چهارم ـ از زراره روايت شده كه گفت : حضرت امام محمدباقر عليه السلام در جنازه مردى از
قريش حاضر شد و من در خدمتش بودم و در آن جماعت ( عطا ) كه مفتى مكه بود حضور
داشـت ، در ايـن حـال نـاله و فـريـاد از زنـى بـلنـد گشت ، ( عطا ) به او گفت : يا
خـاموش باش يا ما باز مى شويم و آن زن خاموش نشد، پس عطا بازگشت ، من به حضرت
ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام عـرض كـردم : ( عطا ) بازگشت ! فرمود: از چه روى ؟
عرض كردم : اين زن صارخه كه فرياد بركشيد عطا به او گفت يا ناله و زارى و فرياد
و بى قرارى مكن يا ما باز مى گرديم و آن زن را از آن ناله و صراخ بر كنار نشد لاجرم
عـطـا بـازگـرديـد. فـرمـود: بـا مـا بـاش هـمـراه جنازه برويم پس اگر ما وقتى چيزى از
بـاطـل را بـا حـق نـگـران شـويـم و حـق را بـه سـبـب آن
بـاطـل فروگذار بنماييم حق مسلم را ادا نكرده باشيم ؛ يعنى تشييع جنازه اين مرد مسلم كه
حق او است به سبب صراخ صارخه فرو گذاشت نمى شود.
زراره مـى گـويـد: چـون از اداء نـمـاز بـر مـيـّت فراغت يافتند ولىّ او به ابوجعفر عليه
السلام عرض كرد ماءجورا مراجعت فرماى خدايت رحمت كناد چه تو قادر نيستى كه پياده راه
بسپارى ، آن حضرت قبول اين مسئله نفرمود، عرض كردم اين مرد اجازت داد مراجعت فرمايى
و مرا نيز حاجتى است كه همى خواهم از تو پرسش كنم ، فرمود: برو به نيت خود همانا ما
بـه اذن ايـن شـخص نيامده ايم و به اجازت او نيز مراجعت نمى كنيم ، بلكه اين كار براى
فضل و اجرى است كه آن را مى طلبيم ، چه به آن مقدار كه شخص تشييع جنازه ماءجور مى
شود.(34)
مؤ لف گويد: كه از اين حديث شريف معلوم مى شود كثرت فضيلت تشييع جنازه ، و روايت
شـده : اول تـحـفـه اى كـه بـه مؤ من داده مى شود آن است كه آمرزيده شود او و آن كسى كه
تـشـيـيـع جـنـازه او نـمـوده .(35) و از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام
مـنـقـول اسـت كـه هـركه مشايعت جنازه كند نوشته شود براى او چهار قيراط اجر، يك قيراط
براى مشايعت ، يك قيراط به جهت نماز بر آن ، و يك قيراط براى انتظار دفن شدن آن ، و
يـك قـيـراط بـراى تـعـزيـه (36) و در روايـت ديـگر است كه ( قيراط )
مثل كوه احد است .(37)
و بـيـايـد در فـصول مكارم اخلاق حضرت امام رضا عليه السلام خبرى در فضيلت تشييع
جنازه دوستان ائمه عليهم السلام .
