آثار همنشينى با علما
و از فـوايـد وجـود علما، مضاعف شدن ثواب نمازها است با ايشان چنانچه شيخ شهيد رحمه
اللّه روايـت كـرده كـه نـمـاز بـا عـالم در غـيـر مـسـجـد جـامـع
مـقـابـل هـزار ركـعـت است و در مسجد جامع مقابل صد هزار ركعت ، و همچنين مضاعف شدن ثواب
صـدقـات اسـت بـر آنـها چنانچه علامه حلى رحمه اللّه در ( رساله سعديه ) و ابن
ابـى جـمـهـور در ( عـوالى اللّئالى ) روايـت كـرده از
رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه صدقه بر علما به ازاء يكى هفت هزار است و
هـمـچـنين رسيدن خير و رحمت به همنشين ايشان ، چنانچنه در ( امالى ) از جناب صادق
عـليـه السـلام مـروى اسـت كه هيچ مؤ منى نمى نشيند نزد عالمى يك ساعت مگر آنكه ندا مى
كند او را پروردگارش نشستى نزد حبيب من ، قسم به عزت و جلالم هر آينه بنشانم تو را
در بـهـشـت بـا او و باكى ندارم . و در ( عدة الداعى ) مروى است از حضرت اميرالمؤ
مـنـيـن عـليـه السـلام كه نشستن يك ساعت نزد علما، محبوبتر است نزد خداوند از عبادت هزار
سال .(77)
و در ( كـافـى ) و غيره ، از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم مروى است كه
فـرمـود عـلمـا سـادات انـد و نـشـسـتـن بـا ايـشان عبادت است و در پاره اخبار نهى رسيده از
مـجـالسـت بـا قـاضـى عـامه به جهت اينكه شايد لعنت او را در رسد پس همنشين او را فرا
گـيـرد و از ايـن مـعـلوم مـى شـود كـه نـشـسـتـن بـا آنـكـه
مـحـل رحـمـت اسـت سـبـب شـركـت در آن مـوهـبـت اسـت . نـيـز مـروى اسـت كـه
مـثل عالم مثل عطر فروش است كه در ملاقاتش اگر از عطر نخريدى از بوى عطرش معطر
خـواهـى شـد. و هـمچنين رسيدن فيض به نگاه كنندگان به ايشان كه نظر كردن به روى
عـالم عـيـادت اسـت . و در ( جـامـع الا خـبـار ) از حـضـرت
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده كه نظر به سوى عالم محبوبتر است
نـزد خـداونـد از اعـتـكـاف يك سال در بيت اللّه الحرام ، و همچنين نظر به در خانه ايشان ،
چـنـانچه در كتاب مذكور مروى است كه خداوند نظر كردن به در خانه عالم را عبادت قرار
داه و هـمـچـنـيـن زيارت ايشان را، چنانكه در آن كتاب از آن جناب مروى است كه زيارت علما،
مـحبوبتر است نزد خدا از هفتاد طواف دور خانه خدا و بهتر است از هفتاد حج و عمره پسنديده
قـبـول شـده و بـلنـد مـى كـنـد خـداونـد بـراى او هـفـتـاد درجـه و
نـازل مـى كـند بر او رحمت را و گواهى مى دهند براى او ملائكه كه بهشت بر او واجب شده
بـلكـه زيـارت ايـشان را بدل زيارت ائمه عليهم السلام قرار داده اند با آن همه اجرها و
خيرها كه در آن است ، چنانكه در ( كافى ) جناب كاظم عليه السلام روايت كرده كه
هركس قدرت ندارد بر زيارت قبور ما پس زيارت كند صلحا و برادران ما را.
