next page

fehrest page

back page

و روايت شده كه چون نزديك عيد شد ماءمون فرستاد خدمت آن حضرت كه بايد سوار شويد برويد به مصلى نماز عيد بگزاريد و خطبه بخوانيد حضرت پيغام فرستاد كه مى دانى مـن قـبـول ولايـت عـهد كردم به شرط آنكه در اين كارها مداخله نكنم مرا عفو كنيد از نماز عيد خـوانـدن بـا مـردم ، مـاءمون پيغام داد كه من مى خواهم در اين كار دلهاى مردم مطمئن شود به آنـكـه تـو وليـعـهـد مـنـى و بـشـنـاسـنـد فـضـل تـرا، حـضـرت قبول نكرد، پيوسته رسول مابين آن حضرت و ماءمون رفت و آمد مى كرد تا اينكه اصرار مـردم در ايـن كار بسيار شد، لاجرم حضرت پيغام فرستاد كه اگر مرا عفو كنى بهتر است بـه سـوى مـن و اگـر عـفـو نـمـى كـنـى مـن مـى روم بـه نـمـاز هـان نـحـو كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و حـضـرت امـيـرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السـلام مـى رفتند، ماءمون گفت : برو به نماز به هر نحو كه خواسته باشى ، پس امر كـرد سـرهـنـگان و دربانان را و مردم را كه اول صبح بر در خانه حضرت امام رضا عليه السـلام حـاضـر شوند. راوى گفت : چون روز عيد شد جمع شدند مردم براى آن حضرت در راهـهـا و بـامـهـا، و اجـتماع كردن زنها و كودكان و نشستند در انتظار بيرون آمدن آن جناب و تـمـام سـرهـنـگـان و لشـكـر حـاضر شدند بر در منزل آن حضرت در حالى كه سوار بر سـتـوران خـود بـودنـد و ايـسـتـادنـد تـا آفـتـاب طـلوع كـرد، پـس حـضـرت غـسل كرد و پوشيد جامه هاى خود را و عمامه سفيدى از پنبه بافته بر سر بست يك طرف آن را در مـيـان سـيـنـه خـود و طـرف ديـگرش را در مابين دو كتف خود افكند و قدرى هم بوى خوش به كار برد و عصايى بر دست گرفت و به موالى خود فرمود كه شما نيز بكنيد آنـچـه را كـه من كردم . پس بيرون آمدند ايشان در پيش روى آن حضرت و آن حضرت حركت فـرمـود با پاى برهنه و جامه را بالا زده تا نصف ساق و عليه ثياب مشمّرة پس كمى راه رفت آنگاه سر به سوى آسمان كرد و تكبير عيد گفت و مواليان نيز با آن حضرت تكبير گـفـتـند، پس رفتند تا در منزل سرهنگان و لشكريان كه آن حضرت را به اين هيبت ديدند تـمـامـى خـود را از مـالهـاى خـود بـر زمـيـن افـكـنـدنـد و بـه كمال خفت و سختى كفشهاى خود را از پا بيرون مى آوردند.
( وَ كانَ اَحْسَنُهُمْ حالا مَنْ كانَ مَعَهُ سِكّينٌ قَطَعَ بِها شَرابَةَ جاجيلَتِهِ ) . (108)
و از هـمـه بهتر حال آن كسى بود كه با خود كاردى داشت كه شرابه كفش خود را بريد و پـاى خود را بيرون آورد و پا برهنه شد. راوى گفت : حضرت امام رضا عليه السلام بر در مـنـزل تـكـبـيـرى گـفـت و مـردم نـيـز بـا آن حـضـرت تـكـبـيـر گـفـتـنـد، چـنـان بـه خـيـال مـا آمد كه آسمان و ديوارها با آن حضرت تكبير مى گويند و مردم شروع كردند به گـريـسـتـن و ضـجـه كشيدن از شنيدن تكبير آن حضرت ، به حدى كه شهر مرو از صداى گريه و شيون به لرزه درآمد، اين خبر به ماءمون رسيد ترسيد كه اگر آن حضرت به ايـن كـيـفيت به مصلى برسد مردم مفتون و شيفته او شوند، نگذاشت آن حضرت برود بلكه فـرسـتاد خدمت آن حضرت كه ما شما را به زحمت و رنج درآورديم برگرديد و خود را به مشقت نيفكنيد، آن كس كه هر سال نماز مى خوانده همان بخواند، حضرت طلبيد كفش خود را و پـوشـيـد و سـوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منتظم شد امر نمازشان به سبب اين كار.(109)
مـؤ لف گـويد: اگر چه به حسب ظاهر ماءمون در توقير و تعظيم حضرت امام رضا عليه السـلام مـى كوشيد و احترام آن جناب را فروگذار نمى كرد اما در باطن به طور شيطنت و نكرى بر طريق نفاق با آن حضرت دشمنى مى كرد و به حكم ( هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ ) (110) دشـمـن واقـعـى بـلكـه سـخـتترين دشمنان او بود كه به حسب ظاهر به طـريـق مـحـبـت و دوسـتـى و خـوش زبـانـى بـا آن حـضـرت رفـتـار مـى نـمـود امـا در بـاطن مـثـل افعى و مار آن جناب را مى گزيد و پيوسته جرعه هاى زهر به كام آن بزرگوار مى رسـانـيـد. لاجـرم از زمـانـى كـه آن حـضـرت وليـعـهـد شـد، اول مـصـيـبـت و اذيـت و صدمات آن حضرت شد، و در همان روزى كه با آن جناب بيعت كردند يـكـى از خـواص آن حـضـرت گـفـت مـن در خـدمـت آن جـنـاب بـودم و بـه جـهـت ظـاهـر شـدن فـضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم آن حضرت مرا به نزد خود طلبيد و آهسته با من فرمود كه به اين امر خوشحال مباش ؛ زيرا كه اين كار به اتمام نخواهد رسيد و به اين حـال نـخواهم ماند.