در تاريخ ولادت آن حضرت گفته شده :
گشته پيدا مثال معنى لفظ
خاته زاد خدا ز بيت اللّه
يـعـنـى چـنـانـچه معنى از لفظ پيدا مى شود اميرالمؤ منين عليه السّلام از خانه خدا پيدا و ظاهر شد
شده تاريخ سال عام الفيل
مبداء لا اِل هِ ا لا اللَّهُ
مـبـداء كـلمـه طـيـّبـه لا اِل هِ اِلا اللّهُ (لام ) اسـت كـه بـه حـسـاب (جـُمـَل ) سـى بـاشـد و ولادت شـريـف آن حـضـرت نـيـز بـعـد از سـى سال از عام الفيل است چنانچه در متن گفته شده .(شيخ عباس قمى رحمه اللّه ).
(بشارة المصطفى لشيعة المرتضى ) ص 8 ؛ (حديقة الشيعه ) 1/18.
(جلاء العيون ) علامه مجلسى ص 306، (بحار الانوار) 35/18 .
(روضـة الواعـظـيـن ) فـتـال نيشابورى 1/81.
(حديقة الشيعه ) مقدس اردبيلى 1/93 ـ 94، چاپ انصاريان .
ر.ك : (نهج الحق ) علامه حلى ص 248 ـ 251.
ر.ك : (كشف اليقين ) علامه حلى ص 42 ـ 74.
(شاهنامه فردوسى ) ص 4، به كوشش : فرشادمهر ، نشر محمد، تهران .
(تاريخ الخلفاء) سيوطى ص 66، (كفاية الطّالب ) ص 226.
10ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 1/16 ـ 30.
11ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ، ص 206، خطبه 189.
12ـ (تلخيص الشافى ) شيخ طوسى 3/22.
13ـ حكايت ابن جوزى در اين مقام به مرتبه اى رسيده كه محتاج به ذكر نيست . (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ). (بحارالانوار) 29/647
14ـ امـّا حـكـايـت مـقـاتـل بـن سـليـمـان كـه از جـمـله اجـلّه اعـيـان اهـل سـنـت اسـت از (تـاريـخ ابـن خّلَّكان ) چنين نقل شده كه ابراهيم حربى حديث كرده كه روزى مـقـاتل گفت : سَلُوني عَمّادوُنَ الْعَرْش ؛ شخصى به او گفت كه چون آدم عليه السّلام حـج گـذاشـت سـر او را كـه تـراشـيـد؟ (جـواب ايـن مـسـاءله بـيـايـد در مـجـلد دوم در ذكـر فـضـائل حـضـرت امـام عـلى النـقـى عـليـه السـّلام ) مقاتل گفت : اين سؤ ال از شما نيست لكن خدا خواست كه مرا مبتلا سازد به عجز و ذلّت به سبب عُجْبى كه در نفس من به هم رسيد.
15ـ و امـّا حـكـايـت واعـظ چـنـيـن است : كه در زمان الناصر لدين اللّه العباسى واعظى مشهور به علم رجال و حديث بود و در پاى منبر او از عارف و عامى مردم بغداد خلقى كـثـيـر جـمـع مـى گـشـت و او حـكـمـاى مـتـاءلّهـيـن و طـلبـه عـلوم عـقـليـه و اهل كلام را دشمن مى داشت و از همه افزون ، مردم شيعى را بد مى گفت ؛ بزرگان شيعه با هم قرار دادند كه مردى را بگمارند هنگامى كه واعظ خويشتن را بر سر مَنْبر مى ستايد و شـيعيان را بدگوئى مى نمايد از معضلات مسائل و مشكلات و مطالب از وى پرسش كنند و او را شـرمـنـده و در مـيـان مردم رسوا نمايند، از ميانه مردى به نام احمد بْن عبدالعزيز را اخـتـيـار نـمـودنـد كـه مـردى شـيـعـى بـود و از عـلم كـلام و مـعـلومـات مـعـتـزله ومـسـائل ادبـيـّه بهره وافى داشت ، يك روز كه واعظ بر سر منبر قرار داشت و مردم بسيار نـيـز جمع بودند واعظ آغاز سخن به ذكر صفات قادر ذوالمنن نمود در اثناى وعظ او، احمد بـن عـبـدالعزيز برخاست و از مسائل عقليّه چيزى چند