پـس جـعـفـر مـبهوت شد و جوابى نيافت پس آن جماعت گفتند اميرالمؤ مين بر ما احسان كند و
فـرمان دهد به كسى كه ما را بدرقه كند تا از اين بلد بيرون رويم ، پس به نقيبى امر
كـرد ايـشـان را بـيـرون كـرد چـون از بـلد بـيـرون رفـتـنـد پـسرى به نزد ايشان آمد كه
نـيـكـوتـريـن مـردم بود در صورت كه گويا خادم بود پس ايشان را آواز داد كه اى فلان
پـسـر فـلان و اى فـلان پسر فلان اجابت كنيد مولاى خود را. پس به او گفتند تو مولاى
مـايـى ؟ گـفت : معاذاللّه ! من بنده مولاى شمايم پس برويد به نزد آن جناب ، گفتند پس
با او رفتيم تا آنكه داخل شديم خانه مولاى ما امام حسن عليه السلام پس ديديم فرزند او
قائم عليه السلام را بر سريرى نشسته كه گويا پاره ماه است و بر بدن مباركش جامه
سـبـزى بـود پـس سـلام كـرديـم بـر آن جـنـاب و سـلام مـا را رد كـرد آنـگـاه فـرمـود: همه
مـال فـلان قـدر اسـت و مـال فـلان چـنـيـن اسـت و پـيـوسـتـه وصـف مـى كـرد تـا آنـكه جميع
مـال را وصـف كـرد، پـس وصـف كـرد جـامه هاى ما را و سواريهاى ما را و آنچه با ما بود از
چهارپايان پس افتاديم به سجده براى خداى تعالى و زمين را در پيش او بوسيديم آنگاه
سـؤ ال كـرديـم از هـرچـه خـواسـتـيـم پـس جـواب داد و
امـوال را حـمل كرديم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود كه ديگر چيزى به سرّ من راءى
حـمـل نـكـنـيـم و ايـنـكـه بـراى مـا شـخـصـى را در بـغـداد مـنـصـوب فـرمـايـد كـه
امـوال را بـه سـوى او حـمل كنيم و از نزد او توقيعات بيرون بيايد. گفتند پس از نزد آن
جناب مراجعت كرديم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حميرى قمى از حنوط و كفن
و به او فرمود: خداوند بزرگ نمايد اجر تو را در نفس تو. راوى گفت : چون ابوالعباس
بـه عـقـبـه هـمـدان رسـيـد تـب كـرد و وفـات نـمـود، بـعـد از آن
امـوال حـمـل مـى شـد بـه بـغـداد نـزد مـنـصـوبـيـن و بـيرون مى آمد از نزد ايشان توقيعات
.(114)
دعا در زير ناودان كعبه
پـانزدهم ـ (115) و نيز روايت كرده اند از ابى محمّد حسن بن وجنا كه گفت : من
در سجده بودم در تحت ناودان يعنى ناودان كعبه معظمه در حج پنجاه و چهارم . بعد از نماز
عـشـاء و تـضـرع مـى كـردم در دعا كه ديدم كسى مرا حركت مى دهد پس فرمود: اى حسن بن
وجـنـا! گـفـت پـس بـرخـاسـتـم ديـدم كـنـيـزك زرد چـهـره لاغـر انـدامـى است كه گمان كردم
چـهـل سـاله و فـوق آن اسـت پـس در پـيـش روى مـن بـه راه افـتـاد و مـن سـؤ
ال نـكـردم او را از چيزى تا آنكه آمد در خانه خديجه و در آنجا اطاقى بود كه در وسط آن
ديوارى بود و در آن پله هايى بود كه از آنجا بالاى مى رفتند پس آن كنيزك بالا رفت و
آوازى آمد كه اى حسن بالا بيا پس بالا رفتم و ايستادم در نزد در، پس صاحب الزمان عليه
السلام فرمود: اى حسن ! آيا پنداشتى كه تو بر ما مخفى بودى ، واللّه هيچ وقتى در حج
خود نبودى مگر آنكه من با تو بودم ، پس سخت بى هوش شدم و به روى در افتادم ، پس
برخاستم فرمود به من اى حسن ! ملازم باش در مدينه خانه جعفر بن محمّد را و تو را مهموم
نـكند طعام تو و نه شراب تو و نه آن چه عورت خود را به آن بپوشانى ، آنگاه دفترى
بـه مـن عـطا فرمود كه در آن بود دعاى فرج و صلواتى بر آن حضرت و فرمود به اين
