next page

fehrest page

back page

دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسيد ديد كه دزدان خانه او را بالتمام غارت كـرده انـد و چـون در وقـت مـفـارقـت از حـضـرت امـام رضا عليه السلام آن حضرت صره اى مـشتمل بر صد دينار نيز به او داده بودند و فرموده بودند كه اين را نگاه دار كه به آن محتاج خواهى شد دعبل آن را به شيعه عراق هديه نمود و در عوض هر دينار صد درهم به او دادنـد چـنـانـچـه از آن صـره ده هـزار درهـم بـه دسـت او آمـد و مـقـارن ايـن حـال چـشـم جـاريه دعبل كه با او محبت عظيم داشت رمد عظيم پيدا كرد و طبيبان را بر سر او حـاضـر سـاخـتـنـد چـون در چشم او نظر كردند گفتند كه چشم راست او معيوب شده است و ما عـلاج او نـمـى تـوانـيـم نـمـود و چـشـم چپ او را معالجه مى كنيم و اميدواريم كه خوب شود. دعـبـل از اين سخن غمناك شد و كلفت بسيار يافت تا آنكه پاره جبه حضرت امام رضا عليه السـلام كـه هـمـراه داشـت او را به ياد آمد آنگاه آن را بر چشم جاريه ماليد و چشم او را از اول شـب بـه عـصـابـه اى از آن بست چون صبح شد به بركت آن چشمهاى او بهتر از ايام سابق شد.(150)
مـؤ لف گـويـد: كـه آن صـرّه صـد ديـنـار كـه حـضـرت بـه دعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهاى رضويه بود يعنى مسكوك به نام مبارك آن حضرت بـود لهـذا شـيعيان هر دينار آن را به صد درهم خريدند، و چون قاضى نوراللّه روايت را بـالتـمـام از ( عـيـون اخـبـار الرضـا ) نـقـل نـكـرده بـلكـه اول آن را از ( كـشـف الغـمـه ) نـقـل كـرده لاجـرم ذكـر جـبـه و صـد ديـنـار اجمال دارد و من اشاره مى كنم به اول روايت موافق آنچه در ( عيون ) است :
شـيـخ صـدوق بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده كـه وارد شـد دعـبـل بـر حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـه مـرو و عـرض كـرد: يـابـن رسـول اللّه ! مـن قـصـيـده اى بـراى شـمـا گـفـتـه ام و قـسـم خـورده ام كـه قبل از شما براى كسى نخوانم آن را، فرمود: بيار آن را پس خواند قصيده مدارس آيات را تا رسيد به اين شعر:
اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما
وَ اَيْدِيَهُمْ مِن فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ
حضرت گريست و فرمود: راست گفتى اى خزاعى ! پس چون رسيد به اين شعر:
اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلى واتِريهِمُ
اَكُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ
حضرت تقليب كف كرد و فرمود: بلى ، واللّه منقبضات ، و چون رسيد به اين شعر:
لَقَدْ خِفْتُ فِى الدُّنْيا وَ اَيّامَ سَعْيِها
وَ اِنّى لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائى
حضرت فرمود: ايمن گرداند خداوند ترا روز فزع اكبر، پس چون رسيد به اين شعر:
وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ
تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِى الْغُرُفاتِ
فـرمـود: آيـا مـلحـق نـكنم به اين موضع از قصيده تو دو بيتى كه تمام قصيده تو به آن خواهد بود؟ عرض كرد: ملحق فرما يابن رسول اللّه ، فرمود:
وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ يالَها مِنْ مُصيبَةٍ
اَلَحَّتْ عَلَى اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ
اِلَى الْحَشْرِ حَتّى يَبْعَثَ اللّهُ قائِما
يُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْكُرُباتِ
دعبل گفت : يابن رسول اللّه ! اين قبرى كه فرموديد به طوس است قبر كيست ؟!
