ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه كه ده معجزه اولش از ( عيون اخبار ) است :
اول ـ از مـحـمـّد بـن داود روايـت اسـت كـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السلام
بـوديـم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفر عليه السلام را بستند يعنى
بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته اند و
اسـحـاق بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـت
آل ابوطالب مى گريند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسم
نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش .
راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم : فداى
تـو شـويـم ! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسم
نمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم ، و او به خدا پيش از محمّد بميرد
و مـحـمـّد بـر او بـگـريـد. راوى گـويـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـيـمـارى و اسـحـاق
بمرد.(32) و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفر عليه السلام مروى است كه گفت :
پدرم بيمار شد سخت ، امام رضا عليه السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و
مـى گـريـسـت و سـخت بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسن عليه السلام
بـه مـن مـلتـفـت شـد و گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـريـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ايـن
حـال كـه مى بينى . فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد.
يحيى گفت كه پدرم به شد و اسحاق بمرد.(33)
دوم ـ على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از احمد
بـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : ما در دور
ابـوالحـسـن رضـا عليه السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر بن عمر
عـلوى بـر ما بگذشت و او هياءتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب داشت ما به
يكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هياءت او، حضرت رضا عليه السلام فرمود: عنقريب
او را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه والى مدينه
گـشـت و حـالش نـيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم بودند. و
ايـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليهم
السلام است .(34)
سـوم ـ از ابـوحـبـيـب بـنـاجـى مـروى اسـت كـه گـفـت : در خـواب ديـدم
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى كـه هـر
سـال حاج آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر او
ايـسـتـادم پـيـش روى او و ديـدم پـيـش روى او طـبـقـى از بـرگ
نخيل مدينه بود و در آن بود خرماى صيحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردم
هـيـجـده خـرمـا بـود، پـس چـنـيـن تـاءويـل كـردم كـه مـن بـه عـدد هـر يـك خـرمـا يـك
سـال بـمـانـم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن را
اصـلاح مـى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا عليه السلام آورد كه در آن مسجد
فـرود آمـده و از مـديـنـه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او را ديدم
نـشـسـتـه در مـوضـعـى كـه ديـده بـودم پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را، و زير او
حـصـيـرى بـود چـنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما بود و در آن
خـرمـاى صـيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و كفى از آن خرما
بـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم داده بود،
گـفـتـم : زيـاد كـن يـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـر
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم .(35)
چهارم ـ روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به
صـفـوانـى كـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر ايشان
ريـخـتـنـد و مـردى از ايـشـان را گـرفـتـنـد كـه بـه كـثـرت
مـال مـتـهم مى داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديه
دهـد و خـلاص شـود. از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر كردند و زبانش
فـاسـد شـد بـه طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنيد خبر امام
رضـا عـليـه السـلام را و آنـكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسى
به او مى گويد پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود
را از او بـپـرس بـسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدم
كـه گـويـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خود
گـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سه
بـار، كـه عـافيت مى يابى . پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كه
ديـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام رضا
عـليه السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد كه نزد آن
حـضـرت رود و حـكـايـت خـود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند كه نفع
بـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرت
داخل شد گفت : اى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم قصه من چنين و چنان است و
دهـان و زبـانـم تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليم
فـرمـا كه از آن منتفع شوم . فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به تو
گفتم چنان كن . آن مرد گفت : يابن رسول اللّه ! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى ،
فـرمـود: بـگـير قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه بار
كـه عنقريب عافيت مى يابى . آن مرد گفت : آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت : از
صفوانى شنيدم كه مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم .(36)
پـنـجـم ـ از ريـان بـن الصـلت روايت است كه گفت : وقتى كه اراده عراق كردم و عزم وداع
حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع كنم از او
پـيـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن كـنـند و درهمى چند بخواهم از