دعـا پـس دعـا بـخـوان و چنين صلوات بفرست بر من و مده آن را مگر به اولياى من پس به
درسـتـى كه خداوند عز و جل تو را توفيق عطا مى فرمايد، پس گفتم : اى مولاى من تو را
بـعـد از ايـن نخواهم ديد؟ فرمود: اى حسن ! هرگاه خداى تعالى بخواهد. حسن گفت : پس از
حج خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّد عليه السلام را و من بيرون نمى رفتم
از آن خانه و بر نمى گشتم به سوى آن مگر به جهت سه حاجت : از براى تجديد وضو،
يـا از بـراى خـوابـيـدن ، يـا از بـراى افـطـار كـردن . پـس هـر زمـانـى كـه
داخـل مـى شـدم بـه خـانـه خـود وقـت افطار، ركوه [ كوزه ] خود را پر از آب مى ديدم و بر
بـالاى آن گـرده نـانـى و بـر بـالاى نـان آنـچـه را كـه نـفـس
مـيـل كـرده بـود و بـه آن پس آن را مى خوردم و مرا كافى بود، و لباس زمستانى در وقت
زمستان و لباس تابستانى در تابستان و من آب به خانه مى بردم در روز و در خانه مى
پـاشـيـدم و كـوزه را خـالى مى گذاشتم و طعام مى آوردند و مرا حاجتى به آن نبود پس مى
گـرفـتـم و آن را تـصـدق مـى كـردم به جهت آنكه آگاه نشود بر آن مطلب كسى كه با من
بود.(116)
مـؤ لف گـويـد: كـه شيخ ما در ( نجم الثاقب ) فرموده كه يكى از القاب شريفه
حـضـرت صـاحـب الزمان عليه السلام ( مبدى الا يات ) است ، يعنى ظاهر كننده آيات
خداوندى يا محل بروز و ظهور آيات الهيه ؛ چه از آن روز كه بساط خلافت در زمين گسترده
شـد و انـبـياء و رسل عليهم السلام به آيات بينات و معزات باهرات براى هدايت خلق بر
آن بـسـاط پـا نـهـاده در مـقـام ارشـاد و اعـلام كـلمـه حـق و ازهـاق
بـاطـل بـرآمـدنـد براى احدى خداى تعالى چنين تكريم و اعزاز نفرمود و به احدى آن مقدار
آيات نفرستاد كه براى مهدى خود عليه السلام فرستاد و روانه خواهد كرد عمرى به اين
طولانى كه خداى داند به كجا خواهد كشيد، چون ظاهر شود در هيئت و سن مردان سى ساله و
پـيـوسـتـه ابـرى سـفـيـد بر سرش سايه افكند و به زبان فصيح از او ندا رسد مهدى
آل م مـحـمـّد عـليـهـم السـلام بـر سـر شـيـعـيـانـش دسـت گـذارد عـقـولشـان
كـامـل شـود در اردودى مـبـاركـش عسكرى [لشكرى ] باشد از ملائكه كه ظاهر باشند و مردم
بـبـيـنـند چنانچه در عهد ادريس نبى عليه السلام مى ديدند و همچنين عسكرى از جن ؛ از نور
جـمـالش زمـيـن چـنـان نـورانـى و روشـن شـود كـه به مهر و ماه حاجت نيفتد، شر و ضرر از
درندگان و حشرات برود، خوف و وحشت از آنها از ميان برخيزد، زمين گنجهاى خود را ظاهر
نمايد و چرخ از سرعت سير بماند، و عسكرش از روى آب راه روند و كوه و سنگ كافرى را
كـه بـه آنـهـا خـود را مـخفى كردند نشان دهند و كافر را به سيما بشناسند و بسيارى از
مردگان در ركاب مباركش باشند و شمشير بر فرق زنده ها زنند و اينها از آيات عجيبه و
همچنين آياتى كه پيش از ظهور و خروج ظاهر شود كه عدد آنها احصا نشود و بسيارى از آن
در كـتـب غيبت ثبت شده كه همه آنها مقدمه آمدن آن جناب است و عشرى (110) از آن براى آمدن
هيچ حجتى نشده .(117)
فـصـل پـنـجـم : در ذكـر حـكـايـات و قصص آنان كه در غيبت كبرى خدمت امام زمان عليه
السلاممشرف شده اند
چـه آنـكه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن
قطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بيدارى يا خواب
يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .
بدان كه شيخ ما در ( نجم ثاقب ) در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتاب
مـبـارك بـه ذكـر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مى كنيم و دو حكايت كه يكى حكايت
حـاج عـلى بغدادى و ديگرى حكايت حاج سيد احمد رشتى باشد در ( مفاتيح الجنان )
نقل كرديم .
شفا يافتن اسماعيل هرقلى
حـكـايـت اول ـ قـصـه اسـمـاعـيـل هـرقـلى اسـت : عـالم
فاضل على بن عيسى اربلى در ( كشف الغمه ) مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى از
ثـقـات بـرادران مـن كـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود كـه او را
اسـمـاعـيـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـريـه اى بـود كـه آن را (
هـرقـل ) مـى گـويـنـد وفات كرد در زمان من ، و من او را نديدم حكايت كرد از براى من
پـسـراو شـمـس الدّين ، گفت : حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى در
ران چـپ او چـيـزى كـه آن را ( تـوثـه ) مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هر
فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مى
داشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود.
سـيـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ
اكـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـيـسـت الا بـه بـريـدن و اگـر ايـن را ببريم شايد رگ
اكـحـل بـريـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـريـده شـد
اسـمـاعـيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم . سيد
بـه اسـمـاعـيـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان
بـغـداد بـنـمـايـم شـايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد و
اطـبـاء را طـلبـيـد آنـهـا نـيـز جـمـيـعـا هـمـان تـشـخـيـص كـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد.
اسـمـاعـيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست
كـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى كـنـد و صـبـر كـردن در ايـن الم بـى اجـرى نـيـسـت ،
اسماعيل گفت : پس چون چنين است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى عليهم السلام
مى برم ؛ و متوجه سامره شد.
صـاحـب ( كشف الغمه ) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كه
گـفـت : چـون بـه آن مـشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام على نقى و امام حسن عسكرى
عليهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به
صـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و
غـسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارت
كـنـم ، بـه قـلعـه نـرسـيـده چـهـار سـوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از
شرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو
جـوان شـمـشير بسته اند يكى از ايشان خطش رسيده بود و يكى پيرى بود پاكيزه وضع
كه نيزه اى در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و
تـحـت الحـنك بسته و نيزه اى به دست گرفته ، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و
بـن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه
نـمـانـده بر من سلام كردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟
گـفتم : بلى ، گفت : پيش آى تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كه
اهـل بـاديـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى كـنـنـد و تـو
غـسـل كـرده و رخـت را بـه آب كـشيده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد
بـهـتـر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت
نـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـيـن قـرار گـرفـت ، مـقـارن آن
حـال شـيخ گفت : ( اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب
افـتـادم كـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شيخ كه به من گفت خلاص شدى و رستگارى
يافتى گفت : امام است امام ! من دويده ران و ركابش را بوسيدم ، امام عليه السلام روان شد
و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو
جـدا نـمـى شـوم ، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را
اعـاده كـردم . پـس آن شـيـخ گـفت : اى اسماعيل ! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد
خـلاف قـول او مـى نـمـايـى ؟! ايـن حـرف در مـن اثر كرد پى ايستادم و چون قدمى چند دور
شـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبيد و
به تو عطايى خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو
بـه عـلى بـن عـوض بـنـويـسد كه من به او سفارش مى كنم كه هرچه تو خواهى بدهد، من
هـمـانـجـا ايـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسيار خورده ساعتى همانجا
نـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است ،
آزارى دارى ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـتـنـد: بـا كـسى جنگى و نزاعى كرده اى ؟ گفتم : نه ، اما
بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفاء باشند.
