـاب را از بـصـره بـه بـغـداد بـرد ونـزد
فضل بن ربيع محبوس گردانيد.(93) ودر اين مدتى كه محبوس بود پيوسته
مشغول عبادت بود و بيشتر اوقات در سجده بود.
شـيـخ صدوق از ثوبانى روايت كرده است كه جناب امام موسى عليه السلام در مدت زياده
از ده سـال هـر روز كـه مـى شـد بـعـد از روشـن شـدن آفـتـاب بـه سـجـده مـى رفـت و
مـشـغـول دعـا وتـضـرع مـى بـود تا زوال شمس ودر ايامى كه در حبس بود بسا مى شد كه
هـارون بـر بام خانه مى رفت ونظر مى كرد در آن حجره كه آن جناب را در آنجا حبس كرده
بودند، جامه اى مى ديد كه بر زمين افتاده است وكسى را نمى ديد، روزى به ربيع گفت :
اين جامه چيست كه مى بينم در اين خانه ؟ ربيع گفت : اين جامه نيست بلكه موسى بن جعفر
اسـت ، كـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده مـى رود تـا وقـت
زوال گـفـت : هـرگـاه مـى دانى كه اوچنين است چرا اورا در اين زندان تنگ جا داده اى ؟ هارون
گـفـت : هـيهات ! غير از اين علاجى نيست ،(94) يعنى براى دولت من در كار است
كه اوچنين باشد.(95)
در كـتـاب ( درّالنـّظـيـم ) اسـت كـه فـضـل بـن ربـيـع از پـدرش
نـقـل كـرده كـه گـفـت : فـرسـتـاد مرا هارون رشيد نزد موسى بن جعفر عليه السلام براى
رسـانـيـدن پـيـامـى ودر آن وقـت آن حـضـرت در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك بـود. مـن
داخـل مـحـبـس شـدم ديـدم مـشغول نماز است ، هيبت آن جناب نگذاشت مرا كه بنشينم لاجرم تكيه
كـردم بـه شمشير خود وايستادم ديدم كه آن حضرت پيوسته نماز مى گذارد واعتنايى به
مـن نـدارد ودر هـر دوركـعـت نـمـاز كـه سـلام مى دهد بلافاصله براى نماز ديگر تكبير مى
گـويـد وداخل نماز مى شود، پس چون طول كشيد توقف من وترسيدم كه هارون از من مؤ اخذه
كـنـد همين كه خواست آن حضرت سلام دهد من شروع كردم در كلام ، آن وقت حضرت به نماز
ديـگـر داخـل نـشـد وگـوش كرد به حرف من ، من پيام رشيد را به آن حضرت رسانيدم وآن
پـيـام ايـن بـود كـه بـه مـن گـفـتـه بود مگوبه آن حضرت كه اميرالمؤ منين مرا به سوى
توفرستاده بلكه بگوبرادرت مرا به سوى توفرستاده و سلام به تومى رساند ومى
گـويد به من رسيده بود از توچيزهايى كه مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من
تـورا از مـديـنـه آوردم وتـفـحص از حال تونمودم ، يافتم تورا پاكيزه حبيب ، برى از عيب
دانـسـتـم كـه آنچه براى توگفته بودند دروغ بوده پس فكر كردم كه تورا به منزلت
بـرگـردانـم يـا نزد خودم باشى ، ديدم بودنت نزد من سينه مرا از عداوت توبهتر خالى
مى كند ودروغ بدگويان تورا بيشتر ظاهر مى گرداند، صلاح ديدم بودن تورا در اينجا
لكـن هـر كـس را غـذايـى مـوافـق اسـت وبـا آن طـبـيعتش الفت گرفته وشايد شما در مدينه
غـذاهايى ميل مى فرموديد وعادت به آن داشتيد كه در اينجا نمى يابى كسى را كه بسازد
بـراى شـمـا، ومـن امـر كـردم ( فـضـل ) را كـه بـراى شـمـا بـسـازد هـر چـه
مـيل داريد، پس امر فرما اورا به آنچه دوست داريد ومنبسط وگشاده روباشيد در هر چه كه
اراده داريد.
راوى گفت : حضرت جواب داد به دوكلمه بدون آنكه التفات كند به من فرمود:
( لاحاضِرٌ لى مالى فَيَنْفَعُنى وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلا، اَللّهُ اَكْبَرُ ) ؛
يـعـنـى مـالم حـاضـر نـيـسـت كـه مـرا نـفـعـى رسـانـد، يـعـنـى هـرچـه بـخـواهـم
دسـتـورالعـمـل بـدهـم بـرايـم درسـت كـنـنـد وخـدا مـرا خـلق نـكـرده سـؤ
ال كـنـنـده واز كـسـى چـيـزى طـلب كـنـنـده . ايـن را فـرمـود وگـفـت : اَللّهُ اَكـْبـَرُ!
