next page

fehrest page

back page

پـس مـوافـق مـذهـب اهـل سـنـت ، ميراث آن حضرت را قسمت كردند براى مادر و جعفر كذاب كه بـرادر آن جـنـاب بـود و مـادرش دعـوى كـرد كـه مـن وصـى اويـم و نزد قاضى به ثبوت رسـانيده باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمى داشت . پس جـعـفـر كـذاب نـزد پدر من آمد و گفت : مى خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايى ، من تـقبل مى نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم . پدرم از استماع اين سخن در خشم شـد گـفـت : اى احـمـق ! مـنـصـب بـرادر تـو مـنـصـبـى نـيـسـت كـه بـه مـال و تـقـبـل تـوان گـرفت و سالها است كه خلفاء شمشير كشيده اند و مردم را مى كشند و زجـر مـى نـمايند كه [مردم ] از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند نتوانستند اگر تو نزد شيعيان مرتبه امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديـگرى نيست و اگر نزد ايشان مرتبه اى ندارى خليفه و ديگرى اين مرتبه را براى تو تـحـصـيـل نـمـى تـوانـنـد كـرد. و پـدرم بـه ايـن سـخـن خـفـت عـقـل و سـفـاهـت و عدم ديانت او را دانست امر كرد ديگر او را به مجلس ‍ راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم فوت شد، تا امروز خليفه تفحص از فرزند آن جناب مى كند و بر آثار او مطلع نمى شود و دست بر او نمى يابد.(59)
ابـن بـابـويـه بـه سـند معتبر از ابوالا ديان روايت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عـسـكرى عليه السلام را مى نمودم و نامه هاى آن جناب را به شهرها مى بردم . پس روزى در بـيـمـاريـى كـه در آن مـرض بـه عالم بقاء رحلت فرمودند مرا طلبيدند و نامه اى چند نـوشـتـنـد بـه مـدايـن و فـرمـودنـد كـه بـعـد از پـانـزده روز بـاز داخـل سـامـره خـواهـى شـد و صـداى شـيـون از خـانـه مـن خـواهـى شـنـيـد و مـرا در آن وقـت غـسـل دهـنـد، ابـوالا ديان گفت : اى سيد! هرگاه اين واقعه هائله روى دهد امر امامت با كيست ؟ فـرمـود: هـركـه جواب نامه مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من ، گفتم : ديگر علامتى بـفرما، فرمود: هر كه بر من نماز كند او جانشين من خواهد بود، گفتم : ديگر بفرما، گفت : هـركـه بگويد كه در هميان چه چيز است او امام شما است . ابوالا ديان گفت : مهابت حضرت مـانـع شـد كـه بـپـرسـم كـدام هـمـيـان ، پـس بـيـرون آمـدم و نـامـه هـا را بـه اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم چنانچه فرموده بود.
روز پـانـزدهـم داخـل سـامـره شـدم صـداى نـوحـه و شـيـون از مـنـزل منور آن امام مطهر بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر [كذاب ] را ديدم كه به در خانه نشسته و شيعيان برگرد او بر آمده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت بـه امـامـت خـود مى گويند، پس من در خاطر خود گفتم كه اگر اين امام است امامت نوع ديگر شده ، اين فاسق كى اهليت امامت دارد؛ زيرا كه پيشتر او را مى شناختم كه شراب مى خورد و قـمـار مـى بـاخـت و طـنـبـور مـى نـواخـت . پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤ ال از مـن نـكـرد، در ايـن حال ( عقيد خادم ) بيرون آمد و به جعفر كذاب خطاب كرد كه بـرادر تـو را كـفـن كـرده انـد بـيـا و بر او نماز كن ، جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند چون به صحن خانه رسيديم ديديم كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را كفن كـرده بـر روى نعش گذاشته اند پس جعفر پيش ايستاد بر برادر اطهر خود نماز كند چون خواست تكبير گويد طفلى گندم گون پيچيده موى گشاده دندانى مانند پاره ماه بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت : اى عمو! پس بايست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عق ايستاد و رنگش متغير شد.