گـفـتـم : شـرفـاء نـبـودند بلكه يكى از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب
فرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشرد
و درد كـرد پـس ران مـرا بـاز كـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك
افـتـادم و ران ديـگـر را گـشـودم اثـرى نـديـدم . در ايـن
حـال خـلق بـر مـن هـجـوم كـردنـد و پـيـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـر
اهـل مشهد مرا خلاص نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردى
كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب
در آنـجـا مـاندم ، صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند و صبح
ديـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـيـدم ديـدم كـه خـلق بـسـيـار بـر سـر
پـل جـمع شده اند و هر كس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسيدند چون من رسيدم و نام
مـرا شـنـيدند بر سر من هجوم كردند رختى را كه ثانيا پوشيده بودم پاره پاره كردند و
نزديك بود كه روح از بدن من مفارقت نمايد كه سيد رضى الدّين با جمعى رسيد و مردم را
از مـن دور كـرد و نـاظـر بـيـن النـهـريـن نـوشـتـه بـود صـورت
حـال را و بـه بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود سيد فرمود اين مردي كه مي گويند شفا يافته
تويي كه اين غوغا را در اين شهر انداخته اي ؟ گفتم : بلي ، از اسب به زير آمده ران مرا باز كرد
و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش كرد و بي هوش شد و چون به خود آمد گفت :
وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را
به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزير كه قمي بود برده گفت كه اين مرد برادر من و دوست ترين
اصحاب من است ، وزير گفت : قصه را به جهت من نقل كن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود
نقل كردم . وزير في الحال كسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم اين مرد
را ديده ايد ؟ گفتند : بلي ، پرسيد كه دواي آن چيست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بريدن است
و اگر ببرند مشكل است كه زنده بماند ؟ پرسيد : بر تقديري كه نميرد تا چندگاه آن زخم به هم آيد ؟
گفتند : اقلا" دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود و بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گودي سفيد
خواهد ماند كه از آن جا موي نرويد . باز پرسيد كه شما چند روز شد كه زخم او را ديده ايد ؟ گفتند : امروز
روز دهم است . پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا
تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست ، در اين وقت يكي از اطبا كه از نصاري بود
صيحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسيح ، يعني به خدا قسم ! اين شفا يافتن نيست مگر از معجزه عيسي بن مريم.
وزير گفت : چون عمل هيچ يك از شما نيست من مي دانم عمل كيست. و اين خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد وزير اطبا را
با خود به نزد خليفه برد و مستنصر مرا گفت كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانبدم خادمي را گفت
كه كيسه را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود كن .
من گفتم : حبه از آن را نتوانم كرد . گفت از كي مي ترسي ؟ گفت : از كي ميترسي ؟ گفت از آن كه
عـمـل او اسـت زيـرا كـه او امـر فـرمـود كـه از ابـوجـعـفـر چـيـزى
قبول مكن ، پس خليفه مكدر شده بگريست .
و صاحب ( كشف الغمه ) مى گويد كه از اتفاقات حسنه اينكه روزى من اين حكايت را
از براى جمعى نقل مى كردم چون تمام شد دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدّين محمّد پسر
اسـمـاعـيل است و من او را نمى شناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را در
وقـت زخـم ديـده بـودى ؟ گـفـت : در آن وقـت كـوچـك بـودم ولى در
حـال صـحـت ديـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـر
سـال يـكـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى
گريست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنكه مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مى
گـشـت و يـكـبـار ديـگـر آن دولت نـصـيـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـم
چـهـل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن
صاحب الا مر عليه السلام از دنيا رفت .(118)
نوشتن كاغذ براى ديدار امام زمان عليه السلام
حكايت دوم ـ كه در آن ذكرى است از تاءثير رقعه استغاثه : عالم صالح تقى مرحوم سيد
مـحـمـّد پـسـر جـناب سيد عباس كه حال زنده و در قريه جب شيث (119) از قراى
جـبـل عـامـل سـاكـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـيـد
نبيل و عالم متبحر جليل سيد صدرالدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفر
نـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت . سـيد محمّد مذكور به واسطه تعدى حكام جور كه خواستند او را
داخـل در نـظـام عـسـكـريـه كـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى كه در روز
بـيـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز يـك قـمـرى كـه عـشـر قران است چيزى نداشت و هرگز سؤ
ال نـكـرد و مـدتـى سـياحت كرد و در ايام سياحت در بيدارى و خواب عجايب بسيار ديده بود
بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى [قبله ؟]
مـنـزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى گذرانيد و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطلع
نبود تا آنكه مرحوم شد.
