مـيـردامـاد در ( شـارع النـجـاة ) حـكـم بـه حرمت كرده و گويا نسبت به اجماع داده
.(66)
و عـلامـه مـجـلسـى رحمه اللّه در ( حليه ) نسبت به مشهور داده (67) و در
( كـتـاب جـعـفـريـات ) بـه سـنـد صـحـيـح مـروى اسـت كـه حـضـرت
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم فرمود: تراشيدن ريش از مثله است و هر كه مثله
كند بر او باد لعنت خدا.(68) و در ( عوالى الّلئالى ) مروى است كه آن
جناب فرمود: لَيْسَ مِنّا مَنْ سَلَقَ وَ لا خَرَقَ وَ لا حَلَقَ؛ نيست از ما كسى كه با بى حيايى و
وقاحت سخن بسيار گويد و مال خود را تبذير كند و ريش را تراشد.(69)
چـنـانـكـه مؤ لف آن ابن ابى جمهور در حاشيه تفسير فرموده . و در ( فقيه ) مروى
است كه حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: شارب را از ته بگيريد
و ريش (70) را بلند بگذاريد و به يهودان و گبران خود را شبيه مگردانيد و
نيز فرموده گبران ريشهاى خود را چيدند و سبيلهاى خود را زياد كردند، و ما شارب خود را
مـى چـيـنـيـم و ريـش را مـى گـذاريـم ، بـعـضـى گـفـتـه انـد
مـحـتمل است مراد از عدم تشبه به يهود، اصلاح كردن ريش باشد؛ چون يهود ريش را نمى
تراشند.
و چـون نامه دعوت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم به ملوك كسرى رسيد به
بـاذان كـه عـامـل يـمـن بـود نـوشـت كـه آن حـضـرت را نزد او فرستد، و او كاتب خود (
بـانويه ) و مردى كه او را ( خرخسك ) مى گفتند به مدينه فرستاد، آن دو نفر
ريشها را تراشيده و شارب را گذاشته بودند، پس آن جناب را خوش نيامد كه به ايشان
نظر كند، فرمود: واى بر شما! كى امر كرده شما را به اين ؟ گفتند: رب ما يعنى كسرى ،
حـضـرت فـرمـود: ليـكـن پـروردگـار مـن امـر كـرده مـرا بـه گـذاشتن ريش و چيدن شارب
.(71)
و سـيـوطـى در ( جـامع صغير ) از حضرت امام حسن عليه السلام روايت كرده كه آن
جناب فرموده ده خصلت است كه قوم لوط كردند و به سبب آن هلاك شدند و زياد كنند امت من
يك خصلت ديگر را و شمرد از آن ده بريدن ريش را با مقراض .(72)
شـيـخ عـلى در ( درّ المنثور ) از دو راه استدلال كرده : يكى به خبر ( فقيه )
مـذكـور. و مستحب بودن يك جزء آن به جهت دليل خارج ، منافات با وجوب جزء ديگر ندارد
به جهت ظاهر امر كه وجوب است [به ] خصوص با نهى از تشبيه به يهود و گبر؛
دوم آنكه براى ازاله موى ريش در شرع ديه كامله مقرر شده و هرچه چنين باشد فعلش بر
غـيـر بـلكـه بـر صـاحـبـش حـرام اسـت و بـيـرون رفـتـن افـراد نـادره
مثل ازاله موى سر منافات با اين قاعده كليّه ندارد.(73)
و فـقـيـر گـويـد: كـه مـن ايـن جـمـله را از ( كـلمـه طـيـّبـه )
نـقـل كـردم و در حـديـث اسـت در ذيـل آيـه شـريـفه ( وَ اِذَابْتَلى اِبْراهِيمَ ربََّهُ بِكَلَماتٍ
فـَاَتـَمَّهـُنَّ ) (74) كه گرفتن شارب و گذاشتن ريش از آن ( عشره حنفيه
) اسـت كـه بـر حـضـرت ابـراهـيـم عـليـه السـلام
نـازل شـده و آن ده امـرى است كه نسخ نشده و نخواهد شد تا روز قيامت ؛(75) و
بودن گذاشتن ريش در عداد مستحبات دلى استحباب نمى شود چون بغض مذكورات در آن از
واجـبـات اسـت مـثـل غـسـل جـنـابـت و خـتـنـه كـردن ، و مـمـكـن اسـت
اسـتدلال كرده شود به اخبار داله بر عدم جواز تشبه مردان به زنان چونكه مرد به ريش
تراشيدن شبيه به زن مى شود.