(111) و در حديث على بن محمّد بن الجهم است كه چون ماءمون عـلمـاى امـصـار و فـقـهـاى اقطار را جمع كرد كه با امام رضا عليه السلام مباحثه و مناظره نـمـايـنـد و آن حـضرت بر همه غالب شد و همگى اقرار به فضيلت آن جناب نمودند و از مجلس ماءمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : خـدا را حـمـد مى نمايم كه ماءمون را مطيع شما گردانيد و در اكرام شما مبالغه مى نمايد و غـايـت سـعـى مـبـذول مـى دارد، حـضرت فرمود كه يابن جهم ! ترا فريب ندهد اين محبتهاى ماءمون نسبت به من ؛ زير كه در اين زودى مرا به زهر شهيد خواهد كرد و از روى ستم و ظلم و اين خبرى است كه از پدران من به من رسيده است اين سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با كس ‍ مگوى .(112)
و بـالجـمـله : پـيـوسـتـه آن جـنـاب از سـوء مـعـاشـرت مـاءمـون درد در دل نازنينش بود و به كسى نمى توانست اظهار كند و آخر كار چندان به تنگ آمده بود كه از خـدا مـرگ خـود را مـى خـواسـت ؛ چـنـانـچـه يـاسـر خادم گفته كه در هر روز جمعه كه آن حـضـرت از مسجد جامع مراجعت مى فرمود به همان حالى كه عرق دار و غبارآلود بود دستها را به درگاه الهى بلند مى كرد و مى گفت : الهى ! اگر فرج و گشايش امر من در مرگ من است پس همين ساعت در مرگ من تعجيل فرما. و پيوسته در غم و غصه بود تا از دنيا رحلت فـرمـود.(113) و اگـر شـخـص مـتـفـحـص تاءمل كند در وضع معاشرت و سلوك ماءمون با آن حضرت تصديق اين مطلب را خواهد نمود آيـا عـاقلى تصور مى كند كه ماءمون دنيا پرست كه به جهت طلب خلافت و رياست امر كند برادرش ‍ محمّد امين را در كمال سختى بكشند و سرش را براى او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبى نصب كند و امر كند جنود و عساكر خود را كه هر كس برخيزد و بر اين سر لعـنـت كـنـد و جـائزه خـود را بـگـيرد آيا چنين كسى كه اين قدر طالب خلافت و ملك است امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو مى طلبد و تا دو ماه اصرار مى كند كه من مى خواهم خـود را از خـلافـت خـلع كنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم !؟ آيا جز شيطنت و نكرى نكته ديگرى ملحوظ نظر او است ؟! و حال آنكه ( خلافت ) قرة العين ماءمون بوده ، و در حـق سـلطـنت گفته اند الملك عقيم و برادرش امين خوب او را شناخته بود چنانچه گفت با احمد بن سلام هنگامى كه او را دستگير كرده بودند آيا ماءمون مرا مى كشد احمد گفت : ترا نخواهد كشت چه آنكه علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد كرد امين گفت : هيهات الْمُلْكُ عَقيمٌ لا رَحِمَ لَهُ.
و مـع ذلك : ماءمون ابدا ميل نداشت كه از حضرت رضا عليه السلام فضيلت و منقبتى ظاهر شـود؛ چـنـانچه از ملاحظه روايات رفتن آن حضرت به نماز عيد و غيره اين مطلب واضح و هـويـدا اسـت و در ذيـل حـديـث رجـاء بـن ابـى الضـحـاك اسـت كـه چـون او فـضـائل و عـبـادات حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام را بـراى مـاءمـون نـقـل كـرد مـاءمـون گفت : خبر مده مردم را به اينها كه گفتى و براى مصلحت از روى شيطنت گفت به جهت آنكه مى خواهم فضائل آن جناب ظاهر نشود مگر بر زبان من و در آخر امر چون ديـد كـه هـر روز انـوار عـلم و كـمـال و آثـار رفـعـت و جلال آن حضرت بر مردم ظاهر مى شود و محبت آن حضرت در دلهاى ايشان جا مى كند نائره حسد در كانون سينه اش مشتعل شد و در مقام تدبير آن حضرت برآمد و آن حضرت را مسموم نـمـود؛ چنانچه شيخ صدوق از احمد بن على روايت كرده است كه گفت از ابوالصلت هروى پرسيدم كه چگونه ماءمون راضى شد به قتل حضرت امام رضا عليه السلام با آن اكرام و محبتى كه نسبت به او اظهار مى كرد و او را وليعهد گردانيده بود؟ ابوالصلت گفت كه ماءمون براى آن ، آن حضرت را گرامى مى داشت كه فضيلت و بزرگوارى او را مى دانست و ولايـت عـهـد را به او تفويض كرد براى آنكه مردم آن حضرت را چنان بشناسند كه راغب است در دنيا و محبت او از دلهاى مردم كم شود، چون ديد كه اين باعث زيادتى محبت و اخلاص مـردم شـد عـلمـاى جميع فرق را از يهود و نصارى و مجوس و صائبان و براهمه و ملحدان و دهـريـان و عـلمـاى جـمـيـع مـلل و اديان را جمع كرد كه با آن حضرت مباحثه و مناظره نمايند شـايـد كـه بر او غالب شوند و در آن حضرت فتورى به هم رسد و اين تدبير نيز بر خـلاف مقصود او نتيجه داد و همگى آنها مغلوب آن حضرت گرديدند و اقرار به فضيلت و جلالت آن جناب نمودند، الخ .(114)