قالَ الْعَلامَةُ الطَّباطَبائى بَحْرُالْعُلومِ فِى ( الدُّرَّة ) :
قَدْ اُكِّدَ التَّشييعُ لِلْجَنائِز
|
وَالا فْضَلُ الْمَشْىُ لِغَيْر الْماجِزِ
|
وَ لْيَتَجَنَّبْ سَبْقَهَا الْمُشَيِّعُ
|
فَاِنَّها مَتْبُوعَةٌ لاتَبَعٌ
|
وَ الْفَضْلُ فِى ذلِكَ لِلتَّاءخيرِ
|
ثُمَّ اَصْطِحابُ جَنْبَىِ السَّريرِ
|
وَ لْيَحْمِلِ السَّريرَ مِنْ اَطْرافِهِ
|
اَرْبَعَةٌ تَقُومُ فِى اَكْنافِهِ
|
لايَاْبَ مِنْ ذلِكَ اَهْلُ الشَّرَفِ
|
فَلَيْسَ اَمْرُاللّهِ بِالْمُسْتَنْكَفِ
|
وَ سُنَّ لِلْحامِلِ اَنْ يُرَبِّعا
|
يَسْتَوْعِبُ الْجَهاتِ مِنْهُ الاَرْبَعا
|
وَ اَفْضَلُ التَّرْبيعِ اَنْ يَفْتَتِحا
|
مِنَ الْيَمينِ دائِرا دَوْرَ الرّحى
|
وَ لَيْسَ لِلتَّشييع حَدُّ يُعْتَمَدُ
|
وَ فِى الْحَديثِ سَيْرُ ميلَيْنِ وَرَدَ
|
وَ سَنَّ اَنْ لايَرْجِعَ الْمُشِّعُ
|
يَصْبِرُ حَتّى الدَّفْنِ ثُمَّ يَرْجِعُ
|
وَ تَرْكُهُ الْقُعُودَ حَتَّى يُلْحَدا
|
اِنْ هُيِّى ءَ الْقَبْرُ وَ اِلاّ قَعَدا
|
وَ الْحَمْلُ فِى النَّعْشِ مُغَشىِّ بِكِساءٍ
|
يَنْدُبُ اِمّا مُطْلَقا اَوْ لِلنِّساءِ
|
وَلْيُنْهَ عَنْ طَرْحِ الثِّيابِ الْفاخِرَةِ
|
فَاِنَّهُ اَوَّلُ عَدْلِ الا خِرَةِ(38)
|
پـنـجـم ـ شـيـخ كـلينى روايت كرده كه جماعتى خدمت حضرت ابى جعفر باقر عليه السلام
مـشـرف شـدنـد و اين هنگامى بود كه طفلى از آن حضرت مريض بود، پس آن جماعت از چهره
مبارك آن حضرت آثار همّ و غمّ مشاهده كردند چندان كه آسودن نداشت ، آن جماعت از مشاهده آن
حـالت هـمى با هم گفتند سوگند به خداى اگر اين كودك را آسيبى در رسد بيمناك هستيم
كـه از آن حـضـرت حـالتـى مـشاهده نماييم كه خوش نداشته باشيم ، راوى مى گويد كه
چـيـزى برنيامد كه آن كودك بمرد، صداى ناله بلند شد و آن حضرت گشاده روى در غير
آن حالتى كه از نخست ديديم بيرون شد، آن جماعت عرض كردند فداى تو شويم همانا از
آن حـالت كـه در تـو مـشـاهـده كرديم بيمناك بوديم كه اگر واقعه اى روى دهد در تو آن
بـيـنـيـم كـه بـه انـدوه انـدر شويم ، فرمود: به درستى كه ما دوست مى داريم كه عافيت
نصيب ما شود در آن چيزى كه ما دوست مى داريم اما چون فرمان خداى در رسد تسليم شويم
در آنچه او دوست مى دارد.(39)
شـشـم ـ از حـضـرت امـام صـادق عـليـه السـلام مـروى اسـت كـه فـرمـود: در كـتـاب
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت كه هر وقت مماليك خود را در كارى ماءمور
ساختيد كه بر ايشان دشوار گردد شما نيز در آن كار با ايشان كار كنيد. امام جعفر عليه
السـلام مـى فـرمـايـد پـدرم چون مملوكان خود را به كارى فرمان مى داد خويشتن مى آمد و
نظاره مى نمود اگر آن كار دشوار و سنگين بود مى فرمود بسم اللّه و خود با ايشان به
آن كـار اشـتـغـال مـى ورزيـد و اگـر آن مـهـم سـبـك و هـمـوار بـود از ايـشـان بـر كـنـار مى
شد.(40)
هفتم ـ در عطاى آن حضرت است :
شيخ مفيد از حسن بن كثير روايت كرده كه گفت شكايت كردم به حضرت امام محمدباقر عليه
السـلام از حـاجت خويشتن و جفاى اخوان ، فَقالَ: ( بِئْسَ اْلاَخُ اَخٌ يَرْعاكَ غَنِيّا وَ يَقْطَعُكَ
فـَقـيرا ) ؛ يعنى نكوهيده برادرى است آن برادر كه در زمان توانگرى و غناى تو با
تـو بـه دوسـتـى و مـعاشرت باشد و در حالت فقر و فاقه قطع رشته مودّت و آشنايى
كند.
