سـعـيـد مـى گويد: كه من هيچ شاهدى افضل از حضرت على بن الحسين عليه السلام نديدم
وقـتـى كـه ايـن حـديـث را براى من نقل كرد پس چون آن حضرت وفات نمود ابرار و فجار
بـجـمله در جنازه اش حاضر شدند و همگى آن حضرت را به خير و نيكى ياد كردند و جميع
مـردم از پـى جـنـازه بـيـرون رفتند تا به محل خود فرود آوردند، من با خود گفتم اگر در
تمام روزگار روزى دريابم كه در خلوت آن دو ركعت نماز را در مسجد گزارم امروز است و
جـز يك مرد و زن كسى بر جاى نمانده بود ايشان نيز به تشييع جنازه بيرون شدند و من
بـر جـاى بـماندم تا آن نماز بگزارم اين هنگام بانگ تكبيرى از آسمان برخاست و از زمين
تـكـبيرى در جواب گفته شد و هم از آسمان بانگ تكبيرى بلند گشت و زمين نيز جواب داد،
مـن تـرسـيدم و بر روى در افتادم پس آنانكه در آسمان بودند هفت تكبير گفتند و كسانى
كه در زمين بودند، هفت تكبير گفتند و نماز گذاشته شد بر حضرت على بن الحسين عليه
السـلام و مـردمـان داخـل مـسـجـد شـدنـد و مـن نـه بـه آن دو ركـعـت نـمـاز
نائل شدم و نه به نماز گذاشتن بر جنازه مبارك آن حضرت .
راوى گـفـت : گفتم اى سعيد، من اگر به جاى تو بودم اختيار نمى كردم جز نماز بر على
بن الحسين عليه السلام را، همانا اين كردار تو خسرانى بود آشكار. پس سعيد بگريست و
گفت : من در اين كار نمى خواستم مگر خير خود را كاش بر وى نماز كرده بودم كه مانندش
ديده نشده است .(114)
در ( جنّات الخلود ) در ذكر مدفن حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرموده كه
آن حـضـرت در مـديـنـه طـيـبـه وفات يافت در خانه خود و در بقيع نزد عم بزرگوار خود
مدفون گشت ، و آن مكان را شرافت بسيار است و از جمله بقاع مكرمه است كه هر كس در آنجا
مـدفـون گردد بى حساب داخل بهشت شود به شرايط ايما صحيح ، چنانكه در حديث معتبر
وارد شده كه :
( الْحَجُونُ وَالْبَقيعُ يُاءْخَذانِ بِاَطْرافِهِما وَ يُنْشَرانِ فِى الْجَنَّةِ. )
و ( حجون ) قبرستانى است در مكه : يعنى اين دو بقعه را در قيامت گوشه اش را مى
گيرند و مانند پلاس مى تكانند به بهشت .(115)
و در خصايص آن جناب گفته كه خصايص آن حضرت :
1 ـ تاءليف صحيفه كامله است كه مصحف اهلبيت عليهم السلام و عروة الوثقى شيعيان است .
2 ـ جـمـع شـدن نـجـابـت عـرب و عـجـم هـر دو در او بـه اعـتـبـار پـدر و مـادر بـه
قـول حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم كه ( اِنَّ للّهِ مِنْ عِبادِهِ خِيَرَتَيْنِ
فَخِيَرَتُهُ مِنَ الْعَرَب قُرَيْشٌ وَ مِنَ الْعَجَمِ فارْسٌ. ) لهذا ملقب به ابن الخيرتين شد.
3 ـ انـتشار اولاد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از آن حضرت ، لهذا او را آدم بنى
الحـسـيـن گـويـنـد و اول كـسـى اسـت كـه گـوشـه نـشـيـنـى و عـزلت را اخـتـيـار كـرد و
اول كسى است كه به مهر و تسبيح خاك امام حسين عليه السلام سجده و عبادت كرد و از همه
خـلايـق بـيـشتر گريست ؛ وارد شده كه رئيس البكّائين چهارند: آدم و يعقوب و يوسف و امام
زين العابدين عليهم السلام .
