- منتشر شده در شنبه, 24 مرداد 1388 18:33
- نوشته شده توسط امیرحسین فلاح
- بازدید: 6243
اي زدست و سينه و بازوي تو حيدر خجل
هم غلاف تيغ ، هم مسمار در ، هم در خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانيت
گشته ام سر تا قدم از روي پيغمبر خجل
هم صدف بشکست ، هم دردانه ات از دست رفت
سوختم بهر صدف ، گرديدم از گوهر خجل
همسمرم را پيش چشم دخترم زينب زدند
مردم از بس گشتم از آن نازنين دختر خجل
گاه گاهي مرد خجلت ميکشد از همسرش
مثل من ، هرگز نگردد مردي از همسر خجل
همسرم با چادر خاکي به خانه بازگشت
از حسن گرديده ام تا دامن محشر خجل
خواست زينب را بغل گيرد ولي ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد ، دختر از مادر خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لاله ي پرپر خجل
بانگ يا فضه خزيني تا به گوش خود شنيد
از کنيز خويش هم ، شد فاتح خبير خجل
نظم "ميثم" شعله زد بر جان اولاد علي
تا لب کوثر بود از ساقي کوثر خجل
هم غلاف تيغ ، هم مسمار در ، هم در خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانيت
گشته ام سر تا قدم از روي پيغمبر خجل
هم صدف بشکست ، هم دردانه ات از دست رفت
سوختم بهر صدف ، گرديدم از گوهر خجل
همسمرم را پيش چشم دخترم زينب زدند
مردم از بس گشتم از آن نازنين دختر خجل
گاه گاهي مرد خجلت ميکشد از همسرش
مثل من ، هرگز نگردد مردي از همسر خجل
همسرم با چادر خاکي به خانه بازگشت
از حسن گرديده ام تا دامن محشر خجل
خواست زينب را بغل گيرد ولي ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد ، دختر از مادر خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لاله ي پرپر خجل
بانگ يا فضه خزيني تا به گوش خود شنيد
از کنيز خويش هم ، شد فاتح خبير خجل
نظم "ميثم" شعله زد بر جان اولاد علي
تا لب کوثر بود از ساقي کوثر خجل
شاعر : حاج غلامرضا سازگار
--------
توجه ! به علت تایپ اشعار امکان هر گونه غلط تایپی در متن اشعار وجود دارد
درصورت برخورد با غلط ها ،جهت رفع آنها ما را در قسمت نظرات مطلع فرمایید. باتشکر