و از وقـت بـيـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـج
سـال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايام تعزيه دارى
حـاضـر مـى شـد و گاهى از كتب ادعيه عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده از
چـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شريف بر چيزى متمكن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت
تامى از ادعيه ماءثور داشته و گويا كمتر ذكرى و دعائى بود كه از او فوت شده باشد
غـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجت عليه
السـلام و بـنـا گـذاشـت كـه چـهـل روز مـواظـبـت كـنـد بـه ايـن طـريـق كـه
قـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است
بيرون رود رو به طرف راست قريب به چندان ميدان دور از قلعه كه احدى او را نبيند آنگاه
عـريـضـه را در گـل گذاشته به يكى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنين كرد
تـا سـى و هـشـت يـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم از
مـحـل انداختن رقاع و سر را به زير انداخته و خلقم بسيار تنگ بود كه ملتفت شدم گويا
كـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـيـه و
عقال ، و سلام كرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم ، چون
ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم ، قدرى در راه با من مرافقت كرد و من با همان حالت اولى
باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل : سيد محمّد! چه مطلبى دارى كه امروز سى و هشت
روز يـا نـه روز اسـت كـه قـبـل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى
روى و عـريـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى كنى كه امامت از حاجت تو مطلع نيست ؟ سيد
محمّد گفت من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام را و كسى
مرا در كنار دريا نمى ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص
بـا چـفـهـيـه و عـقـال كـه در جـبـل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه و
عـقـال كـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـيـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ و
نـيـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـايـب مستور امام عصر عليه السلام را دادم و چون در
جـبـل عـامـل شـنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست با
خـود گـفتم مصافحه مى كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور
مبارك عمل نمايم ، به همان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك پيش
آورد مـصـافـحـه كـردم نـرمـى و لطـافـت زيـادى يـافـتـم يـقـيـن كـردم بـه
حـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت كبرى پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش را
ببوسم كسى را نديدم .(120)
راهنماى گمشدگان
حـكـايـت سوم ـ قصه تشرف سيد محمّد جبل عاملى است به لقاء آن حضرت عليه السلام : و
نيز عالم صفى مبروز سيد متقى مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس رضوى مشرف شدم
بـا فـراوانـى نـعـمـت آنجا بر من تنگ مى گذشت ، صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجا
بـيـرون رونـد چـون يـك قرص نان كه بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتم
مـرافـقـت نـكـردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فريضه ديدم
اگـر خـود را بـه زوار نـرسـانـم قـافـله ديـگـر نـيـسـت و اگـر بـه ايـن
حال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزديك ضريح رفتم و شكايت كردم
و بـا خـاطـر افـسـرده بـيـرون رفـتـم و بـا خـود گـفـتـم بـه هـمـيـن
حـال گـرسـنـه بـيرون مى روم اگر هلاك شدم مستريح مى شوم و الا خود را به قافله مى
رسـانـم . از دروازه بـيـرون آمـدم از راه جـويـا شـدم طرفين را به من نشان دادند من نيز تا
غـروب راه رفـتم به جايى نرسيدم فهميدم كه راه را گم كردم به بيابان بى پايانى
رسـيـدم كه سواى حنظل (121) چيزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگى
قـريـب پـانـصـد حنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در
اطـراف آن صحرا مى گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم تا آنكه بالمره ماءيوس
شـدم تن به مرگ دادم و گريه مى كردم ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتم
چـشـمـه آبـى ديـدم تـعـجب كردم كه در بلندى چشمه آب چگونه است ، شكر خداوند به جا
آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز كنم چنانچه مردم نماز كرده باشم ،
بـعـد از نـمـاز عـشـاء هـوا تـاريـك شـد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از
اطراف صداهاى غريب از آنها مى شنيدم بسيارى از آنها را مى شناختم چون شير و گرگ و
بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزى نمانده
بـود و رنـج بـسـيـار كشيده بودم رضا به قضا داده خوابيد وقتى بيدار شدم كه هوا به
واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بى حالى .