مؤ لف گويد: كه صحيفه كامله همان ادعيه مباركه سجاديه است كه به ( اخت القرآن و
انجيل اهل البيت ) و ( زبور آل محمد ) عليهم السلام ملقب است .
ابـن شـهـر آشـوب در ( مـنـاقـب ) نقل كرده كه نزد مردى بليغ از اهالى بصره از
صـحـيفه كامله سخن رفت گفت : ( خُذوا عَنّى حَتّى اُمْلِىَ عَلَيْكُمْ؛ ) از من بگيريد تا
بـر شـمـا امـلاء كنم ، كنايت از اينكه به اين فصاحت از بهر شما از خود آغاز نمايم و قلم
بـرگـرفـت و سـر بـه زيـر افـكـنـد تـا امـلاء نـمـايـد سـر بـر نـيـاورد تـا همچنان جان
سپرد.(116)
فصل هفتم : در ذكر اولاد و احفاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام
شيخ مفيد و صاحب ( فصل المهمّه ) فرموده اند كه اولاد حضرت على بن الحسين عليه
السلام از ذكور و اناث پانزده نفر بودند:
امـام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السلام مكنّى به ابوجعفر مادرش امّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن
مجتبى عليه السلام بوده ، و عبداللّه و حسن و حسين مادرشا امّ ولد بوده ، و زيد و عمر از ام
ولد ديـگـر، و حـسين اصغر و عبدالرحمن و سليمان از امّ ولد ديگر، و على (و اين كوچكترين
اولاد حضرت على بن الحسين عليه السلام بوده ،) و خديجه و مادر اين دو تن امّ ولد بوده ،
و محمد اصغر مادرش امّ ولد بوده ، و فاطمه و عليه و امّ كلثوم مادرشان امّ ولد بوده .
مـؤ لف گـويـد: كـه ( عـليـه ) هـمـان مـخـدّره اسـت كـه عـلمـا
رجـال او را در كـتـب رجـال ذكـر كـرده انـد و گـفـته اند كتابى جمع فرموده كه زراره از او
نـقـل مـى كـنـد. و خـديـجـه زوجـه محمد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام بوده .
اكنون شروع كنيم به تفصيل احوال اولاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام .
ذِكـْرِ ابـُومـُحـَمَّد عـبـداللّه البـاهـر ابـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و
احوال بعضى از اعقاب او
شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه عـبـداللّه بـن عـلى مـتـولى صـدقـات حـضـرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام بـود و مـردى
فـاضـل و فـقـيـه بـود و روايـت كـرده از پـدران بـزرگـواران خـود از حـضـرت
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اخـبـار بـسـيـارى و مـردم آثـار بـسـيـار از او
نقل كرده اند، و از روايات منقوله از او اين خبر است ، كه پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله
و سـلم فـرمـود: بـه درسـتـى كه بخيل و تمام بخيل كسى است كه من مذكور شوم نزد او و
صلوات بر من نفرستد. صَلَى اللّه عَلَيه وَ آله .(117)
و نـيـز روايـت كـرده از پدرش از جدش اميرالمؤ منين عليه السلام كه آن حضرت دست راست
دزد را در اول دزدى او مـى بـريـد پـس اگر دوباره دزدى مى كرد پاى چپش را مى بريد و
اگر مرتبه سوم دزدى مى كرد مخلّد در زندان مى نمود.(118)
مـؤ لف گـويـد: كـه عـبـداللّه مـذكـور را عـبـداللّه البـاهـر گـويـنـد بـه واسـطـه حـسن و
جـمـال و درخـشـنـدگى رخسار او، نقل شده كه هيچ مجلسى ننشستى مگر آنكه حاضران را از
فروغ روى و روشنى جمال نور بخشيدى ؛ و جماعتى مادر او را امّ عبداللّه والده حضرت امام
محمدباقر عليه السلام دانسته اند و اولاد او را از پسرش محمد ارقط دانند. و از احفاد ا است
عباس بن محمد بن عبداللّه بن على بن الحسين عليه السلام كه هارون الرشيد او را بكشت و
سـبـبـش آن شـد كـه وقـتـى بـر هـارون وارد شـد و مـابـيـن او و هـارون كـلمـاتـى رد و
بـدل شـد و در پايان كلام هارون الرشيد با وى گفت : يابن الفاعله ، عباس گفت : فاعله
يـعـنـى زانيه مادر تو است كه در اصل كنيزكى بوده و بنده فروشان در فراش او رفت و
آمـد كـرده انـد، هارون از اين سخن در غضب شد او را نزديك خويش طلبيد و گرز آهن بر وى
زد و او را به قتل رسانيد.