آن طـفـل پـيـش ايـستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن جناب را در پهلوى امام على نقى عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و گفت اى بصرى بده جواب نامه را كه با تو است ، پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه دو نشان از آن نشانها كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده بيرون آمدم پس حاجز وشابه جـفـعـر گـفـت : بـراى آنـكـه حـجـت بـر او تـمـام كـنـد كـه او امـام نـيست ، گفت : كى بود آن طفل ؟ جعفر گفت : كه واللّه ! من او را هرگز نديده بودم و نمى شناختم . پس در اين حالت جـماعتى از اهل قم آمدند و سؤ ال كردند از احوال حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام چون دانـسـتـنـد كه وفات يافته است پرسيدند كه امامت با كيست ؟ مردم اشاره كردند به سوى جـعـفـر، پـس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند با ما نامه و مالى چند هست بگو كـه نـامـه هـا از چـه جـماعت است و مالها چه مقدار است [تا] ما تسليم كنيم . جعفر برخاست و گـفـت : مـردم از ما علم غيب مى خواهند، در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب الا مر عليه السلام و گفت با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و هميانى هست كه در آن هـزار اشـرفى هست ؛ در آن ميان ده اشرف هست كه طلا را روكش كرده اند، آن جماعت نامه ها و مـالهـا را تـسـليـم كـردنـد و گـفـتـند هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مالها را بـگـيـرى او امـام زمـان اسـت و مـراد امـام حسن عسكرى عليه السلام همين هميان بود. پس جعفر كـذاب رفـت نـزد مـعـتـمـد كـه خـليـفـه بـه نـاحـق آن زمـان بـود و ايـن واقـعـه را نـقـل كـرد، مـعـتـمـد خـدمـتـكـاران خـود را فـرسـتـاد كـه صـيـقـل كـنـيـز حـضـرت امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام را گـرفـتـنـد كـه آن طفل را به ما نشان ده ، او انكار كرد و از او براى رفع مظنه ايشان گفت حملى دارم من از آن حضرت ، به اين سبب او را به ابن ابى الشوارب قاضى سپردند كه چون فرزند متولد شـد بـكـشـنـد، بـناگاه عبيداللّه بن يحيى وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه قاضى به خانه خود آمد.(60)
ايـضـا بـه سـنـد مـعـتبر از محمّد بن حسن روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السـلام در روز جـمعه هشتم ماه ربيع الا ول سال دويست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد بـه سـراى بـاقـى رحـلت فـرمـود و در هـمـان شب نامه هاى بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود مگر جاريه آن جناب كه او را ( صـيـقل ) مى گفتند و غلان آن جناب كه او را ( عقيد ) مى ناميدند و آن كسى كـه مـردم بر او مطلع نبودند يعنى حضرت صاحب الا مر عليه السلام . عقيد گفت كه در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبى طلبيد كه با مصطكى جوشانيده بودند خواست كه بـيـاشـامـد، چـون حـاضر كرديم فرمود: اول آبى بياوريد كه نماز كنم . چون آب آورديم دستمالى در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكى كه جوشانيده بودند گرفت كه بياشامد از غايت ضعف و شدت مرض دست مباركش ‍ مى لرزيد و قـدح بـر دنـدانـهـاى شـريـفـش مـى خـورد، چـون آب را بـيـاشـامـيـد و صيقل قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود. شهادت آن حضرت به اتفاق اكـثـرى از مـحـدثـان و مـورخـان در هـشـتـم مـاه ربـيـع الا ول دويـسـت و شـصـتـم هـجـرت بـود، شـيـخ طـوسـى در ( مصباح ) (61) اول مـاه مـذكـور نـيـز گـفـتـه ، و اكـثـر گفته اند كه روز جمعه بود، و بضى چهارشنبه و بـعـضـى يـكـشـنـبـه نـيـز گـفـتـه انـد، و از عـمـر شـريـف آن حـضـرت بـيـسـت و نـه سـال گـذشـته بود و بعضى بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.(62)