و هـمـچـنـيـن بـرداشـتـه شـدن عـذاب دنـيـا و برزخ از گناهكاران به سبب وجود علما، موافق
رواياتى كه ذكرش در اينجا موجب تطويل است .(78)
مـؤ لف گـويـد: كـه شـايـسـتـه ديـدم ايـن اشـعـار حـكـمـت آمـيـز را كـه در مـدح عـلم و
عمل است در اينجا ذكر نمايم :
نردبان پايه به ز علم و علم
|
نه سوى ملك و مال و جاه برد
|
مرد را علم ره دهد به نعيم
|
مرد را جهل در دهد به جحيم
|
خنك آن را كه علم شد دمساز
|
علم خوان گر ز آدمى است رگى
|
زانكه شد خاص شه به علم سگى
|
ننگ دارد بسى به جان و به دل
|
هركه را علم نيست گمراه است
|
دست او زآن سراى كوتاه است
|
كار بى علم تخم در شور است
|
علم بيكار زنده در گور است
|
آنچه دانسته اى به كار درآر
|
نهم ـ قال عليه السلام : ( اِنَّما مَثَلُ الْحاجَةِ مَنْ اَصابَ مالَهُ حَديثا كَمَثَلِ الدِّْرهَمِ فى فَمِ
اَلافـْعـى اَنـْتَ اِلَيـْهِ مـُحـْوِجٌ وَ اَنـْتَ فـيـها عَلى خَطَرٍ ) (79) ؛ فرمود: همانا
مـثـل حـاجـتـمـنـد بـودن بـه مـردم نـو كـسـيـه كـه بـتـازه داراى
مـال و بضاعت شده اند مانند درهمى است كه در دهان افعى باشد كه تو آن درهم حاجت دارى
و لكن بسبب آن افعى دچار خطر و نزديك هلاكتى
دهـم ـ قال عليه السلام : ( اَرْبَعٌ مِنْ كُنُوزِ الْبرِ، كِتْمانُ الْحاجَةِ، وَ كِتْمانَ الصَّدَقَةِ، وَ
كـِتـْمـانُ الْوَجـَعِ، وَ كـِتـْمـانُ الْمـُصـيـبَةِ ) (80) ؛ يعنى چهار چيز است كه از
گنجهاى بر و نيكويى است : كتمان حاجت و كتمان صدقه و كتمان درد و كتمان مصيبت .
مـؤ لف گـويـد: در ( مـجـمـوعـه ورّام ) خـبـرى از احـنـف
نقل شده كه ذكرش در اينجا مناسب است و آن چنان است كه احنف گفت : شكايت كردم به عموى
خـويـش صـعـصـعـه ، وجـع و درد خـود را كه در دل داشتم ، او مرا سرزنش كرد، فرمود: اى
فـرزنـد بـرادر! هـرگاه مصيبتى بر تو وارد شد شكايت مكن آن را به احدى مانند خودت ؛
زيـرا كـه آن شـخـصـى كـه بـه آن شـكـايـت مـى كـنـيـم يـا دوسـت تـو اسـت
بـدحـال مـى شـود و يـا دشـمن تو است پس مسرور مى شود، همچنين آن دردى كه در تو است
شـكـايـت مـكـن آن را بـه مـخـلوقـى كـه مـثـل تـو اسـت و قـدرت نـدارد كـه
مثل آن را از خودش رفع كند تا چه رسد به ديگرى و لكن عرض كن آن را به آنكه تو را
بـه آن مـبـتلا كرده است و او قدرت دارد كه آن را از تو برطرف كند و فرجى از آن تو را
كـرامـت فـرمـايـد، اى فـرزنـد بـرادر! يـكـى از ايـن دو چـشـم مـن
چهل سال است كه بينايى آن رفته است و نمى بينم به آن چيزى نه بيابانى و نه كوهى
و در ايـن مـدت مـطـلع نـكـرده ام ، بـه آن زوجـه خـود را و نـه احـدى از
اهل بيت خود را!(81)
فـقـيـر گويد: كه فقره اول ، مضمون اين شعر است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
به آن متمثّل مى شده :
فَاِنْ تَسْئَلينى كَيْفَ اَنْتَ فَاِنَّنى
|
صَبُورٌ عَلى رَيْبِ الزَّمانِ صَليبُ
|
يَعِزُّ عَلَىَّ اَنْ يُرى بِىَ كَاءبَةٌ
|
فَيَشْمُتَ عادٍ اَوْ يُسامَ حَبيبُ(82)
|
يـازدهـم ـ قالَ عليه السلام : اِيّاكَ وَ الْكَسَلَ وَ الضَّجَرَ فَاِنَّهُما مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَنْ كَسِلَ
لَمْ يـُؤَدٍّ حَقَّا وَ مَنْ ضَجِرَ لَمْ يَصْبِرْ عَلى حَقٍّ(83) ؛ فرمود: بپرهيز از كسالت
و مـلالت در امـور؛ زيـرا كـه ايـن دو چـيـز كـليـد هـر بـدى اسـت ، كـسـى كه به كسالت و
واماندگى رود اداى هيچ حقى نكند و كسى كه ملالت و بيقرارى گيرد بر هيچ حقى صابر
و شكيبا نتواند بود.