حـضـرت صـادق عـليـه السـلام در ( تـوحيد مفضل ) فرمود كه بيرون آمدن مو بر
صـورت بـاعـث عـزت او اسـت ؛ زيرا كه به واسطه آن از حد كودك بودن و شباهت به زن
داشـتـن بـيـرون مـى آيـد.(76) و حـضرت امام رضا عليه السلام فرموده كه حق
تعالى زينت داده مردان را به ريش و قرار داده ريش را فضيلتى از براى مردان كه به آن
امـتياز پيدا كنند از زنان .(77) و در جزء خبرى است مروى از حضرت امام صادق
عـليه السلام كه شخصى از قوم عاد تكذيب حضرت يعقوب پيغمبر كرد آن حضرت بر او
نـفـريـن كرد كه ريش او ريخته شود. پس به دعاى آن پيغمبر ريش آن مرد عادى بر سينه
اش ريـخـتـه و آمـرد شد.(78) از اين خبر معلوم شود كثرت قبح و شناعت بى مو
شدن صورت مرد پير كه حضرت يعقوب عليه السلام در عوض تكذيب آن مرد، اين عقوبت
را براى او اختيار فرمود.
و مـمـكـن اسـت نـيـز تـمـسـك بـه حـديـثـى كـه دلالت دارد بـر تـحـريـم
هـمـشـكـل شدن با اعداء دين و آن خبر اين است ، شيخ صدوق از حضرت صادق عليه السلام
روايـت كـرده كه فرمود: وحى فرستاد حق تعالى به سوى پيغمبرى از پيغمبران خود كه
بگو به مؤ منين نپوشيد لباس دشمنان مرا و مخوريد مطاعم دشمنان مرا و سلوك نكنيد به
مـسـلكـهـاى دشمنان من پس دشمنان من خواهيد بود همچنان كه ايشان دشمنان من اند.(79)
مـخـفـى نـمـاند كه ريش تراش محروم است از بسيارى از فوايد و بركات ، از جمله خضاب
اسـت كـه وارد شـده كـه يـك درهـم در خـضـاب افـضـل اسـت از انـفـاق هـزار درهـم در راه
خـدا.(80) و در خـضـاب چـهـارده خـصـلت است : دور مى كند باد را از گوشها، و
روشن مى كند چشم را الخ .(81) و هم محروم است از شانه كردن ريش و فوايدى
كـه بـر آن مـترتب است و آن بر طرف كردن فقر و بردن وبا است .(82) و هر
كـه هـفـتـاد مـرتـبـه ريـش خـود را شـانـه زنـد كـه بـشـمـرد آن را يـك بـه يـك ،
چهل روز شيطان نزد او نشود.(83) و از حضرت صادق عليه السلام روايت شده
در آيه شريفه ( خُذوُا زينَتَكُمْ عِنْدَ كُلُّ مَسْجِدٍ ) (84) كه فرمود: شانه
كردن است نزد هر نماز فريضه و نافله الى غير ذلك .(85)
فقير گويد: كه من نمى دانم شخصى كه ريش خود را تراشيده در دعاى رجب ، يا مَنْ اَرْجُوُهُ
لِكـُلِّ خـَيـْرٍ، عـوض ريـش خـود كـه در مـشت خود مى گيرد و به جاى ، حَرِّمْ شَيْبَتى عَلى
النّارِ، چه خواهد گفت ؟! و چگونه خود را محروم مى كند از توجه حق تعالى بر او و ترحّم
بـر او يـا نـشـنـيـده كه كسى كه مى خواهد حق تعالى بر او ترحم فرمايد و او را از آتش
جهنم آزاد نمايد بعد از نمازها بگيرد ريش خود را به دست راست و كف دست چپ را به آسمان
بگشايد و بگويد هفت مرتبه :
( يـا رَبَّ مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ ) پس سه
دفعه بگويد با همان حال ( يا ذَاالْجَلالِ وَ اْلاِكْرامِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْحَمْنى وَ
اءَجِرْنى مِنَ النّ ار. )