آنگاه غلام خويش را فرمان كرد تا كيسه اى كه هفتصد درهم داشت بياورد؛
فقال عليه السلام : ( اَسْتَنْفِقْ هذِهِ فَاذا نَفِدَتْ فَاَعْلِمْنى . ) (41)
و بـه روايـتـى ( اِسْتَعِنْ بِهذِهِ عَلَى الْقُوتِ فَاذا فَرَغْتَ فَاَعْلِمْنى ) ؛ يعنى اين
جمله (مقدار) را در مخارج خويش به كار بر و چون به مصرف رسانيدى مرا آگاه كن .
هشتم ـ در حلم و حسن خلق آن حضرت است :
شـيـخ طـوسـى از مـحـمـّد بـن سـليـمـان از پـدر خـود روايـت كـرده كـه گـفـت : مـردى از
اهـل شـام بـه خـدمـت حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام رفت و آمدى داشتى و مركزش در
مدينه بود اما در مجلس محترم امام عليه السلام فراوان مى آمد و عرض مى كرد: همانا محبت و
دوستى من با تو مرا به اين حضرت نمى آورد و نمى گويم كه در روى زمين كسى هست كه
از شـمـا اهـل بـيـت نـزد مـن مـبـغوض تر و دشمن تر باشد و مى دانم كه طاعت يزدان و طاعت
رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و طاعت اميرالمؤ منين عليه السلام عداوت ورزيدن
بـا شـمـا اسـت لكـن تـو را مـردى فـصـيـح اللّسـان و داراى فـنـون و
فـضـائل و آداب و نـيـكـو كـلام مـى نـگـرم از ايـن روى بـه مـجـلس تو مى آيم ، اما حضرت
ابـوجعفر عليه السلام به او به خوبى و خير سخن مى فرموده ( وَ يَقُولُ لَنْ تَخْفى
عَلَى اللّهِ خافِيَةٌ ) ؛ هيچ چيز در نزد يزدان پنهان نيست .
بالجمله ؛ روزى چند بر نگذشت كه مرد شامى رنجور گرديد و درد و رنجش شدت يافت و
چون ثقيل و سنگين گرديد ولىّ خويش را بخواست و گفت چون بمردم و جامه بر من كشيدى
بـه خـدمـت مـحـمّد بن على عليهما السلام بشتاب و از حضرتش مساءلت كن كه بر من نماز
بگزارد و هم در خدمتش معروض دار كه من خود با تو اين سخن گذاشته ام .
بـالجـمـله ؛ چون شب به نيمه رسيد گمان كردند كه وى از جهان برفته است ، پس او را
در هم پوشانيدند و در بامداد ولىّ او به مسجد درآمد و درنگ فرمود تا آن حضرت از نماز
خود فراغت يافت ( وَ تَوَرَّكَ وَ كانَ عَقَّبَ فى مَجْلِسِهِ ) ، يعنى متوّركا جلوس فرموده
ظـاهـر پـاى راسـت را در بـاطـن پـاى چپ قرار داده بود و در مجلس خود به تعقيب نماز مى
پرداخت . عرض كرد: يا اباجعفر! همانا فلان مرد شامى هلاك شد و از تو خواستار گرديد
كه بر او نماز گزارى ، فرمود:
( كلاّ اِنَّ بِلادِ الشّامِ بِلادُ بَرْدٍ وَ الْحِجازَ بِلادُ حَرِّ وَ لَهَبُها شَديدٌ فَانْطَلِقْ فَلا تَعْجَلْ
عَلى صاحِبِكَ حَتّى اتِيكُمْ؛ )
يـعـنـى چنين نيست كه پنداريد و دانسته ايد كه او هلاك شده چه بلاد شام سخت سرد است و
بـلاد حـجـاز گـرمـسـيـر و سـورت گـرمـايـش سـخـت اسـت ، بـاز شـو و در كار صاحب خود
تعجيل مكن تا نزد شما شوم ، پس آن حضرت برخاست و وضو بساخت و ديگرباره دو ركعت