مال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع كردم گريه و اندوه از فراق او
غـلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم ، چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه يا
ريـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آيا دوست نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تا
بـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آيا دوست نمى دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خود
به تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به سر آيد؟ گفتم : يا سيدى ! در خاطرم
بود كه از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنى
بـيـرون آورد و بـه من داد و بلند كرد جانب مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد،
شمردم سى درهم بود.(37)
شـشـم ـ از هـرثـمـة ابـن اعـيـن روايـت اسـت كـه گـفـت :
داخل شدم بر سيد و مولايم يعنى حضرت رضا عليه السلام در سراى ماءمون و مذكور مى
شـد در سـراى مـاءمـون كـه حضرت رضا عليه السلام وفات يافته و به صحت نرسيده
بـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم اذن دخـول بـر او
حـاصـل كـنـم ، در مـيان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را ( صبيح ديلمى ) مى
گـفـتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت ( صبيح ) بيرون آمد چون مرا ديد
گـفـت : يـا هرثمه ! آيا نمى دانى كه من معتمد ماءمونم بر سر و علانيه او؟ گفتم : بلى ،
گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون بـخـوانـد بـا سـى غـلام ديـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلث
اول شـب رفـتـيـم نـزد او و شـبـش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاى
بـرهـنـه تـيـز زهـر داده نـهـاده بـود. مـا را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مى
گـرفـت و هـيـچ كـس ديـگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچه
شـمـا را بـگـويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم . گفت : هر يك
شـمـشـيـرى بـر مـى گـيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضا عليه
السـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او نمى
گـويـيـد و شـمـشـيـرهـا بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در هم
آميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك مى كنيد و
نـزد مـن بـيـايـيد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و پوشيده داريد ده بدره
درهـم دو ضـيـعـه مـنتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره و نصيب و حظ براى شما است
چـندانكه من زنده ام و باقيم . گفت : پس ما شمشيرها را به دست گرفتيم و بر او در حجره
اش داخـل شـديـم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلم
مـى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم ، پس غلامها شمشيرها برآوردند و من شمشير خود را
نـهـادم و ايـستاده بودم و مى ديدم ، و گويا كه او مى دانست قصد ما را پس چيزى پوشيده
بـود در تـن كـه شمشيرها بر او كار نمى كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرون
آمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت : چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير،
گفت : چيزى از اين وانگوييد.
چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاى
گـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـليـه السـلام كـرد و براى تعزيه بنشست ، پس برخاست
پـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم چون در حجره آن
حـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست ؟ گفتم : نمى دانم يا
امـيـرالمـؤ منين ! گفت : زود برويد و ببينيد، صبيح گفت : ما درون حجره شديم ديديم سيدم
در مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند. گفتم : يا امير! اينك شخصى در
مـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبيح مى گويد، ماءمون بلرزيد پس گفت : مرا بازى داديد
لعـنـت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان جماعت و گفت : يا صبيح ! تو او را مى
شـناسى ببين كيست نماز مى كند؟ پس من داخل شدم و ماءمون بازگشت و چون به آستانه در
رسـيـدم امـام عـليـه السـلام بـه مـن گـفت : يا صبيح ! گفتم : لبيك يا مولاى من ! و بر رو
افـتـادم ، فرمود: برخيز خداى رحمت كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را به
دهن هاى خود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پس
بـازگـشـتـم نـزد ماءمون ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت : يا صبيح ! چه
خـبـر دارى ؟ گـفـتـم : يـا اميرالمؤ منين ! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند و
چنين و چنين گفت ، صبيح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را رد
كـردنـد يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت :
بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و بر
سـيـد خـود حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه ! آنچه
صـبـيـح بـا تـو گـفـت بـا كـسـى مـگـو مـگـر كـسـى كـه خـداى عـز و
جـل دل او را امـتـحـان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم : نعم يا سيدى ،
بـعـد از آن فـرمـود: يـا هـرثـمه ! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت خود
برسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد.(38)
هـفـتـم ـ روايت است از محمّد بن حفص گفت : حديث كرد مرا يكى از آزادشدگان حضرت موسى
بـن جـعـفـر عـليـه السـلام كه گفت : من و جماعتى در خدمت امام رضا عليه السلام بوديم در
بيابانى پس سخت تشنه بوديم ما و چهارپايان ما به حدى كه ترسيديم بر خودمان كه
از تـشنگى هلاك شويم پس حضرت يك جايى را وصف كرد و فرمود بياييد به آن موضع
كـه آنـجـا آب مى يابيد، گفت : به آن موضع آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را آب داديم
تـا هـمـه سـيـراب شـديم ما و هر كه در آن قافله بود پس كوچ كرديم ، پس حضرت ما را
فرمود تا آن چشمه را بجوييم ، جستيم و نيافتيم مگر پشك شتر و نديديم از چشمه اثرى
.