مـؤ لف گـويـد: كـه من شايسته ديدم در اينجا به يكى از مجالس مناظره آن حضرت اشاره كنم و كتاب خود را به آن زينت دهم :
ذكـر مـجـلس مـنـاظـره حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـا عـلمـا ملل و اديان
شـيـخ صـدوق روايت كرده از حسن بن محمّد نوفلى هاشمى كه گفت : چون وارد شد حضرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـر مـاءمـون ، امـر كـرد مـاءمـون فـضل بن سهل را كه جمع كند اصحاب مقالات را مانند ( جاثليق ) كه رئيس نصارى است و ( راءس الجالوت ) كه بزرگ يهود است و رؤ سا ( صابئين ) و ايشان كـسـانـى هـسـتـند كه گمان مى كنند بر دين نوح عليه السلام مى باشند و ( هربذاكبر ) كـه بـزرگ آتش پرستان باشد و اصحاب زردشت و نسطاس رومى و متكلمين را تا بـشـنـود كـلام آن حـضـرت و كـلام ايـشـان را، پـس جـمـع كـرد فضل بن سهل ايشان را و آگاه نمود ماءمون را به اجتماع ايشان ، ماءمون گفت كه ايشان را نزد من حاضر كن ! پس چون حاضر گرديدند نزد او، مرحبا گفت و نوازش كرد ايشان را و گفت من شما را جمع آوردم براى خير و دوست دارم كه مناظره كنيد با پسر عم من اين مرد كه از مدينه بر من وارد شده است ، پس هرگاه صبح شود حاضر شويد نزد من و احدى از شما تـخـلف نـكـنـد، گـفـتـند: سمعا و طاعةً يا اميرالمؤ منين ! ما فردا صبح ان شاء اللّه تعالى حاضر خواهيم شد.
راوى حـسـن بـن مـحـمـّد نـوفـلى گويد كه ما در ذكر حديثى بوديم نزد حضرت ابوالحسن الرضـا عـليـه السـلام كـه نـاگـاه يـاسر كه متولى امر حضرت رضا عليه السلام بود داخل شد و گفت : اى سيد و آقاى من ! اميرالمؤ منين سلام به شما مى رساند و مى گويد كه بـرادرت فـدايـت شـود، جـمـع شـده انـد اصـحـاب مـقـالات و اهـل اديـان و مـتـكـلمـون از جـمـيـع مـلتـهـا نـزد مـن اگـر مـيـل داشـتـه بـاشـى گـفتگو با آنها را فردا صبح نزد ما بيا و اگر كراهت دارى مشقت بر خودت قرار مده و اگر ميل دارى ما بياييم به نزد تو آسان است بر ما، حضرت فرمود به او كـه بـه مـاءمـون بـگو كه من مى دانم اراده تو را و من فردا صبح ان شاء اللّه در مجلس تو مى آيم .
راوى گويد: كه چون ياسر رفت حضرت رو كرد به ما و فرمود: اى نوفلى ! تو عراقى هستى و رقت عراقى غليظ و سخت نيست چه به نظر تو مى رسد در جمع كردن پسر عمويت بـر مـا اهـل شـرك و اصـحـاب مـقالات را، يعنى كسانى كه گفتگوى علمى كنند در مجالس و مـحـافـل ، مـن عـرض كـردم : فـدايـت شـوم ! مى خواهد امتحان كند شما را و دوست مى دارد كه بـفـهـمـد انـدازه عـلم تـرا و لكـن بـنـائى كـرده بر اساس غير محكم و به خدا سوگند كه بـدبـنائى كرده ، حضرت فرمود كه چيست بناء او در اين باب ؟ گفتم كه اصحاب كلام و بـدع خـلاف عـلمـا مى باشند؛ زيرا كه عالم انكار نمى كند غير منكر را و اصحاب مقالات و مـتـكـلمون و اهل شرك اصحاب انكار و مباهته اند اگر احتجاج كنى بر ايشان به اينكه اللّه تـعالى واحد است مى گويند ثابت كن وحدانيت او را و اگر بگويى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم رسول خداست مى گويند اثبات كن رسالت او را پس حيران مى كنند شخص را و چـون شـخـص بـه حـجـت و دليل گفته آنها را باطل مى كند آنها مغالطه مى كنند تا اينكه شخص گفته خود را واگذارد و از قول خود دست بردارد، پس از آنها حذر كن فدايت شوم ! حـضـرت تـبـسـم كـرد و فـرمـود: اى نـوفـلى ! آيـا مـى تـرسـى كـه قـطـع كـنـنـد بـر من دليـل مـرا، عـرض كـردم : نـه بـه خدا قسم ! من هرگز چنين گمانى در حق شما نمى برم و اميدوارم كه حق تعالى شما را ظفر بدهد بر آنها ان شاء اللّه ، حضرت فرمود: اى نوفلى ! آيـا دوسـت مـى دارى بـدانـى مـاءمـون چـه وقـت از عـمـل خـود پـشـيـمـان مـى شـود؟ عـرض كـردم : بـلى ، فـرمـود: در وقـتـى كـه بـشـنـود دليـل آوردن مـرا بـر رد اهـل تـورات بـه تـورات ايـشـان و بـر اهـل انـجـيـل بـه انـجـيـل ايـشـان و بـر اهل زبور به زبور ايشان و بر صابئين به زبان عبرانى اينشان و بر آتش پرستان به زبان فارسى ايشان و بر روميها به زبان رومى ايـشـان و بـر اهـل مـقـالات بـه لغـتـهـاى ايـشان پس چونكه بند آوردم زبان هر صنفى را و بـاطـل كـردم دليـل آنـهـا را و هـر يـك واگـذاشـتـنـد قـول خـود را و قول مرا گرفتند.