نماز بگذاشت و دست مبارك را چندان كه خداى خواست در برابر چهره مبارك خود به جهت دعا
بـرافراشت پس به سجده درافتاد تا آفتاب چهره گشود، پس برخاست و روانه شد به
مـنـزل مـرد شـامـى و چـون داخـل آنجا شد آن مرد را بخواند شامى عرض كرد لبّيك ، يابن
رسـول اللّه ! آن حضرت او را بنشاند و تكيه داد او را و شربت سويقى طلب كرده به او
بياشامانيد و اهلش را فرمود شكم او را و سينه او را از طعام سرد آكنده و خنك گردانند و آن
حضرت بازگشت و چيزى برنگذشت كه شامى صحت و شفا يافت و به حضرت ابى جعفر
عـليه السلام بشتافت و عرض كرد با من خلوت فرماى آن حضرت چنان كرد، شامى عرض
نـمـود: شـهـادت مـى دهـم كـه تو حجت خدايى بر خلق خدا و تويى آن باب كه بايد از آن
درآمـد و هـركـس بـيرون از اين حضرت به راهى ديگر پويد و با كس ديگر گويد خائب و
خـاسـر اسـت و بـه ضـلالتـى دور دچـار است . امام عليه السلام فرمود: ( وَ ما بَدالَكَ؟
) تو را چه پيش آمد و نمودار گرديد؟ گفت : هيچ شك و شبهت ندارم كه روح مرا قابض
كـردنـد و مـرگ را بـه چشم خويش معاينه كردم و به ناگاه صداى منادى برخاست چنانكه
بـه گـوش خويش بشنودم كه ندا همى كرد كه روح وى را بر تنش بازگردانيد كه محمّد
بن على عليه السلام از ما مسئلت نموده است . حضرت ابوجعفر عليه السلام به او فرمود:
( اَما عَلِمْتَ اَنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْعَبْدَ وَ يُبْغِضُ عَمَلَهُ وَ يُبْغِضُ الْعَبْدَ وَ يُحِبُّ عَمَلَهُ؟ )
مـگـر نـدانـسته اى كه خداى تعالى دوست مى دارد بنده اى را و عملش را مبغوض مى دارد، و
مـبغوض مى دارد بنده اى را و دوست مى دارد كردارش را، يعنى گاهى چنين مى شود، چنانكه
تـو در حـضرت خداوند مبغوض بودى اما محبت و دوستى تو با من در پيشگاه يزدان مطلوب
بود.
و بـالجـمله ؛ راوى گويد: آن مرد شامى از آن پس از جمله اصحاب ابى جعفر عليه السلام
گرديد.
فـصـل سـوم : در مـعـجزات حضرت محمدباقر عليه السلام است و اكتفا مى شود با آن به
چندمعجزه
اول ـ در ذكر معجزه آن حضرت به نقل از ابى بصير
قـطـب راونـدى روايت كرده از ابوبصير كه گفت : با حضرت امام محمّدباقر عليه السلام
داخـل مـسـجـد شـديـم و مـردم داخـل مسجد مى شدند و بيرون مى آمدند، حضرت به من فرمود:
بـپـرس از مـردم كـه آيـا مـى بـينند مرا، پس هركه را كه ديدم پرسيدم كه ابوجعفر عليه
السلام را ديدى ؟ مى گفت : نه ! در حالى كه حضرت آنجا ايستاده بود تا آنكه ابوهارون
كفوف يعنى نابينا داخل شد حضرت فرمود از اين بپرس ، از او پرسيدم كه آيا ابوجعفر
را ديـدى ؟ گـفـت : آيـا آن حـضـرت نـيـسـت كـه ايستاده است ! گفت : از كجا دانستى ؟! گفت :
چگونه ندانم و حال آنكه آن حضرت نورى است درخشنده .