و نـيـز از احـفـاد او اسـت عـبـداللّه بـن احـمـد الدّخ بـن مـحـمـد بـن
اسماعيل بن محمد بن عبداللّه الباهر كه صاحب ( عُمْدَةُ الطّالب ) گفته كه او در ايام
مـسـتـعـيـن خـروج كـرد و او را بـگـرفـتـنـد و بـه سـرّمـن راى
حـمـل نـمودند و در جمله عيالش دخترش زينب بود و مدتى در آنجا زيست نمودند عبداللّه در
آنـجـا بـمـرد و عـيـالش بـه حـضـرت امـام حـسـن عـسـگـرى عـليـه السـلام
اتـصـال يـافـتـنـد آن حـضـرت ايـشـان را در جـناح رحمت جاى داد و دست مبارك بر سر زينب
بماليد و انگشتر خود به او بخشيد و آن انگشتر از نقره بود.
زينب از آن حلقه بساخت و در گوش كرد و چون زينب وفات كرد آن حلقه در گوش داشت و
صـد سـال عـمر يافته بود و مويش سياه بود.(119) و برادرش حمزة بن احمد
الدّخ مـعـروف است به ( قمى ) بدان سبب كه از ناحيه طبرستان به قم آمد، پس از
كـشـتن حسن بن زيد برادرش با حسين بن احمد كوكبى و با حمزه بود، دو پسرش ابوجعفر
مـحمد و ابوالحسن على به زبان طبرى سخن مى گفتند. چون حمزه به قم ساكن شد و وطن
ساخت وجه معاش اكتساب كرد و ببود تا وفات كرد و در مقبره بابلان كه حضرت معصومه
عـليـهـمـا السـلام در آن مـدفـون اسـت مدفون گرديد، پس ابوجعفر پسرش بعد از وفات
پـدر، رئيـس و پـيـشـوا گـشـت و چـنـد صـنـعـت بـه قـم پـديـد كـرد و
پـل وادى واشـجـان بـبـسـت ، ربـاطى آنجا به گچ و آجر بساخت و او نيز در مقبره بابلان
مدفون است .
و پـسـرش ابـوالقـاسـم عـلى جـوانى كامل و فاضل بود موصوف به قوت بطش بوده و
امـلاكـى چند به غير از آنكه از پدر به ميراث به او رسيده بود به دست آورد و پيشوا و
مـقدم سادات شد، و نقابت علويه به قم بعد از عمّش على بن حمزه نقيب به او مفوّض گشت
، و از جـاريـه تـركـيـّه در سـنـه سـيـصـد و چـهـل و سـه
ابـوالفـضـل مـحـمـد را آوردنـد و در شـوال سـنـه سـيـصـد و
چـهـل و شـش بـه قـم برگرديد و هميشه مقدم و پيشوا بود تا وفات يافت ، و وفاتش در
روز جـمـعـه سلخ شعبان سنه سيصد و چهل و هفت بود و او را در قبّه متصله به مشهد پدرش
دفـن كـردنـد و جـدش مـحـمـد بـن اسماعيل آن كسى است كه رجاء ابن ابى الضّحاك در سنه
دويست او را با حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام به نزد ماءمون برد.