مؤ لف گويد: كه در اين مقام حكايتى از شيخ عارف زاهد ابوالحجاج اقصرى در نظر دارم
كه شايسته است گفت : شيخ من ابوجعران است و آن حيوانى است كه سرگين را گرد كرده
مـى غـلطـانـد و بـه سـوراخ خـود بـرد و نـام او (
جـعـل عـ( (سوسك سرگين غلطان ) است ، مردم گمان كردند كه مزاح مى كند، گفت : مزاح
نـمـى كـنـم ، گـفـتـند: اين حيوان را كه قصد كرده برود نزد چراغ و چراغ روى پايه بود
مـانـند مناره لكن صاف و املس بود به حدى كه پاى حيوان به آن قرار نمى گرفت . اين
حيوان مى خواست بالاى مناره چراغ رود پايش مى لغزيد و مى افتاد. بر مى خاست باز بر
مـنـاره بـلنـد شـد و بـه زحـمـت مقدارى مى رفت باز مى افتاد، من شمردم اين كردار او را تا
هـفـتـصـد مـرتـبـه و ايـن حيوان از اين كار كسل و ملول نشد و من تعجب مى كردم تا آنكه من از
مـنـزل بـيـرون شدم براى نماز صبح چون نماز گذاشتم و برگشتم ديدم كه بالاى مناره
رفـتـه پـهـلوى فتيله چراغ نشسته ، پس گرفتم از او آنچه گرفتم يعنى جد و ثبات در
كار و به پايان رسانيد آن را.
دوازدهـم ـ قـالَ عـليـه السلام : ( اَلتّواضُعُ الرِّضا بِالْمَجْلِسِ دُونَ شَرَفِهِ وَ اَنْ تُسَلِّمَ
عَلى مَنْ لَقيتَ وَ اَنْ تَتْرُكَ الْمِراءَ وَ اَنْ كُنْتَ مُحِقّا ) (84) ؛ فرمود: تواضع
و فـروتنى آن است كه راضى باشد شخص به نشستن در محلى كه پست تر است از محلى
كـه مـقتضاى شرف او است ، و آنكه سلام كنى بر هر كسى كه ملاقات كنى ، و آنكه ترك
كنى مراء و مجادله را اگرچه حق با تو باشد.
سـيـزدهـم ـ قـالَ عـليـه السلام : ( اَلْحَياءُ وَ الاْيمانُ مَقْرُونانِ فى قَرَنٍ فَاذا ذَهَبَ اَحَدُهُما
تـَبـِعـَهُ صـاحـِبـُهُ عـ( ؛(85) فرمود: حيا و ايمان يك ريسمان مقرون و اين دو
گوهر گرانمايه در يك سلك منظوم هستن ، پس هرگاه يكى از آن دو برود رفيقش نيز به
مرافقت و مصاحبت او مى رود.
مـؤ لف گويد: كه روايات در فضيلت حيا بسيار است و كافى است در حق او آنكه حضرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را لباس اسلام قرار داده فرموده : ( اَلا سْلامُ
عـُرْيـانٌ فـَلِباسُهُ الْحَياءُ. ) (86) پس همچنان كه لباس ساتر عورات و
قبايح ظاهره است ، حيا نيز ساتر قبايح و مساوى باطنه است . و روايت شده كه ايمان نيست
بـراى كـسـى كـه حـيـا نـدارد، و آنـكه در هر بنده ، كه حق تعالى اراده فرمايد هلاك او را،
بيرون كند از او حيا را.(87)
و از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلم مروى است كه قيامت بر پا نخواهد شد
تـا بـرود حيا از كودكان و زنان . الى غير ذلك ؛(88) و لهذا اين صفت شريفه
در حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم و ائمه هدى عليهم السلام بسيار و
كـامـل بـود بـه حـدى كه روايت شده پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در وقتى كه
تـكـلم مـى فـرمـود حيا مى كرد و عرق مى نمود، و فرو مى خوابانيد چشم خود را از مردم از
جهت حيا هنگامى كه با او تكلم مى نمودند.