فـرمـود قـبـر مـن اسـت ! و ايـام و ليـالى مـنـقـضـى نـمـى شـود تـا آنـكـه مـى گـرد طـوس مـحـل آمـد و رفـت شـيـعه زوار من ، آگاه باش هر كه زيارت كند مرا در غربت من به طوس ، خـواهـد بـود بـا مـن در درجـه مـن روز قـيـامـت آمـرزيـده بـاشـد. پـس چـون دعـبل از خواند از خواندن قصيده فارغ شد حضرت فرمود به او كه جاى مرو و برخاست و داخـل خـانـه شـد و بـعـد از سـاعـتـى خـادمـى بـيـرون آمـد و صد دينار رضويه آورد براى دعـبـل و گـفـت مـولايـم فـرمـوده كـه ايـن را در نـفـقـه خـود قـرار بـده ، دعبل گفت : به خدا قسم كه من براى اين نيامده ام و من اين قصيده را براى طمع چيزى نگفته ام و آن صـره پول را رد كرد و جامه اى از جامه هاى حضرت خواست كه به آن تبرك جويد و تـشـرف پـيدا كند، پس ‍ حضرت جبه خزى با صره براى او فرستاد و به خادم فرمود بـه او بـگـو كـه بـگـير اين صره را كه محتاج خواهى شد به آن و برنگردان آن را، پس دعـبـل صـره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بيرون آمد. چون رسيد به ميان ( قوهان ) (151) دزدان بـر ايـشـان ريـخـتـنـد و اهـل قـافـله را گـرفـتـنـد و كـتـفـهـاى آنـهـا را بـسـتـنـد و از جـمـله ايـشـان بـود دعبل ، پس دزدان مالك شدند اموال قافله را و مابين خودشان قسمت كردند يكى از دزدان اين شعر را از قصيده دعبل به مناسبت در اين مقام خواند:
اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما
وَ اَيْدِيَهُمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ
دعـبـل شـنـيـد گـفـت : ايـن شـعـر از كـيـسـت ؟ گـفـت : از مـردى از خـزاعـه كـه نـام او دعبل است ، دعبل گفت : منم دعبل كه قصيده اش را گفته ام ، پس آن مرد رفت نزد رئيسشان و او بـالاى تـلى نـمـاز مـى خـوانـد و شـيـعـه بـود پـس او را خـبـر داد بـه قـصـه دعبل . رئيس دزدان آمد نزد دعبل و گفت : دعبل تويى ؟ گفت : بلى ، گفت : بخوان قصيده را، دعـبـل خـوانـد قـصـيـده را، پـس امـر كـرد كـه كـتـف او را و كـتـفـهـاى جـمـيـع اهـل قـافـله را بـاز كـردنـد و امـوال ايـشـان بـه ايـشـان رد كـردنـد بـه جـهـت كـرامـت دعبل .(152)
ولادت دعـبـل در سـال وفـات حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـوده و وفـات كـرد دعبل به شوش سنه دويست و چهل و ششم .
ابـوالفـرج در ( اغـانـى ) گـفـتـه كـه دعـبـل بن على از شيعه مشهورين است به مـيـل بـه عـلى عـليـه السـلام و ( قـصـيـده مـدارس آيـات عـ( او از احسن شعرها است و بـرابـرى كـرده در فـخـر بـر تـمـام مـدحـهـايـى كـه گـفـتـه شـده بـراى اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام .(153) پـس ابـوالفـرج نـقـل كـرده قـصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا عليه السلام و صله دادن حضرت او را سـى هـزار درهـم رضـويـه و خـلعـت دادن او را بـه جـامـه اى از جـامـه هـاى خـود و هـم نـقـل كرده كه دعبل نوشت قصيده مدارس آيات را به جامه و محرم شد در آن و امر كرد كه آن را در اكفانش گذارند و دعبل پيوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فرارى و پنهان بود به واسطه هجوى كه مى گفت براى آنها و از زبان او مى ترسيدند.