و بـالجمله ؛ معلوم گشت كه اولاد و اعقاب حمزة القمّى نقباء و اشراف مى باشند، و نيز از
جـمـله ايـشـان اسـت ابـوالحـسـن عـلى الزّكـى نـقـيـب رى ، و او پـسـر
ابوالفضل محمد شريف است كه اينك به او اشاره مى رود:
ذكر امامزاده جليل سلطان محمد شريف كه قبرش در قم است
بـدان كـه ايـن بـزرگـوار سـيـدى اسـت جـليـل القـدر و رفـيـع المـنـزلة و
فاضل مكنّى به ابوالفضل ، ابن سيد جليل ابوالقاسم على نقيب قم ، ابن ابى جعفر محمد
بـن حـمـزة القـمـّى ابـن احـمـد بـن مـحـمد بن اسماعيل بن محمد بن عباللّه الباهرين امام زين
العـابـدين عليه السلام و اين سيد شريف در قم بقعه و مزارى دارد معروف در محله سلطان
مـحـمـد شـريـف كـه بـه نـام او مشهور گشته كه پدر و دو جدش على و محمد و حمزه نيز در
قبرستان بابلان كه حضرت معصومه عليهما السلام در آن مدفون است به خاك رفته اند.
و ايـن سيد جليل را اعقاب است كه جمله اى از ايشان نقباء و ملوك رى بودند، از آن جمله سيد
اجـل عـزّالدّيـن ابـوالقـاسـم يـحـيـى بـن شـرف الديـن
ابـوالفـضـل مـحـمـد بـن ابـوالقـاسـم عـلى بـن عـزّالاسـلام و المـسـلمـين محمد بن السيد الا
جـل نـقيب النقباء اعلم ازهد ابوالحسن المطهّر ابن ذى الحسبين على الزّكىّ ابن السلطان محمد
شـريـف مـذكـور اسـت كـه نـقـيـب رى و قـم و جـاى ديـگـر بـود. و او را خـوارزمـشـاه بـه
قـتـل رسـانـيـد و اولاد او بـه جـانـب بـغـداد مـنـتـقـل شـدنـد، و ايـن سـيـد شـريـف بـسـيـار
جـليـل الشـاءن و بـزرگ مـرتـبـه بـوده . و كـافـى اسـت در ايـن بـاب آنـكـه عـالم
جـليـل و مـحـدث نـبيل و فقيه نبيه و ثقه ثبت معتمد حافظ صدوق شيخ منتجب الدّين كه شيخ
اصـحـاب و يـگـانـه عصر خود بوده و وفاتش در سنه پانصد و هشتاد و پنج واقع شده ،
( كـتـاب فـهـرسـت ) خـود را بـا ( كتاب الاربعين عن الاربعين من الا ربعين فى
فـضـائل امـيـرالمؤ منين عليه السلام ) به جهت آن جناب تصنيف كرده و در ( فهرست
) در باب ياء فرموده : سيد اجل مرتضى عزّالدّين يحيى بن محمد بن على بن المطهّر
ابـوالقـاسـم نـقـيـب طـالبـيـيـن اسـت و در عـراق عـالم
فاضل كبير است ، رحاى تشيع براى او دور مى زند مَتَّعَ اللّهُ المُسْلِمينَ وَ الا سْلامَ بِطُولِ
بـَقـائِهِ روايـت مـى كـنـد احاديث را از والد سعيدش شرف الدّين محمد و از مشايخ قَدَّسَ اللّهُ
اَرْواحـَهـُمْ؛(120) و در اول ( فـهرست ) ، مدح بسيار از آن جناب نموده از
جـمـله فـرمـوده در حق او سلطان عترت طاهره رئيس رؤ ساى شيعه صدر علماء عراق قدوة الا
كـابـر حـجـّة اللّه عـلى الخـلق ذى الشـّرفـين كريم الطّرفين سيد امراء السّادات شرفا و
غـربـا مـلك السـّادة و مـنـبـع السـّعـادة و كـهـف الا مـة و سـراج المـلّة و عـضـو مـن اعـضـاء
الرّسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و جـزء مـن اجـزاء الوصـى و
البتول الى غير ذلك .(121)
و از فرزندان احمد الدّخ ابوجعفر محمد بن احمد معروف به ( كوكبى ) است و از وى
عـقـب بـه جـاى مـانـد از جـمله ايشان ابوالحسن احمد بن على بن محمد كوكبى است . و او نقيب
الفـقـهاء بغداد در روزگار معزالدّوله بويهى بود، و از جمله ايشان ابوعبداللّه جعفر بن
احمد الدّخ است و او را عقب بود و از جمله ايشان الشريف النسابة ابوالقاسم حسين بن جعفر
الا حـول بـن الحـسـيـن بـن جعفر مذكور است كه معروف بوده به ( ابن خدّاع ) و خداع
زنـى بـود كـه جـدّش حسين را تربيت كرده بود، و اين سيد در مصر جاى داشت و ( كتاب
المعقّبين ) تصنيف او است و او را عقب بود.