و فـرزدق شـاعـر، امـام زيـن العـابـديـن عـليـه السـلام را بـه هـمـيـن خـصلت مدح كرده در
قول خود:
يَغْضى حَياءً وَ يُغْضى مِنْ مَهابَتِهِ
|
فَلا يُكَلَّمُ اِلاّ حينَ يَبْتَسِمُ
|
حـيـا مى كرد و عرق مى نمود و فرو مى خوابانيد چشم خود را از مردم از جهت حيا هنگامى كه
با او تكلم مى نمودند.
و از حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام نـقـل شـده كـه مـنـافـقـى وقـتـى بـراى آن حضرت
نـقل كرد كه بعضى از شيعيان تو شراب مى خوردند حضرت صورت مقدسش عرق كرد از
حيا و خجالت .(89)
چهارده ـ فرمود آن حضرت آيا خبر ندهم شما را به كارى كه چون به جاى آوريد آن را دور
شـود سـلطـان و شـيـطـان از شما، ابوحمزه عرض كرد: ما را خبر فرماى تا آن را به جاى
آوريـم ، فـرمـود: بـر شـما باد به دادن صدقه در صبحگاهان ؛ چه اداى صدقه فرمودن
روى شيطان را سياه كند و قهر و ستيز سلطان را در آن روز درهم شكند، و بر شما باد كه
در راه خـداى و رضـاى حـق بـا مـردم دوسـتـى و مـودت گيريد، يعنى دوستى شما از اين راه
باشد و بر عمل صالح موازرت و معاونت نماييد؛ چه اين كار ريشه ظلم سلطان و وسوسه
شـيـطـان را بـر مـى كـند، و چندان كه مى توانيد در كار استغفار و طلب آمرزش از حضرت
پـروردگـار الحـاح و ابـرام نـمـايـيـد؛ چـه ايـن كـردار گـنـاهـان را مـحـو و نـابـود
گرداند.(90)
پانزدهم ـ روايت شده كه آن حضرت به جابر جعفى فرمود كه اى جابر! آيا همين بس است
كـسـى را كـه تـشـيـع بـر خـود مـى بـنـدد كـه دعـوى مـحـبـت مـا
اهـل بـيـت كـنـد، واللّه ! شـيعه ما نيست مگر كسى كه اطاعت خدا نمايد و تقوى و پرهيزكارى
داشـتـه بـاشـد، اى جابر! پيشتر شيعيان را نمى شناختيد مرگ به تواضع و شكستگى و
بسيار ذكر خدا و بسيارى نماز و روزه و تعهد همسايگان نمودن از فقراء و مساكين و قرض
داران و يـتـيـمان و راستى در سخن و تلاوت قرآن و زبان بستن از غير نيكى مردم و امينان
خـويـشـان بـودنـد در جـمـيـع امـور. جـابـر گـفـت : يـابـن
رسـول اللّه مـن كـسـى را در اين زمان به اين صفات نمى شناسم ، حضرت فرمود: كه اى
جـابر! به اين خيالها از راه مرو. همين بس است مگر آدمى را كه گويد من على عليه السلام
را دوسـت مـى دارم و ولايـت او را دارم اگـر گـويـد كـه
رسول خدا را دوست مى دارم و حال آنكه آن حضرت بهتر از اميرالمؤ منين عليه السلام است و
به اعمال آن حضرت عمل ننمايد و پيروى سنت او نكند آن محبت هيچ به كار او نمى آيد؟ پس
از خدا بترسيد و عمل كنيد تا ثوابهاى الهى را بيابيد، به درستى كه ميان خدا و احدى از
خـلق خـويـشـى نـيـسـت ، و محبوبترين بندگان نزد خدا كسى است كه پرهيزكارى از محارم
الهـى زيـادتـر كـنـد و عـمـل بـه طاعت الهى بيشتر نمايد، واللّه ! كه تقرب به خدا نمى
توان جست مگر به طاعت او و ما براتى از آتش جهنم از براى شما نداريم و هيچ كس را بر
خـدا حـجـتـى نـيست ، هركه مطيع خدا است ولى و دوست ما است و هركه معصيت الهى مى كند او
دشـمـن مـا اسـت و بـه ولايـت مـا نـمـى تـوان رسـيـد مـگـر بـه پـرهـيـزكـارى و
عمل صالح .(91)
مؤ لف گويد: حكايت شده از شخصى كه گفت ديدم ابوميسره عابد را كه از كثرت عبادت و
جـد و جـهـد در طـاعـات دنـده هـاى بدنش ظاهر شده بود من گفتم : يَرْحَمُكَ اللّهُ اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِ
واسِعَةٌ؛ يعنى خدا تو را رحمت كناد رحمت خداوند واسع است ، ابوميسره در غضب شد و گفت :