وداخـل نـمـاز شـد. راوى گـفـت : مـن بـرگـشـتـم بـه نـزد هـارون وكـيـفـيـت را بـراى
اونـقـل كـردم هـارون گـفـت : چـه مصلحت مى بينى درباره او؟ گفتم : اى آقاى من ! اگر خطى
بكشى در زمين وموسى بن جعفر داخل در آن شود و بگويد بيرون نمى آيم از آن ، راست مى
گـويـد بـيـرون نـخـواهـد آمـد از آن ، گـفـت چـنان است كه مى گويى ، لكن بودنش نزد من
مـحـبـوبـتـر است به سوى من ، وروايت شده كه هارون به وى گفت كه اين خبر را با كسى
مگو، گفت تا هارون زنده بود اين خبر را به احدى نگفتم . (96)
شـيـخ طـوسى رحمه اللّه از محمّد بن غياث روايت كرده كه هارون رشيد به يحيى بن خالد
گـفت : برونزد موسى بن جعفر عليه السلام وآهن را از اوبردار وسلام مرا به او برسان
وبگو:
( يـَقـُولُ لَكَ اِبـْنُ عـَمِّكَ اِنَّهُ قـَدْ سـَبـَقَ مـِنـّى فـيـك يـَمينٌ اَنّى لااُخَلّيكَ حَتّى تُقِرَّلى
بـاْلاِسـائةِ وَ تـَسـْئَلَنـى الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْكَ وَ لَيْسَ عَلَيْكَ فى اَقْرارِكَ عارُ وَ لافى
مَسْئَلَِتكَ اِيّاىّ مَنْقَصَةٌ ) ؛
يـعـنـى پـسـر عمويت مى گويد كه من پيش از اين قسم خورده ام كه تورا رها نكنم تا آنكه
اقـرار كـنـى بـراى مـن بـه آنـكـه بـد كـرده اى واز مـن سـؤ
ال وخـواهـش كـنـى كـه عـفـوكـنـم از آنچه از توسر زده ونيست در اين اقرارت به بدى بر
تـوعـارى ونـه در ايـن خـواهـش وسـؤ الت بـر تـونـقـصـانـى وايـن يـحـيى بن خالد ثقه
ومـحـل اعـتـمـاد مـن ووزيـر مـن و صـاحـب امـر مـن اسـت از اوسـؤ
ال وخـواهـش كـن بـه قـدرى كـه قـسـم به من عمل آمده باشد وخلاف قسم نكرده باشم ، پس
هـركجا خواهى بروبه سلامت . محمّد بن غياث راوى گويد كه خبر داد مرا موسى بن يحيى
بـن خـالد كه موسى بن جعفر عليه السلام در جواب يحيى ، فرمود اى ابوعلى ! من مردنم
نزديك است واز اجلم يك هفته باقى مانده است .(97)
وروايـت شـده كـه در ايـامـى كـه در حـبـس فـضـل بـن ربـيـع بـود،
فـضـل گـفـت : مـكـرر نـزد مـن فـرسـتـادنـد كـه اورا شـهـيـد كـنـم مـن
قـبـول نـكـردم واعـلام كـردم كـه ايـن كـار از مـن نـمـى آيـد و چـون هـارون دانـسـت كـه
فـضـل بن ربيع بر قتل آن حضرت اقدام نمى كند آن جناب را از خانه اوبيرون آورد ونزد
فضل بن يحيى برمكى محبوس گردانيد. فضل هر شب ( خوانى ) براى آن جناب مى
فرستاد ونمى گذاشت كه از جاى ديگر طعام براى آن جناب آورند. ودر شب چهارم كه خوان
را حـاضر كردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد وگفت : خداوندا! تومى دانى
كه اگر پيش از اين روز چنين طعامى مى خوردم هر آينه اعانت بر هلاكت خود كرده بودم وامشب
در خـوردن ايـن طـعـام مـجـبـور مـعـذورم ، وچـون از آن طـعـام
تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن شـريفش ظاهر شد ورنجور گرديد، چون روز شد طبيبى
بـراى آن حـضـرت آوردنـد چون طبيب احوال آن حضرت پرسيد جواب اونفرمود، چون بسيار
مـبـالغـه كـرد، آن جـناب دست مبارك خود را بيرون آورد وبه اونمود وفرمود كه علت من اين
اسـت . چون طبيب نظر كرد ديد كه كف دست مباركش سبز شده وآن زهرى كه به آن جناب داده
انـد در آن مـوضـع مـجتمع گرديده . پس طبيب برخاست ونزد آن بدبختان رفت وگفت : به
خـدا سـوگـنـد كـه اوبـهتر از شما مى داند آنچه شما بااوكرده ايد. واز آن مرض به جوار
رحمت الهى انتقال نمود.(98)
وبـه روايـت ديـگـر چـنـدانـكـه فـضـل بـن يـحـيـى را تـكـليـف بـر
قـتـل آن جـنـاب كـردنـد اواقدام نكرد بلكه اكرام وتعظيم آن جناب مى نمود وچون هارون به
رقّه رفت خبر به او رسيد كه آن جناب نزد فضل بن يحيى مكرم ومعزز است ، اهانت وآسيبى