ذكـر عـمـرالا شـراف بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و
احوال بعضى از اعقاب او
شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـود كـه عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام
فـاضـل و جـليـل و متولى صدقات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم و صدقات
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بود و دارى ورع و سخاوت بود.
روايـت كـرده داود بـن القـاسـم از حـسـيـن بـن يـزيد كه گفت : ديدم عمويم عمر بن على بن
الحـسـيـن عـليـه السلام را كه شرط مى كرد بر آنكه بيع مى كرد صدقات على را (يعنى
كـسـانـى كـه مـيـوه هـاى بـساتين و باغها و زراعتهاى صدقات را مى خريدند) كه شكافى
گـذارد در حـائط و ديـوار آن كـه اگـر كـسـى بـخـواهـد
داخـل شـود بـتـوانـد و مـنـع نـكـنـد كـسـى را كـه داخل در آن مى شود و بخواهد بخورد از آن
.(122)
مـؤ لف گـويـد: كه عمر بن على مذكور ملقب به ( اشرف ) است و او را عمر اشرف
گفتند بالنّسبة به عمر اطرف پسر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، چه آنكه اين عمر
از آن جـهـت كـه فرزند حضرت زهراء عليهما السلام است و داراى آن شرافت است اشرف از
آن يـك بـاشـد و آن يـك را عـمـر اطرف گفتند از آنكه فضيلت و جلالت او از يك سوى به
تنهايى است كه طرف پدرى نسبت به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام باشد و از طرف
مادرى داراى شرافت نيست ، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در (
رجـال كـبـيـر ) است كه عمر بن على بن الحسين عليه السلام مدنى و از تابعين است .
روايـت مى كند از ابوامامة سهل بن حنيف ، وفات كرد به سن شصت و پنج و به قولى به
سن هفتاد سالگى ، انتهى .
و بـدان كـه عـمـر اشـرف ، ام سـلمه دختر امام حسن عليه السلام را تزويج نموده و در كتب
انـسـاب است كه عمر اشرف از يك مرد فرزند آورد و او على اصغر محدث است و از حضرت
امـام جـعـفـر صادق عليه السلام حديث روايت مى كند و او از سه مرد اولاد مى آورد: ابو على
قـاسم و عمر الشّجرى و ابومحمد حسن ، و بدان نيز كه عمر اشرف جد امى علم الهدى سيد
مـرتـضـى و بـرادرش سـيـد رضـى اسـت ، و سـيـد مـرتـضـى در
اول كـتـاب ( رسـائل نـاصـريـات ) نـسـب شـريـف خـود را بـيـان فـرمـوده و
فضايل اجداد امى خود را ذكر نموده تا آنكه فرموده :
و امـا عـمـر بـن عـلى مـلقـّب بـه اشـرف پـس او فـخـم السـّيـادة
جـليـل القـدر و المـنزلة بوده در دولت بنى امية و بنى عباس جميعا و دارى علم بود و از او
حـديـث روايـت شـده و روايـت كـرده ابـوالجـارود بـن المـنـذر كه به حضرت ابوجعفر عليه
السلام عرض كردم كه كدام يك از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت ؟ فرمود:
امـا عـبـداللّه پـس دست من است كه با آن حمله مى كنم ، و اين عبداللّه برادر پدر و مادرى آن
حـضـرت بـود، و اما عمر پس چشم من است كه مى بينم با آن و اما زيد پس زبان من است كه
تنطق مى كنم با آن ، و اما حسين پس حليم و بردبار است .(123)
( يَمشى عَلَى اْلاَرْضَ هَوْنَا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما ) (124)
فـقير گويد: كه نسب سيدين از طرف مادر به عمر اشرف بدين طريق است : فاطمه دختر
حسين بن احمد بن ابى محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشرف بن على بن الحسين
عـليـه السـلام و ابـو مـحـمـد حسن همان است كه ملقب است به اطروش و ناصر كبير و مالك
بـلاد ديـلم و طـود العـلم و العـالم و العـليم صاحب مؤ لفات كثيره از جمله صد مساءله كه
سـيد مرتضى رضى اللّه عنه آن را تصحيح فرموده و ( ناصريات ) نام نهاده . و
ديگر ( كتاب انساب الا ئمة عليهم السلام و مواليد ايشان ) و دو كتاب در امامت و غير
ذلك .