و نـيـز ابـوبـصـيـر گـفـتـه كـه از حـضـرت بـاقـر عـليـه السلام شنيدم كه به مردى از
اهـل افـريقيّه فرمود: حالت راشد چگونه است ؟ عرض كرد: وقتى كه من بيرون آمدم از وطن
زنـده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان ؟ فرمود: دو روز
بـعـد از بـيـرون آمـدن تـو، عـرض كـرد: بـه خدا سوگند مرض و علّتى نداشت ، حضرت
فرمود: مگر هر كه مى ميرد به سبب مرض و علت مى ميرد؟ راوى گويد: گفتم : راشد كيست
؟ فـرمـود: مردى از مواليان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستيد كه از براى
مـا نـيست چشمهايى كه ناظر بر شما باشد و گوشهايى كه شنونده آوازهاى شما باشد،
پـس بـد چـيـزى دانـسـتـه ايـد، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـر مـا پـوشـيـده نـيـسـت چـيـزى از
اعـمـال شـمـا، پـس مـا را جـمـيـعـا حـاضـر دانـيـد و خـويـشـتـن را عـادت بـه خـيـر دهـيـد و از
اهـل خير باشيد كه به آن معروف باشيد، به درستى كه من به اين مطلب امر مى كنم اولاد
و شيعه خود را.(42)
دوم ـ در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت
قـطـب راونـدى از ابـو عـيـيـنـه روايـت كـرده كـه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر عليه
السـلام بـودم كه مردى داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بيزارى مى
جويم از دشمنان شما و پدرش داشتم كه بنى اميه را دوست مى داشت و با مكنت و دولت بود
و جـز مـن فـرزنـدى نـداشـت و در رمـله مسلكن داشت و او را بوستانى بود كه خويشتن در آن
خـلوت مـى نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آن
مـال بـكوشيدم به دست نكردم و هيچ شك و شبهت نيست كه محض آن عداوت كه با من داشت آن
مـال را بـنـهـفـت و از مـن مـخـفى ساخت . امام على السلام فرمود: دوست مى دارى كه پدرت را
بـنـگـرى و از وى پرسش كنى كه آن مال در كدام موضع است ؟ عرض كرد: آرى ، سوگند
بـه خـداى كـه بى چيز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مكتوبى برنگاشت و به خاتم
شريف مزيّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
( اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْكـِتـابِ اِلَى الْبَقِيعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ ( يا دَرْجان )
فـَاِنَّهُ يـَاْتـيـكَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَيـْهِ كـِتـابـى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ
الْحُسَيْنِ عليهم السلام فَاِنَّهُ يَاْتِيكَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَكَ؛ )
ايـن مـكـتـوب را بـه جـانب بقيع ببر در وسط قبرستان بايست آنگاه ندا بركش و به آواز
بـلنـد بـگـو: يا درجان ! پس شخصى كه عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود اين
مكتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسين عليهم السلام هستم و از وى
هرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مكتوب را برگرفت و برفت ، ابوعيينه مى گويد:
چـون روز ديـگـر فـرا رسـيـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام شـدم تـا
حـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بديدم كه منتظر اذن بود
پـس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شديم ، آن مرد شامى عرض كرد: خدا بهتر
دانـد كـه عـل خـود را در كـجـا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقيع شدم و به آنچه فرمان
رفته بود كار كردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بيامد و به من گفت از اين مكان
به ديگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمايم ، پس برفت و با مردى سياه حاضر شد و
گفت : همان است لكن شراره آتش و دخان جحيم و عذاب اءليم ديگرگونش كرده است ، گفتم
: تـو پـدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : اين چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستدار
بـنى اميه بودم و ايشان را بر اهل بيت پيغمبر كه بعد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و
سـلم هـسـتـنـد بـرتـر مى شمردم از اين روى خداى تعالى مرا به اين هيئت و اين عذاب و اين
عـقـوبـت مبتلا گردانيد، و چون تو دوستدار اهل بيت بودى من با تو دشمن بودم از اين روى
تـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر اين اعتقاد، سخت
نادم و پشيمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زير فلان درخت زيتون را حفر
كـن و آن مـال را كـه صـد هـزار درهـم مـى باشد برگير از آن جمله پنجاه هزار درهم را به
حـضـرت مـحـمّد بن على عليه السلام تقديم كن و بقيه را خود بردار. و اينك براى اخذ آن
مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به ديار خود نهاده برفت .