پنجم ـ در ( مدينة المعاجز ) از ابوجعفر طبرى مروى است كه ابونمير على بن يزيد
گفت : من بودم در خدمت حضرت على بن الحسين عليه السلام در وقتى كه زا شام به مدينه
طـيـّبـه مـى رفت و با جماعت نشوان آن حضرت ، از رعايت احترام و حشمت فرو گذاشت نمى
كـردم و هـمـيـشـه بـه ملاحطه احترام ايشان از ايشان دورتر فرود مى آمدم ، چون به مدينه
وارد شـدنـد پـاره حـلّى و زيـور خـود را بـراى مـن فـرسـتـادنـد، مـن
قـبـول نـكـردم و گـفـتـم اگـر حـسن سلوكى در اين مقام از من ظاهر گشت محض خشنودى خداى
تعالى بود، آن هنگام حضرت سنگى سياه و سخت برگرفت و با خاتم مبارك بر آن نقش
نهاد و فرمود: بگير اين را و هر حاجتى كه تو را روى دهد از آن بخواه .
مى گويد: قسم به آنكه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث به حق فرمود كه من
در سـراى تـاريـك از آن سـنگ طلب روشنى مى كردم روشنايى مى داد و بر قفلها آن را مى
گـذاشـتـم بـاز مـى شـد و آن را بـه دست مى گرفتم و حضور سلاطين مى رفتم از ايشان
بدى نمى ديدم .(86)
ششم ـ دريدن شيران است دزدى را كه متعرض آن حضرت شد.
و نـيـز در آن كـتـاب و غـيـره اسـت كـه حـضـرت امـام محمدباقر عليه السلام فرمود: وقتى
حـضـرت عـلى بـن الحـسـيـن عليه السلام به سفر حج بيرون شد و رفت تا رسيد به يك
وادى مـا بـيـن مـكـه و مـدينه پس ناگاه مردى راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جناب
گـفـت : فـرود آى ، فرمود: مقصود چيست ؟ گفت : تو را بكشم و اموالت برگيرم ! فرمود:
هـرچـه دارم بـا تـو قـسمت مى كنم و بر تو حلال مى نمايم . گفت : نه ! فرمود: براى من
قـدرى كـه مـرا به مقصد برساند بگذار، قبول نكرد. حضرت فرمود: ( (فَاَيْنَ رَبُّكَ؟
قـالَ نـائِمٌ)، ) پـروردگـار تـو كـجـا اسـت ؟ خـواب اسـت ، در ايـن
حال دو شير حاضر شدند يك شير سرش را و آن ديگر پايش را گرفتند و كشيدند، پس
حـضرت فرمود: گمان كردى كه پروردگارت از تو در خواب است ؟ يعنى اين است جزاى
تو بچش عقوبت خود را.(87)
هفتم ـ در توكل آن حضرت است :
در ( مـنـاقـب ) و ( مدينة المعاجز ) و غيرهما است كه ابراهيم بن ادهم و فتح
مـوصـلى هـر يك جداگانه روايت كرده اند، در بيابان با قافله اى راه مى برديم پس مرا
حـاجـتـى افتاد از قافله دور شدم ، به ناگاه كودكى را ديدم در بيابان روان است با خود
گـفـتـم سبحان اللّه كودكى در چنين بيابانى پهناور راه مى سپارد، سپس نزديك او شدم و
بـر او سـلام كـردم و جـواب شـنـيـدم ، پس به او گفتم : كجا قصد دارى ؟ گفت : به خانه
پـروردگـارم . گـفتم : حبيب من ! تو كودكى و بر تو اداى فرض و سنتى نيست ، فرمود:
اى شيخ ! مگر نديدى كه از من كوچكترها بمردند؟ عرض كردم : زاد و راحله تو چيست ؟
فرمود: ( زادى تَقْواىَ وَ راحِلَتى رِجْلاىَ وَ قَصْدى مَوْلاىَ؛ ) توشه من پرهيزكارى
من است و راحله من دو پاى من و مقصود من مولاى من است .