ابـن بـابـويه و ديگران گفته اند كه معتمد آن حضرت را به زهر شهيد نمود. و در كتاب ( عـيـون المعجزات ) (63) از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه روزى بـه خـدمـت امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام رفـتـم حـضـرت فـرمـود كـه چـگـونـه بـود حـال شـمـا و آنـچـه مـردم بـودنـد از شـك و ريـب در بـاب امـام بـعـد از مـن ؟ گـفـتـم : يابن رسول اللّه ! چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير و كبير و شيعيان قـم هـمـه اعـتـقـاد بـه امامت آن جناب نمودند، حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه هرگز زمين خـالى از امـام نـمـى بـاشـد كـه حـجـت خـدا بـاشـد بـر خـلق . پـس در سال دويست و پنجاه و نه هجرت حضرت ، والده خود را به حج فرستاد و او را خبر داد به وفـات خـود در سـال ديـگـر و فـتنه هايى كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس ‍ اسم اعـظـم الهـى و مـواريـث پيغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به صاحب الا مر عليه السلام تسليم كرد و مادر آن جناب متوجه مكه شد، و آن جناب در ماه ربيع الا خر سنه 260 از دنيا رحلت نمود و در سرّ من راءى در پهلوى پدر بزرگوار خود مدفون گرديد و عمر شـريـف آن جـنـاب بـيـسـت و نـه سـال بـود (تـمـام شـد آنـچـه از جـلاءالعـيـون نقل شده بود).(64)
شـيـخ طـوسـى بـه سـند خود روايت كرده از ابوسليمان داود بن غسان بحرانى كه گفت : خواندم نزد ابوسهل اسماعيل بن على نوبختى كه شيخ متكلمين از اصحاب ما بوده در بغداد و صـاحـب جـلالت بـوده در ديـن و دنـيـا و كـتـى تـصنيف كرده از جمله ( كتاب الا نوار در تـواريـخ ائمـه اطـهـار عـليـهـم السلام ) كه فرمود ولادت با سعادت حضرت حجة بن الحـسـن عـليـه السـلام بـه سامراء واقع شد سال دويست و پنجاه و شش . والده آن حضرت نـامـش صـيـقـل و كـنـيـه آن حـضـرت ابـوالقـاسـم بـوده بـه هـمـيـن كـنـيه وصيت كرده بود رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم و فرموده اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است ، لقـب او مـهـدى اسـت و او اسـت حـجـت و امـام مـنـتـظـر و صـاحـب الزمـان عـليـه السـلام . پـس ابوسهل گفت كه داخل شدم بر امام حسن عسكرى عليه السلام در مرضى كه به همان مرض از دنـيـا رحـلت فـرمـود و در نـزد آن حـضـرت بـودم كه امر فرمود خادم خود عقيد را ـ و اين خـادمـى بـود سـيـاه از اهـل نـوبـه و خدمت كرده بود حضرت امام على نقى عليه السلام را و پـروريـده و بـزرگ كـرده بـود امـام حـسـن عليه السلام را ـ فرمود: اى عقيد! بجوشان از بـراى مـن آب را بـا مـصـطـكـى ، پـس ‍ جـوشـانـيـد و صـيـقـل جـاريـه كـه مـادر حضرت حجت عليه السلام باشد آن آب را براى امام حسن عسكرى عـليـه السـلام آورد. پـس هـمـين كه قدح را به دست آن حضرت داد و خواست بياشامد و دست مـباركش لرزيد و قدح به دندانهاى ثناياى نازنينش ‍ خورد پس قدح را از دست نهاد و به عـقـيـد فـرمـود داخـل ايـن اطـاق مـى شـوى مـى بـيـنـى كـودكـى را بـه حـال سـجـده ، او را بـيـاور نـزد مـن . ابـوسـهـل گـويـد كـه عـقـيـد گـفـت مـن داخل شدم به جهت پيدا كردن آن طفل ناگاه نظرم افتاد به كودكى كه سر به سجده نهاده بـود و انـگـشت سبابه را به سوى آسمان بلند كرده بود پس سلام كردم بر آن جناب آن حضرت مختصر كرد نماز را و چون تمام كرد عرض كردم كه سيد من مى فرمايد تو را كه نـزد او بـروى ، پـس در ايـن هنگام مادرش صيقل امد و دستش را گرفت و برد او را به نزد پـدرش امـام حـسن عليه السلام ، ابوسهل مى گويد: چون آن كودك به خدمت امام حسن عليه السـلام رسـيـد سـلام كـرد نـگاه كردم بر او، ( وَ اِذا هَُو دُرِّىُّ اللُّؤ نِ وَ فى شَعْرِ رَاءْسِهِ قـَطـَطُ مـُفـَلَّجُ الاَسـْنانِ ) ؛ يعنى ديدم كه رنگ مباركش روشنايى و تلا لو دارد و موى سـرش بـه هـم پـيـچيده و مجعد است و مابين دندانهايش گشاده است ، همين كه امام حسن عليه السـلام نـگـاهـش بـه كـودكـش افـتـاد بـگـريـسـت و فـرمـود: ( يـا سـَيـَدَ اَهْل بَيْتِِه اَسْقِنى الْماء فَاِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى ) .