در ايـن حـال سـوارى نـمـايـان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد كشت زيرا كه در صدد
دسـتـبـردى خـواهـد بود و من چيزى ندارم پس خشم خواهد كرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس از
رسـيـدن سـلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم ، فرمود: چه مى كنى ؟ با حالت ضعف اشاره
بـه حـالت خـود كـردم ، فـرمـود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى ؟ من چون
فـحـص كـرده بـودم و مـاءيـوس بـودم از هـنـدوانـه بـه صـورت
حـنـظـل چـه رسـد بـه خـربـزه ، گـفـتـم : مـرا سـخـريـه مـكـن بـه
حـال خـود واگـذار، فـرمود: به عقب نگاه كن نظر كردم بوته اى ديدم كه سه عدد خربزه
بزرگ داشت ، فرمود: به يكى از آنها سد جوع كن و نصف يكى صبح بخور و نصف ديگر
را بـا خـربـزه صـحـيـح ديـگـر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا
قـريـب بـه ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارت
خـواهـد آمـد، نـزديك به غروب به سياه خيمه اى خواهى رسيد آنها تو را به قافله خواهند
رسـانـيـد. پـس ، از نـظر من غايب شد من برخاستم و يكى از آن خربزه ها را شكستم بسيار
لطـيـف و شـيـريـن بود كه شايد به آن خوبى نديده بودم ، آن را خوردم و برخاستم و دو
خـربـزه ديـگـر را شـكـسـته نصف آن را خوردم و نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدت
گـرم بـود خـوردم و بـا خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اى
ديـدم چـون اهـل خـيـمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند و مرا به سختى و عنف گرفته
بـه سـوى خـيمه بردند گويا توهم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمى
دانـسـتـم و آنـهـا جـز پـارسى زبانى نمى دانستند هرچه فرياد مى كردم كسى گوش به
حرف من نمى داد تا به نزديك بزرگ خيمه رفتيم او با خشم تمام گفت : از كجا مى آيى ؟
راسـت بـگـو وگـرنـه تـو را مـى كـشـم ، مـن بـه هـزار حـيـله فـى الجـمـله كـيـفـيـت
حـال خـود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم . گفت :
اى سـيد كاذب ! اينجاها كه تو مى گويى متنفسى عبور نمى كند مگر آنكه تلف خواهد شد
و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مى گويى مقدور كسى نيست كه در
ايـن زمـان طـى كـنـد زيـرا كـه بـه ايـن طـريـق مـتـعـارف از ايـنـجـا تـا مـشـهـد سـه
مـنـزل است و از اين راه كه تو مى گويى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با
ايـن شـمـشـيـر مـى كـشـم و شـمـشـيـر خـود را كـشـيـد بـر روى مـن ، در ايـن
حـال خـربـزه از زيـر عـبـاى مـن نـمـايـان شـد، گـفـت : ايـن چـيـسـت ؟
تـفـصـل را گفتم ، تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم
كـه تـاكـنـون نـديـده ام ، پـس بـعـضـى بـه بعضى ديگر رجوع كردند و به زبان خود
گـفـتـگـوى زيادى كردند و گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرا
بوسيدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبرك
بـردنـد، جـامـه هـاى پـاكـيـزه بـرايـم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى كردند در نهايت
خـوبـى ، روز سـوم ده تـومـان بـه مـن دادنـد و سـه نفر با من فرستادند و مرا به قافله
رساندند.(122)
شفا يافتن عطوه زيدى
حكايت چهارم ـ قصه تشرف سيد عطوه حسنى است به لقاء شريف آن جناب عليه السلام :
عالم فاضل
المـعى على بن عيسى اربلى صاحب ( كشف الغمه ) مى گويد حكايت كرد از براى من
سـيـد بـاقـى ابـن عـطـوه علوى حسنى كه پدرم عطوه ، زيدى بود و او را مرضى بود كه
اطـبـاء از عـلاجـش عـاجـز بـودنـد و او از مـا پـسـران آزرده بـود و مـنـكـر بـود
مـيـل مـا را بـه مـذهـب امـامـيـه و مـكـرر مـى گـفـت مـن تـصديق شما را نمى كنم و به مذهب شما
قـائل نـمـى شـوم تـا صـاحـب شما مهدى عليه السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد.
اتـفـاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مى
گـويد بشتابيد! چون به تندى به نزدش رفتيم گفت : بدويد و صاحب خود را دريابيد
كـه هـمـيـن لحـظـه از پـيش من بيرون رفت و ما هر چند دويديم كسى را نديديم و برگشته
پـرسـيـديـم كـه چـه بـود؟ گـفـت : شخصى به نزد من آمده گفت : يا عطوه ! من گفتم : تو
كيستى ؟ گفت : من صاحب پسران توام آمده ام كه تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد و
بر موضع الم من دست ماليد و چون به خود نگاه كردم اثرى از آن كوفت نديدم و مدتهاى
مـديـد زنـده بـود بـا قـوت و دانايى زندگانى كرد و من از غير پسران از جمعى كثير اين
قـصـه را پـرسـيـدم و هـمـه بـه هـمـيـن طـريـق بـى زيـاده و كـم
نـقـل كـردنـد. صـاحـب كـتـاب بـعـد از نـقـل ايـن حـكـايـت و حـكـايـت
اسماعيل هرقلى كه گذشت مى گويد: امام عليه السلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار
ديـده انـد كـه يـا راه را گـم كـرده بـودنـد و يـا درمـاندگى داشتند و آن حضرت ايشان را
خـلاصـى داده و ايـشـان را بـه مـطـلب خـود رسـانـيـده و اگـر خـوف
تطويل نمى بود ذكر مى كردم .(123)
حكايت دعاى عبرات
حـكايت پنجم ـ در ذكر دعاى عبرات است : آية اللّه علامه حلى رحمه اللّه در كتاب ( منهاج
الصلاح ) در شرح دعاى عبرات فرموده كه آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّد
عـليـهـما السلام و از براى اين دعا از طرف سيد سعيد رضى الدّين محمّد بن محمّد بن محمّد
آوى رحـمـه اللّه حكايتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشيه اين موضع از
( مـنـهـاج ) آن حكايت را چنين نقل كرده از مولى السعيد فخرالدّين محمّد پسر شيخ
اجـل جـمـال الدّيـن يـعنى علامه كه او از والدش روايت نموده از جدش شيخ فقيه سديدالدّين
يوسف از سيد رضى مذكور كه او محبوس بود در نزد اميرى از امراى سلطان جرماغون مدت
طـويـلى در نـهـايـت سـخـتـى و تـنـگى ، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر را عليه
السلام پس گريست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت كن در خلاص شدن من از اين گروه ظلمه .
پـس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سيد گفت : كدام است دعاى عبرات ؟ فرمود: آن
دعـا در ( مصباح ) تست ، سيد گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نيست ،
فـرمـود: نـظـر كـن در ( مصباح ) خواهى يافت دعا را در آن . پس از خواب خود بيدار
شده نماز صب را كرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى يافت در ميان اوراق آن
كه آن دعا نوشته بود در آن . پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امير را دو زن بود يكى
از آن دو عـاقـله و مـديـره و آن امـير بر او اعتماد داشت پس امير نزد او آمد در نوبه اش پس
گـفـت بـه امـيـر گـرفـتـى يـكى از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام را، امير گفت : چرا سؤ
ال كردى از اين مطلب ؟ گفت : در خواب ديدم شخصى را و گويا نور آفتاب مى درخشيد از
رخسار او پس حلق مرا در ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بينم شوهر تو را كه
گرفت يكى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته ، پس من به او گفتم
اى سـيـد من ! تو كيستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالب ام عليه السلام به او بگو اگر
او را رهـا نكند هر آينه خراب خواهم كرد خانه او را، پس اين خواب منتشر شد و به سلطان
رسـيـد، پـس گـفـت : مـرا عـلمـى به اين مطلب نيست و از نواب خود جستجو كرد و گفت : كى
مـحـبوس است در نزد شما؟ گفتند: شيخ علوى كه امر كردى به گرفتن او، گفت : او را رها
كـنيد و اسبى به او بدهيد كه بر آن سوار شود و راه را به او دلالت كنيد پس برود به
خانه خود.