به قانون متكلّمين از معتزله ، پرسش نـمـود و جـواب هـيـچ يـك را واعـظ نـتـوانـسـت كـه بـگـويـد لاجـرم بـه طـريـق مـحـاجـّه و جدل كلمات خطابه و الفاظ مُسَجَّع و مُقَفّى سخنى چند بر هم مى بافت و مى پرداخت و در پايان كار اين كلمات بگفت : اَعْيُنُ الْمُعتَزَلَةِ حُولٌ وَاَصْو اتى فى مَس امِعِهم طُبُولٌ وَكَلامى فـي اءَفـْئِدَتـِهـِمْ نـُصـُولٌ ي ا مـَنْ بـِالاعـتـِز الِ وَيـْحـَكَ كـَمْ تـَحـُومُ وَتـَجـُولُ حـَوْل مـَنْ لا يُدْرِكُهُ الْعُقُولُ كَمْ اَقْولُ كَمْ اَقْولُ خَلّوُا ه ذا الْفُضُولَ؛ يعنى چشمهاى معتزله دو بـيـن و اَحـْول اسـت و بـانـگ مـن در گـوش ايـشـان مـانـنـد طـبـل بـى اثـر است و سخنان من در دلهاى ايشان مانند پيكان تير كار مى كند، اى كسى كه بـر قـانـون اعـتـزال مـى روى واى بـر تـو چـه قـدر دَوْر مـى زنـى و جـولان مـى كـنـى حول كسى را كه عُقلا از درك او عاجزند و چند در تفهيم آن همى گوئى من مى گويم من مى گويم (آنگاه گفت ) دست از اين فضولى ها برداريد.
مـردمـان چـون ايـن عـبارات مسجع و چرب زبانى را از واعظ ديدند اغلوطه خوردند و احمد را بـانـگ زدنـد كـه خـاموش باش واعظ شاد شد و طربناك و آغاز شطاحى نهاد كَرَّةً بَعْدَ كَرَّةٍ همى گفت : سَلُونى قَبْلَ اءنْ تَفْقِدونى ؛ احمد ديگر باره برخاست و گفت :
اى شيخ ! اين چه سخن است كه مى گوئى هيچ كس به اين كلمه تَنَطُّق نكرده است مگر على بن ابى طالب عليه السّلام و تمام خبر معلوم است و از ذكر تمام خبر اين سخن را اراده كرد كه آن حضرت فرمود: لا يَقُولُه ا بَعْدي اِلاّ مُدَّع كَذّابٌ؛ واعظ هنوز شاد خاطر و طربناك بود و در پـاسـخ احـمـد هـمـى خـواسـت كـه بـنـمـايـد كـه مـن عـلم رجـال را نـيـز بـه كـمال دانم گفت : كدام على بن ابى طالب ؟ آيا على بن ابى طالب بن المـبـارك النيشابورى را گوئى يا على بن ابى طالب بن اسحاق المروزى يا ابن عثمان القـيـروانـى يـا ابـن سليمان الرازى ، هفت يا هشت علىّ بن ابى طالب از رُواة احاديث شمار كرد.
ايـن وقـت احـمـد بـن العـزيـز بـرخـاسـت و دو تـن ديگر نيز از يمين و يسار به حمايت احمد بـرخـاستند و دل به مرگ نهادند، پس احمد گفت : اى شيخ ! آهسته باش گوينده اين سخن عـلىّ بـن ابـى طـالب عليه السّلام شوهر حضرت فاطمه عليهاالسّلام سيّده نساء عالميان اسـت اگـر هـنـوز نـمـى شـنـاسـى روشـنـتـر بـگـويـم صـاحـب ايـن قـول آن كـس اسـت كـه وقـتـى مـحـمد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و آله در ميان اصحاب عقد بـرادرى بـبـسـت او را بـرادر خـويش خواند مُسَجَّل فرمود كه على نظير من است آيا مكانت و مـنـزلت او را هـيچ نشنيدى و مقام رفيع و محلّ منيع او را هيچ ندانستى ؟! واعظ خواست احمد را جـواب گـويـد، آن ديـگـرى از جانب يمين بانگ زد كه اى شيخ ! ساكت باش در اسامى مردم محمد بن عبداللّه بسيار است لكن آن كس ديگر است كه خداوند در شاءن او فرمايد:
م اضَلَّ ص احِبُكُمْ وَم ا غَوى وَم ا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلا وَحْىٌ يُوحى .