اى سـيـد اهل بيت خود! مرا آب بده همانا من مى روم به سوى پروردگار خود، يعنى وفاتم نـزديـك شده . پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانيده با مصطكى را گرفت به دست خويش و حـركـت داد لبهايش را و سيرابش كرد، چون امام حسن عليه السلام آب را آشاميد فرمود: مرا مـهـيـا كـنـيـد از بـراى نـمـاز. پـس در كـنـار آن حـضـرت دسـتـمـالى افـكـنـدنـد و آن طـفـل وضـو داد پـدر خـود را بـه يـك مـرتـبـه ، يـك مـرتـبـه ، يـعـنـى بـه اقـل واجـب و مسح كرد بر سر و قدمهاى او، پس امام حسن عليه اللام به وى فرمود: بشارت بـاد تـو را اى پـسـرك من ! تويى صاحب الزمان و تويى مهدى و حجت خدا بر روى زمين و تـويـى پسر من و كودك من و منم پدر تو، تويى محمّد بن الحسن بن على بن محمّد بن على بـن مـوسـى بـن جـعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام و پـدر تـو اسـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و تـويى خاتم ائمه طاهرين و بـشـارت داد به تو رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و نام و كنيه داد تو را، و اين عهدى است به سوى من از پدرم و از پدرهاى طاهرين تو.
( صَلَّى اللّهُ عَلى اَهْلِ الْبَيْتِ رَبَّنا اِنَّهُ حَميدٌ وَ مَجيدٌ ) .
پـس وفـات كـرد امام حسن عليه السلام در همان وقت صلوات اللّه عليهم اجمعين .(65)
شـيـخ طـوسـى روايـت كـرده از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه فرمود: قبر من در سرّ من راءى امان است از براى اهل دو جانب از بلاها و عذاب خدا.(66)
مـجـلسى اول رحمه اللّه ( اهل دو جانب ) را به شيعه و سنى معنى كرده و فرموده كه بـركـت آن حـضرت دوست و دشمن را احاطه كرده است چنانكه قبر كاظمين عليهم السلام سبب امان بغداد شد، و شيخ اجل على بن عيسى اربلى در كتاب ( كشف الغمه ) كه در سنه شـشـصـد و هـفـتـاد و هـفت تاءليف كرده نقل نموده كه حكايت كرد براى من بعض اصحاب كه مستنصرباللّه خليفه عباسى يكسال به سامره رفت و زيارت كرد عسكريين عليهم السلام را، و چـون از روضـه مـقـدسـه آن دو امـام بـيـرون آمـد رفـت بـه زيـارت تـربـت خـلفـاء آل عباس از پدران و اهل بيت خود و قبور ايشان در قبه اى بود كه خرابى و ويرانى به آن رو بـرده بـود و بـاران داخـل آن مـى گـشـت و بـر قبرها و تربت ايشان فضله هاى طيور و پرندگان بود. على بن عيسى مى گويد كه من هم مشاهده كرده ام تربت ايشان را به همين حـال پـس به مستنصر گفتند كه شما خليفه هاى روى زمين و پادشاهان دنيا مى باشيد و از بـراى شـمـا اسـت فـرمـان و امـر در عـالم و قـبـرهـاى پـدران شـمـا بـه ايـن كـيـفـيـت و حال باشد، نه كسى زيارت كند ايشان را و نه به خاطرى خطور شوند و نداشته باشند يـك كسى را كه فضلات و كثافات را از ايشان دور كند و قبور اين علويين مزارى است به ايـن خـوبى و پاكيزگى كه مشاهده مى نماييد با پرده ها و قنديلهاى آويخته و فرشها و گـسـتـردنـيـها و فراش و خادم و شمع و بخور و غير ذلك . مستنصر خليفه گفت : اين امرى اسـت آسـمـانـى ، يـعنى از جانب خدا است و حاصل نمى شود به كوشش و اجتهاد ما و اگر ما مردم را بر اين كار واداريم قبول نخواهند كرد و زور و سعى ما در اين باب فايده نخواهد نـمـود. و راسـت گـفـتـه زيـرا كـه اعـتـقـادات بـه قـهـر و غـلبـه حاصل نخواهد شد و به اكراه نتوان اعتقاد در كسى پديد آورد. انتهى .(67)