ابـوعـيـيـنـه مـى گـويـد: چـون سـال ديگر شد از حضرت امام محمدباقر عليه السلام سؤ
ال كردم كه آن مرد شامى صاحب مال چه كرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس
مـن ادا كـردم از آن ديـنـى را كـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـيـنـى در نـاحـيـه خـيـبـر از آن
مـال خـريـدم و مـقـدارى از آن مـال را صـرف كـردم در صـله حـاجـتـمـنـدان
اهل بيت خودم .(43)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز ايـن روايـت را بـه انـدك اخـتـلافـى
نـقـل فـرمـوده و مـوافـق روايـت او آن مـرد شامى پدر خود را ديد كه سياه است و در گردنش
ريـسـمـانـى سـيـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـى مـانـن سـگ بـيـرون كـرده و
سـربـال (پـيـراهـن ) سـيـاهى بر تن او است ، و در آخر روايت است كه حضرت فرمود: زود
باشد كه اين شخص مرده را نفع بخشد اين پشيمانى و ندامت او بر آنچه تقصير كرده در
محبت ما و تضييع حق ما به سبب آن رفق و سرورى كه بر ما وارد كرد.(44)
سوم ـ در دلائل آن حضرت است در جابر بن يزيد
در ( بحار ) از ( كافى ) نقل كرده كه از نعمان بشير مروى است كه گفت : من
هـم مـحـمـل جابر بن يزيد جعفى بودم ، پس زمانى كه در مدينه بوديم جابر خدمت حضرت
امـام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام مشرف شد و با آن حضرت وداع كرد و از نزد آن حضرت
بيرون شد در حالى كه مسرور و شادمان بود پس ، از مدينه حركت كرديم تا رسيديم به
( اخرجه ) در روز جمعه و اين منزل اول است كه ( فيد ) به مدينه و ( فيد
) مـنـزلى اسـت مـابـيـن كـوفـه و مـكـه كـه در نـصـف راه واقع شده ، پس نماز ظهر را
بـگـذاشـتـيـم همين كه شتر ما از براى حركت برخاست ناگاه مردى دراز بالا و گندم گون
بـديـدم و بـا او مـكتوبى بود و به جابر داد، جابر بگرفت و ببوسيد و به هر دو چشم
خـويـش بـر نـهـاد، و چـون بـديـديم نوشته بود كه اين نامه اى است از محمّد بن على به
سـوى جـابـر بـن يزيد، و گلى سياه و تازه و تر بر روى نامه بود، جابر به آن مرد،
گـفـت : چـه وقـت از خـدمت سيد و آقاى من بيرون شدى ؟ گفت : در همين ساعت ، گفت : پيش از
نـماز يا بعد از نماز؟ گفت : بعد از نماز، پس جابر مهر از نامه برگرفت و به قرائت
آن پرداخت و همى چهره درهم كشيد تا به پايان نامه رسيد و نامه را با خود برداشت و از
آن پس او را مسرور و خندان نديدم تا به كوفه رسيد و چون هنگام شب به كوفه درآمديم
آن شـب را بـيـتـوتـه نموديم و بامدادان محض تكريم جناب جابر به خدمتش بيامدم و او را
نـگـران شدم كه به ديدار من بيايد و استخوان مهره اى چند از گردن بياويخته و بر نى
سوار گشته و همى گويد: ( اَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ اَميرا غَيْرَ مَاءمُورٍ ) ؛ مى يابم
منصور بن جمهور را امير غير ماءمور و از اين كلمات و ابيات چندى بر زبان مى راند، آنگاه
در چهره من نگران شد و من در روى او نگران شدم ، پس او چيزى با من نگفت ، من هم چيزى با
وى نـگـفـتم شروع كردم به گريستن براى آن حالى كه در او ديدم و كودكان از هر طرف
بـر مـن و او انـجـمـن كردند و مردمان فراهم شدند و جابر همچنان بيامد تا در رحبه كوفه
داخـل شـد و بـا كـودكان به هر سوى چرخيدن گرفت و مردمان همى گفتند جابر بن يزيد
ديـوانـه شـده ، سـوگـنـد بـه خـداى ، روزى چـنـد بـرنـيـامد كه از جانب هشام بن عبدالملك
فرمانى به والى كوفه رسيد كه مردى را كه جابر بن يزيد جعفى گويند به دست آور
و سر از تنش بردار به من بفرست .