و هـمـچـنـان على بن ابى طالب در ميان اسامى بسيار است لكن آن كس ديگر است كه صاحب شريعت در حق او فرمود: اَنْتَ مِنّي بِمَنْزِلَةِ ه اروُن مِنْ موسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدي ؛
يـعـنى تو وصىّ من هستى و خليفه من هستى و از براى من چنانى كه هارون از براى موسى بـود مگر آنكه پيغمبرى نيست بعد من . هان اى شيخ ! دانسته باش كه اسامى بسيار است و كُنْيَت فراوان لكن هر كس را بايد به جاى خود شناخت . واعظ روى به جانب او آورد تا او را پـاسخى گويد كه آن ديگرى از جانب يسار بانگ زد كه اى شيخ ! چندان بيهوده مگوى تو مرد جاهلى باشى و اگر على بن ابى طالب عليه السّلام را نشناسى معذور باشى و اين شعر بگفت :
وَاِذ ا خَفيتُ عَلَى الْغَبِىّ فَع اذِرٌ
اَنْ لا تَر اني مُقْلَةٌ عَمْي آءٌ
حاصل مضمون آنكه
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نكاهد
ايـن وقـت مـجـلس مـضطرب گشت ، عامّه درهم افتادند و سر و مغز يكديگر با مشت بكوفتند، سـرهـا بـرهـنـه گـشـت و جـامـه هـا بـر تـن چـاك شـد، واعـظ هـول زده از مـنـبـر فـرود آمـد و او را بـه خـانـه بردند در به روى او ببستند. اين خبر به دربـار خـليفه رسيد ملازمان سلطان درآمدند و مردم را از جنگ و جوش بازداشتند نماز ديگر النـاصـرلدين اللّه فرمان كرد تا احمد و آن دو نفر ديگر را ماءخوذ داشته محبوس نمودند پـس ‍ از تـسـكين فتنه ها رها دادند. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ). (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 13/107 ـ 109
16ـ (بحارالانوار) 57/336.
17ـ (كشف اليقين ) علامه حلّى ص 56.
18ـ سوره آل عمران (3)، آيه 61.
19ـ (تفسير فخر رازى ) 8/81، مساءله پنجم .
20ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب 2/247.
21ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب 2/247.
22ـ سوره بقره (2) ، آيه 274.
23ـ (كشف اليقين ) علامه حلى ص 87.
24ـ (ارشاد شيخ مفيد) 2/141 ـ 142.
25ـ (كشف اليقين ) علامه حلى ص 85 ـ 88.
26ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ص 318 ، نامه 45.
27ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/247.
28ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ص 284، نامه 22.
29ـ ر.ك : (كشف اليقين ) علاّمه حلّى ص 118 ـ 112.
30ـ ر.ك : (الجـمـل ) شـيـخ مـفـيـد؛ (وقـعـة صـفّين ) نصر بن مزاحم مِنقرى ؛ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 1/23.
31ـ (روضات الجنّات ) 4/33، چاپ بيروت .
32ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 1/25.
33ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 1/25.
34ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 1/30 .
35ـ (الاستيعاب ) 3/1091 تحقيق : البجاوى .
36ـ (بحارالانوار) 43/133.
37ـ (الاستيعاب ) 3/1095.
38ـ (دفـاع از تـشـيـّع ) تـرجـمـه الفـصـول المـخـتـارة شـيـخ مـفيد ص 489؛ اين اشعاربه افراد مختلفى منسوب شده ، جهت اطلاع بيشتر رجوع كنيد به (دفاع از تشيّع ).
39ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/29 ـ 30 .
40ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 1/24 ـ 25 .
41ـ ماءخذ پيشين
42ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/284 .
43ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد 1/205 .
44ـ يكى از شبهاى مشهور جنگ صِفّين است .