( عَلِمَ الْمَاءْمُونُ اِنَّ الْمَوْضِعَ الَّذى هُوَ بِسَبيلِهِ لَيْسَ بِمُسْتَحِقِّ لَهُ ) ؛
در آن وقـت مـاءمون داند كه مكانى كه او راه آن را در پيش دارد استحقاق آن ندارد پس ‍ در آن وقت پشيمان مى شود، ( وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيم ) .
پس چون كه صبح شد فضل بن سهل آمد و عرض كرد به آن جناب قربانت شوم پسر عمت منتظر تو است و قوم جمعيت كرده اند پس چيست راءى تو در آمدن ؟ حضرت فرمود: تو پيش مى روى من هم بعد مى آيم ان شاء اللّه . پس از آن وضو گرفت وضوى نماز و يك شربت از سـويـق آشـامـيـد و بـه مـا از آن سويق آشامانيد پس از آن بيرون رفت و ما با او بيرون رفـتـيـم تا اينكه بر ماءمون داخل شديم ديديم مجلس ‍ مملو است از مردم و محمّد بن جعفر در ميان طالبيين و بنى هاشم نشسته و اميران لشكر حضور دارند. پس چون حضرت امام رضا عـليـه السـلام وارد شـد مـاءمون برخاست و محمّد بن جعفر نيز برخاست و جميع بنى هاشم بـرخـاستند و حضرت رضا عليه السلام با ماءمون نشستند و همه ايستاده بودند تا اينكه امـر فـرمـود همه نشستند و ماءمون پيوسته رويش به آن جناب بود و با او گفتگو مى كرد تا يك ساعت ، پس از آن رو كرد رو كرد به جاثليق عالم نصارى و گفت : اى جاثليق ! اين پـسر عم من على بن موسى بن جعفر است و از اولاد فاطمه دختر پيغمبر ما صلى اللّه عليه و آله و سـلم و فـرزنـد على بن ابى طالب عليه السلام است و من دوست مى دارم كه با او تكلم كنى و محاجه نمايى و با انصاف با او رفتار كنى ، جاثليق گفت : يا اميرالمؤ منين ! چـگـونـه من محاجه كنم با شخصى كه دليل مى آورد بر من به كتابى كه من منكر آن كتاب هـسـتـم و بـه پـيغمبرى كه من ايمان به آن پيغمبر نياورده ام ؟ حضرت رضا عليه السلام فـرمـود: اى نـصـرانـى ! اگـر حـجـت و دليـل آورم بـر تـو بـه انـجـيل تو، آيا اقرار و اعتراف به آن مى كنى ؟ جاثليق عرض كرد: آيا قدرت دارم بر رد آنـچـه در انـجيل ثبت شده است ، بلى سوگند به خدا كه اقرار مى كنم به آن بر رغم آنف خـودم . حـضـرت فـرمـود بـه جـاثليق كه سؤ ال كن از آنچه خواهى و فهم كن جواب آن را، جـاثـليـق گفت : چه مى گويى در نبوت و پيغمبرى عيسى و كتاب او آيا چيزى از اين دو را انـكار مى كنى ؟ حضرت رضا عليه السلام فرمود كه من اقرار مى كنم به نبوت عيسى و كـتـاب او و آنـچـه را كـه بـشـارت داد به آن امت خود را و حواريون به آن اقرار كردند، و قبول ندارم پيغمبرى و نبوت هر عيسى را كه اقرار نكرد بر پيغمبرى و نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و به كتاب او و بشارت و مژده نداد به آن امت خود را. جاثليق گفت : آيـا چـنـيـن نـيست كه قطع احكام به دو شاهد عادل مى شود؟ حضرت فرمود: بلى چنين است . عرض كرد پس و شاهد اقامه كن از غير اهل ملت خود به نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلم از كـسـانـى كـه در مـلت نـصـرانـيـت مـقـبـول الشـهـادة بـاشـنـد و سـؤ ال كن از مثل اين را از غير اهل ملت ما، حضرت فرمود: اى نصرانى ! الا ن از راه انصاف آمدى ، آيـا قـبـول نـمـى كنى از من عدل مقدم نزد مسيح عيسى بن مريم را؟ جاثليق گفت : كيست اين عـدل ، نـام بـبر او را براى من . فرمود: چه مى گويى در حق يوحناى ديلمى ؟ عرض كرد: بـه به ! ذكر كردى كسى را كه دوست ترين مردم است نزد مسيح ، فرمود كه قسم مى دهم ترا آيا در انجيل هست كه يوحنا گفت مرا مسيح خبر داده است به دين محمّد عربى صلى اللّه عليه و آله و سلم و مرا مژده داده است به اينكه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم بعد از او است ، و من به اين خبر حواريين را مژده دادم و آنها ايمان آوردند به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلم و قـبـول كـردنـد او را؟ جـاثـليـق گـفـت كـه يـوحـنـا ايـن مـطـلب را از مـسـيـح نـقـل كـرده اسـت و مـژده داده اسـت بـه نـبـوت مـردى و بـه اهل بيت او و وصى او و لكن تشخيص نكرده است كه اين در چه زمان است و نام آنها را نگفته اسـت تـا مـن آنـهـا را بـشـنـاسـم . حـضرت فرمود: اگر ما بياوريم كسى را كه قرائت كند انـجـيـل را و بـر تـو تـلاوت كند ذكر محمّد و اهل بيت و امت او را آيا به او ايمان مى آورى ؟ عـرض كـرد: بـلى ! ايـن حـرفـى اسـت محكم ، حضرت رو كرد به نسطاس رومى و فرمود: چگونه است حفظ تو سر سوم انجيل را؟ عرض كرد: چه خوب حفظ دارم آن را، پس ‍ حضرت رو كـرد بـه راءس الجـالوت و فـرمـود: آيا انجيل نمى خوانى ؟ عرض كرد: بلى به جان خـودم سـوگـنـد كـه مـى خـوانم آن را، فرمود: پس گوش بگير از من سفر سوم آن را، پس اگـر در آن ذكـر مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و اهل بيت او و امت او است پس شهادت دهيد براي من و اگر ذكر نشده پس گواهي ندهيد براي من . پس آن حضرت سفر سوم را قرائت فرمود تا رسيد به جايي كه ذكر پيغمبر شده بود ، آنجا حضرت توقف نمود و فرمود : اي نصراني ! به حق مسيح و مادر او از تو مي پرسم آيا دانستي كه من دانا هستم به انجيل ؟ عرض كرد : بلي ! پس از آن تلاوت فرمود بر او ذكر محمدصلي الله عليه و آله و اهل بيت او و امت او را پس از آن فرمود : اي نصراني ! چه مي گويي ؟ اين قول عيسي بن مريم است ، پس اگر تكذيب كني آنچه را كه انجيل به آن نطق كرده است پس تكذيب كرده اي موسي و عيسي را و هر زماني كه انكار كني اين ذكر را واجب مي شود قتل تو ، زيرا كافر شدي به پروردگارت و به پيغمبر و به كتابت . جاثليق گفت : من انكار نمى كنم آنچه را كه ظاهر شود بر من كه در انجيل است و به آن اقرار مى كنم ، حضرت فرمود: گواه باشيد بر اقرار او!
پـس فـرمـود: اى جـاثـليـق ! سؤ ال كن از هر چه خواهى ، جاثليق گفت : خبر بده به من كه حـواريـون عـيـسـى بـن مـريـم چـنـد نـفـر بـودنـد و هـم چـنـيـن مـرا خـبـر بـده از عـدد عـلمـاء انـجـيـل ، حـضـرت فـرمـود: عـَلَى الْخـَبيرِ سَقَطْتَ؛ يعنى به داناى حقيقت كار رسيدى ، اما حواريون دوازده نفر بودند و افضل و اعلم ايشان ( الوقا ) (115) بود، و اما علماء نصارى سه نفر بودند: يوحنا اكبر كه ساكن بود به اجّ، و يوحنا به قرقيسا و يـوحـنـا ديـلمـى بـه زجـار و نـزد او بـود ذكـر پـيـغـمـبـر و اهـل بـيـت او و امـت او، و او كـسـى بـود كـه بـشـارت داد امـت عـيـسـى و بـنـى اسـرائيـل را بـه آن حـضـرت ، پـس فـرمـود: اى نـصرانى ! سوگند به خدا كه من مؤ من و تـصـديـق كـنـنـده ام بـه آن عـيسى كه ايمان آورده به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و ناپسندى نيافتم بر عيسى شما مگر ضعف او و قلت نماز و روزه او! جاثليق گفت : به خدا قـسـم فـاسـد كردى علم خودت را و ضعيف نمودى امر خود را و من گمان نمى كردم ترا مگر اهـل عـلم اسـلام ، حـضـرت فـرمـود: چـگـونـه شـده ؟ جـاثـليـق گـفـت : از ايـن قـول تـو كـه عـيـسـى ضـعـيـف و كـم روزه و كـم نـمـاز بـود و حـال آنـكـه عـيـسـى هـرگز افطار نكرد روزى را و هرگز شبى را نخوابيد و هميشه روزها روزه و شـبـهـا به عبادت قائم بود، حضرت رضا عليه السلام فرمود: براى كى نماز و روزه بـه جـا مـى آورد؟ جـاثـليـق از جـواب آن حـضـرت لال و كلامش ‍ منقطع شد، حضرت فرمود: اى نصرانى ! من از تو مساءله مى پرسم ، عرض كـرد: بـپرس ‍ اگر دانم جواب مى گويم ، حضرت فرمود: از چه انكار مى كنى كه عيسى مرده زنده مى كرد به اذن خدا، جاثليق گفت : انكار من از جهت آن است كه كسى كه مرده زنده مـى كـنـد و كـور مـادرزاد و پـيـس را خوب مى كند او خدا است و مستحق پرستش است . حضرت فرمود اليسع پيغمبر كرده مثل آنچه را كه عيسى كرده روى آب راه رفت و مرده زنده كرد و كـور مـادرزاد و پـيـس را خـوب كـرد، امـت او، او را خـدا نـگرفتند و احدى او را نپرستيد و از حزقيل پيغمبر نيز صادر شده آنچه از عيسى صادر شده زنده كرد سى و پنج هزار نفر را بـعـد از مـردن ايشان به شصت سال . پس رو كرد به راءس الجالوت و فرمود: اى راءس الجـالوت ! آيـا مـى يـابـى در تـورات كـه ايـن سـى و پـنـج هـزار نـفـر از جـوانـان بنى اسـرائيـل بـودنـد، و ( بـخـت نـصـر ) ايـنـهـا را از مـيـان اسـيـران بـنـى اسـرائيـل جـدا كـرد هـنـگـامـى كـه در بـيـت المـقـدس جـنـگ كـرد و بـرد آنـهـا را بـه بـابـل پـس فرستاد حق تعالى حزقيل را به سوى ايشان پس زنده كرد ايشان را و اين در تـورات اسـت و انـكـار نـمـى كـنـد آن را مگر كافر از شما، راءس الجالوت گفت : ما اين را شنيده ايم و دانسته ايم ، فرمود: راست گفتى .