و حكايت شده از دعبل كه گفت : زمانى كه فرار كرده بودم از خليفه ، شبى را در نيشابور بيتوته كردم تنها و عزم كردم كه قصيده اى به جهت عبداللّه بن طاهر بگويم در آن شب ، هـمـيـن كه در فكر آن بودم شنيدم در حالى كه در را بسته بودم بر روى خود كه صدايى بـلنـد شـد ( اَلسَّلامُ عـَلَيـْكـُمْ اَلِجْ يـَرْحـمـكَ اللّهُ ) بـدنـم بـه لرزه درآمـد و حال عظيمى براى من روى نمود پس صاحب آن صوت به من گفت : نترس ‍ عافاك اللّه ! به درسـتـى كه من مردى هستم از برادران تو از جن از ساكنين يمن ، بر ما وارد شد آينده اى از اهـل عـراق و خـواند براى ما قصيده ترا مدارس آيات پس من دوست داشتم كه آن قصيده را از خـودت بـشـنـوم . دعبل گويد كه من قصيده را خواندم براى او و او گريست چندان كه افتاد بـر زمـين پس گفت : خدا ترا رحمت كند آيا حديث نكنم براى تو حديثى كه زياد كند در نيت تـو و يـاورى كـنـد تـرا در تـمسك به مذهبت ؟ گفتم : بلى حديث كن ، گفت : مدتى بود مى شنيدم ذكر جعفر بن محمّد عليه السلام را پس رفتم به مدينه به خدمتش شنيدم كه فرمود: حـديـث كـرد مـرا پـدرم از پـدرش از جـدش ايـنـكـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فـرمود: عَلِىُّ وَ شيعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون ؛ على و شيعه او فيروز و رستگارند. پس وداع كرد با من و خواست برود من گفتم : خدا ترا رحمت كند خبر ده مرا به اسم خود و گفت : منم ظبيان بن عامر،(154)
انتهى .
دوم ـ حسن بن على بن زياد الوشاء بجلى كوفى
از وجـوه طايفه از اصحاب حضرت رضا عليه السلام است و پسر دختر الياس ‍ صيرفى اسـت كـه از شـيـوخ اصـحـاب حضرت صادق عليه السلام بوده و از جد خود الياس روايت كرده كه در وقت احتضارش گفت : شاهد باشيد و اين ساعت ، ساعت دروغ گفتن نيست هر آينه شنيدم از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: واللّه ! نمى ميرد بنده اى كه دوست دارد خدا و رسول و ائمه عليهم السلام را پس آتش مسّ بكند او را و اين كلام را اعاده كرد دوبار و سه بار بدون آنكه از او سؤ ال كنند.(155)
و شـيـخ طـوسـى روايـت كـرده از احـمـد بن محمّد بن عيسى بن قمى ؛ كه به جهت طلب حديث رحـلت كـردم بـه كـوفـه و مـلاقـات كـردم در آنـجـا حـسـن بـن عـلى وشـا را از او سـؤ ال كردم كه كتاب علاء ن رزين و ابان بن عثمان را براى من بياورد، چون آورد گفتم به او دوست مى دارم كه اجازه دهى به من روايت اين دو كتاب را، گفت : خدا ترا رحمت كند! چه عجله اى دارى برو بنويس از روى آنها بعد سماع كن ، گفت : گفتم كه از حوادث روزگار ايمن نـيـسـتـم ، گـفـت : اگـر مـن دانـسـتـم كـه از بـراى حـديـث مـثـل تـو طـالبـى است هر آينه بسيار اخذ حديث مى كردم چه آنكه من درك كردم در اين مسجد نـهـصـد تـن از مـشـايـخ را كـه هـر يـك مـى گـفـت : ( حـَدَّثـَنـى جـَعـْفـَرُ بْن مُحَمَّد ) .(156)
مـولف گـويـد: كـه از ايـن روايـت مـعـلوم مـى شـود كـه در سـابـق اهـل قـم چـه قدر طالب حديث بوده اند كه شد رحال مى كرده اند از قم تا كوفه به طلب حديث و هم اعتماد ايشان به اصول بوده و روايت نمى كردند حديث را مگر با اجازه يا سماع از مشايخ ، و بالجمله : او از مشايخ اجازه و اجلاء اصحاب ائمه از او روايت مى كنند و اگر عثره اى از او سر زده در وقف او بر حضرت موسى عليه السلام تدارك كرده به رجوع او به حضرت امام رضا عليه السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت .
ابـن شـهر آشوب در ( مناقب ) روايت كرده از او كه گفت : نوشتم در طومارى مسائلى چـنـد كه امتحان كنم به آن على بن موسى عليه السلام را پس صبح حركت كردم به سوى مـنـزل آن حضرت ، از بسيارى جمعيت كه بر در خانه آن حضرت بود نرسيدم به در خانه در ايـن حـال خـادمـى را ديـدم كـه مـى پـرسـيد: كيست حسين بن على وشاء پسر دختر الياس بغدادى ؟ گفتم : اى غلام ! آن كس كه تو مى جويى منم . پس نوشته اى به من داد و گفت : ايـن اسـت جـواب مسائلى كه با خود دارى ! پس من به سبب اين معجزه باهره قطع كردم به امامت آن حضرت و ترك كردم مذاهب واقفيه را.(157)
سوم ـ حسن بن على بن فضال تيملى كوفى مكنى به ابومحمّد
قـاضى نوراللّه در ( مجالس ) گفته كه به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام رسـيـده بـود و از روايـان حـضرت امام رضا عليه السلام و اختصاص تمام به آن حضرت داشـت و جـليل القدر و عظيم المنزلة و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روايات ، و در ( كـتـاب نجاشى ) از فضل بن شاذان منقول است كه گفت : در يكى از مساجد نزد بعضى از قـراء درس مـى خـواندم در آنجا قومى ديدم كه با هم سخنان مى گفتند و يكى از آن ميان مى گفت كه در كوه مردى است كه او را ابن فضال مى گويند و او عابدترين جماعتى است كـه مـا ديـده ايم و گفت كه او به صحرا بيرون مى آيد و به سجده فرود مى رود و آنگاه مرغان صحرا بر او جمع مى شوند و او آنچنان از خود محو شده بر زمين مى افتد كه از دور گـمـان مى شود كه جامه يا خرقه اى است و وحشيان صحرا نزديك به او چرا مى كنند و از او رمـيـده نـمـى شـونـد بـنـابـر غـايـت مـؤ انـسـت كـه ايـشـان را بـه او حـاصـل شـده . فـضـل بـن شـاذان گـويـد پـس از آن سـخـن گـمـان كـردم كـه مـگـر آن حـال كـسى است كه در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندك زمانى ديدم كه شيخى خوش صورت نيكو شمائل كه جامه برسى و رداء برسى در بر و ( كفش سبز ) (158) در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من كه با او نشسته بودم سلام كـرد و پـدر من جهت تعظيم او برخاست و او را جاى داد و گرامى داشت و چون بعد از لحظه اى بـرخـاسـت مـن از پـدر خـود پـرسـيـدم كـه ايـن شيخ كيست ؟ گفت : اين حسبن بن على بن فـضـال است ! گفتم : آن عابد فاضل مشهور؟! گفت : همان است ، گفتم : آن نخواهد بود مى گويند كه او در كوه مى باشد، گفت اين همان است كه در كوه مى باشد، باز گفتم كه او نـخـواهـد بـود كـه او هـمـيـشـه در كـوه مـى بـاشـد، گـفـت : چـه كـم عـقـل پـسـرى بـوده اى نـمـى تواند بود كه او در اين ايام از آنجا آمده باشد، پس آنچه از اهـل مـسجد درباره حسن شنيده بودم بر پدر عرض ‍ كردم پدرم گفت : آنچه شنيده اى درست است و اين حسن همان حسن است . و حسن گاهى پيش پدر من مى آمد پس من نزد او رفتم و كتاب ابـن بكير و غير آن از كتب احاديث از او استماع نمودم و بسيار بود كه كتاب خود را بر مى داشـت و بـه حـجـره مـن مـى آمـد و بـر من قرائت آن مى نمود و در سالى كه طاهر بن الحسين الخزاعى كه از سپهسالاران ماءمون بود حج گزارد و به كوفه مراجعت نمود، چون تعريف فـضايل و كمالات حسن نزد او كرده بودند كسى نزد حسن فرستاد و به او پيغام نمود كه مـن از رسـيـدن به خدمت شما معذورم التماس دارم كه شما قدوم شريف به سوى من ارزانى داريد. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هرچند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغيب نمودند قبول نكرد و گفت مرا با او نسبتى نيست و از آن ، استغناى او دانستم كه آن آمدن به خـانـه مـن از روى ديندارى بود و مصلاى او در جامع كوفه نزد ستونى بود كه آن را ( سـابـعـه ) و ( اسطوانه ابراهيم عليه السلام ) مى گويند و حسن در تمام عمر قائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه اى ديد و از آن عقيده برگرديد و رجوع به حق نمود رحمة اللّه تعالى .