مگر از من چيزى ديدى كه دلالت نوميدى من كند ( اَنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَريبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ )
(92) همانا رحمت خدا نزديك است به نيكوكاران ؛ پس من از كلمات او به گريه
درآمـدم و گـريـسـتـم پـس شـايـسـتـه اسـت كـه عـقـلا و دانـايـان نـظـر كـنـنـد در
حـال رسـولان و ابـدال و اوليـاء و كـوشش و اجتهاد آنها در طاعات و صرف عمر خويش در
عبادات كه شب و روز آرام نداشتند و به هيچ وجه سستى نمى نمودند و آيا آنها حسن ظن به
خدا نداشتند؟ نه چنين بود بلكه به خدا سوگند! كه ايشان اعلم بودند به سعه رحمت خدا
و حـسـن ظن ايشان به جود حق تعالى از همه بيشتر بود لكن دانستند كه اين رجاء و حسن ظن
بـدون جـد و اجـتـهـاد، آرزوى مـحـض و غـرور بـحـت اسـت لاجـرم خـود را در تعب عبادت و طاعت
درآوردنـد تـا مـحـقـق شـود بر ايشان رجاء و حسن ظنشان و بس است در اين مقام آنكه حضرت
رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلم در منبر آخرى كه در ايام مرض خويش مردم را موعظه
فـرمـود ايـن مـطـلب را فـرمـود: ايـّهـا النـّاس ! دعـوى نـكـنـد دعـوى كـنـنـده اى كـه مـن بـى
عـمـل رسـتـگـار مى گردم ، و آرزو نكند آروز كننده اى كه من بى طاعت خدا به رضاى او مى
رسم ، به حق آن خداوندى كه مرا به حق فرستاده است كه نجات نمى دهد از عذاب خدا مگر
عمل نيكو با رحمت حق تعالى ، آنگاه فرمود: وَلَوْ عَصَيْتُ لَهَويْتُ.(93)
شـانـزدهم ـ روايت شده از آن حضرت كه فرمود ملكى است در خلقت خروس كه پنجه هاى او
در تـه زمـيـن اسـت و بـالهـاى او در هـوا اسـت و گـردن او خـم شده است در زير عرش ، پس
هـرگـاه بـگـذرد از شب نصف آن بگويد ( سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ، رَبُّ الْمَلائكة و الرُّوح ، رَبُّنا
الرَّحـمـْانُ لا اِلهِ غـَيـْرُهُ عـ( و چون اين ذكر شريف را گفت بگويد ( لِيَقُمِ الْمُتَهَجِّدونَ
) ؛ يعنى برخيزند از خواب نماز شب گزارندگان ، پس در اين وقت خروسها صداها
بـلنـد كـنـنـد پس آن ملك به صورت خروس ساكت شود به اندازه اى كه خدا خواسته ، آن
وقت بگويد ( سُبُّوحٌ قُدّوُسُ، رَبُّنا الرَّحْمانُ لا اِلهَ غَيْرُهُ، لِيَقُمِ الذّاكِروُنَ ) ؛ يعنى
بـرخـيـزنـد از خـواب ذكـر كنندگان ، و چون صبح طلوع كند بگويد رَبُّنا الرَّحْمانُ لا اِلهَ
غَيْرُهُ لِيَقُمِ الْغافِلُونَ؛ يعنى برخيزند از خواب غافلان .(94) مؤ لف گويد:
كه شايد سبب كم كردن اين ملك عرش از ذكر سابق خود در هر نوبت بعد، آن باشد كه آن
رحـمـات و بـركـات و الطـاف و عـنـايـاتـى كـه عـابـد مـى شـود در وقـت ذكـر
اول بـراى مـتـهـجـّديـن كـه در آن وقـت شـب بـر مـى خـيـزنـد
مثل آن عايد نمى شود براى ذاكرين كه در وقت ذكر دوم از خواب بر مى خيزند، لهذا از ذكر
خود رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَالرُّوحِ را كم كرده و چون صبح طلوع كرد غافلان برخاستند اين الطاف
و عناياتى كه براى ذاكرين بود براى ايشان نخواهد بود، اگرچه از رحمت واسعه الهى
بـالكـليـّة بى بهره نمانند، لهذا از ذكر خود، ( سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ ) را كم كرده اكتفاء
نـمـود بـه هـمـان ذكـر رَبُّنـَا الرَّحـمانُلا اِلهَ غَيْرُهُ و شايد كسى كه بين الطلوعين در خواب
باشد بى نصيب و بى بهره و از سعادت محروم و بى روزى ماند.