پـس حضرت فرمود: اى يهودى ! بگير بر من اين سفر از تورات را تا من بخوانم ، پس ‍ آن جـنـاب چـنـد آيـه از تـورات خـوانـد و آن يـهـودى اقـبـال كـرده بود به آن حضرت و ميل كرده بود به قرائت آن حضرت و تعجب مى كرد كه چـگـونـه آن جـناب اينها را تلاوت مى فرمايد، پس حضرت رو كرد به آن نصرانى يعنى جـاثـليق ، و فرمود: اى نصرانى ! آيا اين سى و پنج هزار نفر پيش از زمان عيسى بودند يا عيسى پيش از زمان آنها بود؟ عرض كرد: بلكه آنها پيش از زمان عيسى بودند. حضرت فـرمـود: طـايـفـه قـريـش ‍ جـمـعـيـت نـمـوده رفـتـنـد خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و از آن حضرت درخواست كردند كه مردگان ايشان را زنـده كـنـد آن حضرت رو كرد به على بن ابى طالب عليه السلام و فرمود به او كه برو در قبرستان و به اعلى صوت نامهاى طايفه و گروهى كه اينها مى خواهند بر زبان جارى كن كه اى فلان و اى فلان و اى فلان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم مى فرمايد بـه شـمـا بـرخـيـزيد به اذن خداوند عز و جل . اميرالمؤ منين عليه السلام چنان كرد كه آن حضرت فرموده بود، پس ‍ برخاستند مردگان در حالى كه خاك از سر خود مى افشاندند، پس طايفه قريش رو كردند به آنها و از ايشان مى پرسيدند امور ايشان را پس خبر دادند ايـشان را كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث به نبوت شده ، گفتند كه ما دوست مى داشتيم كه ما درك مى كرديم آن حضرت را و ايمان به او مى آورديم .
پـس حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود كـه پيغمبر ما خوب كرد كور مادرزاد و پيس و ديوانگان را و حيوانات و مرغان و جن و شياطين با او تكلم كردند و ما او را خدا نگرفتيم و مـا انـكار نمى كنيم فضيلت احدى از اين پيغمبران را اما نه آنكه خدايش ‍ بدانيم و شما كه عـيـسـى را خـدا مـى دانـيـد چـرا اليـسـع و حـزقـيـل را خـدا نـمـى دانـيـد و حـال آنـكـه ايـن دو نـفر هم مثل عيسى بودند در مرده زنده كردن و غير آن . و به درستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود فرار كردند به جهت خوف از طاعون و ترس ‍ از مـردن پـس حـق تـعـالى هـمـه آنـهـا را در يـك سـاعـت هـلاك كـرد، اهـل قـريـه كه اينها در آنجا مردند ديوارى گرداگرد آنها ساختند و پيوسته چنين بود تا ايـنـكـه اسـتـخـوانـهـاى آنـها ريزه ريزه شد و پوسيد، پس گذشت به ايشان پيغمبرى از پـيـغـمبران بنى اسرائيل و تعجب كرد از آنها و از بسيارى آن استخوانهاى پوسيده پس از جـانـب پـروردگـار وحـى رسـيـد بـه آن پـيـغـمـبـر كـه مـيـل دارى زنـده كـنـم ايـنـها را تا به آنها نظر كنى ؟(116) عرض كرد: بلى ، پروردگارا! وحى رسيد كه آنها را بخوان و فرياد كن . آن پيغمبر گفت : اى استخوانهاى پـوسـيده برخيزيد به اذن خدا! پس يك مرتبه زنده شدند در حالتى كه خاكها را از سر خـود مـى افـشاندند. و بدرستى كه ابراهيم خليل الرحمن گرفت چهار مرغ و آنها را ريزه ريـزه كـرد و هـر جـزئى را بـر سر كوهى نهاد پس از آن ندا كرد به آن مرغان يك مرتبه هـمـه بـه سـوى او آمدند. و موسى بن عمران عليه السلام با هفتاد نفر از اصحاب خود كه آنـهـا را برگزيده بود از ميان قوم رفتند به سوى كوه پس گفتند به موسى ايشان كه تـو خـدا را ديـده اى ، بـنـمـا به ما او را همچنان كه تو ديده اى او را، موسى فرمود كه من نـديـده ام او را، گـفـتـند كه ما هرگز به تو ايمان نياوريم تا اينكه آشكارا خدا را به ما بـنـمايى ، پس صاعقه آنها را فرو گرفت و همگى سوختند، موسى تنها ماند عرض كرد: پـروردگـارا! مـن هـفـتـاد نـفـر از بـنـى اسـرائيـل را بـرگـزيـدم و بـا آنـهـا آمـدم الحال تنها مراجعت كنم چگونه قوم من مرا تصديق خواهند كرد اگر اين خبر را به آنها دهم ؟