وفـات حـسـن در سـال دويـسـت و بـيست چهار بوده و از جمله مصنفات او كتاب ( زيارات و بـشـارات ) است و كتاب ( نوادر ) و كتاب ( رد بر غلات ) و كتاب ( الشـواهد ) و كتاب در ( متعه ) و كتاب در ( ناسخ و منسوخ ) و كتاب ( مـلاحـم ) و كـتـاب ( صـلاة ) و كـتـاب ( رجال ) ، انتهى .(159)
چـهـارم ـ حـسـن بـن مـحـبـوب السـراد و يـقـال الزراد ابـوعـلى بـجـلى كـوفـى ثـقـة جليل القدر
از اركان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را كتب بسيار است از جمله ( كتاب مـشـيـخـه عـ( و ( كتاب حدود ) و ( ديات ) و ( فرائض ) و ( نكاح ) و ( طلاق ) و كتاب ( نوادر ) كه نحو هزار ورق است و كتاب ( تفسير ) و غـيـره از حـضرت امام رضا عليه السلام روايت مى كند و از شصت نفر از اصحاب حضرت صادق عليه السلام روايت كرده و نقل شده كه اهتمام ( محبوب ) پدر حسن در تـربـيـت او به مرتبه اى بوده كه جهت ترغيب او در اخذ حديث با او قرار داده بود كه به هـر حـديـث كـه از عـلى بن رثاب استماع كند و بنويسد يك درهم به او بدهد و اين على بن رثـاب از ثـقـات و اجـلاء عـلمـاء شـيعه كوفه است و روايت مى كند از حضرت صادق عليه السـلام و حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر عليه السلام و برادرش يمان بن رثاب از رؤ ساى خـوارج بـوده و در هـر سـال سـه روز ايـن دو بـرادر بـا هـم اجـتماع مى كردند و مناظره مى نـمـودنـد پـس از آن از هـم جدا مى شدند و ديگر با هم به كلام حتى به سلام مخاطبه نمى نمودند.(160)
شـيـخ كـشـى روايـت كرده از على بن محمّد قتيبى از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب كه گفته نـسب جد من حسن بن محبوب چنين است ، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و اين وهب عبدى بوده سندى مملوك جرير بن عبداللّه بجلى و ( زراد ) يعنى زره گر بوده . پس به خـدمـت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود كه او را از جـريـر خـريـدارى نـمايد، جرير چون كراهت داشت كه او را از دست خود بيرون كند گفت آن غلام حر است آزاد كردم او را و چون آزادى او محقق شد خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را اختيار كرد و وفات كرد حسن بن محبوب در آخر سنه دويست و بيست و چهار به سن شصت و پنج .(161)
فـقـيـر گـويـد: بـه مـلاحـظـه ايـنـكه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد مى گفتند تا آنكه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السلام به بزنطى فرمود كه حسن بن محبوب زراد مگو بلكه بـگـو سـرّاد بـه جـهـت آنـكـه حـق تـعـالى در قرآن فرموده ، ( وَ قَدِّر فى السَّرْدِ ) (162) و ايـن نـهـى حـضـرت از گـفـت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است كه عيبى در زراد باشد؛ زيرا كه زراد و سراد هر دو به يك معنى است بلكه اين براى اهتمام و تـرغـيـب بـه قـرآن مـجـيـد اسـت كـه تـا مـمـكـن شـود بـراى شـخـص چنان كند كه كلماتش و اسـتشهاداتش موافق با قرآن باشد و از كلام خداوند تعالى اخذ شده باشد؛ چنانكه روايت شـده در حـال آن حـضـرت كـه تـمام سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآن مجيد منتزع بود.