و سـيـد اجـل على بن طاوس در آخر ( مهج الدعوات ) فرموده و از اين جمله است دعايى
كـه مـرا خـبـر داد صـديق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى ( ضاعَفَ اللّهُ
جـَلالَتـَه وَ سـَعـادَتـَهُ وَ شـَرَّفَ خـاتـِمـَتـَهُ ) و از براى او حديث عجيبى و سبب غريبى
نـقـل كرده و آن اين بود كه براى او حادثه اى روى داد پس يافت اين دعا را در اوراقى كه
نگذاشته بود آن دعا را در آن در ميان كتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه ، پس چون
آن نسخه را برداشت آن اصل كه در ميان كتب خود يافته بود مفقود شد.(124)
حكايت ملاقات استرآبادى با امام زمان عليه السلام
حـكـايـت شـشـم ـ قـصـه امـير اسحاق استرآبادى است : و اين قصه را علامه مجلسى در (
بـحـار ) نـقـل كرده از والد خود، و حقير به خط والد ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقى
رحمه اللّه ديدم در پشت دعاى معروف به ( حرز يمانى ) قصه را مبسوطتر از آنچه
در آنـجـا اسـت بـا اجـازه بـراى بـعـضـى و مـا تـرجـمـه صـورت آن را
نقل مى كنيم .
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوةُ عَلى اَشْرَفِ الْمُرْسَلينَ
مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرينَ وَ بَعْدُ ) .
پـس بـه تـحقيق كه التماس كرد از من سيد نجيب اديب حسيب زيده سادات عظام و نقباى كرام
امـيـر محمّد هاشم ـ ادام اللّه تعالى تاءييده بجاه محمّد و آله الا قدسين ـ كه اجازه دهم براى
او ( حـرز يمانى ) كه منسوب است به اميرالمؤ منين و امام المتقين و خيرالخلائق بعد
النـبـيـيـن ـ صـلوات اللّه و سـلامـه عـليـهما ما دامت الجنة الماءوى الصالحين ـ پس اجازه دادم
بـراى او ـ دام تـاءيـيـده ـ و ايـنكه روايت كند اين دعا را از من به اسناد من از سيد عابد زاهد
امـيـر اسـحـاق اسـتـرآبـادى كـه مـدفـون اسـت بـه قـرب سـيـد شـبـاب
اهـل الجـنة اجمعين ـ كربلا ـ از مولاى ما و مولى الثقلين خليفة اللّه تعالى صاحب العصر و
الزمـان ( صـَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَيه وَ عَلى آبائِهِ الاَقْدَسين ) و سيد گفت كه من
مـانـده شـدم در راه مكه پس عقب افتادم از قافله و ماءيوس شدم از حيات و بر پشت خوابيدم
مـانـنـد مـحتضر و شروع كردم در خواندن شهادت كه ناگاه ديدم بالاى سر خود مولاى ما و
مـولى العـالمـيـن خـليـفـة اللّه عـلى النـاس اجـمعين را، پس فرمود: برخيز اى اسحاق ! پس
بـرخـاسـتم و من تشنه بودم پس مرا سيراب نمود و به رديف خود سوار نمود پس شروع
نـمـودم به خواندن اين حرز و آن جناب اصلاح مى كرد آن را تا آنكه تمام شد ناگاه ديدم
خـود را در ابطح پس از مركب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسيد
و شـهـرت كـرد بـين اهل مكه كه من به طى الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداى
مناسك حج .
|