45ـ حـكـايـت دريدن آن حضرت قماط را: چنان است كه جماعتى حديث كرده اند از فـاطـمه مادر آن جناب كه فرمود: چون على عليه السّلام متولّد شد او را در قماط پيچيده و سـخـت بـبـستم ، على عليه السّلام قوت كرد و او را پاره ساخت ! من قماط را دو لايه و سه لايـه نـمـودم او را پاره همى نمود تا گاهى كه شش لايه كردم پارچه بعضى از حرير و بـعـضى از چرم بود چون آن حضرت را در لاى آن قماط ببستم باز قوّت نموده آن قماط را پـاره كـرد آنـگاه گفت : اى مادر! دستهاى مرا مبند كه مى خواهم با انگشتان خود از براى حق تـعـالى تـبـصـبص و تضرّع و ابتهال كنم . ( شيخ عباس ‍ قمى رحمه اللّه ) (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/323
46ـ در بـاب قـُطـْب رَحـى : و مجمل آن حديث چنين است كه وقتى خالد با لشكر خـويـش امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام را در اراضى خود ديدار كرد و اراده جسارتى نمود،آن جـنـاب او را از اسـب پـيـاده كرد و او را كشانيد به جانب آسياى حارث بن كلده و ميله آهنين آن سنگ را بيرون كرد و مثل طوقى بر گردن او كرد و اصحاب خالد تمام از او بترسيدند و خـالد نـيـز آن جناب را قسم داد كه مرا رها كن ، پس حضرت او را رها كرد در حالتى كه آن ميله آهنين به گردن او بود مثل قلاّده و نزد ابوبكر رفت آهنگران را فرمان كرد تا او را از گـردن خـالد بـيـرون كـنند، گفتند ممكن نيست مگر آنكه به آتش برده شود و خالد را تاب حديد محماة نيست و هلاك خواهد شد و پيوسته آن قلاّده آهنين در گردن خالد بود و مردم از او مـى خـنـديـدنـد تـا حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام از سفر خويش مراجعت فرمود پس به نـزد آن حـضـرت رفـتـنـد و شـفـاعـت خـالد نـمـودنـد آن حـضـرت قـبـول فـرمـود و آن طـوق آهـن را مـثل خمير قطعه كرد و بر زمين ريخت ! (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/325
امـا قـصـّه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت سَبّابه و وُسْط ى ، معروف است در قضيّه ماءمور شدن خالد به كشتن آن حضرت ، پس خالد تصميم عزم نمود و با شمشير به مـسـجـد آمـد و در نـزد آن حـضـرت مـشغول نماز شد تا پس از سلام ابى بكر آن حضرت را بـكـشـد، ابوبكر در تشهّد نماز فكر بسيارى در اين امر نموده پيوسته تشهّد را مكرّر مى كـرد تـا نـزديـك شد كه آفتاب طالع شود آنگاه پيش از سلام گفت : اى خالد! مكن آنچه را كه ماءمورى و سلام نماز را داد؛ حضرت پس از نماز از خالد پرسيد به چه ماءمور بودى ؟ گـفـت : آنـكـه گـردنـت بزنم ، فرمود: مى كردى ؟ گفت : بلى به خدا سوگند اگر مرا نـهـى نـمى كرد. پس حضرت او را گرفته بر زمين زد و موافق روايات ديگر او را با دو انـگشت وُسْطى و سَبّابه فشارى داد كه خالد در جامه خود پليدى كرد و نزديك به هلاكت رسيد، پس آن حضرت به شفاعت عباس عموى خويش دست از او برداشت . الخ . ( شيخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ). (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/326، تحقيق : دكتر بقاعى
47ـ فـقـيـر گـويـد: كـه تـفـصـيـل ايـن مـعـجـزه در مـجـلّد دوّم در احـوال حـضـرت امـام رضـاعـليه السّلام بيايد. و مرحوم ملا محمّد طاهر به اين مطلب اشاره فرموده در شعر خود:
بُوَد امام اميرى كه كند سنگ گران
از روى چشمه به تاءييد حضرت جبّار
به گوش راهب دير اين قضيّه چون برسيد
برون دويد شتابان زمعبد كفّار
فتاد چون نظرش بر رخ على بنمود
به دين احمد مختار در زمان اقرار
برفت از پى آن شاه از سر اخلاص
نمود در قدمش نقد جان خود ايثار
48ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب 2/333 ـ 334 .
49ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهيدى ص (لب ).