فصل ششم : در ذكر چند نفر از اصحاب امام حسن عسكرى عليه السلام است
شرح حال احمد بن اسحاق اشعرى
اول ـ شيخ اجل ابوعلى احمد بن اسحاق بن عبداللّه بن سعد بن مالك الا حوص ‍ الا شعرى : ثـقـه رفـيـع القـدر از اجـلاء اهـل قـم اسـت و خـانـواده و خويشان او از اصحاب ائمه عليهم السـلام و از مـحـدثـيـن كـبـارنـد و در فصل اصحاب حضرت صادق عليه السلا و اصحاب حـضـرت رضـا عـليـه السـلام حـال چـند نفر از ايشان مذكور شد مانند عمران بن عبداللّه و عـيـسـى بـن عـبداللّه و زكريا بن آدم و زكريا بن ادريس رضى اللّه عنه و احمد بن اسحاق روايـت كـرده از حـضـرت جـواد و هـادى عليهم السلام و از خواص ‍ اصحاب حضرت امام حسن عـسـكـرى عـليـه السـلام بـوده و بـه شـرف مـلاقـات حـضرت صاحب الزمان عليه السلام نـائل شـده چـنـانـكـه در باب چهاردهم خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى و او شيخ قميين و واقد ايـشـان اسـت و از سـفـراء مـمـدوحين است كه توقيع شريف به مدحشان بيرون آمده و از ( ربـيـع الشـيـعه ) نقل شده كه او از وكلاء و سفراء و ابواب معروفين است .(68)
شـيـخ صـدوق در ( كـمـال الدّيـن ) حـديـث مـبـسـوطـى نقل كرده كه در آخر آن مذكور است كه احمد در سرّ من راءى از حضرت امام حسن عسكرى عليه السـلام پـارچـه اى خـواست به جهت كفن خود، پس حضرت سيزده درهم به وى داد و فرمود ايـن را خـرج مـكـن مـگـر بـراى نـفـس خـودت و آنـچـه خـواسـتـى بـه تـو مـى رسـد. شـيـخ جليل سعد بن عبداللّه راوى خبر مى گويد: چون از خدمت مولاى خود مراجعت كرديم و به سه فـرسـخـى حـلوان كـه الا ن مـعـروف اسـت بـه ( پل ذهاب ) ، احمد بن اسحاق تب كرد و سخت ناخوش شد كه ما از او ماءيوس شديم چون وارد حـلوان شـديـم در كـاروانسرايى منزل كرديم احمد فرمود مرا امشب تنها گذاريد و به مـنـازل خـود رويـد، هـركس به منزل خود رفت نزديك صبح در فكر افتادم پس چشم را باز كردم كه ناگاه كافور خادم مولاى خود ابى محمّد عليه السلام را ديدم كه مى گويد: ( اَحـْسـَنَ اللّهُ بـِالْخـَيـْرِ عـَزاكـُمْ وَ جـَبـَرَ بـِالْمـَحـْبـُوبِ رَزَيَّتـَكـُم ) . پـس گفت : از غسل و كفن صاحب شما يعنى احمد فارغ شديم پس برخيزيد او را دفن كنيد پس به درستى كـه او عـزيـزتـرين شماها است به جهت قرب به خداوند در نزد آقاى شما، پس از چشم ما غـائب شـد.(69) و ( حـلوان ) هـمـيـن پـل ذهاب معروف است كه در راه كرمانشاهان است به بغداد و قبر آن معظم نزديكى روخانه آن قـريه است به فاصله هزار قدم تقريبا از طرف جنوب و بر آن قبر بناى محقرى است خـراب و از بـى هـمـتـى و بـى مـعـرفـتـى اهـل ثـروت آن اهـالى بـلكـه اهـل كرمانشاه و مترددين ، چنين بى نام و نشان مانده و از هزار نفر زوار يكى به زيارت آن بـزرگـوار نمى رود و با آنكه كسى را كه امام عليه السلام خادم خود را به طى الا رض بـا كـفـن بـراى تـجهيز او بفرستد و مسجد معروف قم را به امر آن جناب بنا كند و سالها وكـيـل در آن نـواحـى بـاشـد بـيـشتر و بهتر از آن بايد با او رفتار كرد و قبرش را مزار مـعـتـبـرى بـايـد قـرار داد كـه از بـركـت صـاحـب قبر و به توسط او به فيضهاى الهيه برسند.