راوى گـويـد: ايـن حـكـايـت را پـيـش مـردى از اولاد قـنـبـر كـه بـه اعـتـقاد خود صد و بيست
سـال از عـمـرش گـذشـتـه بـود مـذكور داشتم آن مرد قنبرى هم اين قصه را به همين شرح
بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم ، و قنبرى گفت در آن وقت امام عليه السلام به خراسان
مى رفت .(39)
مـؤ لف گـويـد: كه اين آيت باهره از آن حضرت شبيه است به آنچه از جدش اميرالمؤ منين
عـليـه السـلام ظـاهـر شـده از حـديـث راهـب كـربـلا و صـخـره و ايـن معجزه را عامه و خاصه
نـقـل كـرده انـد و شـعراء به شعر درآورده اند و كيفيت آن چنان است كه حضرت اميرالمؤ منين
عـليـه السـلام در وقـت تـوجـه فـرمـودنش به صفى مرور فرمود به كربلا، فرمود به
اصـحـابـش آيـا مـى دانـيـد كـه كـجـا اسـت ايـنـجا؟ به خدا سوگند كه اينجا مصرع حسين و
اصـحـابـش است ، پس كمى رفتند تا رسيدند به صومعه راهبى در ميان بيابان در حالى
كـه تشنگى سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ايشان تمام گشته بود و
هر چه از يمين و يسار تفحص كرده بودند آب پيدا نكرده بودند، حضرت فرمود كه ساكن
اين دير را ندا كنيد كه نگاه كند، چون نگاه كرد، از او از مكان آب پرسيدند گفت مابين من و
آب زياده از دو فرسخ است و در اين نزديكى آب نيست و از براى من آب يك ماه مرا مى آورند
كه به نحو تنگى با آن زندگانى مى كنم و اگر نبود آن من هم از تشنگى هلاك مى گشتم
، حـضـرت فـرمـود بـه اصـحـاب خـود آيـا شـنـيديد كلام راهب را؟ گفتند: بلى ، آيا امر مى
فرمايى ما را تا قوه داريم به همان جايى كه راهب اشاره مى كند برويم و آب بياوريم ؟
فـرمـود: حاجتى به اين نيست ! پس گردن استر خود را برگردانيد به سمت قبله و اشاره
فـرمـود بـه يـك جـايـى نـزديـك ديـر فـرمـود: بـگشاييد زمين اين مكان را! پس جماعتى با
بـيـل خـاك آن زمـيـن را بـرداشتند ناگاه سنگ بزرگى ظاهر شد كه مى درخشيد، گفتند: يا
امـيـرالمـؤ منين ! اينجا سنگى است كه بيل به آن كار نمى كند، فرمود: به درستى كه اين
سـنـگ بـر روى آب واقـع اسـت اگـر از مـحل خود زايل شود خواهيد يافت آب را، پس كوشش
كـردنـد در كـنـدن سـنـگ و جـمـع شـدنـد گـروهـى و قـصـد كردند كه آن سنگ را حركت دهند
نتوانستند و سخت شد بر ايشان ، حضرت چون اين بديد از استر پياده شد و آستين بالا زد
انـگـشـتـان خـود را گذاشت در زير سنگ و حركت داد سنگ را پس از آن كند آن را و افكند دور
به مسافت ذراع بسيارى پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب ! آن جماعت مبادرت كردند
بـه سـوى آن و آشـامـيـدنـد از آن ، و بـود آب از هـر آبـى كـه در سـفـرشان خورده بودند
گواراتر و سردتر و صافى تر.