در سـنـه سـيـصـد و يـك بـه طـبـرسـتـان در آمـد و سـه
سـال و سـه مـاه مـالك طـبـرسـتـان شـد. و النـّاصر للحقّ لقب يافت ، و مردمان به دست او
مـسـلمـانـى گـرفـتـنـد و كـارش سـخـت عـظـيـم گـرديـد و در
سـال سـيـصـد و چـهـارم در آمـل بـمـرد و نـود و نـه سـال و بـه قـولى نـود پـنـج
سـال عـمـر كـرد. و غير از پسرش احمد پسرى ديگر داشته مسمى به ابى الحسن على به
مذهب اماميه بوده و زيديه را هجو مى نموده و نقض كرده بر عبداللّه معزّ در قصايدش در ذمّ
علويين .
مـسـعودى در ( مروّج الذّهب ) گفته در سنه سيصد و يك حسن بن على اطروش در بلاد
طـبـرستان و ديلم ظهور كرد و مسوّده را از آنجا بيرون كرد، و اطروش مذكور مردى عالم و
بـافهم و عارف به آراء و نحل بود و در ديلم مدتى اقامت داشت و مردم ديلم كافر و مجوس
بـودنـد اطـروش ايـشـان را بـه خـداى خـوانـد، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در ديلم
مسجدها بنيان كرد. انتهى .(125)
و بـالجـمـله ؛ فـاطـمـه والده سـيدين ظاهرا همان است كه شيخ مفيد رحمه اللّه براى او (
كـتـاب احـكـام النّساء ) تاءليف نموده و از آن مخدره به سيده جليله فاضله ـ ادام اللّه
اعـزازهـا ـ تـعـبـيـر فـرمـوده .(126) و هـم در كـتـب مـعـتـبـره
نقل شده كه شيخ مفيد قدس سره شبى در عالم رؤ يا ديد كه حضرت فاطمه عليهما السلام
وارد شـد بـر او در مـسـجـدش بـا دو نـور ديـده اش حسن و حسين عليهما السلام در حالى كه
كودك بودند و تسليم فرمود آن دو بزرگوار را به شيخ و فرمود: علّمهما الفقه ! شيخ
بـيـدار شـد بـه حال تعجب از اين خواب همين كه روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش فاطمه
والده سيدين با جوارى خود و دو پسرش مرتضى و رضى در حالى كه كودك بودند، چون
شـيـخ نـظرش بر آن مخدّره افتاد به جهت احترام او از جاى برخاست و سلام كرد بر او، آن
مـخـدره گـفت : اى شيخ ! اين دو كودك پسران من اند حاضر كردم ايشان را براى آنكه فقه
تـعـليـمـشـان نـمـايـى ؛ شـيـخ چون اين را شنيد گريست و خواب خود را براى آن بى بى
نقل كرد و مشغول تعليم ايشان شد تا رسيدند به آن مرتبه رفيعه و مقام معلوم از كمالات
و فضائل و جميع علوم .(127)
و چـون آن سـيـده جليله وفات كرد پسرش سيد رضى او را مرثيه گفت به قصيده اى كه
اين چند شعر از او است :
اَبْكيكِ لَوْ نَفَعَ الْغَليلَ بُكائى
|
وَ اَرُدُّ لَوْذَهَبَ الْمَقالُ بِدائى
|
وَ اَلوُذُ بِالصَّبْرِ الْجَميلِ تَعَزِّيا
|
لَوْ كانَ فِى الصَّبْرِ الْجَميلِ عَزائى
|
لَوْ كانَ مِثْلُكِ كُلَّ اُمَّ بَرَّةٍ
|
غَنِىَ الْبَنُونِ بِها عِن اْلا باءِ
|
و نـيـز از اعـقـاب عـمـرالا شـرف اسـت مـحـمـد بـن قـاسـم العلوى كه در ايام معتصم اسير و
گـرفـتـار شـد و شـايـسـتـه اسـت كـه مـا در ايـنـجـا اشـاره بـه
حال او كنيم .