شرح حال احمد بن محمّد بن مطهر
دوم ـ احمد بن محمّد بن مطهر است :
كـه تـعـبير كرده از او شيخ صدوق به صاحب ابى محمّد عليه السلام ، شيخ ما در خاتمه ( مـسـتـدرك ) (70) فرموده كه مراد از ( صاحب ) آن نيست كه از اصحاب حضرت عسكرى عليه السلام باشد و بس ، بلكه آنچه ظاهر شده براى ما آن است كه او قائم بر امور آن حضرت بود و رسيدگى در كارهاى آن جناب داشت و اين كاشف است از مرتبه اى كه فوق عدالت است .(71) و روايت كرده ثقه ثبت على بن الحسين مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـيـة ) از حـمـيـرى از احـمـد بـن اسـحـاق كـه گـفـت : داخـل شـدم بـر حـضـرت امـام حسن عسكرى عليه السلام فرمود به من اى احمد! چگونه بود حال شما در آن چيزى كه مردم در او شك و ريب كردند؟ گفتم : اى آقاى من ! وقتى كه رسيد به ما كاغذى كه در آن بود خبر سيد ما و ولادت او يعنى حضرت حجت عليه السلام ، نماند از مـا مـردى و زنـى و پـسـرى كـه داراى فـهـم بـاشـد مـگـر آنـكـه قـايـل بـه حـق شـد، حـضرت عسكرى عليه السلام فرمود: آيا ندانستيد شما كه زمين خالى نمى ماند از حجتى از جانب خدا؟ پس امر كرد حضرت عسكرى عليه السلام والده خود را به حـج در سـنـه دويـسـت و پـنـجـاه و نـه و خـبـر داد او را بـه آنـچـه بـه او مـى رسـد در سـال شـصت يعنى خبر فوت خود را در سنه دويست و شصت به والده اش داد و حاضر كرد حضرت صاحب الا مر عليه السلام را و وصيت كرد به او و تسليم كرد به آن حضرت اسم اعـظـم را و مـواريث و سلاح را و بيرون شد والده حضرت عسكرى عليه السلام با حضرت صـاحـب عليه السلام به سوى مكه و ابوعلى احمد بن محمّد بن مطهر متولى كارهاى ايشان بـود. پـس چـون رسـيدند به بعضى از منازل ملاقات كردند قافله هايى از اعراب را پس خبر دادند ايشان را به شدت خوف و كمى آب ، پس برگشتند بيشتر مردم مگر آنهايى كه در ناحيه (72) بودند كه ايشان رفتند و سالم ماندند (73) و روايت شـده كـه وارد شـد بـر ايـشـان امـر حـضـرت عـسـكـرى عـليـه السـلام بـه آنـكه بروند و بـرنـگـردنـد و ظـاهـر اسـت كـه آن كـسـى را كـه امـام عـليـه السـلام قـائم بـر امـور اهـل خـود قـرار مـى دهـد كـه در ايـشـان اسـت مـادر خـود و كـسـى كـه مثل او است در اين سفر بزرگ و طولانى لابد بايد در مقام رفيع باشد از وثاقت و امانت و فطانت ؛
( وَ مِنْ هذا الْخَبَرِ يَتَبَيَّنُ اِجْمالُ ما فِى الكافى مِنْ بابِ مَوْلِد اَبى مُحَمَّدٍ عليه السلام بـِاَسـْنـادِهِ عـَنْ اَبـى عـَلىّ الْمـُطـَهَّرى اِنَّهُ كـَتـَبَ اِلَيـْهِ عـليـه السـلام بِالْقادِسِيَّةِ يُعْلِمُهُ اِنـْصـِرافَ النـّاسِ وَ اِنَّهُ يـُخـافُ الْعَطَشُ فَكَتَبَ عليه السلام اِمْضُوا وَ لاخَوْفٌ عَلَيْكُم ان شاءَ اللّه فَمَضُوا سالِمينَ وَ الْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ) .(74)
شرح حال اسماعيل نوبخت
سـوم ـ ابـوسـهـل اسـمـاعـيـل بـن عـلى بـن اسـحـاق بـن ابـى سهل بن نوبخت :