پـنـجـم ـ زكـريـا بـن آدم بـن عـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى قـمـى ثـقـة جليل القدر
صاحب منزلت بود نزد حضرت رضا عليه السلام شيخ كشى روايت كرده از زكريا بن آدم كـه گـفـت : عـرض كردم به حضرت امام رضا عليه السلام كه من مى خواهم بيرون روم از مـيان اهل بيت خود كه سفيهان در ميان ايشان بسيار شده ، فرمود: اين كار مكن ؛ زيرا كه به واسـطـه تـو دفـع مـى شـود از ايـشـان (آن سـفـاهـت ) هـمـچـنـان كـه دفـع مـى گـردد از اهـل بغداد به واسطه حضرت ابوالحسن كاظم عليه السلام . و روايت كرده از على بن مسيب هـمـدانـى كـه از ثـقـات اصحاب حضرت رضا عليه السلام است كه گفت : عرض كرد به حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام كه راه من دور است و همه وقت نمى توانم به خدمت شما بـرسـم از كـى اخـذ كـنـم احـكام دين خود را؟ حضرت فرمود: ( مِنْ زَكَرِيَّا بْن آدَمَ الْقُمِىّ الْمَاءمُونِ عَلَى الدِّينِ وَ الدُّنْيا ) ؛ يعنى بگير معالم دين خود را از زكريا بن آدم القمى كه ماءمون است بر دين و دنيا و از جمله سعادات كه زكريا بن آدم به آن فائز شد آن بود كـه يـك سـال بـا حـضرت امام رضا عليه السلام از مدينه به مكه براى حج مشرف شد و زمـيـل آن حـضـرت بـود تـا مـكـه ، ظـاهـرا مـراد آن اسـت كـه هـم محمل آن حضرت بود.(163)
و عـلامـه مـجـلسـى از ( تـاريـخ قـم ) نـقـل كـرده كـه در مـدح اهـل قـم فـرمـوده اكثر اهل قم از اشعريين مى باشند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم دعـاى آمـرزش كرده در حق ايشان و گفته : ( اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلاَشعَريينَ صَغيرِهِمْ وَ كَبيرِهِمْ ) . و هـم فـرمـوده اشـعـريـون از مـن انـد و مـن از ايـشـانم و از مفاخر ايشان آن است كه اول كـسـى كـه ظـاهـر كرد شيعگى را به قم ، موسى بن عبداللّه بن سعيد اضعرى بود و نـيز از مفاخر ايشان است آنكه حضرت امام رضا عليه السلام فرمود به زكريا بن آدم بن عـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى ، خـداونـد دفـع كـنـد بـلا را بـه سـبـب تـو از اهـل قـم هـمـچـنان كه دفع مى كند بلا را از اهل بغداد به واسطه قبر موسى بن جعفر عليه السـلام . و هـم از مـفـاخـر ايشان است آنكه ايشان وقف كردند مزرعه ها و ملك هاى بسيار بر ائمـه عـليهم السلام و آنكه ايشانند اول كسانى كه خمس فرستادند به سوى ائمه عليهم السـلام و آنـكـه ائمه عليهم السلام اكرام كردند جماعت بسيارى از ايشان را به هديه ها و تحفه ها و كفنها كه از آن جماعت مى باشند. ابوجرير زكريان بن ادريس و زكريا بن آدم و عيسى بن عبداللّه بن سعد و غير ايشان ، انتهى .(164)