ذكـر اسـير ابوجعفر محمد بن القاسم بن على بن عمر بن امام زين العابدين عليه السلام
مـادرش صـفـيـه دخـتر موسى بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام است و او مردى بوده
صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دين و پيوسته لباسهاى پشمينه مى پوشيد و در
ايـام مـعـتـصم در كوفه خروج كرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسيد به
جـانـب خـراسـان سـفـر كـرد و پـيـوسـتـه از بـلاد خـراسـان
نـقـل و انـتـقـال مى نمود. گاهى به مرو و گاهى به سرخس و زمانى به طالقان و گاهى
بـه ( نـساء ) منتقل مى شد و براى او حروب و وقايع رخ دد و خلق بسيارى با وى
بيعت كردند و رشته اطاعت و انقياد امر او را در گردن افكندند.
ابـوالفـرج نـقـل كـرده كـه در انـدك زمـانـى در مـرو
چـهـل هـزار نـفـر بـه بـيـعت او درآمدند و شبى وعده كرده كه لشكرش جمع شوند در آن شب
صـداى گـريـه شـنـيـد و در تـحـقـيـق آن برآمد معلوم شد كه يكى از لشكريان او نمد مرد
جـولايـى را بـه قـهر و غلبه گرفته است و اين گريه از آن مرد جولا است ، محمد آن مرد
ظـالم غـاصـب را طـلبيد و سبب اين امر شنيع را از او پرسيد، گفت : ما در بيعت تو درآمديم
كه مال مردم ببريم و هرچه خواهيم بكنيم ، محمد امر كرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش
رد نـمـودنـد. آنـگـاه فـرمـود بـه چنين مردم نتوان در دين خدا انتصار جست امر كرد لشكر را
مـتـفرق نمودند. چون مردم پراكنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از كوفيين و غيره در
هـمـان وقـت بـه طـالقـان رفـت و مـابـيـن مـرو و طـالقـان
چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسيد خلق بسيارى با وى بيعت كردند.
عـبـداللّه بـن طـاهـر كـه از جـانـب مـعتصم والى نيشابور بود حسين بن نوح را به دفع او
روانـه كـرد، چـون لشـكـر حـسـيـن بـا لشكر محمد تلاقى كردند و رزم دادند طاقت مقاتلت
لشـكـر مـحـمـد را نياورده هزيمت نمودند، ديگرباره عبداللّه بن طاهر لشكر بسيار به مدد
حـسـيـن فـرسـتاد چند كمينى ترتيب داده به جنگ محمد حاضر شدند، اين دفعه غلبه و ظفر
بـراى حـسـين رخ داد و اصحاب محمد هزيمت كردند محمد نيز مختفيا به جانب ( نساء )
مـطـلع شـد آن وقـت ابراهيم بن غسّان را با هزار سوار منتخب نموده و امر كرد كه به دلالت
دليـلى بـه سـمـت نـسـاء بـيرون شود و دور منزل محمد را دفعةً احاطه كند و او را دستگير
نمايد و بياورد.