شيخ متكلمين اماميه بغداد و بزرگ طايفه نوبختيه بود در زمان خود جلالت و بزرگى در ديـن و دنـيـا داشـت و جـارى مـجـراى وزراء بـود و كتب بسيار تصنيف كرده از جمله كتاب ( انـوار در تـواريخ ائمه اطهار عليهم السلام ) . ابن نديم در ( فهرست ) گفته كـه ايـن شـيـخ (75) جمع كرده بود كتابهاى بسيار، و بسيارى از نسخ را به خـط خـودش نـوشته بود و مصنفات و مؤ لفات او در كلام و فلسفه و غيرهما بسيار است و جـمـع مـى شـدنـد نـزد او جـمـاعـتـى از نـاقـليـن كـتـب فـلسـفـه مـثـل ابـوعـثـمـان دمـشـقـى و اسـحـاق و ثـابـت و غـيـر ايـشـان و از غـلمـان او اسـت ابـوالحسن السـّوسـنـجردى معروف به حمدونى اسمش محمّد بن بشر صاحب ( كتاب انفاذ ) است در امامت انتهى .(76)
فقير گويد: محمّد بن بشر مذكور از صلحا و عيون اصحاب و متكلمين ايشان است و همان است كـه پـنـجـاه حـجـه پـيـاه بـه جا آورده و ابوسهل خالوى ابومحمّد حسن بن موسى نوبختى فـيـلسـوف صـاحـب ( كـتـاب الفـرق ) اسـت و از سـعـادت ابـوسـهـل اسـت كـه بـه شـرف مـلاقـات امـام زمـان عـليـه السـلام نائل شده چنانكه در ذكر وفات حضرت عسكرى عليه السلام خبرش گذشت .
رسوا شدن حسين حلاّج
ايـن شـيـخ جـليـل سـبـب شـد از بـراى رسـوا شـدن حـلاج زيرا كه حلاج به خاطر آورد كه ابـوسـهـل را مـانـنـد ديـگـران تـوانـد گـول زد و بـه حـيـله او را بـه دام آورد و بـا خـود خـيـال كـرد كـه چـون ابـوسـهـل در نـزد مـردم مـرتـبـه بـلنـد دارد و بـه عـلم و ادب و عـقـل و دانـش ‍ مـعـروف و مـشـهـور اسـت هـرگـاه بـه دام او درآيـد مردمان ضعفه و عوام بر او بـگـرونـد لاجـرم بـراى او نـوشـت و او را بـه سـوى خـود دعـوت كـرد و اظـهار كرد كه من وكيل صاحب الزمان عليه السلام مى باشم و ماءمور شدم كه تو را دعوت كنم و مبادا در اين امر شك و ريبى براى تو حاصل شود. ابوسهل چون بر مضمون كاغذ او مطلع گشت براى او پـيـغـام فـرستاد كه اگر تو وكيل حضرت صاحب الزمان عليه السلام مى باشى لابد بـراى تو دلائل و براهينى باشد اينك به جهت آنكه من به تو ايمان آورم يك چيز كمى از تـو خـواهـش مـى كـنـم تا شاهد دعوت تو باشد و آن امر آسان اين است كه من دوست مى دارم جوارى را فعلا چند جاريه دارم كه از وصال ايشان حظ مى برم لكن چون پيرى در سر و روى مـن اثـر كرده ناچارم كه در هر هفته خضاب كنم تا سفيدى موى خود را از ايشان مستور دارم چـه اگـر ايـشـان مـلتـفـت سـفـيـدى مـوى مـن شـونـد از مـن كـتـاره گـيـرنـد و وصـالم مبدل شود به هجران و شب تار گردد بر من روز تابان ، لاجرم من هر جمعه در تعب خضاب كـردن مـى بـاشـم ، اگر تو در دعوت خود صادقى چنان كن كه ريش من سياه شود و ديگر مـحـتـاج بـه خـضـاب نـبـاشـم آن وقـت مـن بـه مـذهـب تـو داخـل شـوم و مردم را به سوى تو دعوت كنم . چون اين پيغام به حلاج رسيد دانست سهمش (77) خـطـا كـرده و در ايـن اظـهـار رسـوا گـرديـده ديـگـر جـواب او نـداد و رسـول نـزد او نـفـرسـتـاد، ابـوسـهـل بـعـد از آن ، ايـن مـطـلب را در مـجـالس و مـحـافـل نـقل مى كرد و او را افضح مردم نمود و پرده از روى كار او برداشت و او را رسوا نمود و مردم را از دام او ربود.(78)