فَمَنْ نامَ بَيْنَهُما نامَ عَنْ رِزْقِهِ. هذا ما خَطَرَ بِبالى وَاللّهُ تَعالى الْعالِمُ.
و مناسب است در اين مقام قول بعض شعراء:
دانى كه چرا همى كند نوحه گرى
|
يعنى كه نمودند در آيينه صبح
|
كز عمر شبى گذشت تو بى خبرى
|
و چه خوب گفته شيخ جامى :
دلا تا كى در اين كاخ مجازى
|
كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ
|
چرا زان آشيان بيگانه گشتى
|
چو دونان مرغ اين ويرانه گشتى
|
بيفشان بال و پر زآميزش خاك
|
ببين در رقص ازرق طيلسانان
|
فـصـل پـنجم : در وفات حضرت امام محمدباقر عليه السلام و بيان آنچه ميان آن حضرت
ومخالفان واقع شد
مؤ لف گويد: كه من در اين فصل اكتفا مى كنم به آنچه علامه مجلسى در ( جلاءالعيون
) نگاشته ، فرموده : سيد بن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است به سند معتبر
از حـضرت صادق عليه السلام كه در سالى از سالها هشام بن عبدالملك به حج آمده در آن
سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم ، پس من در مكه روزى در مجمع مردم گفتم كه حمد
مـى كـنـم خـداونـدى را كـه مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را به راستى به پيغمبرى
فرستاد و ما را به آن حضرت گرامى گردانيد، پس ماييم برگزيدگان خدا بر خلق او
و پـسـنـديـدگان خدا از بندگان او و خليفه هاى خدا در زمين . پس سعادتمند كسى است كه
مـتـابـعـت مـا كند، و شقى و بدبخت كسى است كه مخالفت ما نمايد و با ما دشمنى كند، پس
بـرادر هـشـام ايـن خـبر را به او رسانيد و در مكه مصلحت در آن نديد كه متعرض ما گردد و
چـون بـه دمـشـق رسـيـد و مـا بـه سـوى مـديـنـه مـعـاودت كـرديـم پـيـكـى بـه سـوى
عـامـل مـديـنه فرستاد كه پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شديم
سـه روز مـا را بـار نـداد، روز چـهـارم مـا را بـه مـجـلس خـود طـلبـيـد چـون
داخـل شـديـم هـشـام بـر تـخـت پـادشـاهـى خـود نـشـسـتـه و لشـكـر خـود را مـسـلّح و
مـكـّل دو صف در برابر خود باز داشته بود و آماج خانه يعنى محلى كه نشانه تير در آن
نـصـب كـرده بـودنـد در بـرابـر خـود ترتيب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به
گرو تير مى انداختند، چون در ساحت خانه او داخل شديم پدرم در پيش مى رفت و من از عقب
او مـى رفـتـم چـون بـه نـزديـك رسـيـديـم بـه پدرم گفت كه با بزرگان قوم خود تير
بينداز، پدرم گفت كه من پير شده ام و اكنون از من تيراندازى نمى آيد اگر مرا معاف دارى
بـهـتـر اسـت ، هشام سوگند ياد كرد كه به حق آن خداوندى كه ما را به دين خود و پيغمبر
خـود عـزيـز گردانيده تو را معاف نمى گردانم ، پس به يكى از مشايخ بنى اميه اشاره
كرد كه كمان و تير خود را به او بده تا بيندازد.