والى بـه جـلسـاى مـجـلس روى كرد و گفت : جابر بن يزيد جعفى كيست ؟ گفتند: اَصْلَحَكَ
اللّهُ مـردى عـالم و فـاضـل و مـحـدث اسـت و از حـج آمده است و اين ايام به بلاى جنون مبتلا
گـرديـده و اكـنـون بر نى سوار است و در رحبه كوفه با كودكان همبازى و همعنان است ،
والى چون اين سخن بشنيد خود بدان سوى شده و او را به آن صورت و سيرت بديد گفت
خـداى را سپاس مى گزارم كه مرا به خون وى آلوده نساخت . و بالجمله ؛ راوى مى گويد:
چـنـدى بـر نـگـذشت كه منصور بن جمهور به كوفه درآمد و آنچه جابر خبر داده بود به
پاى آورد.(45)
مـعـلوم بـاد كـه مـنـصـور بـن جـمـهـور از جـانـب يـزيـد بـن وليـد امـوى در
سـال يـك صـد و بـيـسـت و شـشـم بـعـد از عـزل يـوسـف بـن عـمـر دو
سال بعد از وفات حضرت باقر عليه السلام در كوفه ولايت يافت و ممكن است كه جابر
رحـمـهم اللّه در آن خبرها كه از وقايع آتيه كوفه از امام عليه السلام شنيده است به اين
اخبار خبر كرده باشد.
مـؤ لف گـويـد: كـه جـابـر بـن يـزيـد از بـزرگـان تـابـعـيـن و
حـامـل اسـرار عـلوم اهل بيت طاهرين عليهم السلام بوده و گاهگاهى بعضى از معجزات اظهار
مـى نمود كه عقول مردم تاب شنيدن آن را نداشته ، لهذا او را نسبت به اختلاط داده اند و الاّ
روايـات در مدح او بسيار است بلكه در ( رجال كشّى ) است كه گفته شده كه منتهى
شده علم ائمه عليهم السلام به چهار نفر، اول سلمان فارسى رضى اللّه عنه دوم جابر،
سـوم سـيـد [مـراد سيد حميرى است ]، چهارم يونس بن عبدالرحمن (46) ، و مراد از
جـابـر هـمـيـن جـابـر بـن يـزيـد جـعـفـى اسـت نـه جـابـر انـصـارى بـه تـصـريـح عـلمـاء
رجال .