( فَلَوْ شِئْتَ اَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ اِيّايَ اَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا ) ؟
پس حق تعالى همه ايشان را زنده نمود بعد از مردن ايشان . اى جاثليق تمام اينها را كه از بـراى تـو ذكـر كـردم قـدرت نـدارى بـر رد هـيـچ يك از آنها؛ زيرا كه اينها در تورات و انـجـيـل و زبـور و قرآن مذكور است ، پس اگر هر كس زنده كند مرده اى را و خوب كند كور مـادرزاد را و پـيـس و ديوانگان را سزاوار پرستش است ؟! نه خدا پس تمام اينها را خدايان خـود بـگـيـر چـه مـى گـويـى ؟! جـاثـليـق عـرض كـرد كـه قـول ، قـول تو است ؛ يعنى حق مى گويى و لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ! پس از آن حضرت رو كرد به راءس الجـالوت و فرمود: اى يهودى ! روى با من كن به حق ده معجزه اى كه بر موسى بن عمران نازل شد، آيا يافته اى در تورات خبر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و امت او را كـه نـوشـت شده هرگاه آمد امت اخيره اتباع راكب بعير كه تسبيح مى كنند پروردگار را از روى جد به تسبيح جديد در عبادتخانه هاى تازه ، يعنى تسبيح ايشان غير از آن تسبيحى اسـت كـه امـت سـابـق تـسـبـيـح مـى نـمـودنـد پـس بـايـد پـنـاه جـويـنـد بـنـى اسـرائيـل بـه سـوى ايـشـان و بـه سوى ملك ايشان تا مطمئن شود دلهاى ايشان ، پس به درسـتـى كه در دست ايشان است شمشيرهايى كه با آن شمشيرها از امتهاى گمراه در اطراف زمـيـن انتقام كشند، اى يهودى آيا اين در تورات نوشته است ؟ راءس الجالوت گفت : بلى ، ما چنين يافته ايم . پس از آن به جاثليق ، فرمود: اى نصرانى ! چگونه است علم تو به كـتاب شعيا؟ گفت مى دانم آن را حرف به حرف . فرمود به جاثليق و راءس الجالوت آيا مـى دانـيـد ايـن از كلام او است ، اى قوم من ديدم صورت راكب حمار را در حالتى كه لباس نـور پـوشـيـده بـود و ديـدم راكـب بـعـيـر را كـه روشـنـايـى او مـثـل روشنايى ماه بود، گفتند راست است شعيا چنين گفته است . حضرت رضا عليه السلام فـرمـود: اى نـصـرانـى ! آيـا مى دانى در انجيل قول عيسى را كه من به سوى پروردگار شـمـا و پـروردگار خود خواهم رفت و ( بار قليطا ) يعنى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلم مـى آيـد و او اسـت كـسـى كه گواهى مى دهد بر من به حق چنانكه من از براى او گـواهـى دادم و او اسـت كـسـى كـه تـفسير كند از براى شما هر چيزى را و او است كسى كه ظـاهـر كند فضيحتها و رسوايى هاى امتها را و او است كسى كه مى كشند ستون كفر را، پس جـاثـليـق گـفـت : ذكـر نـكـردى چيزى را در انجيل مگر آنكه ما اقرار داريم به آن . آن جناب فـرمـود: ايـن در انـجـيل هست ؟ عرض كرد: بلى ، حضرت فرمود: اى جاثليق ! آيا خبر نمى دهـى مـرا از انـجـيـل اول هنگامى كه مفقود و گم كرديد، آن را نزد كى يافتيد و كى گذاشت بـراى شـمـا ايـن انـجـيـل را؟ جـاثـليـق گـفـت كـه مـا مـفـقـود نـكـرديـم انـجيل را مگر يك روز پس يافتيم آن را تر و تازه ، بيرون آوردند آن را براى ما يوحنا و مـتـى ، حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود: چـه قـدر كـم اسـت مـعـرفـت تـو بـه احـوال انـجـيل و علماى انجيل پس اگر چنان باشد كه تو گمان مى كنى چرا اختلاف كرديد در انـجـيـل و ايـن اختلاف در انجيل واقع شد كه امروز در دست شما است پس اگر اين در عهد اول بـاقـى بـود و انـجيل اول بود در آن اختلافى نمى شد و لكن من علم اين را به تو ياد مى دهم .