عرض كردم : طعامى با تو نمى بينم ؟
فـرمـود: اى شيخ ! آيا پسنديده است كه تو را كسى به خانه خود بر خوان [ سفره ] خود
بخواند و تو با خود طعام و خوردنى ببرى ؟ گفتم : نه ، فرمود: آنكه مرا دعوت فرموده
مـرا طـعـامـى مـى خـورانـد و سـيـراب مـى فـرمـايـد، گـفـتـم : پـس پـا بـردار و
تعجيل كن تا به قافله ، خود را برسانى ، فرمود:
( عـَلَىَّ الْجـَهـادُ وَ عَلَيْهِ الاِبْلاغُ؛ ) بر من است كوشش و بر خدا است مرا رسانيدن ،
مگر نشنيده اى قول خداوند تعالى :
( وَ الَّذيـنَ جـاهـَدوُا فـينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ اِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ ) :(88)
آنـانكه كوشش كردند در ما، هر آينه بنمايانيم ايشان را راه هاى خود و به درستى كه خدا
با نيكوكاران است .
راوى گـفـت : در آن حـال كـه بـر ايـن مـنـوال بـوديـم نـاگـاه جـوانى خوشرو با جامه هاى
سـفـيـدروى آورد و بـا آن كـودك مـعانقه نمود و بر او سلام كرد، من رو به آن جوان كردم و
گفتم : تو را قسم مى دهم به آنكه تو را نيكو خلق فرموده كه اين كودك كيست ؟ گفت : آيا
او را نـمـى شناسى ؟ اين على بن الحسين بن علين بن ابى طالب عليهم السلام است ، پس
آن جـوان را بـگـذاشـتـم و بـه آن كـودك روى آوردم و گفتم : تو را سوگند مى دهم به حق
پـدرانـت كـه ايـن جـوان كـيـسـت ؟ فرمود: آيا او را نمى شناسى ؟ اين برادر من خضر عليه
السـلام اسـت كـه هـر روز بـر مـا وارد مـى شود و بر ما سلام مى كند. عرض كردم : از تو
مـسـئلت مـى نـمـايـم بـه حـق پدرانت كه مرا خبر دهى كه اين مفاوز و بيابانهاى بى آب را
بدون زاد و توشه چگونه مى پيمايى ؟ فرمود: من اين بيابانها را مى پيمايم به زاد، و
زاد مـن در آنها چهار چيز است ، عرض كردم : چيست آنها؟ فرمود: دنيا را به تمامى آن بدون
اسـتـثـنـاء مـمـلكـت خـدا مـى دانـم و تـمـامـى مـخـلوق را غـلامـان و كـنـيـزان و
عيال خدا مى بينم ، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مى دانم ، و قضا و فرمان خداى
را در تـمـام زمـيـن خـداى نـافـذ مـى بينم . گفتم : خوب توشه اى است توشه تو اى زين
العـابـديـن عـليـه السـلام و تـو بـا ايـن زاد و مفاوز آخرت را مى پيمايى تا به دنيا چه
رسد.(89)
هشتم ـ در جلالت و عظمت آن حضرت است :
در جـمـله اى از كـتب معتبره روايت شده كه در زمان خلافت عبدالملك مروان سالى پسرش هشام
به حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسيد خواست استلام كند از كثرت ازدحام