50ـ حـديـث شـيـر و جـويريه چنان است : كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بـه او فـرمـود هـنـگـامـى كـه عـازم خروج به سفر شده بود كه اى جويريه در عرض راه شـيـرى بـا تو دچار خواهد شد عرض كرد: تدبير چيست كه از او سلامت جويم ؟ فرمود: او را سـلام بـرسـان و بگو كه اميرالمؤ منين عليه السّلام مرا از آسيب تو امان داده است ؛ پس جويريه بيرون شد و چون در اثناى راه شير را ملاقات كرد سلام رسانيد و امان خويش را از حضرت اميرعليه السّلام بگفت چون شير اين بشنيد روى برتافت و همهمه كرد و برفت ، چـون جـويـريـه از سـفـر مـراجـعـت كـرد حـكـايـت شـيـر را بـراى آن حـضـرت نـقل نمود آن جناب فرمود كه شير ترا گفت كه وصى محمد صلى اللّه عليه و آله را از من سلام برسان و از دست مبارك پنج عقد شمرده يعنى پنج مرتبه سلام رسانيد و به طريق ديـگـر نـيـز ايـن قـضيّه نقل شده لكن اين نقل موافق روايت حضرت باقرعليه السّلام بود. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) (مناقب ) ابن شهر آشوب 2/340
51ـ قـضيّه ثعب ان : چنان است كه روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بر مـنـبـركوفه خطبه مى خواند كه ثعبانى از نزد منبر ظاهر شد و به آهنگ اميرالمؤ منين عليه السـّلام بـرفراز شد مردمان ترسيدند و مهيّاى دفع آن شدند، حضرت اشاره كرد كه به حـال خود باشيد؛ پس آن ثعبان به نزديك آن حضرت شد حضرت سر را به جانب او برد و او دهـان خـود را بـر گـوش آن حـضـرت نـهـاد وصـيـحـه زد و از مـكـان خـود نـازل شـد و مـردم سـاكـت و مـتحيّر بودند و اميرالمؤ منين عليه السّلام لبهاى مبارك خود را حـركـت داد و آن ثـعـبان اصغاء مى كرد و پائين شده و از ديده ها غايب گشت چنانچه گوئى زمـيـن او را بـلع كرد، پس اميرالمؤ منين عليه السّلام رجوع به خطبه خويش نمود و بعد از فـراغ از خـطـبـه و نـزول از مـنـبـر، مـردم نـزد آن جـاب جـمـع شـدنـد و از حـال ثـعبان پرسش كردند؛ فرمود كه حاكمى بود از حُكّام جنّيان قضيّه بر او مشتبه شده بود نزد من آمد و از من استفهام كرد من حكم را ياد او دادم دعا كرد و رفت .
و بدين مطلب اشاره كرده مرحوم ملاّ محمّد طاهر در شعر خود:
بود خليفه حقّ آنكه بر سر منبر
جواب مشكل ثعبان دهد سليمان وار
نه جاهلى كه چو مشكل شد بر او وارد
زننگ جهل بر او پيچها زدى چون مار
52ـ تـكـلم خـبـرى كـه مـارمـاهـى باشد چنان است كه اميرالمؤ منين عليه السّلام روزى در كـنـار فـرات آمـد و ايـسـتـاد و فـرمـود: يـا هناش ! مارماهى سر از آب بيرون كرد حـضـرت فـرمـود: كـيـسـتـى ؟ عـرض كـرد: مـن از اُمـّت بـنـى اسـرائيـل ام كـه ولايـت شـمـا را قـبول نكردم مسخ شدم و بدين صورت درآمدم . (شيخ عباس قمى ).