نـسـبـت بـه آن جـنـاب روا نـمـى دارد، مـسـرور خـادم را بـه
تـعـجـيـل فـرسـتـاد بـه سـوى بـغـداد بـا دونـامـه كـه بـى خـبـر بـه خـانـه
فضل درآيد وحال آن جناب را مشاهده نمايد اگر چنان بيند كه مردم به اوگفته اند يك نامه
را به عباس بن محمّد وديگرى را به سندى بن شاهك برساند كه ايشان آنچه در آن نامه
نـوشـتـه بـاشـد بـه عـمـل آورنـد، پـس ( مـسـرور ) بـى خـبـر
داخل بغداد شد وناگهان به خانه فضل رفت وكسى نمى دانست كه براى چه كار آمده است
، چـون ديد كه آن جناب در خانه اومعزز و مكرم است ، در همان ساعت بيرون رفت وبه خانه
عـبـاس بـن مـحـمـّد رفـت نـامـه هـارون را بـه اوداد، چـون نـامـه را گـشـود
فضل بن يحيى را طلبيد واورا در عقابين كشيد وصد تازيانه بر اوزد ومسرور خادم آنچه
واقـع شده بود به هارون نوشت ، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت كه آن جناب
را بـه سـنـدى بـن شـاهـك تـسـليـم كـنـنـد. ودر مجلس ديوانخانه خود به آواز بلند گفت :
فـضـل بـن يحيى مخالفت امر من كرده است من اورا لعنت مى كنم ، شما هم اورا لعنت كنيد. پس
جميع اهل مجلس صدا به لعن اوبلند كردند، چون اين خبر به يحيى برمكى رسيد مضطرب
شـد خـود را بـه خـانـه هـارون رسـانـيـد واز راه ديـگـر غـيـر مـتـعـارف
داخـل شـد واز عـقـب هـارون درآمـد وسـر در گـوش اوگـذاشـت وگـفـت اگـر پـسـر مـن
فـضـل مـخـالفـت تـوكـرده مـن اطـاعـت تـومـى كـنـم وآنـچـه مـى خـواهـى بـه
عمل مى آورم .
پـس هـارون از يـحـيـى وپـسـرش راضـى شـده روبـه سـوى
اهـل مجلس كرد وگفت : ( فضل ) مخالفت من كرده بود من اورا لعنت كردم اكنون توبه
وانابه كرده است من از تقصير اوگذشتم شما از اوراضى شويد، همگان آواز بلند كردند
كـه مـا دوسـتيم با هر كه تودوستى ودشمنيم با هر كه تودشمنى . پس يحيى به سرعت
روانـه بـغـدا شـد، از آمدن اومردم مضطرب شدند هر كسى سخنى مى گفت لكن اواظهار كرد
كـه مـن از بـراى تـعـيـمـر قـلعـه وتـفـحـص احـوال عـمـال بـه ايـن صـوب آمـده ام وچند روز
مـشـغـول آن اعـمـال بود، پس سندى بن شاهك را طلبيد وامر كرد كه آن امام معصوم را مسموم
گـردانـد ورطـبـى چـند به زهر آلوده كرد به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب ببرد ومبالغه
نـمـايـد در خـوردن آنـهـا ودسـت از آن جـنـاب بـر نـدارد تـا
تناول نمود، و موافق روايتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد وخود آمد
بـبـيـنـد تـنـاول كـرده اسـت يـا نـه ، وقـتـى رسـيـد كـه حـضـرت ده دانـه از آن
تـنـاول فـرمـوده بـود، گـفـت : ديـگـر تناول نما، فرمود كه در آنچه خوردم مطلب توبه
عـمـل آمـد وبـه زيـاده احـتـيـاجـى نـيـسـت . پس پيش از وفات آن حضرت به چند روز قضات
وعـدول را حـاضـر كـرد و حـضـرت را بـه حـضـور ايـشان آورد وگفت : مردم مى گويند كه
مـوسـى بـن جـعـفـر در تنگى وشدت است ، شما حال اورا مشاهده كنيد وگواه شويد كه آزار
وعلتى ندارد وبر اوكار را تنگ نگرفته ايم ، حضرت فرمود كه اى جماعت ! گواه باشيد
كـه سـه روز اسـت كـه ايشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحيح مى نمايم ولكن زهر در
انـدرون مـن جـا كـرده اسـت ودر آخـر ايـن روز سرخ خواهم شد به سرخى شديد وفردا زرد
خـواهـم شـد زردى شـديـد وروز سـوم رنـگـم بـه سـفـيـدى
مـايـل خـواهد شد وبه رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش
در ملاء اعلى به پيغمبران وصديقان وشهداء ملحق گرديد.(99)
به مقتضاى كريمه : ( وَ اَمّا الّذينَ اَبْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَةِ اللّهِ ) (100)
، روسفيد به رحمت الهى منتقل شد. رحمه اللّه