نـتـوانـسـت و كـسى از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبرى براى او نصب كردند تا
بـر مـنـبـر قـرار گـرفـت و اهـل شـام بـر دور او احـاطـه كـردنـد كـه در ايـن هـنگام حضرت
سـيدالساجدين و ابن الخيرتين امام زين العابدين عليه السلام پيدا شد در حالى كه ازار
و ردايى در برداشت و صورتش چندان نيكو بود كه احسن تمام مردم آنجا بود و بويش از
هـمه پاكيزه تر و در جبهه اش (پيشانى اش ) از آثار سجده پينه بسته بود پس شروع
فرمود به طواف كردن بر دور كعبه و چون به حجرالا سود رسيد، مردم به ملاحظه هيبت و
جلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه اين
امـر در غـيظ و غضب شد. مردى از اهل شام چون اين عظمت و جلالت مشاهده كرد از هشام پرسيد
كه اين شخص كيست كه مردم به اين مرتبه از او هيبت و احتشام مى برند؟
هشام براى اينكه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت : نمى شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجا
حاضر بود گفت : ( لكِنّى اَعْرِفُهُ. )
زو چه پرسى به سوى من كن رو)
|
اگـر هـشـام او را نـمـى شـنـاسـد مـن او را خوب مى شناسم ، آن شامى گفت : كيست او يا ابا
فراس ؟ فرزدق گفت :
هذا الَّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاءَتَهُ
|
وَالْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ
|
هذَا ابْنُ خَيْرِ عِبادِ اللّهِ كُلِّهِم
|
هذَا التَّقِىُّ النَقِىُّ الطّاهِرُ الْعلَمُ
|
اِذا رَاَتْهُ قُرَيْشٌ قالَ قائِلُها
|
اِلى مَكارِمِ هذا يِنْتَهِى الْكَرَمُ
|
يَكادُ يُمْسِكُها عِرْفانَ راحَتِهِ
|
رُكْنُ الْحَطيمِ اِذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ
|
وَ لَيْسَ قَوْلِكَ مَنْ هذا بِضآئِرِه
|
اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْكَرْتَ والْعَجَمُ
|
هذَا ابْنُ فاطِمَةَ اِنْ كُنْتَ جاهِلَهُ
|
بِجَدِّهِ اَنْبِياءُ اللّهِ قَدْ خُتِموُا
|
مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِكْرِ اللّهِ ذِكْرُهُمُ
|
فى كُلُّ بِرٍّ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْكَلِمُ
|
يِسْتَدْفَعُ الضُّرُّ وَالْبَلْوى بِحُبِّهِمُ
|
وَ يُسْتَربُّ بِهِ الاِحْسانُ وَالنِّعَمُ
|
اِنْ عُدَّ اَهْلُ التُّقى كانُوا اَئمتَّهُمْ
|
اَوْ قيلَ مَنْ خَيْرُ اَهْلِ اْلاَرضِ؟ قيلَ هُمُ
|
ما قالَ لا قَطُّ اِلاّ فى تَشَهُّدِهِ
|
لَوْلاَ التَّشهُّدُ كانَتْ لا ئُهُ نَعَمُ
|
هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع كرد و امر كرد او را در عسفان ـ كه موضعى است
مابين مكه و مدينه ـ حبس نمودند.