( قـاَلَ رَسـُولُ اللّهِ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اِذا رَاَيـْتُمْ اَهْلَ الرَّيْبِ وَ الْبِدَعِ مِنْ بـَعـْدِى فَاَظْهِروا الْبَرآئَةَ مِنْهُمْ وَ اَكْثِرُوا مِنْ سَبِّهِمْ وَ الْقَوْلِ فِيهِمْ وَ الْوَقيعَةِ وَ باهِتُوهُمْ كَيْلا يَطْمَعُوا فِى الفِسادِ فِى الاِسْلام وَ يَحَذَرُهُم النّاسُ وَ لا يَتَعَلَّمُونَ مِنْ بِدَعِهِمْ يَكْتُبُ اللّهُ لَكُمْ بِذلِكَ الْحَسناتِ وَ يَرْفَعُ لَكُمْ بِهِ الدَّرَجاتِ فِى الا خِرَةِ ) .(79)
عـ( بَيانٌ: يُقالُ بَهَتَهُ بَهْتا اَىْ اَخَذَهُ بَغْتَةً وَ قَوْلَهُ تَعالى ؛ فَتَبْهَتَهُمْ اى تُحَيِّرُهُمْ وَ بـُهِتَ الرَّجُلُ عَلى صيغَةِ المَجْهُولِ اى اِنْقَطَعَ وَ ذَهَبَتْ حُجَّتُهُ وَ يَحْتَمِلُ اَنْ يَكُونَ الْمُرادُ بـِاَهـْلِ الرِّيـْبِ، الَّذيـنَ يـَشـُكُّونَ فِى الدّينِ، وَ يُشَكِّكُونَ النّاسَ فيهِ بِاِلْقآءِ الشُّبُهاتِ ) .
شرح حال محمّد همدانى
چهارم ـ محمّد بن صالح بن محمّد همدانى دهقان :
از اصـحـاب حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام و از وكلاء ناحيه مقدسه است . شيخ مفيد روايـت كـرده از او كـه گـفـت : چـون پـدرم مـرد و امر راجع به من شد براى پدرم بر مردم دسـتـكى بودم از مال ( غريم ) ، شيخ مفيد فرموده اين رمزى بود كه شيعه در قديم آن را مـى شـنـاختند ميان خود و خطاب ايشان حضرت را به آن براى تقيه بود، پس من بعد از وفـات پـدر عـريـضـه اى بـه خـدمت حضرت نوشتم در باب آن مالها، حضرت در جواب نـوشـت كـه آنـهـا را مطالبه كن از آنها كه مى خواهى . و من آنها را مطالبه كردم و همه ادا كـردنـد مـگر يك مرد كه در تمسك او نوشته بود كه چهارصد اشرفى بايد بدهد، من به نـزد او رفـتـم و آن مـال را از او طـلب كـردم ، او در دادن تـاءخير مى نمود و پسر او به من استخفاف و سفاهت نمود، شكايت او را به پدرش كردم گفت : چه شده ، يعنى استخفاف به تو سهل است و چيزى نيست . پس ‍ من چنگ زدم به ريش او و پاى او را گرفتم و كشيدم او را تـا وسـط خـانـه ، پـسـر او در آن حـال از خـانـه بـيـرون رفـت اسـتـغـاثـه كـرد بـه اهل بغداد مى گفت قمى رافضى پدر مرا كشت پس خلق بسيارى از ايشان دور من جمع شدند، مـن بـر مـركـب خـود سـوار شـدم و گـفـتـم : احـسـنـتـم اى اهل بغداد خوب كارى كرديد، طرفدارى ظالم را مى كنيد و او رامسلط مى گردانيد بر غريب مـظـلوم كـه طـلب از او دارد، مـن مـردى مـى بـاشـم از اهـل همدان از اهل سنت و اين مرد مرا نسبت به قم مى دهد و مى گويد رافضى است و مى خواهد كـه حـق مـرا ضـايـع گـردانـد و بـه مـن نـدهـد، چـون اهـل بـغـداد ايـن را شـنـيـدنـد بـر او هـجـوم آوردنـد و خـواسـتـنـد داخـل دكـانـش شند من ايشان را ساكن گردانيدم پس آن مرد طلبيد تمسك و صورت طلب را و سـوگـنـد يـاد كـرد بـه طـلاق كـه آن مـال را در حـال ادا كـنـد، پـس مـن مال را از او گرفتم .(80)

next page

fehrest page

back page