پـس پـدرم كـمـان را از آن مـرد گرفت و يك تير از او بگرفت و در زه كمان گذاشت و به
قـوت امـامـت كـشـيـد و بـر مـيـان نـشـانـه زد پـس تـيـر ديـگـر بـگـرفـت و بـر فـاق تير
اول زد كـه آن را تـا پـيـكـان بـه دو نـيـم كـرد و در مـيـان تـيـر
اول قـرار گـرفـت ، پـس تير سوم را گرفت و بر فاق تير دوم زد كه آن را نيز به دو
نـيـم كـرد و در مـيـان نـشانه محكم شد تا آنكه نه تير چنين پياپى افكند كه هر تير بر
فـاق تـيـر سـابـق آمـد و آن را به دو نيم كرد و هر تير كه آن حضرت مى افكند بر جگر
هـشـام مـى نـشست و رنگ شومش متغير مى شد تا آنكه در تير نهم بى تاب شد و گفت : نيك
انداختى اى ابوجعفر و تو ماهرترين عرب و عجمى در تيراندازى چرا مى گفتى كه من بر
آن قـادر نـيـسـتـم . پـس ، از آن تـكـليـف پـشـيـمـان شـد و عـازم
قتل پدر من گرديد و سر به زير افكند و تفكر مى كرد و من و پدرم در برابر او ايستاده
بوديم .
چـون ايـسـتادن ما به طول انجاميد پدرم در خشم شد و چون آن حضرت در خشم مى شد نظر
به سوى آسمان مى كرد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مى گرديد، چون هشام آن حالت را
در پـدرم مـشـاهده كرد از غضب آن حضرت ترسيد و او را بر بالاى تخت خود طلبيد و من از
عـقـب او رفـتـم چـون به نزديك او رسيد برخاست و پدرم را در برگرفت و در دست راست
خـود نـشـانـيـد، پس دست در گردن من درآورد و مرا در جانب راست پدرم نشانيد، پس رو به
سـوى پـدرم گـردانـيد و گفت : پيوسته بايد كه قبيله قريش بر عرب و عجم فخر كنند
كـه مـثـل تـويى در ميان ايشان هست ، مرا خبر ده كه اين تيراندازى را كى تعليم تو نموده
اسـت و در چـه مـدت آمـوخـتـه اى ؟ پـدرم فـرمـود: مـى دانـى كـه در مـيـان
اهل مدينه اين صنعت شايع است و من در حداثت سن چند روزى مرتكب اين بودم و از آن زمان تا
حـال تـرك آن كرده ام و چون مبالغه كرديد و سوگند داديد امروز كمان به دست گرفتم .
هـشـام گـفـت : مـثـل ايـن كـمـانـدارى هـرگـز نـديـده بـودم اى ابـاجـعـفـر در ايـن امـر
مـثـل تـو هـسـت ؟ حـضـرت فـرمـود كـه مـا اهـل بـيـت رسـالت عـلم و
كمال و اتمام دين را كه حق تعالى در آيه :
( اَلْيـَوْمَ اَكـْمـَلْتُ لَكُمْ دينَكُم وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِسْلامَ دينا )
.(95)
به ما عطا كرده است از يكديگر ميراث مى بريم و هرگز زمين خالى نمى باشد از يكى از
ما كه در او كامل باشد آنچه ديگران در آن قاصرند، چون اين سخن را از پدرم شنيد بسيار
در غـضـب شـد و روى نـحـسـش سرخ شد و ديده راستش كج شد، و اينها علامت غضب او بود و
سـاعتى سر به زير افكند و ساكت شد، پس سر برداشت و به پدرم گفت كه آيا نسب ما
و شما كه همه فرزندان عبدمنافيم يكى نيست ؟ پدرم فرمود كه چنين است و لكن حق تعالى
مـا را مـخصوص گردانيده است از مكنون سرّ خود و خالص علم خود به آنچه ديگرى را به
آن مـخـصـوص نـگـردانيده است ، هشام گفت كه آيا چنين نيست كه حق تعالى محمّد صلى اللّه
عـليـه و آله و سـلم را از شـجـره عبد مناف به سوى كافه خلق مبعوث گردانيده از سفيد و
سـيـاه و سـرخ پـس از كـجـا ايـن مـيـراث مـخـصـوص شـمـا گـردانـيـده اسـت و
حـال آنـكـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم بر همه خلق مبعوث است ، خدا در
قـرآن مـجـيـد مـى فرمايد: ( وَ للّهِ ميراثُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ ) (96) ؛ پس
به چه سبب ميراث علم مخصوص شما شد و حال آنكه بعد از محمّد صلى اللّه عليه و آله و
سلم پيغمبرى مبعوث نگرديد و شما پيغمبران نيستيد.