و ابـن شـهـر آشـوب و كـفـعـمـى او را بـاب حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام و شمرده
اند.(47)
و ظـاهـرا مـراد بـاب عـلوم و اسـرار ايـشـان عـليـهـم السـلام اسـت و حـسين بن حمدان حضينى
نقل كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود:
( اِنَّما سُمِّىَ جابِرا لانَّهُ جَبَرَ الْمُؤْمِنينَ بِعِلْمِهِ وَ هُوَ بَحْرٌ لايُنْزَحُ وَ هُوَ الْبابُ فِى دَهْرِهِ وَ
الْحُجَّةُ عَلَىَ الْخَلْقِ مِنْ حُجَّةِ اللّهِ اَبى جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍ عليهما السلام . )
هـمـانـا جـابـر بـه ايـن اسـم نـامـيـده شـد بـه جـهـت ايـنـكـه نـيـكـو
حـال و تـوانـگـر مـى كند مؤ منين را به علم خود و او دريايى است كه هرچه از او برداشته
شود تمام نشود و او است باب در زمان خود و حجت بر خلق از جانب حجة اللّه ابوجعفر محمّد
بن على عليهم السلام .(48)
قاضى نوراللّه در ( مجالس المؤ منين ) گفته : جابر بن يزيد الجعفى الكوفى ،
[عـلامـه حـلّى ] در ( كتاب خلاصه ) آورده كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام
بـر او رحمت مى فرستاد و مى فرمود: او نقلى كه از ما مى كرده ، راست و درست است و ابن
غـضـائرى گفته كه جابر ثقة است فى نفسه اما اكثر آنها كه از او روايت كرده اند ضعيف
اند.(49)
و در كـتـاب شـيـخ ابـوعـمـر كـشـّى از جـابـر مـذكـور
نـقل نموده كه گفت : در ايام جونى به خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام به مدينه
رفـتـم چون به مجلس آن حضرت درآمدم آن حضرت پرسيدند: تو چه كسى ؟ گفتم : مردى
از كـوفـه ، پـرسـيـدنـد: از كـدام طـايـفـه ؟ گـفـتـم : كـه جـعـفـى ام ، سـؤ
ال نـمـودنـد، بـه چه كار آمدى ؟ گفتم : به طلب علم آمده ام ، گفتند: از كه طلب مى كنى ؟
گـفتم : از شما، پس بعد از اين اگر كسى از تو پرسد از كجايى بگو كه از مدينه ام ،
پـس بـه آن حـضـرت گـفـتـم كـه پـيـش از سـؤ ال ديـگـر
مسائل از همين سخن كه حضرت فرمودند سؤ ال مى نمايم كه آيا جايز است دروغ گفتن ؟ آن
حضرت فرمودند: گفتن آنچه تو را تعليم نمودم دروغ نيست ؛ زيرا هر كه در شهرى است
از اهـل آن شـهـر اسـت تـا از آنـجـا بـيـرون رود، و بـعـد از آن ، حضرت كتابى به من داد و
فرمودند كه تا بنى اميه باقى اند اگر چيزى از آن روايت كنى لعنت من و آباء من بر تو
متعلق خواهد بود. پس از آن ، كتابى ديگر به من دادند و فرمودند: اين را بگير و مضمون
آن را بـدان و هـرگـز بـه كـس روايـت مـكـن و اگر خلاف آن كنى فَعَلَيْكَ لَعْنَتى وَ لَعْنَةُ
آبائى .(50)
و ايـضـا روايـت نـمـوده كـه چون وليد پليد كه از فراعنه بنى اميه بود كشته شد جابر
فـرصـت غـنـيـمت شمرد و عمامه خز سرخ بر سر نهاده و به مسجد درآمد و مردم بر او جمع
شدند و او شروع در نقل حديث از حضرت امام محمدباقر عليه السلام نموده در هر حديث كه
نقل مى كرد و مى گفت :
حَدَّثَنى وَصِىُّ الاَوْصِياءِ وَ وارِثُ عَلْمِ الاَنْبياءِ مُحَمَّدُ بْنِ عَلِىِّ عليه السلام .
پـس جـمـعـى از مـردم كـه حاضر بودند آن جراءت از او ديدند با همديگر مى گفتند جابر
ديوانه شده است .(51)
و ايـضـا از جـابـر نقل نموده كه مى گفته : هفتاد هزار حديث از حضرت امام محمدباقر عليه
السـلام روايـت دارم كـه هـرگـز از آن بـه كـسـى روايـت نـكـرده ام و هرگز نخواهم كرد، و
نـقـل نـمـوده كـه روزى جابر به آن حضرت گفت كه بر من بارى عظيم از اسرار و احاديث
خود بار نموده ايد و فرموده ايد كه هرگز به كسى از آن روايت نكنم و گاه مى بينم كه
آن اسـرار در سـيـنـه مـن بـه جـوش مـى آيـد و حـالتـى شبيه به جنون مرا دست مى دهد، آن
حـضـرت فـرمـود: هـرگـاه تو را اين حالت دست دهد به صحرا بيرون رو و گودى بكن و
سـر خـود را در آنـجا درآر آنگاه بگو حَدَّثَنى مُحَمَّدُ بْنِ عَلِي بِكَذا وَ كَذاانتهى .(52)