پـس فـرمـود: از ايـن آب تـوشـه برداريد و سيراب شويد، هرچه خواستند آب آشاميدند و
بـرداشـتـنـد. پـس اميرالمؤ منين عليه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و به
جـاى خـود گـذاشـت و امـر كـرد كـه روى آن خـاك ريـختند و اثرش پنهان شد لكن هر يك از
اصـحـاب آن حـضـرت مـكان آب را مى دانستند پس كمى رفتند حضرت فرمود به حق من بر
گـرديـد بـه موضع چشمه ببينيد مى توانيد آن را پيدا كنيد، مردم برگشتند و در تفحص
چـشـمـه بـرآمـدنـد و هـرچـه كـاوش كـردنـد و ريگها را پس و پيش كردند چشمه آب را پيدا
نـكـردنـد! راهب كه آن چشمه آب را مشاهده كرد ندا كرد كه اى مردم ! مرا پايين بياوريد پس
بـه هـر حـيـله بـود او را از ديـرش پـايـيـن آوردنـد پـس ايـسـتـاد
مـقـابل اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت : اى مرد! تو پيغمبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت :
مـلك مـقـربـى ؟ فـرمـود: نـه ، گـفـت : پـس تـو كـيـسـتـى ؟ فـرمـود: مـنـم وصـى
رسـول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبيين صلى اللّه عليه و آله و سلم . پس راهب شهادت
گفت و اسلام آورد و گفت اين دير بنا شده در اينجا به جهت طلب كسى كه بكند اين سنگ را
و بـيـرون آورد از زيـر آن آب و عالمى چند قبل از من گذشتند و به اين سعادت نرسيدند و
حـق تـعـالى مـرا روزى فـرمـود و مـا مـى يابيم در كتابى از كتابهاى خودمان و شنيديم از
عالمان خودمان كه در اين گوشه زمين چشمه اى است كه بر آن سنگى است كه نمى شناسد
مـكـان آن را مـگـر پـيـغـمـبر يا وصى پيغمبر، پس راهب جزء جيش حضرت اميرالمؤ منين عليه
السـلام گـرديـد و در ركـاب آن حضرت شهيد شد پس حضرت متولى دفن او شد و بسيار
براى او استغفار كرد.
و سيد حميرى اين حكايت را در قصيده مذهبه به نظم در آورده و فرموده :
وَ لَقَْد سَرى فيما يَسيرُ بِلَيْلَةٍ
|
بَعْدَ الْعِشاءِ بِكَرْبَلا فى مَوْكِبٍ
|
حَتّى اَتى مُتَبَتِّلاً(40) فى قائِمٍ
|
اَلْقى قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ
|
فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا
|
كَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِيّةٍ(41) مِنْ مَرْقَبٍ(42)
|
هَلْ قُرْبَ قائِمِكَ الَّذى بَوَّاْتَهُ
|
ماءٌ يُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ
|
اِلاّ بِغايَةِ فَرْسَخَيْنِ وَ مَنْ لَنا
|
بِالْماءِ بَيْنَ نَقى (43) وَقَي (44) سَبْسَبٍ
|
فَثَنَى اْلاَعِنَّةَ نَحْوَ وَعْثٍ(45) فَاَجْتَلى
|
مَلْساءُ يَلْمَعُ كَالّلُجَيْنِ الْمُذْهَبِ
|
قالَ اَقْلبِوُها اِنَّكُمْ اِنْ تَقْلِبُوا
|
تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ
|
فَاعْصَوْ صَبُوا فى قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ
|
مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَةٍ تُرْكَبِ
|
حَتّى اِذا اَعْيَتْهُمُ اَهْوى لَها
|
كَفَّا مَتى تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ
|
فَكَاَنّهَا كُرَةٌ بِكَفّ حَزَوَّرٍ(46)
|
عَبْلَ(47) الذِّراعِ دَخابِها فى مَلْعَبِ
|
فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا
|
عَذْبا يَزيدُ عَلَى الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ
|
حَتّى اِذا شَرِبُوا جَميعا رَدَّها
|
وَ مَضى فَخَلَتْ مَكانُها لَمْ يُقْرَبِ(48)
|