ابـراهـيـم بـن غسّان به همراهى دليل با آن سواران به سمت نساء كوچ كرده در روز سوم
وارد نساء شدند و در خانه ا كه محمد در آن جاى داشت احاطه كردند پس ابراهيم وارد خانه
شـد و مـحـمـد بـن قاسم را با ابوتراب كه از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قيد و
بـنـد كـرد و بـه نـيـشـابـور برگشت و شش روزه به نيشابور رسيد و محمد را به نظر
عـبـداللّه بـن طاهر رسانيد، عبداللّه را چون نظر به ثقالت قيد و بند او افتاد، گفت : اى
ابـراهـيـم ! از خـدا نـتـرسـيـدى كه اين بنده صالح الهى را چنين در بند و زنجير نمودى ؟
ابراهيم گفت : اى امير! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت . پس عبداللّه امر كرد تا قيد او
را تخفيف دادند و سه ماه او را در نيشابور بداشت و براى آنكه امر را بر مردم پنهان دارد
امـر كـرد مـحـاملى ترتيب داده بر استرها حمل كرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند
تـا مردم چنان گمان كنند كه محمد را به بغداد فرستاده ، چون سه ماه گذشت ابراهيم بن
غـسـّان را امـر كـرد كـه در شـب تـارى محمد را حمل كرده به جانب بغداد برد، چون خواستند
حركت كنند عبداللّه بر محمد عرضه كرد اشياء نفيسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد
چيزى قبول نكرد جز مصحفى كه از عبداللّه بن طاهر بود آن را با خود برداشت .
و بالجمله ؛ چون نزديك بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر كرد تا
سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگيرند تا مكشوف و سر برهنه وارد
بـلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نيروز سنه دويست و نوزده وارد بغداد كردند، و
اراذل و اوبـاش لشـكـر مـعـتـصـم در جـلو مـحـمـد بـه لهـو و لعـب و رقـص و طـرب
اشـتـغـال داشـتـنـد و معتصم بر موضع رفيعى تماشا مى كرد و مى خنديد، و محمد را در آن
روز غـم عظيمى عارض شد و حال آنكه هيچگاهى حالت انكسار و جزع در شدايد از او مشاهده
نگشته بود، پس محمد بگريست و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه من قصدى جز رفع منكر
و تغيير اين اوضاع نداشتم ؛ و زبانش به تسبيح و استغفار حركت مى كرد و بر آن جماعت
نـفـريـن مى نمود. پس معتصم ، مسرور كبير را امر كرد تا او را در محبس افكند، پس محمد را
در سـردابـى شـبيه به چاه حبس كردند كه نزديك بود از بدى آن موضع ، هلاك گردد، و
خـبـر سـختى او به معتصم رسيد امر كرد او را بيرون آوردند و در قبّه اى در بستانى او را
حـبـس نـمـودنـد و جـمـاتـى را بـه حـراسـت او گماشت و از پس آن اختلاف است مابين مورخين
بـعـضـى گـفته اند كه او را مسموم كردند و بعضى گفته اند كه به تدبيرى خود را از
محبس بيرون كرد و خود را به ( واسط ) رسانيد و در ( واسط ) از دنيا رفت
و بـه قـولى زنـده بـد در ايـام مـعـتـصـم و واثـق و مـتـوارى مـى زيـسـت تـا در ايـام
متوكل او را بگرفتند و در محبس افكندند تا در زندان وفات يافت .(128)
و از احـفـاد عـمـرالاشـرف است امامزاده جعفرى كه در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه
است و نسبش چنانكه در آن بقعه نوشته شده چنين است :
( هذا قَبْرُ الاِمامِ الْهُمامِ الْمَقْتُولِ الْمَقْبُولِ قُرَّةِ عَيْنِ الرَّسوُلِ صلى اللّه عليه و آله و
سـلم جـَعـْفـَرِ بـْنِ عـَلِىِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ عُمَرِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حُسَيْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ
اَبى طالِب عليه السلام . )
و او غير از امامزاده جعفرى است كه در رى كشته شده ، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن
بـن عـلى بـن عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام اسـت چـنـانـكـه در (
مقاتل الطالبيين ) است .
و بدان كه ياقوت حموى در ( مُعْجَمُ الْبُلْدان ) گفته : قبر النّذور مشهدى [ مزارى ]
اسـت در ظـاهـر بـغـداد بـه مـسافت نصف ميل از سور بلد و آن قبر را مردم زيارت مى كنند و
براى آن نذر كنند.
|