53ـ قضيه برداشتن كلاغ كفش آن حضرت را: چنان است كه صاحب (اَغانى ) از مداينى نقل كرده كه يك روز سيّد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه بايستاد و گفت : اگـر كـسـى در فـضـيلت على عليه السّلام حديثى گويد كه من آن را نشنيده باشم و به شـعـر درنـيـاورده بـاشـم ، اسـب خويش را با آنچه با من است عطا كنم . جماعتى كه حاضر بـودنـد حـديـث از فـضائل على عليه السّلام كردند و سيّد شعرهاى خويش را كه موافق آن حـديـث بـوده انـشـاد مـى كـرد تـا آنـكـه مـردى روايـت كـرد از ابوالرّعل مرادى كه گفت : حاضر خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام شدم و آن حضرت خـُفّ خـويـش را از بـراى نماز بيرون كرد در زمان مارى ميان آن رفت پس چون فارغ شد و كفش خويش را طلبيد غرابى از هوا به زير آمد و آن خُفّ را به منقار گرفت و به هوا برد و از فـراز به زمين افكند آن مار از خُفّ بيرون آمد. سيّد حميرى گفت كه تاكنون اين حديث را نـشـنـيـده بـودم پـس اسـب خـود را و آنـچه به او وعده كرده عطا كرد و اشعار متضمّن اين فضيلت انشاد كرد كه صدر آنها اين شعر است :
اَلا ياقَوم للعَجَب الْعُج اب
لِخفِّ اَبى الحُسَيْن وَللجِب ابِ
(مناقب ) ابن شهر آشوب 2/343
54ـ حـكايت مرد آذربايجانى چنان است : كه آن مرد روزى به خدمت اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام آمد و عرض كرد كه مرا شترى سركش و شموش ‍ است كه به هيچ نوع منقاد نمى شود. فرمود: چون بازشوى برو در آن موضعى كه شتر صعب تو در آنجا است و اين دعـا بـخوان : اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ الخ آن مرد مراجعت كرد و به اين دعا شتر خود را رام سـاخـت و سـال ديگر بر آن نشست و به خدمت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمد از آن پيش سخن كـه گـويـد امـيرالمؤ منين عليه السّلام حكايت رام شدن شتر را به همان نحوكه واقع شده بـود تـقـريـر فـرمـود عـرض كـرد چـنـان مـى نمايد كه نزد من حاضر بودى و معاينه مى فرمودى .(مناقب ) ابن شهر آشوب 2/347
55ـ حـكـايـت مـرد يـهودى چنان است : كه ابواسحاق سبيعى و حارث اعور روايت كـرده انـد كـه پـيـرمـدى را در كـوفـه ديـديـم كـه مـى گـريـسـت و مـى گـفـت : صـد سـال روزگـار بـه سـر بـردم وجـز ساعتى عدل نديدم گفت : چگونه بود؟ گفت : من حجر حـِمـْيَريم و بر دين يهودان بودم از بهر ابتياع اطعام به كوفه آمدم چون به قبّه كه نام مـوضـعـى اسـت در كـوفـه رسـيـدم مـالهاى من مفقود شد به نزديك اشتر نَخَعى رفتم قصّه خـويـش بـگـفتم ، اشتر مرا به نزد اميرالمؤ منين عليه السّلام برد آن حضرت چون مرا ديد فرمود: يا اخا اليهود علم بلايا و منايا و ما كان و مايكون به نزد ما است من بگويم تو از بـهـر چـه آمـدى يـا تـو مـرا خـبـر مـى دهـى ؟ گـفـتـم بـلكـه تـو بـگوى . فرمود: مردم جن مـال تـو را در قـبـه ربـودنـد الحـال چـه مـى خـواهـى ؟ گـفـتـم : اگـر تـفـضـّل كـنـى بر من و مالم را به من برسانى مسلمان شوم ؛ پس مرا خواست و مرا با خود بـرد بـه قـبـّه كـوفـه و دو ركـعـت نـماز گزارد و دعائى نمود پس قرائت فرمود: يُرْسَلُ عَلَيْكُم ا شُو اظُ مِنْ نارٍ وَنْحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ... سوره الرحمان ، آيه 35 آنگاه فرمود: اى مـعـشـر جنّ! شما با من بيعت كرديد و پيمان نهاديد اين چه نكوهيده كارى است كه مرتكب شديد. ناگاه ديدم مالم از قبّه برون شد، در زمان شهادت گفتم و ايمان آوردم و اكنون كه وارد كـوفـه شـدم آن حـضرت مقتول شده گريه ام از آن است . ابن عقده گفته كه آن مرد از قلاع مدينه بود.(مناقب ) ابن شهر آشوب 2/342
56ـ ر.ك : (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب 2/323 ـ 352 .
57ـ ر.ك : (مناقب آل ابى طالب ) 2/353 .
58ـ ر.ك : (مناقب آل ابى طالب )2/360 .