بـدان چـون انجيل اول مفقود شد نصارى اجتماع كردند نزد علماى خود و گفتند كه عيسى بن مـريـم كـشـتـه گـشـت و مـا انـجـيـل را مفقود نموديم و شما علماى ما هستيد پس چيست نزد شما؟ اءلوقـا و مـرقـابـوس گفتند كه انجيل در سينه هاى ما است از سينه بيرون مى آوريم سفر بـه سـفـر در حـق هـر كه هست پس محزون نباشيد بر آن و خالى نگذاريد كنيسه ها را از آن پـس هـمـانـا تـلاوت مـى كـنـيـم انـجـيـل را بـر شـمـا در حـق هـر كـه نازل شده سفر به سفر تا تمام آن را جمع كنيم . پس اءلوقا و مرقابوس و يوحنا و متى سـاخـتـنـد ايـن انـجـيـل را بـراى شـمـا بـعـد از ايـنـكـه مـفـقـود كـرديـد انـجـيل اول و اين چهار نفر شاگردان علماى اولين بودند آيا دانستى اين را؟ جاثليق عرض كرد كه من قبل از اين ، اين را نمى دانستم و الا ن به آن دانا شدم و بر من ظاهر شد علم تو به انجيل و شنيدم چيزهاى چند از آن مى دانى كه قلب من گواهى مى دهد بر حقيقت آن و طلب مـى كـنـم زيـادتى و بسيارى فهم را. حضرت فرمود: شهادت اينها نزد تو چگونه است ؟ عـرض كـرد: جـائز و مـسـموع است اينها علماى انجيل هستند و هرچه شهادت دهند حق است ، پس حـضـرت رضـا عـليـه السـلام بـه مـاءمـون و حـضـار از اهل بيت خود و غير ايشان فرمود: گواه و شاهد باشيد! عرض كردند: گواه هستيم ! پس به جاثليق فرمود به حق فرزند و مادر او يعنى عيسى و مريم آيا مى دانى كه متى گفت عيسى فـرزنـد داود بـن ابـراهيم بن اسحاق بن يعقوب بن يهود بن حضرون است و مرقابوس در نـسـب عـيـسـى بـن مـريـم گـفـت كـه عـيـسـى كـلمـه خـدا اسـت كـه حـلول كرده است در جسد آدمى پس انسان شده است ، و اءلوقا گفت كه عيسى بن مريم و مادر او دو انـسـان بـودنـد از گـوشـت و خـون پـس روح القـدس در ايـشـان داخل شد. اى جاثليق ! تو قائل هستى بر آنكه شهادت عيسى در حق خودش حق است كه گفته مـى گـويـم به شما اى گروه حواريون به درستى كه صعود نكند به آسمان مگر كسى كه از آسمان نازل شده باشد مگر راكب به غير خاتم انبياء، پس به درستى كه او صعود نـمـايـد بـه آسـمـان و فـرود آيـد، چـه مـى گـويـى در ايـن قـول ؟ جـاثـليق گفت : اين قول عيسى است انكار نمى كنيم ما آن را. حضرت فرمود: چه مى گـويـى در ايـن قـول ؟ جاثليق گفت : اين قول عيسى است انكار نمى كنيم ما آن را. حضرت فـرمـود: چـه مى گويى در شهادت دادن اءلوقا و مرقابوس و متى بر عيسى و آنچه نسبت به او دادند، جاثليق گفت : دروغ گفتند بر عيسى . حضرت رضا عليه السلام فرمود: اى قـوم ! آيـا تـزكـيـه نـكـرد جـاثـليـق ايـن عـلمـا را و شـهـادت نـداد كـه ايـنـهـا عـلمـاى انـجـيل هستند و قول آنها حق است ، جاثليق گفت : اى عالم مسلمانان ! دوست مى دام كه مرا عفو فرمايى از امر اين علما، حضرت فرمود:
عـفـو كـردم اى نـصـرانـى ، سـؤ ال كـن از آنـچـه مـى خـواهـى ، جـاثـليـق گـفـت سـؤ ال كـنـد از تـو غـيـر از من ، به حق حضرت مسيح گمان نمى كنم كه در علماء مسلمانان مانند تو باشد، پس رو كرد حضرت رضا عليه السلام به راءس الجالوت و فرمود: تو از من سـؤ ال مـى كـنـى يـا مـن از تـو سـؤ ال كـنـم ؟ عـرض كـرد: بـلكـه مـن سـؤ ال مـى كـنـم و از تـو دليـلى نـمـى پـذيـرم مـگـر ايـنـكـه از تـورات يـا انـجـيـل يـا زبور داود باشد يا چيزى باشد كه در صحف ابراهيم و موسى باشد. حضرت فـرمـود: قـبول مكن از من حجت و دليلى مگر به آن چيزى كه تنطق كرده به آن تورات بر لسـان مـوسى بن عمران و انجيل بر لسان عيسى بن مريم و زبور و بر لسان داود. پس راءس الجـالوت عـرض كرد كه از كجا ثابت مى كنى نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را؟
حـضـرت فـرمود: شهادت داده به نبوت او، موسى بن عمران و عيسى بن مريم و داود خليفة اللّه در زمـيـن عـرض كـرد: ثابت كن قول موسى بن عمران را! حضرت فرمود: اى يهودى ! آيـا مى دانى موسى وصيت نمود با بنى اسرائيل و فرمود به ايشان كه به زودى بيايد بـر شـمـا پيغمبرى از اخوان و برادران شما، تصديق كنيد او را و كلام او را بشنويد. پس آيـا مـى دانـى از بـراى بـنـى اسـرائيـل اخـوه و بـرادرانـى غـيـر از اولاد اسـمـاعـيـل ؟ اگـر بـدانـى و بـشـنـاسـى خـويـشـى يـعـقـوب را بـا اسـمـاعـيـل و سـببى و قرابتى كه ميان ايشان بود از جانب ابراهيم . راءس الجالوت گفت : بـلى ايـن گـفـتـه موسى است ما او را رد نمى كنيم ، حضرت فرمود: آيا از برادران و اخوه بنى اسرائيل پيغمبرى هست غير از محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ؟ گفت : نه ، حضرت فـرمـود: آيـا ايـن نـزد شما صحيح نيست ؟ عرض كرد: بلى صحيح است و لكن من دوست مى دارم كـه تـصـحـيـح كـنـى نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را از تورات ، حضرت فرمود: آيا انكار مى كنيد كه در تورات است :

next page

fehrest page

back page