ايـن خـبـر چـون بـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـين عليه السلام رسيد دوازده هزار درهم براى
فـرزدق فـرسـتـاد و از او مـعـذرت خـواسـت كه اگر بيشتر مى داشتم زيادتر بر اين تو
راصـله مـى دادم ، فـرزدق آن مـال را رد كـرد و پيغام داد كه من براى صله نگفتم بلكه به
جـهـت خـدا و رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم گـفـتـم . حـضـرت دوبـاره آن
مـال بـراى او روانـه كـرد و پـيـغـام فـرسـتـاد كـه بـه حـق مـن
قبول كن ، فرزدق قبول نمود.
در بـعـض روايـات اسـت كـه حـبـس او طـول كـشـيـد و هـشـام او را بـه
قتل تهديد كرد، فرزدق به امام عليه السلام شكايت كرد حضرت دعا كرد حق تعالى او را
از حبس خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسيد و عرض كرد: هشام نام مرا از ديوان عطا
محو كرد. حضرت فرمود: عطاى تو چه مقدار بود؟ عرض كرد: فلان و فلان ، پس حضرت
بـه مقدارى كه چهل سال او را كفايت كند به او عنايت فرمود و فرمود: اگر مى دانستم تو
بـه بـيـشـر از ايـن مـحـتـاج مـى شـودى عـطـا مـى نـمـودم ! چـون
چهل سال به پاى رفت فرزدق وفات كرد.(90)
مؤ لف گويد: كه فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعة تميمى مجاشعى است و كنيت او
ابـوفـراس و فـرزدق لقـب او اسـت و او از اعـيـان شـيـعه اميرالمؤ منين عليه السلام و مداح
خاندان طيبين و طاهرين بوده ، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخر
بـاهـره اسـت ، از ( كـتـاب اصـابـه ) نقل شده كه ( غالب ) پدر فرزدق از
كـريـمـان روزگـار و صاحب شتران بى شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت امير
عـليـه السـلام رسـيـد و فـرزدق را همراه آورده به پابوس آن حضرت مشرف گردانيد و
اظهار نموده كه شعر را خوب مى گويد و وادى نظم را چابكانه مى پويد، حضرت فرمود
كـه تـعـليـم قـرآن او را بـه از شـعر و انشاد آن است . پس فرزدق با خود عهد كرد كه من
بعد به هيچ چيز نپردازد تا قرآن مجيد را محفوظ خود سازد.(91)
بـالجـلمـه : ايـن قصيده زياده از چهل بيت است و از ملاحظه آن معلوم مى شود كه فرزدق در
چه مرتبه از ادب بوده كه مرتجلا اين قصيده شريفه را كلا اءو بعضا انشاء كرده .
مـحـقـق بـهـبـهـانـى از جـد خـود تـقـى مـجـلسـى ـ رضـوان اللّه عـليـهـمـا ـ
نـقـل كـرده كـه عـبـدالرحـمـن جـامـى سـنى در ( سلسلة الذهب ) اين قصيده را به نظم
فـارسـى درآورده و گفته كه زنى از اهل كوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب ديد از او
پـرسـيـد كـه خـدا بـا تـو چـه كـرد؟ گـفـت : خدا مرا آمرزيد به سبب آن قصيده كه در مدح
حضرت على بن الحسين عليه السلام گفتم .(92)
جـامـى گـفـتـه : سـزاوار اسـت كـه حق تعالى تمام عوالم را بيامرزد به بركت اين قصيده
شريفه . و نيز در ( سلسله ) گفته :
چون شنيد اين نشيد دور از شين
|
كرد حق را براى حق ظاهر(93)
|
نهم ـ در تكلم آهو با آن حضرت است :