شيخ كشى روايت كرده به سند معتبر از زكريا بن آدم كه گفت : وارد شدم بر حضرت امام رضـا عـليـه السـلام از اول شـب و تازه مرده بود ابوجرير زكريا بن ادريس قمى ، پس ‍ حضرت سؤ ال كرد مرا از او و ترحم فرمود بر او يعنى فرمود: ( رَحِمَهُ اللّهُ وَ لَمْ يَزَلْ يـُحـَدِّثـُنـى وَ اَحـَدِّثـُهُ حـَتـّى طـَلَعَ الْفَجْرُ فَقامَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَصَلَّى الْفَجْر ) ؛ و پـيـوسـتـه سـخـن مـى گـفت با من و من سخن مى گفتم بااو تا صبح طلوع كرد پس حضرت برخاست و نماز فجر گذاشت .(165)
مـؤ لف گـويـد: كه ظاهر اين روايت آن است كه آن شب را حضرت تا صبح بيدار بودند و بـا زكـريـا سخن مى فرمودند پس بايد آن سخنان مطالب خيلى مهمه باشد و آن نيست جز مذاكره علوم و اسرار چنانكه در حال حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم با سلمان رضى اللّه عنه ، قريب به همين نقل شده :
( رَوَىَ ابْنُ اَبِى الْحَديدِ عَنِ اْلاِسْتيعابِ قالَ: قَدْ رَوَيْنا عَنْ عايِشَةَ قالَتْ: كاَنَ لِسَلْمانَ رضـى اللّه عـنـه مـَجـْلِسٌ مـِنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عليه و آله و سلم يَتَفَرِّدُ بِهِ فِى اللَّيـْلِ حـَتـّى كـادَ يـَغـْلِبـُنـا عـَلى رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ) .(166)
بـلكـه از ظـاهـر روايـت در مـى آيـد كـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام آن شـب را بـه نـوفـل ليـليـه اشـتـغـال پـيـدا نـكـردنـد و ايـن نـبـود مـگـر بـه واسـطـه آنـكـه اشـتـغـال داشـتـه انـد بـه چـيـزى كه افضل بوده و آن مذاكره علم است . شيخ صدوق در آن مجلسى كه املا فرموده بر مشايخ از مذهب اماميه فرموده : و كسى كه احيا بدارد شب بيست و يـكـم و بـيـسـت و سـوم مـاه رمـضـان را بـه مـذاكـره عـلم پـس او افضل است .(167)
و بـالجمله : قبر او در وسط قبرستان قم در محوطه معروفه به شيخان كبير معروف است و در جوار او است قبر پسر عمش زكريا بن ادريس بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى معروف بـه ابـوجـريـر (بـه ضـم جـيـم ) كـه از اصـحـاب حـضرت صادق و حضرت امام موسى و حضرت رضا عليهم السلام و صاحب منزلت بوده نزد امام حضرت رضا عليه السلام و هم در جوار او مدفون است آدم بن اسحاق بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى كه فرزند برادر زكـريا بن آدم است و ثقه و جليل است و در اصحاب حضرت جواد عليه السلام شمرده شده و زكريا بن آدم در اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد عليهما السلام شمرده شده .

next page

fehrest page

back page