در ( كـشـف الغـمـّه ) و ديـگـر از كـتـب مـعتبره روايت است كه وقتى حضرت امام زين
العابدين عليه اسلام با اصحاب خود نشسته بود كه ناگاه ماده آهويى از بيابان نمايان
گـشـت و هـمى آمد تا حضور مبارك امام عليه السلام و همى دم با دست بر زمين زد و همهمه و
صـدا نـمـود بـعـضـى از آن جـمـاعـت عـرض كـردنـد: يـابـن
رسول اللّه ! اين ماده آهو چه مى گويد؟ فرمود:
مـى گـويـد فـلان ابـن فـلان قرشى بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و از
ديـروز تـاكـنون شير نخورده . از اين كلام در دل مردى از آن جماعت چيزى خطور كرد يعنى
حـالت انـكـارى پـديـد گـشـت و امام عليه السلام به علم خود بدانست ، پس بفرمود آن مرد
قـرشى را حاضر كردند و به او فرمود: چيست اين آهو را كه از تو شكايت مى كند؟ عرض
كرد: چه مى گويد؟! فرمود: مى گويد تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته
اى و از آن هـنـگـام كه او را ماءخوذ داشته اى به او شير نداده است و از من خواستار مى شود
كـه از تـو بـخـواهـم ايـن بـچـه آهـو را بـيـاورى تـا شير بدهد و ديگرباره به تو باز
گرداند، آن مرد گفت : سوگند به آنكه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را به رسالت
مـبـعوث داشت راست فرمودى . فرمود اين بچه آهو را به من فرست ، چون مادرش بچه خود
را بـديـد، هـمـهـمـه نـمـود دم و دسـت خـود را بر زمين زد و بچه اش را شير بداد. امام عليه
السلام به او فرمود: اى فلان ! به حق من بر تو اين بچه آهو را بمن ببخش ، پس به آن
حـضـرت بـخشيد، امام عليه السلام نيز او را به آهو بخشيد و تكلم فرمو با وى به كلام
او، آهـو هـمـهـمـه كـرد و دم بـه زمـيـن ماليد و با بچه اش روان گشت ، عرض كردند: يابن
رسـول اللّه ! چـه مـى گـفـت ؟ فـرمـود: دعـا كـرد بـراى شـمـا و شـمـا را جـزاى خـيـر گفت
.(94)
دهم ـ در دلائل آن حضرت است در واقعه حرّه :
در ( مناقب ) است كه سؤ ال كرد ليث خزاعى از سعيد بن مسيب از نهب و غارت مدينه ؟
گـفـت : بـلى اسـبـهـا را بـسـتـنـد بـر سـتـونـهـاى مـسـجـد
رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ، ديدم اسبها را اطراف و گرداگرد قبر مطهر، و
سـه روز مدينه را غارت كردند و چنان بود كه من و على بن الحسين عليه السلام سر قبر
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم مى آمديم و امام زين العابدين عليه السلام به كلامى
تـكـلم مـى كـرد كـه مـن نـفـهـميدم ، پس در ميان ما و مردم حائلى پديد مى گشت و ما نماز مى
گـذاشـتـيم و مردمان را مى ديديم وايشان ما را نمى ديدند. و ايستاده بود مردى كه بر تن
داشت حلّه اى سبز سوار بر اسب دم كوتاه اشهب ـ يعنى سفيد و سياه كه سفيدى غلبه كرده
ـ بـه دسـت او بـود حـربـه و با على بن الحسين عليه السلام بود. پس هرگاه مردى آهنگ
حـرم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـى كـرد آن سـوار حـربه خود را به او،
اشارت مى نمود پس بدون آنكه به او برسد هلاكت مى گشت .
پـس چـون از غـارت و نـهـب فارغ شدند حضرت امام زين العابدين عليه السلام نزد زنان
رفت و نگذاشت هيچ گوشوارى در گوش كودكى و نه زيورى بر زنى و نه جامه اى مگر
آنـكـه سـوار بـيـرون آورد، آن سـوار عـرض كـرد: يـابـن
رسـول اللّه ! مـن فرشته اى مى باشم از فرشتگان از شيعيان تو و شيعه پدر تو چون
ايـن مردم به غارت و آزار اهل مدينه بيرون تافتند، از پروردگار خود خواستم كه مرا اذن
دهـد در يـارى و نـصـرت شـما آل محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم ، حق تعالى مرا رخصت
فـرمـود تـا ايـن عـمـل مـن در حـضـرت پـروردگـار و
رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و شـمـا
اهل بيت ذخيره بماند تا روز قيامت برسد.(95)
مـؤ لف گـويـد: مرا از اين نهب و غارت همان غارتيست كه در واقعه حرّه اتفاق افتاد و كيفيت
آن نـحـو اخـتـصـار چـنـان اسـت كـه چـون ظـلم و طـغـيـان يـزيـد و
عـمـال او عـالم را فـراگـرفـت و فـسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت و هم بعد از شهادت
حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام در سـنـه شـصـت جـمـعـى از
اهـل مـديـنـه بـه شـام رفـتـنـد و بـه چـشـم خـود ديـدنـد كـه يـزيـد پـيـوسـتـه
مشغول است به شرب خمر و سگ بازى و حليف قمار و طنابير و آلات لهو و لعب مى باشد،
چـون بـرگـشـتـنـد اهـل مـديـنـه را بـه شـنـايـع اعـمال يزيد لعين اخبار كردند، مردم مدينه
عامل يزيد: عثمان بن محمد بن ابى سفيان را با مروان حكم و ساير امويين از مدينه بيرون
كـردنـد و سـب و شـتـم يـزيـد را آشـكـار كـردنـد و گـفـتـنـد كـسـى كـه
قـاتل اولاد حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و ناكح محارم و تارك صلاة و
شـارب خـمـر اسـت ليـاقـت خـلافـت نـدارد، پـس بـا عـبـداللّه بـن حـنـظـله
غسيل الملائكه بيعت كردند.
ايـن خـبر چون گوشزد يزيد پليد شد مسلم بن عقبه مرّى را كه تعبير از او به ( مجرم
) و ( مـسـرف ) كـنـنـد بـا لشـكـرى فـراوان از شـام بـه جـانـب مـديـنـه
گسيل داشت . مسلم بن عقبه با لشكرش چون نزديك به مدينه شدند در سنگستان مدينه كه
مـعـروف بـه ( حـرّه واقـم ) اسـت و بـر مـسـافـت يـك
مـيـل از مـسـجـد سـرور انـبـيـاء صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت رسـيـده بـودنـد كـه
اهل مدينه به دفع آن بيورن شدند و لشكر يزيد شمشير در ايشان كشيدند و حرب عظيمى
واقـع شـد جـمـاعـت بـسيارى از مردم مدينه كشته شدند، و پيوسته مروان بن حكم مسرف را
تحريص بر كشتن اهل مدينه مى كرد تا اينكه ايشان را تاب مقاومت نماند. لاجرم به مدينه
گـريـخـتـنـد و پـنـاه بـه روضـه مـطـهره حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم
بردند و قبر منور آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.
لشـكـر مـسـرف نـيـز در مـديـنـه ريـختند و به هيچ وجه آن بى حياها احترام قبر مطهر نگه
نـداشـتـنـد و بـا اسـبـهـاى خـود داخـل روضـه منوره شدند و اسبهاى خود را در مسجد حضرت
رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم جـولان دادند و پيوسته از مردم كشتند تا روضه و
مسجد پر از خون شد و تا قبر مطهر خود رسيد و اسبهاى ايشان در روضه كه مابين قبر و
مـبـنـر اسـت و روضـه ايـسـت از ريـاض جـنـت ، روث و
بـول كـردنـد و چـندان از مردم مدينه كشت كه مداينى از زهرى روايت كرده كه هفتصد نفر از
وجـوه نـاس از قـريش و انصار و مهاجر و موالى كشته شد و از ساير مردمان غير معروف از
زن و مرد و حرّ و عبد عدد مقتولين ده هزار تن به شمار رفت .